/* expanded templates begin */ */ expanded template ends */

۱۸.۷.۸۵

is love a gift that you give yourself

افکار پراکنده 5
Is love a gift tha you give yourself

چند ماه پيش با يک گروه ايرانی عازم يک برنامه کوهنوردی بودم. اين اولين بار بود که من با اين گروه به کوه ميرفتم ما يک گروه حدود 25 نفری بوديم و من با تعدادی از دوستان شب از کلن بمقصد اطريش حرکت کرديم. قرار ما صبح در اطريش پای کوه بود. از نزديکی های مونيخ ببعد من رانندگی ميکردم. نيمه شب بود و 4 نفر ديگر خواب بودند من يک CD منتخب از آهنگ های باربار استريساند را گذاشته بودم و در فکر و خيال های خودم بودم. دو آهنگ memory و tell him او را که من خيلی می پسندم در اين نوار پشت هم ضبط کرده بودم. اين دو آهنگ علاوه بر موزيک برخلاف اکثر آهنگ های غربی شعرهای زيبايی دارند و من تلاش کردم که شعرهای آنها را کامل بفهمم و آهنگ ها را چندين بار از اول گذاشته و دقيق گوش دادم. در اين تلاش چند گانه يک جمله در آهنگ tell him نظرم را جلب کرد. در اين آهنگ که باربارا استريساند و سلين ديون مشترک خوانده اند پس از آنکه وی از ترسش از آنکه صدايش هنگام صحبت با او (معشوقش) بلرزد سخن ميگويد، ادامه ميدهد که باو بگو، باو بگو که خورشيد در چشمان او طلوع ميکند ...عشق هديه ايست که تو بخودت ميدهی.
اين جمله آخری مرا بفکر فروبرد. آيا در احساس واقعی انسانها التهاب ؛ دلهره و دل تپيدن های عشق لذتی است که فرد بخود ميدهد و يا آنکه فرد با عاشق شدن عشقش را به طرف مقابل هديه ميدهد. او بخود خدمت کند يا بانکه وی عاشقش شده.
آنشب پس از برگشت از کوه من اين آهنگ را گذاشته و اين سوال را طرح کردم. جمع که همه آنها از فعالين سياسی سابق بوده و برخی از آنان نيز امروز در حوزه های فرهنگی هنری فعاليت ميکنند از اين تم بشدت استقبال کرده و ما ساعت ها بحث کرديم. مثل اکثر اينگونه بحث ها مرد ها ميکوشيدند باتکا مطالعات و دانسته هايشان بحث را تجريد کرده و بعمق برند و زنها باتکا تجربيات مشخصشان ميکوشيدند بحث را مشخص کرده، زاويه های جديدی بان افزوده و گسترش دهند من هم که بطور غير رسمی بعنوان مدراتور بحث پذيرفته شده بودم و در اين بحث شيوه دوم را بيشتر می پسنديدم بحث را در همين راستا هدايت کردم. مباحث آنشب تنها مرا بيشتر بپيچيدگی اين بحث متقاعد ساخت و پراکندگی فکرم را نه تنها چاره نکرد بلکه بيشتر کرد
اگر احساس درونی انسانها اينست که با عاشق شدن بخود خدمت کرده اند پس زمانی که گوگوش ميخواند نامه هايم را بده؛ جای پای اشک هايم را بده و ميکوشد هر خاطره ای از معشوق بی وفا را از مغز خود دور کند، يک احساس واقعی را بيان نميکند؟ مگر نه اينکه بارها از عاشق هایی که از هم جدا شده اند شنيده ايم که من عشقم را نثار او کردم ولی آن ... قدر عشق مرا ندانست. آيا باربارا استريساند يک تمايل و آرزو را بيان ميکند يا گوگوش احساس زودگذر ناشی از عصبانيت را. در اينجا من راجع به منطق و اينکه کدام يک از اين دو نوع برخورد باارزشتر و بيشتر مورد تاييد است سخن نميگويم بلکه احساس ها همانگونه که هستند، مورد نظرم است. البته خيلی ها از گروه دوم هستند که بعدها سعی ميکنند روزهای خوب رابطه شان را بياد بياورند ولی اغلب اين يک منطق است که برای تداوم زندگی فرد باتکا آن تلاش ميکند احساساتش را سمت دهد و در عمق احساس، تلخی غالب است.
در عرصه های ديگر نيز ميتوان اين بحث را دنبال کرد. بخش بزرگی از فداييان بعدها احساس کردند که روزهای خوبی از زندگیشان را از دست داده اند. در بدترين حالت احساس خود را در کينه برهبران يا دوستان و رفقای نزديکشان و در بهترين حالت سرزنش خويش منعکس کردند. کم نبودند فداييانی که سالها قادر بيک رابطه معمولی با دوستان سابقشان نبودند. اگر از آنهايی که صدمات جبران ناپذيری مثل از دست دادن نزديکترينهايشان يا سپری کردن چند سال در شرايط بد زندانهای جمهوری اسلامی بگذريم که نياز به بحث جداگانه ای دارد، اگر تعريف مريم سطوت را از فداييان بپذيريم که ميگويد "عاشق کسی است که قلبش وی را هدايت ميکند و نه مغزش و فداييان عاشق ترين عاشق ها بودند چون بدنبال ندای دلشان رفتند" و اگر سخن باربارااستريساند واقعی باشد پس ديگر شکوه از روزهايی که از دست رفته اند، معنايی ندارد.
چندی قبل چند تن از رفقا خانه مامهمان بودند. آنها از مدافعان سرسخت گذشته بوده و از پاسخ من بنوشته رضا جوشنی که گفته بودم من معنای عشق بتوده ها و اينکه محرک فداييان عشق بتوده ها بوده را نمی فهمم گله ميکردند. بحث داغی در رابطه با برداشتمان از گذشته داشتيم. سرنهار بچه های من با جند تن از دوستانشان از طبقه بالا آمدند و با سروصدا بسرعت چند لقمه غذا خوردند و سوار ماشين شدند و رفتند. يکی از رفقا گفت عجب زندگی خوبی دارند، جوانی ميکنند و ديگران هم در رابطه با اينکه ما جوانی نکرديم بحث را ادامه دادند و از شاديها و زندگی خوب بچه هايشان صحبت کردند. اين جملات مرا بفکر فروبرد. اگر ما جوانهايی بوديم که فکر ميکرديم اهداف بزرگی را تعقيب ميکنيم. اگر عاشق بوديم، شور و هيجان؛ اضطراب و دلهره و غم ها و شاديهايمان جوانی ما نبوده؟ آيا اينها همه آنچيزهايی نيست که جوانان آرزوی داشتن آنرا دارند؟ پسر من هميشه ميگويد جوانهای دهه 70 خيلی خوب زندگی داشتند. اگر تعبير باربارا استريساند واقعی باشد ما بهترين جوانی ها را داشته ايم واگر عکس آنرا معتقد باشيم طبيعتا ما عاشق توده هايی بوديم که قدر عشق ما را ندانستند و ما جوانی خود را از دست داديم. بعد از نهار بحث قبلی ادامه يافت ولی من که مکالمه سرنهار و ارتباطش با موضوع همين نوشته مشغله ذهنیم شده بود ديگر در بحث مشارکتی نکرده و بفکر و خيال های خودم فرو رفتم.
در تمام طول ادبيات ما اين بحث جريان داشته. حافظ ميگويد "لاف عشق و گله از يار بسی لاف گزاف ، عشق بازانی چنين مستحق هجرانند". مولوی روشن تر سخن گفته و ميگويد "بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد، زرد روی عاشق تو درد کن وفا کن". ولی درهر دو اين دو بيان که در بسياری از اشعار فارسی بالاخص اشعار عرفانی وجود دارد با بيان باربارا استريساند يک تفاوت وجود دارد. در اين دو بيان نه يک احساس واقعی بلکه توصيه و پند وجود دارد. در اين بيان مولوی و حافظ از انسانها ميخواهند چنين بيانديشد تا بتواند بعشق والا دست پيداکنند و مستحق هجران نباشند. مولوی نميگويد ای عاشق تو چه خوش اقبال بودی که با شاه خوبرويان مواجه شده و باو دل بستی بلکه از او ميخواهد که درد کند و وفا کند و از اين راه به انسانی برتر بدل شده و لايق عشقی والاتر گردد.
فروغ فرخزاد در مصاحبه اش با گرگين ميگويد (نقل بمعنا) احساسات امروزما با شاعران گذشته تفاوت دارد. سوژه ای مانند مجنون امروز نميتواند موضوع شعر باشد. البته اگر بشعرهای فروغ اتکا کنيم او نه عشق و دنبال ندای دل رفتن بلکه همزاد دانستن عشق و درد را رد ميکند. ولی آيا اساسا اين بحث ها و فکر های من با دنيای امروزکه همه چيز با نتايج عملیش سنجيده ميشود سنخيتی دارد. دنيايی که تمايز دو کلمه عشق و دوست داشتن محو شده و هم در زبان انگليسی و آلمانی و هم در صحبت های جوانان ايران مثلا ميتوان شنيد که من عاشق لباس زردرنگم و يا حتی کلمه ديوانه و شيدا که اوج عشق را منعکس ميکند ميتواند باينگونه بکار رود که من ديوانه خورشت قرمه سبزيم. آيا تعريف مريم و مجزا ديدن احساس و عقل و تمجيد از برتری قلب بر عقل عليه نظر بخش بزرگی از فيلسوفان دوره روشنگری نيست و آيا از نظر بعضی ها که برداشت خود از مدرنيسم را پاسخگوی همه مشکلات سياسی و نظری ما ميدانند، اين فکرهای پراکنده من نشانه هايی از عرفان شرقی در فکر من نيست و من اين بار به خاطر اين فکرهای پراکنده ام نبايد نه به لنين بلکه به کانت پاسخگو باشم.
گوگوش در آهنگ ديگری (که فکر کنم شعرش از اردلان سرفراز باشد) ميخواند "شايد عشق برای بعضی عاشقا، لحظه بزرگ بيداری باشه." در اينجا شاعر دو بار با آوردن شايد و بعضی ها عموميت اين احساس را محدود ميکند. اگر کلمه شايد در اينجا نه برای ترکيب سه بار حرف "ش" و زيبا کردن و وزن دادن به شعر مورد استفاده قرار گرفته باشد و بپذيريم که شاعر در اينجا باين بحث فکر کرده در آنصورت اين سوال باقی ميماند که عشق برای کدام عاشق ها و در چه شرايطی لحظه بزرگ بيداری است. آيا تمام اين بحث من بدليل ضعف زبان بشری نيست. آيا بحث چند صد ساله فيلسوفان در رابطه با کلماتی که مجردند وخود، بخودی خود وجود ندارند مانند احساسات انسانها که بدون انسانهای حامل آنها معنی ندارند در اين بحث منعکس نگرديده؟ چندی قبل در مجلسی بودم که هوشنگ ابتهاج (سايه) و رضا مقصدی نيز حضور داشتند. من در آنجا همين بحث زبان و مشکلات تعاريف و برداشتهای گوناگون از يک لغت را در سياست طرح کردم. سايه که آنشب خيلی سرحال بود مفصل راجع به اين مشکل برای شعرا صحبت کرد و گفت هيچکس باندازه شعرا با دشواری زبان مواجه نيست. شما ميگوييد درد، ولی معلوم نيست اين چه دردی است و هرکس از کلمه شما برداشت خود را ميکند که ممکن است هيچيک با آنچه شاعر مورد نظر داشته منطبق نباشد.
عشق کلمه ايست که ميتواند صدها احساس مختلف را در شرايط گوناگون و برای آدمهای متفاوت بيان کند. احساس هايی که شايد هرکدام بيک کلمه مجزا نياز داشته باشد. در اين بيان شايد حرف گوگوش از همه پذيرفتنی تر باشد که بعضی عشق ها ميتواند برای بعضی عاشق ها لحظه بزرگ بيداری باشد ولی آنگاه بازهم فکرهای پراکنده امثال من سرجايش باقی ميماند که کدام عشق ها و کدام عاشق ها
نوشته من اين بار زياد طولانی شد و اگر حوصله کرده و تا آخر خوانده ايد. شما چه فکر ميکنيد. آيا آنچه باربارا استريساند ميگويد بيانی از احساسات انسانهاست يا آنکه او يک آرزو و يک تمايل را منعکس ميکند و در زندگی واقعی احساسات انسانها بگونه ديگريست
مهدی فتاپور
8.10.2006
Tell him لينک به آهنگ

۵ نظر:

ناشناس گفت...

khosro aziz
bahsi rake tu ba in matlab va ba tarhe soalati mesle eshgh chist? ya ashegh kist? tarh kardei, baraye man aghazi no bar payane yek bahse etmam nayafte, boud.
khoshhalam ke tu ingone minevisi.
mehdi

ناشناس گفت...

سلام.خوب خیلی یراکنده بود و بلند و می شد ازش حند تا مطلب درآورد ولی حالب بود و به مباحثی اشاره داشت که احتیاح به گفتگو بیشتر دارن.من به
این مطلب در بلاگ نیوز لینک دادم

ناشناس گفت...

عشق و دوست داشتن یعنی احساس عشق و دوستی نسبت به سرنوشت بشر و احساس مسولیت و علاقه‌مندی به رشد احساس انسانی برای نوع بشر.
با داشتن چنین توانمندی دروجود انسانی، عشق‌ورزی و احساس دوست‌داشتن به جنس مخالف نیز پدیدار می‌شود.
انگیزه حیات بیشتر می‌شود و سلول‌های خوابیده و خاموش و خمیده شده در طول زندگی شروع به فعالیت می‌کنند. در نتیجه انرژی فرد برای تداوم زندگی افزایش می‌یابد و آسانتر می‌تواند با مشکلات و تلخی‌های زندگی مواجه شود و بر آنها غلبه یابد.
نه عرفانی می‌اندیشم و نه آسمانی؛ عشق می‌دهم و عشق می‌ستانم، و اینطور "من" و "او" بارورتر می‌شویم.
عشق من زمینی است، پس روزی هم ممکن است که زمین آن بایر شود و درنتیجه عشقم خاموش گردد. و دوباره روزی دیگر و جایی دگر.

من چنین می‌گویم:

دوست می دارم!

قلب‌ام سرد و یخ‌زده بود و دریچه آن بسته بر دیگران.
چرا باید کسی را به درون دعوت می‌کردم، وقتی که نتوانسته قلب‌ام را به تسخیر درآورد؟
سرد بود چون کوه یخ،
به ناگاه روزی به "او" برخورد می‌کنم: می‌ایستم... ایستادم. و باز هم ایستادم.
قلب‌ام نیازمند لطافت و نرمش بود. ذره ذره یخ‌ها آب می‌شدند و هاله‌های دربرگرفته و مستورکننده آن به کناری می‌رفتند و به درون هسته آن فرصت نورافشانی به اطراف را می‌دادند.
همه چیز خارج از کنترل من پیش می‌رفت. قلبم با کلید عشق اوبه انسان باز می‌شد، هرچند به دفعات سعی می‌کردم که دریچه را بسته نگه دارم، ولی سوزش عشق و علاقه به انسانیت و نرمش‌های انسانی و رفتاری‌اش، مقاومت را از من می‌ستاند و مرا وادار به تسلیم می‌کرد. بهانه‌ها جستجو کردم، تلخی‌ها کردم تا دریچه قلبم بسته شود. عاقبت تسلیم شدم.
عشق فرصت خودنمایی می‌خواهد،
عشق صحنه عمل می‌خواهد،
عشق درهم غلطیدن می‌خواهد. نیاز به لمس یکدیگر، بوییدن یکدیگر، نوازش یکدیگرو نیاز به درهم تنیدن اعضای یکدیگر می‌خواهد.
ولی ترس دارم. ترس دارم از عدم فرصت برای نوازش او، ترس از به دست نیاوردن او، ترس از، ازدست دادن او، پیش از اینکه اورا در آغوش گیرم.
ترس از به دست نیاوردن فرصتی برای شنیدن صدای آرام و لطیف او.
نیرو و انگیزه، حیات می‌خواستم، واو را یافتم.
ولی ترس دارم، ترس دارم که روزی مجبور شوم که کلید آنرا به دوردست‌ها اندازم تا کسی دیگر هرگز نتواند آن را دوباره بگشاید. تا برای همیشه بسته نگه داشته شود.
اما دوست می‌دارم، صبح هنگام، با گشودن چشم‌هایم بر زندگی، اورا در کنار خود یابم،
دوست دارم، شب هنگام اورا در آغوش گیرم تا به خواب روم،
دوست دارم ، وقتی به هر موضوعی می‌اندیشم، اواولین کسی باشد که با او سخن بگویم،
دوست می‌دارم، وقتی که خسته و دل‌زده از آدم‌ها می‌شوم، خود را با اوتقسیم کنم،
دوست می‌دارم، وقتی که دنیا در نظرم نفرت‌ انگیز می‌شود، با او به درد و دل نشینم،
دوست می‌دارم، وقتی که سرمست از شادی و لذت هستم، در کنارم باشد و با او تقسیم کنم، آنچه را که در کف دارم.
بازهم دوست می‌دارم که با او باشم.
دوست می‌دارم تا تمامی ثروت‌های درونی‌ام را به او ایثار کنم،
دوست می‌دارم که با او، در کنار دیگران باشم،
دوست دارم که با او باشم.
باز هم دوست می‌دارم تا در لحظه لحظه‌های زندگی‌اش، او با من به گفتگو نشیند،
دوست می‌دارم که تنها کسی باشم که انتظارِ به انتظارکشیدن‌اش را داشته باشد،
دوست می‌دارم که با من از همه خوبی‌ها و بدی‌ها سخن بگوید.
بدون عشق، زندگی چه قدر خسته کننده و ملال‌آور است، هرچند که در شغل اجتماعی موفق و سرافراز و عاشق به آن.
مغز انسانی نیاز به کار جدی در حوزه علاقه‌مندی‌های فردی دارد تا که زنده بماند و رشد کند و جسم، نیاز به صحنه عمل و عملکرد خود دارد تا تغذیه شود و به حرکت درآید.
روح نیز نیاز به مواد مغذی خود دارد، و عشق را می‌طلبد که در هماهنگی با مغز و جسم، زندگی را تداوم دهد.
دوستش می‌دارم، اما می‌ترسم.

م. نوری

ناشناس گفت...

سلام
با
لینک اتوماتیک فهرست وب ایرانی: نمایه ها

.............................


وب -آ - ورد
http://web-award.blogspot.com/

ناشناس گفت...

khob