/* expanded templates begin */ */ expanded template ends */

۱۸.۷.۸۵

is love a gift that you give yourself

افکار پراکنده 5
Is love a gift tha you give yourself

چند ماه پيش با يک گروه ايرانی عازم يک برنامه کوهنوردی بودم. اين اولين بار بود که من با اين گروه به کوه ميرفتم ما يک گروه حدود 25 نفری بوديم و من با تعدادی از دوستان شب از کلن بمقصد اطريش حرکت کرديم. قرار ما صبح در اطريش پای کوه بود. از نزديکی های مونيخ ببعد من رانندگی ميکردم. نيمه شب بود و 4 نفر ديگر خواب بودند من يک CD منتخب از آهنگ های باربار استريساند را گذاشته بودم و در فکر و خيال های خودم بودم. دو آهنگ memory و tell him او را که من خيلی می پسندم در اين نوار پشت هم ضبط کرده بودم. اين دو آهنگ علاوه بر موزيک برخلاف اکثر آهنگ های غربی شعرهای زيبايی دارند و من تلاش کردم که شعرهای آنها را کامل بفهمم و آهنگ ها را چندين بار از اول گذاشته و دقيق گوش دادم. در اين تلاش چند گانه يک جمله در آهنگ tell him نظرم را جلب کرد. در اين آهنگ که باربارا استريساند و سلين ديون مشترک خوانده اند پس از آنکه وی از ترسش از آنکه صدايش هنگام صحبت با او (معشوقش) بلرزد سخن ميگويد، ادامه ميدهد که باو بگو، باو بگو که خورشيد در چشمان او طلوع ميکند ...عشق هديه ايست که تو بخودت ميدهی.
اين جمله آخری مرا بفکر فروبرد. آيا در احساس واقعی انسانها التهاب ؛ دلهره و دل تپيدن های عشق لذتی است که فرد بخود ميدهد و يا آنکه فرد با عاشق شدن عشقش را به طرف مقابل هديه ميدهد. او بخود خدمت کند يا بانکه وی عاشقش شده.
آنشب پس از برگشت از کوه من اين آهنگ را گذاشته و اين سوال را طرح کردم. جمع که همه آنها از فعالين سياسی سابق بوده و برخی از آنان نيز امروز در حوزه های فرهنگی هنری فعاليت ميکنند از اين تم بشدت استقبال کرده و ما ساعت ها بحث کرديم. مثل اکثر اينگونه بحث ها مرد ها ميکوشيدند باتکا مطالعات و دانسته هايشان بحث را تجريد کرده و بعمق برند و زنها باتکا تجربيات مشخصشان ميکوشيدند بحث را مشخص کرده، زاويه های جديدی بان افزوده و گسترش دهند من هم که بطور غير رسمی بعنوان مدراتور بحث پذيرفته شده بودم و در اين بحث شيوه دوم را بيشتر می پسنديدم بحث را در همين راستا هدايت کردم. مباحث آنشب تنها مرا بيشتر بپيچيدگی اين بحث متقاعد ساخت و پراکندگی فکرم را نه تنها چاره نکرد بلکه بيشتر کرد
اگر احساس درونی انسانها اينست که با عاشق شدن بخود خدمت کرده اند پس زمانی که گوگوش ميخواند نامه هايم را بده؛ جای پای اشک هايم را بده و ميکوشد هر خاطره ای از معشوق بی وفا را از مغز خود دور کند، يک احساس واقعی را بيان نميکند؟ مگر نه اينکه بارها از عاشق هایی که از هم جدا شده اند شنيده ايم که من عشقم را نثار او کردم ولی آن ... قدر عشق مرا ندانست. آيا باربارا استريساند يک تمايل و آرزو را بيان ميکند يا گوگوش احساس زودگذر ناشی از عصبانيت را. در اينجا من راجع به منطق و اينکه کدام يک از اين دو نوع برخورد باارزشتر و بيشتر مورد تاييد است سخن نميگويم بلکه احساس ها همانگونه که هستند، مورد نظرم است. البته خيلی ها از گروه دوم هستند که بعدها سعی ميکنند روزهای خوب رابطه شان را بياد بياورند ولی اغلب اين يک منطق است که برای تداوم زندگی فرد باتکا آن تلاش ميکند احساساتش را سمت دهد و در عمق احساس، تلخی غالب است.
در عرصه های ديگر نيز ميتوان اين بحث را دنبال کرد. بخش بزرگی از فداييان بعدها احساس کردند که روزهای خوبی از زندگیشان را از دست داده اند. در بدترين حالت احساس خود را در کينه برهبران يا دوستان و رفقای نزديکشان و در بهترين حالت سرزنش خويش منعکس کردند. کم نبودند فداييانی که سالها قادر بيک رابطه معمولی با دوستان سابقشان نبودند. اگر از آنهايی که صدمات جبران ناپذيری مثل از دست دادن نزديکترينهايشان يا سپری کردن چند سال در شرايط بد زندانهای جمهوری اسلامی بگذريم که نياز به بحث جداگانه ای دارد، اگر تعريف مريم سطوت را از فداييان بپذيريم که ميگويد "عاشق کسی است که قلبش وی را هدايت ميکند و نه مغزش و فداييان عاشق ترين عاشق ها بودند چون بدنبال ندای دلشان رفتند" و اگر سخن باربارااستريساند واقعی باشد پس ديگر شکوه از روزهايی که از دست رفته اند، معنايی ندارد.
چندی قبل چند تن از رفقا خانه مامهمان بودند. آنها از مدافعان سرسخت گذشته بوده و از پاسخ من بنوشته رضا جوشنی که گفته بودم من معنای عشق بتوده ها و اينکه محرک فداييان عشق بتوده ها بوده را نمی فهمم گله ميکردند. بحث داغی در رابطه با برداشتمان از گذشته داشتيم. سرنهار بچه های من با جند تن از دوستانشان از طبقه بالا آمدند و با سروصدا بسرعت چند لقمه غذا خوردند و سوار ماشين شدند و رفتند. يکی از رفقا گفت عجب زندگی خوبی دارند، جوانی ميکنند و ديگران هم در رابطه با اينکه ما جوانی نکرديم بحث را ادامه دادند و از شاديها و زندگی خوب بچه هايشان صحبت کردند. اين جملات مرا بفکر فروبرد. اگر ما جوانهايی بوديم که فکر ميکرديم اهداف بزرگی را تعقيب ميکنيم. اگر عاشق بوديم، شور و هيجان؛ اضطراب و دلهره و غم ها و شاديهايمان جوانی ما نبوده؟ آيا اينها همه آنچيزهايی نيست که جوانان آرزوی داشتن آنرا دارند؟ پسر من هميشه ميگويد جوانهای دهه 70 خيلی خوب زندگی داشتند. اگر تعبير باربارا استريساند واقعی باشد ما بهترين جوانی ها را داشته ايم واگر عکس آنرا معتقد باشيم طبيعتا ما عاشق توده هايی بوديم که قدر عشق ما را ندانستند و ما جوانی خود را از دست داديم. بعد از نهار بحث قبلی ادامه يافت ولی من که مکالمه سرنهار و ارتباطش با موضوع همين نوشته مشغله ذهنیم شده بود ديگر در بحث مشارکتی نکرده و بفکر و خيال های خودم فرو رفتم.
در تمام طول ادبيات ما اين بحث جريان داشته. حافظ ميگويد "لاف عشق و گله از يار بسی لاف گزاف ، عشق بازانی چنين مستحق هجرانند". مولوی روشن تر سخن گفته و ميگويد "بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد، زرد روی عاشق تو درد کن وفا کن". ولی درهر دو اين دو بيان که در بسياری از اشعار فارسی بالاخص اشعار عرفانی وجود دارد با بيان باربارا استريساند يک تفاوت وجود دارد. در اين دو بيان نه يک احساس واقعی بلکه توصيه و پند وجود دارد. در اين بيان مولوی و حافظ از انسانها ميخواهند چنين بيانديشد تا بتواند بعشق والا دست پيداکنند و مستحق هجران نباشند. مولوی نميگويد ای عاشق تو چه خوش اقبال بودی که با شاه خوبرويان مواجه شده و باو دل بستی بلکه از او ميخواهد که درد کند و وفا کند و از اين راه به انسانی برتر بدل شده و لايق عشقی والاتر گردد.
فروغ فرخزاد در مصاحبه اش با گرگين ميگويد (نقل بمعنا) احساسات امروزما با شاعران گذشته تفاوت دارد. سوژه ای مانند مجنون امروز نميتواند موضوع شعر باشد. البته اگر بشعرهای فروغ اتکا کنيم او نه عشق و دنبال ندای دل رفتن بلکه همزاد دانستن عشق و درد را رد ميکند. ولی آيا اساسا اين بحث ها و فکر های من با دنيای امروزکه همه چيز با نتايج عملیش سنجيده ميشود سنخيتی دارد. دنيايی که تمايز دو کلمه عشق و دوست داشتن محو شده و هم در زبان انگليسی و آلمانی و هم در صحبت های جوانان ايران مثلا ميتوان شنيد که من عاشق لباس زردرنگم و يا حتی کلمه ديوانه و شيدا که اوج عشق را منعکس ميکند ميتواند باينگونه بکار رود که من ديوانه خورشت قرمه سبزيم. آيا تعريف مريم و مجزا ديدن احساس و عقل و تمجيد از برتری قلب بر عقل عليه نظر بخش بزرگی از فيلسوفان دوره روشنگری نيست و آيا از نظر بعضی ها که برداشت خود از مدرنيسم را پاسخگوی همه مشکلات سياسی و نظری ما ميدانند، اين فکرهای پراکنده من نشانه هايی از عرفان شرقی در فکر من نيست و من اين بار به خاطر اين فکرهای پراکنده ام نبايد نه به لنين بلکه به کانت پاسخگو باشم.
گوگوش در آهنگ ديگری (که فکر کنم شعرش از اردلان سرفراز باشد) ميخواند "شايد عشق برای بعضی عاشقا، لحظه بزرگ بيداری باشه." در اينجا شاعر دو بار با آوردن شايد و بعضی ها عموميت اين احساس را محدود ميکند. اگر کلمه شايد در اينجا نه برای ترکيب سه بار حرف "ش" و زيبا کردن و وزن دادن به شعر مورد استفاده قرار گرفته باشد و بپذيريم که شاعر در اينجا باين بحث فکر کرده در آنصورت اين سوال باقی ميماند که عشق برای کدام عاشق ها و در چه شرايطی لحظه بزرگ بيداری است. آيا تمام اين بحث من بدليل ضعف زبان بشری نيست. آيا بحث چند صد ساله فيلسوفان در رابطه با کلماتی که مجردند وخود، بخودی خود وجود ندارند مانند احساسات انسانها که بدون انسانهای حامل آنها معنی ندارند در اين بحث منعکس نگرديده؟ چندی قبل در مجلسی بودم که هوشنگ ابتهاج (سايه) و رضا مقصدی نيز حضور داشتند. من در آنجا همين بحث زبان و مشکلات تعاريف و برداشتهای گوناگون از يک لغت را در سياست طرح کردم. سايه که آنشب خيلی سرحال بود مفصل راجع به اين مشکل برای شعرا صحبت کرد و گفت هيچکس باندازه شعرا با دشواری زبان مواجه نيست. شما ميگوييد درد، ولی معلوم نيست اين چه دردی است و هرکس از کلمه شما برداشت خود را ميکند که ممکن است هيچيک با آنچه شاعر مورد نظر داشته منطبق نباشد.
عشق کلمه ايست که ميتواند صدها احساس مختلف را در شرايط گوناگون و برای آدمهای متفاوت بيان کند. احساس هايی که شايد هرکدام بيک کلمه مجزا نياز داشته باشد. در اين بيان شايد حرف گوگوش از همه پذيرفتنی تر باشد که بعضی عشق ها ميتواند برای بعضی عاشق ها لحظه بزرگ بيداری باشد ولی آنگاه بازهم فکرهای پراکنده امثال من سرجايش باقی ميماند که کدام عشق ها و کدام عاشق ها
نوشته من اين بار زياد طولانی شد و اگر حوصله کرده و تا آخر خوانده ايد. شما چه فکر ميکنيد. آيا آنچه باربارا استريساند ميگويد بيانی از احساسات انسانهاست يا آنکه او يک آرزو و يک تمايل را منعکس ميکند و در زندگی واقعی احساسات انسانها بگونه ديگريست
مهدی فتاپور
8.10.2006
Tell him لينک به آهنگ

Read More...

۲۲.۶.۸۵

ناتاشا از مريم سطوت


ناتاشا

.... موضوع ناتاشا باعث شد که يک بار ديگر به ترسناک ترين روياهای زندگيم فکر کنم.
تا زمانی که کودکی بودم از ترس ديدن و در شيشه کردن خونم به معاشرت با بچه های کوچه بالاتر نمی رفتم در حاليکه همان زمان پسر بچه های همسايه راههای دورتر خانه را هم بدون ترس طی می کردند . نه ترسی داشتند و نه کسی نگران آنها می شد. در خريد ازدکان ها مواضب بودم تا پشت دکان به هر دليلی کشيده نشوم ، در معاشرت با فاميل می کوشيدم تا محبت زيادی مردان فاميل را با نگرانی پس زنم ، روی زانوی آنها ننشينم و موقع بوسيدن فرار کنم . هميشه مواظب دامن م باشم تا به حد کافی روی پاهايم کشيده شده باشد ، در محل غريبه نخوابم ، کاری که اغلب بچه ها به راحتی می کنند و در درواقع در هرجایی که احساس خستگی کنند می خوابند ....
در نوجوانی از کوچه های خلوت بر حذر بودم ، ازمردان دوچرخه سوار دوری می کردم ، دستم را هميشه در موقع حرکت روی سينه هایم نگه می داشتم تا با حمله ای ناگهانی مواجه نشوم. بايد هميشه جلوی پايم را نگاه ميکردم که نکند چشم در چشم يک مرد شوم ( درست به همين دليل بسيار از دختران خميدگی پشت شانه دارند ) می کوشيدم تا خودم از ايجاد هر تنشی در اطرافيان بخاطر پيکرم بر حذر باشم چرا که هميشه می شنفتم : دختر بايد خودش خوب باشه تا ديگران کاری به کارش نداشته باشند. ....... يا اينکه: تو خودت حتما يک کاری کردی که طرف مزاحمت شده .....
"هميشه مقصرمن بودم ...." اين خودش آغازی بود برای پايان هر گونه درد و دل و بازگو کردن فشار های اطرافيان. اين خود راه هرگونه توضيح را سد می کرد ... کسی نبود که مرا محافظت کند جز خود من ...
در بزرگسالی برای محافظت از خودم بهای بسيار پرداختم و شناخت بسيار از اين موجود مرد يافتم.
اين ترس با تولد دخترم دوباره در من زنده شد . سوال اينکه چگونه می توانم او را محفوظ نگهدارم؟ ...با بستن او در خانه يا با اعتماد به جامعه؟. تنها تفاوت زندگی من با او اينست که او مقصر آنچه پيش می آيد نيست ....

هر داستانی مانند ناتاشا برای من داستانی برای دختر م و نا توانی وبی پناهی من از تغيير محيط است . آيا محق نيستند زنانی که معتقدند اين مردان هستند که سرچشمه همه اين درد ها می باشند و حتی با گذشت سالها از زندگی انسان در محيط متمدن و خارج شدنش از زندگی حيوانی و جنون های جيوانی ، هنوز در ميان جنس نر اين نيرو و اين خواست که با زور و خشونت جنس مخالف را بدست آورد و تنها بدليل اميال حيوانی جنسی خود ، او را له و نابود کند . می گويم حيوانی چرا که تنها برای يک حيوان ارضای جنسی با فشار، اذيت و حتی کشتن جنس مقابل می تواند لذت بخش باشد . اينها ، نشانه هایی از باقی ماندن اين عنصر حيوانی در انسان عصر مدرن است.....
اين اميال حيوانی هنوز مهار نشد ه ناتاشا می خواهد برای مهار اين ستم بر زنان بنيادی پايه گذارد . سوالی در ذهنم جای گرفته .. چرا هميشه از طرف زنان اين موسسات تاسيس می شود؟... زيرا بيشتر اين درد را لمس می کنند ؟ آيا مردانی که اين خبر ها را در روزنامه ها می خوانند درک و لمس نمی کنند که بر زنان چه می گذرد؟ آيا هيچگاه از زنان خود پرسيده ايد : تو چه احساسی در جوانی داشتی ؟ آيا برای تو هم اتفاقی پيش آمده بود ؟ امروز چه احساسی به تو دست می دهد با خواندن اين اخبار در روزنامه ها ؟...... يا اينکه در زندگی روز مره مطالب مهم تری مانند سياست ايران در عرصه بين الملی و انرژی اتمی وجود دارد که می بايست به آنها پرداخت!!!! آيا برای دختر بچه های خود ترس و واهمه نداريد؟ چگونه آنها را مواظبت می کنيد يا اينکه فکر آرامش دهنده ای مانند اينکه : اين اتفاق برای دورتر ها می افتد و نه برای من ... در سر داريد ؟ آيا تکميل روحيه انسانی در مردان از همين مسير نمی گذرد؟
مريم سطوت
12.09

Read More...

۲۱.۵.۸۵

سکس و اسلام

چند هفته پيش مقاله ای در سايت گويا ديدم از فردی بنام محمد رضا شيرمحمدی . من قبلا دو مقاله از او راجع به ديدگاه اسلام در قبال خود ارضايی و همجنس بازی ديده بودم که او در مقام يک فرد مطلع و معتقد به اسلام به نظر ميامد با ديدگاهی باز تلاش کرده بود که ثابت نمايد اسلام با پديده خود ارضايی مخالفتی ندارد. عنوان مقاله اخير او تلفيق دانش جنسی مدرن با سنت و شتر سواری دولا دولا بود. در اين مقاله او با ديدگاهی سنتی رابطه جنسی در اسلام را توضيح داده و قوانين اصلاحی که در سالهای اخير تصويب شده و تلاشهای فمينيست های ايرانی را مورد نقد قرار داده بود. او نوشته بود که ديدگاه اسلام از رابطه زن و مرد عقد يک قرارداد است. مرد نياز به رابطه جنسی دارد و زن عرضه کننده آن و تمامی قوانين اسلامی در اين زمينه براساس اين نياز و اين امکان تنظيم گرديده است و اين ديدگاه از اساس با آنچه در غرب وجود دارد متفاوت است. آنچه در سالهای اخير در ايران تصويب گرديده از قبيل ممانعت يا دشوار کردن چند همسری، حق حضانت و ... همه از فلسفه غربی ناشی شده و بکارگيری آن در کشور ايران قوانينی التقاطيست که نه حلال مسايل بلکه بحران زاست. بايد به قوانين و فلسفه اسلامی در رابطه با مسايل جنسی بازگشت و با آمورش صحيح روابط جنسی مشکلات جامعه را در اين عرصه حل کرد. قوانين اسلامی خود پاسخ گوست و بايد از التقاطی کردن آن پرهيز کرد.
من چنين ايده هايی را از روحانيون سنتی شنيده بودم ولی بيان صريح و بسيار روشن آن از زبان يک دکتر متخصص در مسايل جنسی و آگاه به مسايل اجتماعی برايم غيرمنتظره و حيرت آوربود و بخصوص تضادی که، در تفکر او و يا بعبارت ديگر در ديدگاه سنتی مذهبی آنجا که رابط جنسی به مرد بازميگردد با جايی که اين رابطه بزن مربوط است، وجود دارد.
چند روزی منتظر بودم که دوستانی نوشته هايی تند در پاسخ به او بنويسند ولی با کمال تعجب پاسخی نديدم. شايد مقاله او زياد خوانده نشده بود. حتی بمريم سطوت پيشنهاد کردم که نوشته ای در پاسخ به او بنويسد ولی مريم که معتقد است افراد بايد در زمينه هايی مطلب بنويسند که موضوع کارشان باشد و در آن عرصه اطلاعات داشته باشند نپذيرفت. هفته قبل مقاله ای ديدم از خانم مژکان کاهن در پاسخ به آن مقاله. مقاله خانم کاهن با توجه به کار تخصصی وی در اين زمينه نکته برجسته ای که برای من جدطد باشد نداشت و شايد اگر مريم و يا هريک از دوستان ديگر مطلبی مينوشتند کمابيش همان مضامينی که او مطرح کرده را ميگفتند ولی من از خواندن مقاله ايشان خيلی لذت بردم شايد باين دليل که انتظار مقالاتی تند و پرخاش گرانه داشتم و مقاله صريح تند ولی مستدل و متين خانم کاهن بدل من نشست. واقعيت آنست که اين انتظار من از آنجا ناشی ميشد که من عادت کرده ام که در دو عرصه زنان و مسايل ملی قومی عمدتا در برخورد با نظراتی که باعتقاد نويسنده بسيار نادرست است، با نوشته هایی پرخاش گرانه و مرعوب کننده روبرو شوم تا استدلالی. در رابطه با مسايل مربوط به زنان نتيجه آن شده که بسياری از دوستان سکولاری که در اين يا آن عرصه نظر متفاوتی دارند و مايل نيستند با عنوان ضد زن بودن متهم شوند سکوت کنند و مسايل مسکوت بماند و حل نشود و در عرصه مسايل ملی- قومی که هر دوطرف از پشتوانه نيرومند برخوردارند، نوشته ها عمدتا بجای استدلال و جستجوی راه حل در جهت تشديد مخاصمات و دوری ها عمل کند. بهر حال من مقاله صريح، استدلالی و متين خانم کاهن را پسنديدم
ولی انچه مرا اين چند روز بفکر فروبرد اين بود که اين ايده ها شايد در اين شکل عريان و صريح از طرف بسياری از تحصيل کردگان ما رد ميشود ولی مضمون فکر ايشان اعتقادی نيرومند و ريشه دار در تفکر و فرهنگ جامعه ما بوده (و هست). باين فکر ميکردم که ما دختر و پسر، در جوانی خود تا چه حد از اين ايده ها تاثير پذيرفته ايم و تا چه حد اين تاثيرات در زندگی ما در دوره های بعد موثر بوده. بهرحال ما در جامعه ای بزرگ شده ايم که پدرها و مادرها حاضربوده اند با افتخار از روابط پسرشان با دخترهای مختلف صحبت کنند و آنرا نشانه توانايی و زرنگی او بدانند ولی اگر دختری بهمين شيوه عمل ميکرد با نظر منفی بوی نگاه ميکردند و زرنگی دختر در اين بود که بتواند پسرها را تا لب چشمه ببرد ولی آب ندهد، زيرا که پسرها هستد که از اين چشمه يعنی لذت جنسی آب ميخورند و دخترها عرضه کننده اين آبند و نه نوشنده آن. مضمون اين فکرها در راستای فلسفه ایست که اقای شيرمحمدی طرح ميکند هر چند ممکن است نتايج اجتماعی و قانونی که وی ميگيرد برای بسياری از تحصيل کردگان ما مورد قبول نباشد.
پسر من چند سال پيش زمانی که به دبيرستان ميرفت ميگفت ايرانی هايی که ديرتر بخارج آمده و در ايران بزرگ شده اند و آنهايی که خانواده شان فرهنگ شرقی دارند در روابط با جنس مخالف در اروپا تا مدتی دچار مشکلند. از نظر آنان پسرها فاعل و سود برنده از اين رابطه اند و دخترها بايد مواظب باشند سرشان کلاه نرود. نتيجه آنست که پسرها با بيان او در رابطه با دخترها لاتند و مثلا کلمه کردن در معنای رابطه جنسی، با لحنی که در شوخی های آنان بکار ميرود تحقير جنس مخالف است و دخترها با آنکه از پسرها انتقاد ميکنند ولی خودشان هم همانطور فکر ميکنند و همش مواظبند و در حال ژست گرفتن و نقش بازی کردن. صرف نظر از آنکه اين برداشت او تا چه حد دقيق بوده و عموميت داشته باشد من ميتوانم بپذيرم که چنين عناصری واقعی است
گفته ميشود که در سالهای اخير جوانان ايران خيلی تغيير کرده اند و اين مسايل را حل کرده اند و حتی برخی از دوستانمان ميگويند در اين زمينه از جوانان غربی هم آگاهترند. متاسفانه من نميتوانم در اين خوش بينی شريک باشم و تصور ميکنم آنچه بنام جوانان ايران در اين بيان گفته ميشود قشر معينی از جوانان ايرانند و من برايم دشوار است که بپذيرم قشری از جوانان جامعه قادرند از تاثيرات فرهنگی مجموعه جامعه و نسل های پيشين بری بوده و بتوانند فرهنگی از پايه متفاوت را نمايندگی کنند. و متاسفانه فکر ميکنم خيلی از تغييرات هنوز در سطح است (که اين خود نيز مثبت بوده و ميتواند تعميق يابد) و هنوز به عمق نرفته و نشانه ها و شنيده هایم نيز اين بدبينی را تقويت ميکند مثلا اينکه ايرانيها از نظر عمل دوختن پرده بکارت مقام اول را در جهان دارا هستند و حتی نشانه هايی که هر چند به بحث طرح شده مستقيم مربوط نيست ولی جنبه های ديگر از مقابله با فرهنگ اسلامی را در خود منعکس ميکند مثل آرايش بسيار غليظ دخترها یا گستردگی عمل جراحی بينی و يا رقابت عمومی برسر داشتن لباس مارک دار در دانشگاههای آزاد هر چند نشانه هايی از مقاومت در برابر فرهنگ اسلامی حاکم است و در حد خود مثبت يا حداقل قابل درک است ولی مرا در برداشتم بيشتر تقويت ميکند و بيشتر باين معتقد ميشوم که جامعه ما نياز به يک انقلاب و یا حداقل جنبش اعتراضی فرهنگی، ارزشی از قبيل جنبش جوانان اروپا در دهه های 60 و 70 دارد. جنبش اعتراضی نسل ما تا آنجا که به تحولات فرهنگی ارزشی بازميگشت،زير دست و پای مبارزه سياسی و انقلاب اسلامی له شد و نه تنها نتوانست دستاوردهای مهمی در اين راستا داشته باشد، بلکه حتی قادر نشد شکل دهنده تشکل هايی باشد که در آينده موثر باشند و يا انديشه ها و انديشمندانی که راهگشا گردند. من هنوزمعتقد نشده ام که انچه در ميان جوانان ما امروز ميگذرد چنين جنبشی با مشخصات خاص ايران است.

مهدی فتاپور
10.08

Read More...

خشونت در چه شرايطی مجاز است

افکار پراکنده 3
عاملی که مرا اين بار بفکر فروبرد و بنوشتن اين يادداشت از سريال افکار پراکنده انجاميد؛ نوشته ای بود که از سولژينيتسین گوش ميکردم و باين فکر کردم که آيا همه اين زندانبانان و بازجوها آپاراتچی بودند يا برخی از آنها بخصوص در اوايل کمونيستهای مومنی بودند که در شرايط ديگر ميتوانستند آدمهای خوب و انساندوستی باشند.
هفت هشت سال قبل هنگام خواندن يک خاطره از حوادثی که با آن آشنا بودم باين فکر فرورفتم که چرا همه در خاطره نويسی حاضرند جريانی را که به آن وابسته بودند نقد کنند ولی نقش فردی خودشان در همان حد حضور در جمع باقی ميماند و من کمتر با موردی برخورد کرده ام که کسی عملی را که خود وی شخصا انجام داده و ورای فکر های حاکم بر جمع بوده باشد مورد نقد قرار داده باشد و از آن شرمنده باشد. بعد ها خواندم که اين واکنش طبيعی مغز آدمهاست که مايل نيستند بديهای خود را بياد بياورند و فکر کردم که من هم که کم خاطره نويسی نکرده ام شايد با همين مشکل مواجه باشم و بايد سعی کنم بر اين تمايل فايق آيم و سعی کردم مواردی را بياد آورم که از خود شرمنده ام . در اين کوشش موارد چندی را بياد آوردم که يکی از آنها اين بود.
چند روز بعد از انقلاب بود. شنيدم رييس ساواک کرج را رفقا دستگير کرده اند. ما آنزمان در ستاد خيابان ميکده بوديم . به اطاقی که او آنجا زندانی بود رفتم و ديدم که مردی وسط اطاق روی زمين افتاده و هفت هشت نفر از رفقای مسيول سازمان در اطاق هستند. هادی (احمد غلامی) و علی (رحيم اسداللهی ) از او بازجويی ميکردند وبقيه هم در حاشيه مداخله ای ميکردند. موضوع بازجويی ضربه ای بود که به سازمان در بهار 57 وارد شده و رفقايمان سليمان پيوسته و اشرف (اسم اصلی او را فراموش کرده ام) کشته شدند. در اين ضربه که داستان آنرا مجزا خواهم نوشت ما تصور کرديم که سازمان رد خورده و من به شاخه اصفهان منتقل شده و سايرين هم در تهران اسباب کشی کرده و خانه های تيمی قبلی را رها کردند. زندانی التماس ميکرد و ميگفت آخر شما چرا حرفهای مرا باور نميکنيد من دليلی ندارم که دروغ بگويم. شما مقاومت ميکرديد چون اعتقاد داشتيد. من به چيزی اعتقاد ندارم که بخواهم مقاومت کنم. هادی وعلی او را با مشت و لگد کتک ميزدند و از او ميخواستند که راستش را بگويد و بگويد که خانه کرج چگونه لو رفت. من در لحظه اول فکر کردم که دليل اين ضربه, امروز پس از انقلاب چه اهميتی برای هادی دارد که ميخواهد از اين زندانی حرف در بياورد و فورا فهميدم که موضوع چيست. رفقا به يک دليل موهوم و نادرست بيکی از رفقای سازمان مشکوک بودند و اتفاقا او هم در همان تيمی بود که در کرج ضربه خورد و برای هادی اين موضوع اهميت داشت. آنمرد ميگفت آنهايی که برای عمليات آمدند از تهران آمدند و ساواک کرج و و وی نه اطلاعی از موضوع داشت و نه دخالتی. من همان چند لحظه اول تشخيص دادم که او چيزی را پنهان ميکند و هادی هم آدم باهوشی بود و حتما همين امر را تشخيص داده و در ادامه بازجويی مصرتر شده بود. ولی بعد از چند سوال و جواب برايم روشن شد که موضوع ربطی به علت ضربه ندارد. او ميداند که مشارکت و يا بدتر از آن مسئول بودن در عملياتی که به کشته شدن يک چريک انجاميده به معنی آنست که پرونده وی محتوای ديگری مييابد و برای او اين مهم است که دخالت در قتل در پرونده اش نباشد. ولی صرف نظر از موضوع بازجويی من به هادی برای انجام اين بازجويی حق ميدادم ولی احساس ميکردم که از من برنميايد که مثل هادی و علی او را کتک بزنم و يا مثل ديگران در کتک زدن او مشارکت کنم. من کناری ايستاده و از اين وضعيت خودم بشدت ناراحت و در درونم سرشکسته بودم. رضا غبرايی هم مثل من کناری ايستاده و نگاه ميکرد و احساس ميکردم که دقيقا وضعيت مرا دارد. من بچه پاخط بودم و بچه های پاخط تهران در خاک و خل و کتک کاری بزرگ ميشدند* ولی من موقعيت ويژه ای داشتم و کمترکتک کاری جدی کرده بودم. من در محله و مدرسه مان بدلايل چندی خدا بودم و اگر کسی با من درگير ميشد هميشه کسانی بودند که بجای من او را کتک بزنند. من با آنکه بزرگ شده شرور پرور ترين محله تهران بودم ولی در اين زمينه مثل بچه های شمال و وسط شهر بودم. آنروز من قاطعيت هادی و علی را تحسين و از ناتوانی خود شرمنده بودم.
چند روزی بيشتر از انقلاب نگذشته بود و ما همه قربانيان شکنجه در زندانهای شاه بوديم. ما همه احساس يک زندانی را زير بازجويی ميشناختيم و من بازجويی از يک زندانی و کتک زدن وی را تاييد و ازعدم توانايی خود در مشارکت در ا ين امر احساس شرمندگی ميکردم. شايد در خشونت های روزهای اول انقلاب که صحنه هایی از آنرا حسن درويش پور در کشتار وحشيانه ساواکيهای رشت و خسرو باقرپور در کشتن فجيع يک سرهنگ در کرمانشاه بدست توده های مردم تشريح کرده اند چند مشت و لگد زدن بيک ساواکی زندانی قابل درک بوده و زياد اهميت نداشته باشد. ولی نفس آن يعنی تاييد کتک زدن و تحت فشار قرار دادن يک زندانی که بهرحال نوعی شکنجه محسوب ميشود. برای من طبيعی بود. در يادآوری اين خاطره من از اينکه آنروز نه از آن عمل بلکه از عدم تواناييم در شرکت در ان شرمند بودم احساس شرمندگی کردم.
ولی آنچه مجددا در اين خاطره برايم مطرح شد جنبه ديگری از قضيه بود. من اين بار سعی کردم در يادآوری مجدد اين خاطره نه بنادرستی آن از لحاظ ارزشی و .... بلکه به اين فکر کنم که منطق هادی و بقيه ما در اين بازجويی چه بود.
در اين چند روز من باين فکر کردم که منطق هادی ( و کمونيست هايی که برخورد مشابه ای داشته اند) چه بود. منطق هادی آنروز خيلی ساده و روشن بود. ممکنست فردی نفوذی در رده های بالای سازمان وجود داشته باشد و در يک موقعيت حاد ضربات سنگينی بما وارد سازد وبرای نجات جان رفقايمان در آينده چه باک اگر يک ساواکی زندانی را کتک زده و اطلاعاتش را بگيريم. موضوع فکرهای پراکنده من اين بار اين منطق بود و آنچه ذکر کردم عامل طرح اين بحث برای من بود (که البته خودش مفصل شده و بيک موضوع مستقل تبديل شد). من اين بار بدون آنکه در شرمندگی خود دچار ترديد شوم و يا در اين رابطه که پذيرش هر نوع فشار روی زندانی بعنوان قانون و در موضع سياستمدار مفهوم باز کردن امکان برای هر نوع استفاده قدرت مندان و قدرت اجرايی خواهد بود، شک کنم، اين منطق را کمی عميق تر مورد بررسی قرار دادم.
همانزمان که من اين خاطره را بياد آورده بودم سعيد پيوندی در شهر کلن سخنرانی داشت. وی بر اين نظر بود که عامل تداوم خشونت در ايران تنها نيروهای حاکم نبوده اند بلکه اپوزيسيون هم همواره در همين راستا عمل کرده و ميکند و تنها راه پايان دادن به خشونت نفی آن بدون هر گونه اما و اگري توسط اپوزيسيون و در هر شرايطی است. من برای او اين خاطره را تعریف کردم و وی در سخنرانی خود اين خاطره را طرح کرد و بعنوان يک نمونه برجسته از خشونت گرايی در اپوزيسيون روی آن مکث کرد. چند روز بعد در مجلس مهمانی حضور داشتم که محمد رضا نيکفر نيز حضور داشت و همين بحث مطرح شد. وی مطرح ميکرد آنچه سعيد پيوندی و افراد نظير وی ميگويند موضوع را ساده ميکند. نفی مطلق خشونت توسط نيروهای مخالف خشونت بپايان دادن به خشونت منجر نميشود. چگونه ميتوان جنايت در رواندا را بدون خشونت پايان داد. بحث بايد بر سر اين باشد که در چه شرايط و با چه ضوابطی اعمال خشونت ميتواند بپايان دادن به خشونت منجر شود و آنچه پيوندی ميگويد فرار از اين بحث پيچيده است. آنروزها موضوع داغ، موضع نسبت به جنگ کوزووو بود. بحث ما در اين رابطه ساعتها ادامه يافت و طرح ميشد که به هر حال همه آرمانگراها در بسياری از موارد طرح کرده اند که هدفشان پايان دادن به ظلم و خشونت است و اعمال خشونت آنان برای ساختن يک جامعه انسانی و پايان دادن به خشونت است. با چه معياری ميتوان نسبت به اين ادعا قضاوت کرد. صحبت آنروز ما تا ساعتها ادامه يافت و شب بسيار خوبی بود.
من در بازآوری مجدد اين خاطره و اين مباحث بار ديگر برايم مطرح شد که منطق هادی در آنروز را بدون اينکه وارد بحث مضمون فکر و ديگر نظرات وی شويم و فرض کنُيم که در ساير زمينه ها با وی هم نظريم چگونه بايد ارزش گذاری کرد. اين منطق، اعمال خشونت بيک زندانی را برای يک هدف والا و برای نجات جان انسانهای ديگری که آنان را از خود ميداند تاييد ميکند. آيا ميتوان اين منطق را کلا و همواره از نظر ارزشی رد کرد. آيا رد آن در تداومش نفی عمومی خشونت را معنا نميدهد و آيا چنين نفی با زندگی واقعی خوانايی دارد.
من برای پاسخ به اين سوالاتم بدخترم مراجعه کردم. از او پرسيدم آيا بنظر تو درست است پليس يک زندانی را برای گرفتن اطلاعت و نجات جان قربانيان آينده يک جنايت کتک زده يا بعبارتی شکنجه دهد. او با عصبانيت بمن گفت بابا اين چه سوالی است که تو ميکنی زدن يک زندانی يعنی شکنجه و نه پليس و نه هيچ کس ديگری هيچ وقت و به هيچ دليلی بنايد اجازه داشته باشند که يک زندانی را شکنجه دهد. باو گفتم پس من يک سوال مشخص ميکنم در بلژيک ميدانی که پليس ربايندگان آن چند کودک را دستگير کرده بود ولی آنها را تجت فشار قرار نداد و آنها هم محل مخفی کردن کودکان را نگفتند و وقتی پليس محل را پيدا کرد آنها از گرسنگی مرده بودند. اگر آنها در ايران دستگير شده بودند در عرض چند ساعت زير کتک مجبورشان ميکردند که محل را بگويند حال به نظر تو آيا پليس بلژيک کار درستی کرده بود. اين سوال من تمام قيافه و ژست حق بجانت دختر مرا در هم ريخت و او را بفکر فروبرد و گفت آخه آن بچه ها خيلی گناه داشتند و در اين مورد اگر پليس آنها را ميزد عيب نداشت. من از اين آشفتگی که برای دخترم پديد آورده بودم خيلی ناراحت شدم و تمام آنشب باين فکر ميکردم که من چه حقی دارم که در دنيای پاک و ساده اين دختر خلل پديد آورم و تصور کنم که دنيای پيچيده و رئال من دنيای بهتری است (موضوع يکی از سريال های افکار حين رانندگی) و آنشب اتفاقا يک جلسه پالتاکی به نظر من ملال آور بود و رفقا با حرارت همان حرفهايی را که بيش از ده بار زده بودند با همان مخاطبين تکرار ميکردند. اين جلسه هم ناراحتی من را از خطایی که در سوال از دخترم کرده بودم تشديد کرد و تمام آنشب و در رانندگی روز بعد به مکالمه ای که با دخترم داشتم فکر کردم.
فکر من اساسا در اين زمينه بعنوان يک فعال سياسی و مساله حقوقی قانونی نبود. در اين رابطه همانطور که نوشتم هر نوع ترديد خطاست. بحث بر سر احساسات و ارزش گذاريست. ماههاست که مشخص شده زندانيان در گونتانامو شکنجه ميشوند و اين امر واکنش وسيع در جامعه آمريکا پديد نياورده و اگر هم به افشاگری های زندان ابوغريب واکنش نشان داده شد منجمله بدليل استفاده از سکس در اعمال فشار به زندانيان بوده که اين امر احساسات عمومی جامعه بشدت مذهبی آمريکا را مناثر کرد. آيا اگر در اروپا نيز چندين عنل تروريستی دیگر از قبیل عمليات اسپانيا و انکليس انجام شود، در افکار عمومی اروپاييها هم حساسیت ها تغییر نمکند. این خطاست که تصور کنیم چنین زمینه هایی تنها بدلیل ناآگاهی و تبلیغات شکل میگیرد و جامعه روشنفکری از چنین تاثیراتی مبری است. کم نیستند فیلم های غیر مبتذل و حتی روشنفکری که قهرمان عدالت جوی داستان مثلا يک پلیس سالم قوانین دست و یاگیر یعنی همان قوانین محدودکننده مورد تایید ما را در نظر نگرفته و با اعمال فشار بیک زندانی مخاطرات بزرگی را مانع شده و بسیاری از روشنفکران و نیروهای چپ هم با او احساس همدردی کرده اند. روزی در جمعی راجع بفیلم های کلینت ایستوود صحبت میشد و همه از این امر که وی در بسیاری از فیلم هایش چهره یک جویای عدالت را بازی کرده است تمجید میکردند. خیلی از ما وی را زمانیکه اعضا یک خانواده کابوی را برای دفاع از حق یک روسپی که بوی اجحاف شده بود قتل عام کرد ستوده ايم. چند سال پیش ما چند نفری در کلن دسته جمعی فیلمی از رومان پولانسکی بنام مرگ و دختر را تماشا کرديم. در این فیلم که احتمالا همه دیده اید سینوری ویور نقش یک دختر زندانی سابق شیلیایی را بازی میکند که در یک خانه دورافتاده زندکی میکند و بدلیل یک تصادف بازجوی سابقش را شناخت و با اعمال فشار بوی او را وادار کرد که اعتراف کند. در این فیلم او برای وادار کردن اين بازجو برای اعتراف ، او را بالای یک صخره برده و تهدید کرد که او را پایین خواهد انداخت و بعبارت دیگر سنگین ترین نوع شکنجه روانی را اعمال کرد. همه ما موضع زندانی سیاسی سابق را تایید و اعمال فشار به آن بازجو برایمان حایز اهمیت نبود. بعد از فیلم ما در کافه ای نشسته و راجع باین فیلم صحبت کردیم. در این صحبت هیچیک ازما تردیدی نداشتیم که دختر بر حق بوده. بحث ما تماما در این رابطه بود که آیا سیاست رهبران سیاسی شیلی و یا آفریقای جنوبی در بخشش مسیولان قدیم و باصطلاح سیاست ببخش و فراموش نکن صحیح بود یا نه. فواد تابان این سیاست را مخافظه کارانه میدانست و من و عفت و ماهباز از آن دفاع میکردیم. ما هیچیک در برحق بودن موضع سینوری ویور تردید نداشتیم. بعنوان يک مثال ديگر کمتر کسی است از ما که از خشونت گل محمد در رمان کلیدر زمانی که با قساوت ژاندارم ها را میکشد و میسوزاند ، ناراخت شده باشد.
حدود سی سال پيش من فيلمی ديدم که در فکر کردن باين تم، آن فيلم را دوباره به خاطر آوردم. در سال 56 در زندان باصطلاح ملی کش ها (کسانی که محکوميتشان تمام شده بود) فيلمی ديدم بنام گوشه گيران آلتونا و يک تصویر کلی از آن را بخاطر دارم. آنزمان تلويزيون هفته ای يکشب آخر شب يک فيلم برجسه هنری نمايش ميداد و آغداشلو هم تفسيری در رابطه با آن فيلم ارايه ميداد. من همراه با يکی از زندانيان سه جهانی بنام سعيد معينی (که از سرنوشت او پس از زندان اطلاع ندارم) مشتريان پروپاقرص اين فيلم ها بوديم و بعد از فيلم هميشه کلی هم راجع به آن با هم صحبت ميکرديم( او بشدت ضد شوروی و بيژن جزنی بود و ما در عرصه سياست يک کلمه حرف مشترک نداشتيم ولی با هم خيلی دوست بوديم. فقط با هم بحث سياسی نميکرديم.) در این فیلم سوفیالورن و ماکزيميان شل بازی میکردند. ماکزيميليان شل یک افسر سابق آلمانی بود که پس از جنک ارتباطش را با واقعیت از دست داده بود و سوفیالورن تنها کسی بود که وی باو اعتماد داشت و ميتوانست باو کمک کند. فیلم نامه بر اساس نوشته ای از سارتر بود**. در جریان فیلم وی برای سوفیالورن که تفکر فیلم نامه نویس یا سارتر را منعکس میکند،توضیح داد که در روسیه آنها دهکده ای را تسخیر میکنند و اطلاع داشتند که روستاییان آن دهکده با پارتیزان ها رابطه دارند. او میتوانست با شکنجه زندانیان ارتباط پارتیزانها را کشف کند ولی او از این کار سرباز میزند و آنشب پارتیزانها به روستا حمله کرده و همه هم قطاران او را قتل عام میکنند. برای سوفیالورن سنگینی این درد قابل درک است. او میفهمد کسی که دردفاع از ارزش های انسانی، بعامل مرگ نزدیکترین دوستانش مبدل مشود میتواند در برابر چنان فشاری قرار گیرد که دیوانه شود. در جریان فیلم روش میشود او دروغ گفته و روستاییان را وحشیانه شکنجه کرده و ارتباط پارتیزانها را کشف کرده و مانع حمله آنها شده. وتعریف میکند که چگونه در آن روستا با یک فندک و یک چاقو جهنم درست کرده بود. آنچه وی را دیوانه کرده بود نه از دست رفتن دوستانش بلکه خاطره مردان و زنانی بود که زير شکنجه فریاد میزدند و التماس میکردند. سوفیالورن بعد از این صحنه دیگر نمیتواند با این آدم رابطه داشته باشد و با اینکه میدانسته او تنها ارتباط وی با دنیای واقعی است و اگر وی او را ترک کند او خود را خواهد کشت، وی را ترک ميکند. سارتر درد کسی که برای اهدافی مهمتر و با ارزشتر مثل نجات جان دوستانش حاضر نميشود انسانهای ديگری را رنج دهد میفهمد. این درد آنقدر عميق است که ميتواند فرد را ديوانه کند ولی فردی که عکس آن عمل ميکند و ارزشهای انسانی را برای نجات انسانهای ديگر زير پا ميگذارد بعنوان يک انسان مرده است و بايد او را رها کرد تا بميرد
چندی پيش رمانی گوش دادم بنام مه روی جزيره اويلون. در قسمتی از این داستان الهه بزرک آويلون متوجه ميشود که يکی از مردان جزیره جام سحرآميز جزیره را ربوده و بکلیسای مسیحی داده است. از نظر خدايان آويلون اين خیانتی است غیرقابل بخشايش. هر چند روند داستان این مرد را عاقلترین شخصیت داستان نشان میدهد. مردی که میفهمد خدایان جامعه زن سالار و منعطف آويلون در برابر کلیسای مردسالار و تنگ نظر مسيحی امکان مقاومت ندارند و بايد کوشید نام و نشانه هایی از آويلون را بعنوان يک خاطره دردرون کلیسای مسيحی برای روزگاران آينده بياد گار باقی گذاشت. از نظر الهه های آويلون عامل اين خِیانتکار باید به مرگی فحیع محکوم شود. الهه بزرگ آویلون که در فیلمی که از روی این رمان تهیه شده ایزابل روسولینی نقش وی را ایفا میکند، دختر خوانده و جانشین خود را مامور میکند، که وی را فریب داده، سحرکند و برای مجازات به جزیره بیاورد. الهه جوان وظیفه خود را بدرستی انجام میدهد و مرد خائن را بمرگی فجیع تسليم ميکند. ولی برای یک الهه آویلون درد ناشی از این عمل قابل تحمل نيست و خود را ميکشد. زمانيکه خبر مرگ الهه جوان را به الهه بزرگ اطلاع ميدهند او تعجب نميکند. در واقع از همان لحظه ای که او تصمیم گرفته است اين الهه جوان را باين ماموريت بفرستد ميدانست که وی نميتواند اين درد را تحمل کند ولی او در برابر خدايان آويلون وظيفه داشت که اين خائن را مجازات کند. از نظر نويسنده اين رمان در انجام وظيفه ای که خدايان تعيين نموده اند (عدالت، ترقی و يا هر چيز ديگری که بجای آن می نهيد) هيچ ترديدی نبايد بخرح داد. ولی يک الهه نميتواند درد ناشی از انجام اين وظيفه را تحمل کند. نويسنده نيمی از راه را با سارتر همسو است ولی پاسخی متفاوت از سارتر به اين سوال ميدهد
شما چه جوابی ميدهيد. در سياست سعيد پيوندی را تاييد ميکنيد يا محمد رضا نيکفر را. با سارتر هم احساسيد يا با نويسنده مه روی آويلون. دختر مرا تاييد ميکنند يا کلينت ايستوود و دولت آبادی را
فقط مثل دختر من سريع باين سوال جواب ندهيد، زيرا ممکنست که در افکار پراکنده خود مواردی را بخاطر آوريد که بخاطر انگيزه هايی والا و پرارزش يا انگيزه هایی پست و حفير کسان ديگری را رنج داده باشيد و آنرا با پاسخ خود مقايسه کنيد و ممکنست نزد عاليترين محکمه ممکن يعنی در برابر درون خويش محکوم شويد و مثل من شرمنده شويد.

مهدی فتاپور
31/06.2006
محله پاخط در جنوب خيابان خراسان و تقاطع آن با خياران ری در جنوب شرقی تهران قرار دارد. اين نقطه ايستگاه مبدا اولين قطار يا
تراموايی بود که در زمان قاجاريه ساخته شده و به شهرری ميرفت و نام آنرا مردم ماشين دودی ميگفتند. زمانيکه من بچه بودم هنوز اين ماشين دودی کار ميکرد. شايد بهمين دليل اين محله ويژگی خاص خود را داشت. خانه ما سمت شمال خيابان خراسان بود و در واقع در محله ميدانشاه و در مرز ميدانشاه يا چاله ميدان و پاخط قرار داشت ولی بدليل نام پاخط ما ترجيج ميداديم خود را پاخطی بناميم

** البته سارتر در دوره ای خشونت انقلابی را تاييد ميکند. اگر اين فیلم نامه افکار سارتر را دقيق منعکس نمیکند تغییری در مطلب پديد نمياورد و به هر حال ميتوان راجع به نظر نويسنده اين رمان نظر د
اد

Read More...

۲۵.۳.۸۵

مسابقه ايران و مکزيک

مسابقه ايران مکزيک
يکشنبه موفق شدم بديدن مسابقه ايران در نورنبرگ بروم. من سالها بود که مسابقه فوتبال را مستقيم در استاديوم نديده بودم و خيلی لذت بردم.
ديروز حدود 30 تا 35 هزار نفر مکزيکی و حدود 5 هزار نفر ايرانی برای ديدن مسابقه آمده بودند. من نميدانم دليل آنکه مکزيکی ها بيش از ايرانی ها بلیط پيدا کرده بودند. جالب اين بود که اکثر مکزيکی ها از آمريکا و مکزيک و ايرانی ها از آلمان آمده بودند. مکزيکی ها تقريبا همه شان تی شرت سبز پوشيده بودند و مشخص بودند. مکزيکی ها هم از نظر تعداد و هم از نظر کيفيت تشويق بهتر از ايرانی ها بودند. ايران ايران گفتن با متد ممد بوقی حريف هوله هوله مکزيکی ها نميشد. ولی برای من نکته جالب، ترکيب و روحيه شرکت کنندگان بود. اول آنکه جمعيت اکثرا خانوادگی آمده بودند و حالت تماشاچيان حرفه ای فوتبال که در بازيهای باشگاهی حضور مييابند و حتی تماشاچيان بازيهای ملی کشورهای اوپايی را نداشتند. برای من جضور چند هزار نفر که همه برای هدفی واحد و با انگيزه های مشابه بدون رقابت درونی و هيرارشی جمع شده اند و در نتيجه همه با هم دوستانه و محبت آميز برخورد ميکردند بسيار دلچسب بود. اين حالت را تا حدودی ميتوانم با برنامه های کوهنوردی وقتی گروهها با هم مواجه ميشوند، ميشود مقايسه کنم.
جمعيت اکثرا از چند ساعت قبل به استاديوم آمده بودند و شعار ميدادند و ميرقصيدند. نزديک به نيمی از ايرانيان زن بودند. خيلی ها بودند که فکر کنم فرق آفسايد و کرنر را نميدانستند ولی از حضور در اين فضا لذت ميبردند. مکزيکی ها که فکر ميکنم فرهنگ و سازماندهی شرکت در اين نوع مسابقات را بيش از ايرانی ها داشته باشند، بعد از مسابقه با ماشين های بليزری که کرايه کرده بودند و با اتوبوس به مرکز شهر رفتند و جشن گرفتند و تمام شهر نورنبرگ را تسخير کرده بودند. ما هم يک تعدادی بوديم که با آنها رفته و ايران ايران ميکرديم و وقتی هم آنها دور ما را گرفته و عدد 3 را نشان ميدادند ما هم مگفتیم جام جهانی بعد ايران 4 مکزيک 1. صرف نظر از هر تفسيری که در رابطه با فوتبال و مسابقات جام جهانی و بهره گيری های سياسی و اقتصادی و تاثيرات اجتماعی مثبت و منفی آن مطرح شود، توجه مليونها نفر در سراسر جهان به اين مسابقات آنجا که به ما برميگردد برای کسانيکه اين بازيها را مستقيم و يا بطور جمعی تماشا ميکنند يک تفريح توده ای کم نظير است. بمن که مدتها بود آنقدر خوش نگذشته بود (با وجود آنکه باختيم

Read More...

سی سال گذشت

يادداشتی از رضا جوشنی
سی سال گذشت
سی سال گذشت. انگار همین دیروز بود. نه دیشب، پاسی از نیمه شب ۲۸ اردیبهشت ۵۵ گذشته بود که زنگ خانهام را که در طبقه دوم ساختمانی در خیابان شادمان تهران قرار داشت، به صدا درآوردند. نوبت ما رسیده بود. دو روز پیش از آن رفته بودند سراغ خانههای تیمی واقع در تهراننو، نظامآباد و میرداماد. ر. ح گویا پس از فرار از مهلکه تهراننو بود که به خانهام زنگ زد و حال داداش (ر.بهروز) را پرسیده بود. من از او خبر داشتم و گفته بودم حالش خوب است ولی حال خودم از خبرهای حادثه تهراننو، نظامآباد و میرداماد گرفته بود. حتما ر.ح حال گرفته من را در دو سه جمله توجیهی که بین ما ردوبدل شد، فهمید. درست مثل چندی پیش از آن که پس از واقعه تبریز به خانه زنگ زده بود. و من گفته بودم:" آخر بایست دید کجای کار اشکال داشته؟!" حتماً آن موقع در کلام من تاثر وحیرتی بود که او در جواب گفته بود: "کار ما همین است. این وقایع پیش روی همه ما است." (حدس زدم به چه انگیزه و نیتی میگوید و شاید هم در آن موقع حدسم درست نبوده باشد.) من بعدها هم که او را دیدم هیچگاه صحبتی بین ما در این باره که کجای کار ما میتواند اشکال داشته باشد در نگرفت. و الان فکر میکنم چه خوب بود که در میگرفت.
می گویند حیرتکردن سنگپایه آغاز فلسفیدن واندیشیدن و پرسش ادامه حیات آن و مآلاً روال رو به رشد اندیشیدن است. و طبیعتاً انقطاع این دو بویژه دومی موریانه و سم آن. کسی چه میداند؟ شاید ادامه همان حیرت و سوال اولیه بود که بازبینی تعداد قابل توجهی از ما را درباره روشهای مبارزاتیمان ، در همان سال اول دوره اسارت موجب شد.
آری نوبت ما رسیده بود. آنشب به سراغ اغلب خانههای تیمی که " داداش " (ر. بهروز) مسئولیت آنها را داشت، رفتند. خانه های تیمی کرج و قزوین و رشت را زدند. ر.بهروز آن شب در خانه تیمی رشت بسر میبرد. خانه را گویا به آر پی جی بسته بودند . بهروز همراه چند رفیق دیگر جان باختند و همزمان در یک یورش گسترده اغلب افرادی را که با شاخه در ارتباط بودند ولی در خانههای تیمی زندگی نمی کردند هم دستگیر کردند. تنها تعداد ناچیزی از یاران شاخه ما از ضربه و دستگیری بهردلیلی جان بدر بردند. آن شب نقطه پایانی بود بر دورهای کوتاه از زندگی هر لحظه در اضطراب بسیاری از ما، چه آنها که جان باختند و برای همیشه ما را ترک کردند و چه ما که در وضعیتی نابرابر و دستبسته قرار گرفتیم که " قرارها " را بر زیان آوریم. البته ایام اضطراب زیر بازجویی از نوع و جنس دیگری است.
وه چه حالی دارد آدمی، وقتی که ساعات اولیه کشمکش نابرابر را با رضایت پشتسر میگذارد و چه حلاوتی دارد خوابی کوتاه و سرپایی اما با دردی کرخت در پاهای خونین و سیاه و بی حس و ... از این چیزها نگویم بهتر است ...
من ر. بهروز را که یکی دو سالی از من کم سنتر بود از همان سالهای اول ورودش به دانشکده فنی میشناختم. من آن موقع سال دوم دانشکده پزشکی بودم. بهروز دوره دهه چهل را با فعالیتهای دانشجویی، محفلی و تشکیلاتی و مطالعاتی و کار پشتسر گذاشته بود و از تجربه دوسال اقامت در زندان و همنشینی و همصحبتی و... با افراد موثر زندان هم برخوردار شده بود و پس از آزادی از زندان یک راست رفته بود سر قرار. پس از ضربات متوالی سال های اولیه سازمان، کمتر رفیق دیگری درآن موقع مجموعه توانایی ذهنی و عملی او را می توانست یکجا داشته باشد. بهروز در آن سالها غنیمتی بود برای سازمان. من تا آنجا که رابطه اجازه میداد، شاهد بخشی از مناسبات مسئولانه او با ر. ح بودم شاید به ابتکار او بود که تمهیدات معینی برای ارتقای توان ذهنی در سازمان در خانه های تیمی تدارک دیده شد. حتی برخی از رفقایی که اغلب در مسافرت بودند خود را موظف میدیدند از نوار کاست در حال رانندگی برای فراگیری نوشتارها بهره گیرند. بی جهت نبود که یکی از یاران همسازمانی ما در زندان که گرایش دیگری داشت و با انشعاب اول از سازمان جدا شد یا درست تر بگویم از هم جدا شدیم، گفته بود که " بهروز همراه کسانی که با خود به سازمان آورد، سازمان را روشنفکری(!) کرد."
و اما زندگی کوتاه ، زندگی هر لحظه در اضطراب ما، زندگی بود که در آن نفرت مشخص و روزمره ما از " دشمن " که خود را در عملیات و یا تلاش و تدارک برای عملیات علیه " دشمن " باز مینمایاند، بر " عشق کلی ما " به مردم که کمتر فرصت بازنمایاندن آن ممکن بود، چیرگی داشت و آن را کمرنگ میکرد و این، چهره ما را بیش از اندازه جدی و تاحدی خشن کرده بود. کمتر اتفاق می افتاد در ساعات و یا دقایق کوتاهی که همدیگر را میدیدیم شوخی و یا طنزی بین ما ردو بدل شود. (تا آنجا که یادم میآید تنها یک بار یکی دو روز از عید گذشته بود قراری داشتم با ر.ح .من کت و شلوار نویی پوشیده بودم علی رغم اینکه سالها بود که شاغل و صاحب خانه و زندگی بودم، با لذتی کودکانه در حالیکه کت و شلوارم را به ر.ح نشان می دادم گفتم انگار ندیدی که من نونوار شدم گفت چرا دیدم مبارک باشه ولی توهم چشات ندید که من هم اوورکت تازهای پوشیدهام. من نگاهی به اوورکتش انداختم گفتم: مال داداش بزرگته؟ تنهای به شوخی بهام زد که پهلوی راستم از فشار ضربه نارنجکش اندکی به درد آمد. شانس آوردم که اونورش نبودم که قنداق شاتایرش پدرم را در میآورد)
رابطه و مناسبات من با بهروز به اعتبار آشنایی نزدیک و طولانیمان از نوع دیگری بود. روال تربیت سیاسی گذشته ما هم در سالهای دهه چهل مشترک و تقریبا یکسان بود.ما بسیاری از تطابقها را پیش از این از سر گذرانده بودیم
در بالا گفتم که عشق کلی ما به مردم، کمتر فرصت بازنمایاندن داشت ولی گاهگاهی خود را مینمایاند. یکی از نمودها و نمونه های آن: وقتی که مطرح شد اگر در یک موقعیت اضطراری قرار گرفتید و مجبور شدید پیم نارنجک را بکشید و خود و " دشمن " را یکجا هلاک کنید و هرگاه دور و برتان مردمی بودند که با عملتان امکان آسیب آنها فراهم میشود شما چه میکنید؟ جواب عمده این بود که از کشیدن پیم نارنجک خودداری خواهیم کرد. حتماً بودند کسانی از ما که با استدلال و یا توجیه تقدم جانبداری از منافع مردم و سازمان جواب دیگری دادهاند. نمونه دیگر: زمانی که رفقا بیژن جزنی و دیگر یاران ما را در زندان در سال ۵۴ در تپه های اوین به مسلسل بستند، پیشنهادی از جانب یکی از شاخهها مبنی بر انجام عملیات فدایی که در آن مامورین ایرانی و افسران خارجی مورد هدف قرار گیرند، مطرح گردید. این پیشنهاد با استدلال پرهیز از ایجاد حمام خون زنجیرهای و انتقام رژیم شاه از یاران زندانی ما با مخالفت جدی قابل توجهی مواجه گردید.
و اما وضعیت عشق های مشخصمان به معنای متعارف آن؛ راستش اینکه بسیاری از ما نه البته همه ما نه وقت عاشقشدن داشتیم و نه به صرافت عاشقشدن می افتادیم. حالا اگر ایراد بگیرید که عاشقشدن مگر احتیاج به وقت دارد، من چه جوابی می توانم بدهم؟ جز اینکه جمله بالا را دلیل و یا توجیه عاشقنشدنهایمان بیاورم و تکرار کنم:" زیرا که ما زندگی هر لحظه در اضطرابی داشتیم. " آیا در اضطراب هم می توان عاشق شد؟ کار دشواری است شاید بتوان ولی اضطراب داریم تا اضطراب!
داستان گل کردن برخی روابط عاطفی در خانههای تیمی، داستان جداگانهای ولی البته از همین دست است که نگاه ظریفتری رامی طلبد....
ر. جوشنی
اردیبهشت ۸۵

Read More...

۱۰.۳.۸۵

توضيحی در راابطه با افکار پراکنده، آيا به نتايج آنچه ميکنيم ميتوانيم مطمين باشيم

در رابطه با نوشته قبلی من دو تن از دوستان تقی و نشانی اظهار نظر کردند. هر دوی آنها بر درستی تصميم من در مقاومت در زندان انگشت گذاشته و نوشتند که هر تصميم با شرايط خودش معنا دارد و من نميتوانستم تصميم ديگری بگيرم و آنچه رخ داده نه بدليل عمل من بلکه بدليل تصميم خود نمازی بوده است در اين رابطه من چند سطری لازم ديدم توضيح دهم.

تقی جان واقعيت اينست که من قصد نداشتم با آن مثال تصميم آن زمان را زيز سوال ببرم و يا باب يک بجث فلسفی را باز کنم. من هم مثل شما معتقدم قضاوت درمورد تصميم را نميتوان از متنش خارج کرد و امروز هم اگر هر يک از ما با شرايط مشابهی مواجه شويم بدون هيچ ترديدی همه مان ولی آنچه تقی تو نوشتی اين بحث را گسترش ميدهد و باب يک بحث فلسفی را باز ميکند. شما نوشتيه ای که مغز ما در هر لحظه بر مبنای همه داده های قبليش تصميم ميگيرد و من نميتوانستم تصميم ديگری بگيرم. کم نيستند کسانی که معتقدند مغز ما مثل يک کامپيوتری است که بخش عمده برنامه ريزی آن از طريق ژنتيک از قبل تعيين شده است و بقيه هم با توجه به شرايط زندگی برنامه ريزی ميشود. شما وقتی با يک پديده جديد مواجه ميشويد اين برنامه واکنشی رانشان ميدهد که برنامه ريزی برای آن تعيين کرده و بقول تو سوييچ را در اين يا آن جهت روشن ميکند و برخلاف آنچه فرد فکر ميکند دراين ميانه هيچ اختياری وجود ندارد و حتی اين بحث تعميق برده شده و مطرح ميشود که هر آنچه اتفاق ميافتد در اثر عملکرد پارامتر هاييست که در آن مقطع وجود دارد و اگر همه پارامترها را بتوانيم بشناسيم نتيجه را با دقت رياضی ميشود معين کرد. مکانيک کوانتم ناشی از ضعف ما در شناخت پارامترهاست و نه تصادف. تصادفی در جهان وجود ندارد و حال اگر اين منطق تعميم يابد ميتوان تصور کرد که همه چيز مقدر است و يا آنچه رخ داده پايه آن از همان انفجار اول تعيين شده است. اين مباحث صد ها سال است مابين فلاسفه جريان دارد و من اساسا قصدم وارد شدن به چنين مباحثی نبود
در رابطه با مباحث سياسی هم که نشانی بان پرداخته، اگر فلسفه دنيای طرح سوال و زير سوال کشيدن چيزهايی است که بديهی به نظر ميرسند، سياست دنيای انتخاب و تصميم گيری در ميان امکانات است. من هم مثل تو نشانی معتقدم کسی که در سياست وارد ميشود بايد تصميم بگيرد ولی در اين تصميم گيری ميتوان بگونه های مختلفی وارد شد. مثلا من تصميم گرفتم که در جهت متشکل شدن و تقويت نيروی جمهوريخواه سکولار دمکرا ت در ايران بکوشم وبا متدی که به آن اعتقاد دارم در نوشته های خود از اينکه اين نيرو ميتواند در تحولات آتی نقش داشته باشد و رقبای اين نيرو متشکلند و رهبری و چهره دارند جامعه ما نياز به متشکل شدن و تقويت اين نيرو دارد دفاع کردم و نه بيشتر. حال اگر هم من به اين نتيجه ميرسيدم که شرکت در حرکت برلین و يا بروکسل گزينه ای مناسب است از آن با عنوان يک گزينه مناسب برای شکل دهی ايتلافی که بتواند تحولات مثبتی را در جامعه شکل دهد دفاع ميکردم و مثل ماشالله سليمی و جمشيد طاهری پور از اينکه تاريخ با اين حرکت است و همه مخالفان آن عليه تجدد و دنباله رو مرتجعين مذهبیند سخن نميگفتم. یا مثال ديگر دوست دانشمندم آقای علمداری در 11 مقاله اشتباهات خاتمی را برشمرده و معين نموده که به چه طريق وی قادربود شکست را مانع شود. من با بحش عمده نظرات آقای علمداری موافقم و از خواندن اين سری مقالات استفاده کردم ولی آيا ميتوان با اطمينان گفت که اگر خاتمی آنچه را که من و ايشان نظرمان هست يعنی برنامه اکثريت و يا اتحاد جمهوريخواهان را اجرا ميکرد حتما نتايج چيز ديگری بود. مگر ايده هايی که اين نيروها ارايه دادند توسط مسيولان جنبش دانشجويي اجرا نشد ولی از نتايج آن زياد نميتوانيم دفاع کنيم. من طبيعتا بعنوان منتقد آن رهنمودها به جنبش دانشجويي حق دارم که بگويم پيش بينی های من در نوشته هايم درست از آب درآمد و آنچه ما گفتيم خطا بود ولی هيچگاه نميتوانم با يقين بگويم اگر آنچه من ميگفتم عمل ميشد، حتما ما با پيروزی مواجه ميشديم. به هر حال آنچه من طرح کردم زير سوال بردن اين نبود که سياست دنيای تصميم گيری است و هر فعال سياسی وظيفه دارد که از تصميم و انتخاب خود با قدرت دفاع کند.

من در مثالی که مطرح کردم قصدم باز کردن يک بحث متديک سياسی و يا يک بحث عميق فلسفی نبود بلکه موضوع ساده تر و مشخص تری ذهنم را اشغال کرده بود و برای اينکه آنرا از جنبه تصميم در آن لحظه تفکيک کنم مثال ديگری در همان رابطه ميزنم. من سال 52 درست در آستانه مخفی شدن دستگير شدم. در دوران فعاليت های دانشجويی چند بار پيش آمده بود که قصد دستگيری مرا داشتند و من عادت کرده بودم که هر شب قبل از رفتن به خانه با ماشين (يا پياده) از سرکوچه مان که کوچه ای بن بست بودم رد ميشدم و دقيقا ميدانستم که برای کنترل کوچه کجا بايد بايستند و من هر بار فهميده و فرار کرده بودم. آنشب بين من و يکی از رفقا بحث تندی پيش آمد و من خيلی عصبانی بودم. در راه هم ماشينم خراب شد و آنهم عصبانی بودن مرا تشديد کرد. من در آن حالت عصبانی برای اولين بار بعد از چند سال بدون کنترل خيابان و يکبار رد شدن از سرکوچه مان مستقيم سرم را پايين انداخته و وارد کوچه شدم و به محض وارد شدن در کوچه يادم آمد که يک ماشين سرکوچه پارک بود و همان لحظه ديدم که آنها وارد کوچه شدند و من دستگير شدم. دستگيرشدن من حاصل خطايي بود که بارها بابت آن بخودم لعنت فرستادم ولی اگر اين خطا را من مرتکب نميشدم آن هفته مخفی شده و امروز امکان قلم زدن در اينجا را پيدا نميکردم. همه آنان که آنزمان مخفی شدند کشته شده اند.

موضوع مورد نظر من اين بود که چقدر مسايلی وجود دارد که ما از نتايج و صحت عمل خود مطمينيم ولی در عمل به آنچه فکر ميکرديم منجر نميشود. شايد ما علاقه داشته باشيم که چنين بحث هايی را فورا در حيطه سياست تعقيب کنيم ولی من بيشتر ذهنم متوجه اين مسايل در زندگی جاری و روزمره مان بود. من در خارج از کشور تنها سريالی را که تماشا کردم سريالی بود بنام سکس در سيتی (البته بحز دو سريال خانه ای در تاريکی و زندگی ملاصدرا در تلويزيون ايران). اين سريال يک سريال سبک آمريکايی بود که بتوصيه يک دوست آلمانی من يک شماره آنرا نگاه کردم و از سناريوی آن خوشم آمد و ما همه خانواده اکثر قسمت های آنرا دسته جمعی تماشا کرديم. در اين سريال سناريو نويس يک سری سوالات خيلی معمولی زندگی را بعنوان تم تعيين ميکرد و به نظر من با آنها خوب برخورد ميکرد. مثلا سوال يکی از شماره های آن اين بود که آدم بايد بدوست پسرش راست بگويد يا دروغ. اولی راه راستی پيش گرفت و برخی مسايل درونی ذهنش را برای او گفت و او هم ظرفيت آنرا نداشت و با هم دعوايشان شد و رابطه شان بهم خورد. دومی از اين تجربه درس گرفت و بدوست پسرش دروغ گفت و او هم يکی از دروغها را فهميد و رابطه شان خيلی بدتر از اولی بهم خورد. سومی از اين تجربيات درس گرفت و سعی کرد با او روراست باشد ولی در حدی که او ظرفيت دارد و در اين جا هم يک مورد رو شد و او گفت تو با من بازی ميکنی و کارشان کم بود به زدوخورد بيانجامد و وقتی چهارمی پرسيد به نظر شما بايد آدم چکار کند همه گفتند آدم بايد و بعد ديدند همه نسخه ها را تجربه کرده اند و به هم نگاه کردند و ماندند چه بگويند و فيلم جواب سوال را به بيننده واگذار کرد. آيا ما در زندگی خود به دهها مورد اين چنينی برخورد نکرده ايم. خيلی از ما بخصوص مادرها که بيشتر نگران بچه ها هستند اگر در مورد بچه سخت گيری کرده ايم و بعد اين کار ما منجر به آن شده که او رابطه اش با ما تضعيف شود بارها گفته ايم که اگر من در اين مورد سخت گيری نکرده بودم چنين و چنان ميشد و اگر وی را آزاد گذاشته ايم بارها و بارها گفته ايم که اگر من در فلان مورد جديتر بودم و جلوی او را گرفته بودم چنين و چنان نميشد.

بياد آوردن اين خاطره مرا باين مشغول کرد که حتی آن چيزهايی که هيچ ترديدی بدرستی آن نداريم ميتواند بنتايجی خلاف آنچه انتظار داشتيم منجر شود. اگر يک عمل ما بنتيجه منفی منجر شد اثباتگر آن نيست که عمل متقابل آن به نتيجه مثبت ميانجامد. اتفاقا من هفته قبل مصاحبه ای با پاولو کويله را گوش ميدادم. او توضيح ميداد که چطور شد از يک ميليتانت چپ بيک گروه اسپيروچوال پيوست.او ميگفت که روزی به اين فکر افتاد که اگر امروز سال 1929 بود و او بدليل يک اتفاق با هيتلر مواجه ميشد و او را اتفاقا ميکشت چه ميشد. او دستگير ميشد و بدليل انکه يک آدم کشته است محاکمه ميشد و همه او را محکوم ميکردند و هيچکس نمی فهميد که او با کشتن هيتلر چه خدمتی کرده. و سپس فکر کرد که در روز چقدر آدمها از کنار حوادثی ميگذرند که چون رخ نميدهد هيچگاه نمی فهمند چه خوش اقبالی هایی داشته اند و يا چه شانس هايی را از دست داده اند. ادامه اين فکر او را به اين نتيجه رساند که در ورای آنچه رخ ميدهد و ما می بينيم روند ديگری هم جريان دارد و ... شايد آنچه ذهن او را گرفت با آنچه فکر مرا بخود مشغول کرد مشابهت هايی وجود داشته باشد. هرچند من و او به نتايجی متفاوت رسيده باشيم. خلاصه کنم من قصد زير سوال بردن تصميم آنزمان يا امروز خود را ندارم. فکر ميکنم اين موضوع زمينه ایست که در يک سوی آن بی تصميمی و ترديد و در سوی ديگر آن خشک فکری و ايمان است و اينکه ما در کجای کاريم هر يک از ما تصميم گرفته و عمل ميکنيم. من تصورم بر اينست که فکر کردن به چنين محدوده های ممنوعه ای ميتواند بما در آگاهانه بودن جايمان کمک کند و نه بيشتر. اگر تقی جان نظر خود مرا بخواهی من اين مثال خود را بعنوان نمونه ای از زير سوال بردن بايدها و نبايدها و نسخه های واحد ميدانم و اينکه خلاصه باندازه آدمهای دنيا راه رسيدن به خدا وجود دارد.

10.05.2006

Read More...

افکار پرااکنده

من پنج سال است که برای رفت و برگشت سرکار بايد روزی 2 ساعت رانندگی کنم و مثل همه ديگرانی که وضع مشابه دارند بخشی از اين وقت را راديو و بقيه را موزيک گوش ميدهم و فکرم از آلپ تا هيماليا و از فراعنه مصر تا جرج بوش پرواز ميکند و آنقدر پراکنده فکری ميکنم يا ميکردم که بعضی وقت ها وقتی ميخواستم ببينم امروز به چه فکر کرده ام نميتوانستم به خودم جواب بدهم. دو سالست که اين مريم کار دست ما داده و با گرفتن تعدادی CDهای داستان مرا معتاد کرده و به همه کسانی که وضع مشابه مرا دارند و بايد زياد رانندگی کنند توصيه ميکنم که اين امکان را امتحان کنند ولی من که اگر موزيک گوش ندهم مريض ميشوم، مشکل جديدی پيدا کرده ام که کی وقت برای موزيک گوش دادن پيدا کنم بعضی وقت ها منجمله هفته گذشته چشم مريم را دور ديدم و هر روز دوباره موزيک را روشن کردم و برای خودم سير وسياحت کردم و فکر کردم چند نکته از اين سیر وسياحت هايم را اينجا بنويسم

35 سال پيش من در چنين هفته ای برای اولين بار دستگیر شدم. در يادآوری آنروزها بياد محمود نمازی افتادم. محمود نمازی نزديکترین رفيق من بود. من و او و انوشيروان لطفی از دبيرستان همديگر را ميشناختيم. من و او در کنکورهای آنسال با هم رقابت داشتيم (رقيب ديگرمان مجيد شريف بود که به دانشگاه صنعتی رفت و ما به فنی رفتيم و راهمان جدا شد.) ما هر دو اهل ورزش بوديم. او فوتباليست بود و من شنا ميکردم و خصوصياتمان بگونه ای بود که باهم خيلی راحت بوديم. من سال 52 برای بار دوم دستگير شدم. من بازجويي سنگينی شدم ولی نتيجه آن خيلی خوب از آب درآمد و آنها همه داستانهای مرا پذيرفتند و اطلاعاتی که من در بازجويي دادم صفر بود. گروه ما که ميتوانست بدليل فعاليت های دانشجويی تا چند صد نفر گسترش يابد به سه نفر محدود ماند و محمود نمازی لو نرفت. او درست نفر بعدی بود و با دادن کوچکترين اطلاعات ميتوانست دستگير شود. من موفق شدم اسم او را مطرح نکنم و او که در صورت دستگيری به يکی دو سال زندان محکوم ميشد بسازمان پيوست و سال 54 دستگير و زير شکنجه کشته شد. من همواره از بازجوییم در آنسال مغرور و سربلند بوده ام ولی اگر من يک ذره بازجوييم ضعيف تر بود شايد الان محمود زنده بود و ما روزهای يکشنبه با هم فوتبال بازی ميکرديم. نتيجه آنچه من آنروز يک پيروزی مطلق ميانگاشتم بگونه ديگری شد.

چند روز پيش در يک جلسه اتحادجمهوريخواهان بين دو تن از دوستانی که من به تجربه و توان هر دو آنها قدر ميگذارم مشاجره سياسی رخ داد. يکی از آنها در دفاع از نظر خود جملاتی خطاب به ديگری گفت که جا نداشت و آن دومی که اين جملات را توهين تلقی کرد جلسه را ترک کرد و من با زحمت زياد او را قانع کردم که در جلسات بعدی حضور يابد. اين دو تن هر دو ميدانند که بارها و بارها آنچه فکر کرده اند اشتباه بوده ولی با وجود اين بازهم آنقدر به ايده های امروزشان اعتقاد داشتند که حاضرند به نزديکترينهايشان توهين کنند. در اين عرصه یعنی در رابطه با نظرات سياسی، سالهاست که خيلی ها نسبی گرايی را پذيرفته اند. من در آستانه و در رابطه با اسناد کنگره ششم در يکسری مقالات از اين که ما سمت گيری اجتماعی سياسي مان را انتخاب ميکنيم و هيچيک از اين سمت گيری ها همه فضايل را با خود نخواهد داشت دفاع کردم که مورد نقد اکثر رفقای سازمانيمان در آنزمان قرار گرفت ومنجمله در جلسه ای که با حضور مجيد عبدالرحيم پور و فريدون احمدی داشتيم آندو باين ايده حمله کرده و جمع هم نظرات آنان را تاييد کرد. ولی فکر ميکنم امروز تفاهم بيشتری در اين زمينه وجود داشته باشد

يادم ميايد که در سال 61 جلساتی با رهبری حزب داشتيم و آنها تاريخ حزب و نکات طرح نشده آنرا برای ما مطرح ميکردند. در جلسه ای احسان طبری دشواريها و مشکلات حزب را در سالهای نيمه دهه 20 توضيح ميداد. ما خيلی متاثر شده بوديم. جمشيد طاهری پورو حتی فرخ نگهدار بشدت احساساتی شده بودند و صحبت هایی کردند و منجمله گفتند ما چقدر خوشحاليم که زمانی بدنيا آمده ايم که اين مشکلات حل شده و ميتوانيم به صحت نظراتمان مطمين باشيم. احسان طبری در جواب گفت که مطمينا ما خيلی پيش آمده ايم ولی در سياست قضاوت راجع به درستی سياست هايمان را معمولا بعد از يک نسل و حنی دو نسل ميتوان انجام داد. جمله ای که برای من بسيار جالب بود و در اين سالها بارها آنرا به خاطر آورده ام.

در عرصه نظر خيلی از ما باين امر فکر کرده ايم ولی آنچه مرا بفکر فروبرد کمی بيش از نادرستی نوع برخورد با نظرات بود. آنچه مرا بفکر فروبرد اين بود که اگر من نسبی گرايی را تعميم دهم آنگاه آيا ميتوان شور و انرژی برای اقدامات خارج از نرم ايجاد کرد. اگر من روز انقلاب باين فکر ميکردم که اين انقلاب در فراز نشيب هايش معلوم هم نيست که نتيجه اش شکوهمند باشد، آيا ميتوانستم قاطعانه تصميم گيری کنم. اگر من فکر کنم که آنچه پيروزی ميانگارم معلوم هم نيست آخرالامر قطعا پيروزی باشد آيا دچار ترديد در عمل نميشوم. من در نوشته ای که راجع به صمد دو سال پيش نوشتم و روی آن خيلی کار و فکر کرده بودم نوشتم که "جامعه بشری نيازمند قهرمانانی است که نه بگويند و آماده پذيرش عواقب نه گفتن خود باشند عرصه نه گفتن را بايد بازتعريف کرد." ولی اگر قهرمانانی که حاضرند دشواريهای نه گفتن را بپذيرند در عواقب آنچه ميخواهند نه بگويند شک کنند، نخواهند توانست در ايده هايشان پيگير باشند.

چند ی پيش دوستی که يک کار تحقيقی ميکند با من مصاحبه داشت. وی که چند سال در زندان بوده، به برخورد ها و نظرات چپ روانه زندانيان در زندان جمهوری اسلامی در رابطه با مسايل زندگی شکوه ميکرد. من باو گفتم حرفهايش صحيح است ولی فراموش نکند که زندانيانی که تحت فشار بودند مجبور بودند از خود در آن شرايط دشوار دفاع کنند و اگر در اين رابطه بر دگم هايی هم در آن شرايط که امروز به نظر ما خيلی عقب مانده و غير منطقی بودند پافشاری داشتند بايد آنان را فهميد و بايد از اين زاويه هم به مساله نگاه کرد و حرفها را مجرد بررسی نکرد. من فکر ميکنم همه ما خيلی وقت ها بر نکاتی تکيه ميکنيم که بدون آنکه خود متوجه باشيم از خودمان دفاع ميکنيم و در عمق وجودمان خيلی به آن حرفها در ان حد که بيان ميکنيم اعتقاد نداريم. ولی آيا در زندگی همواره بنوعی ما با چنين نيازهايی مواجه نيستيم. و خلاصه تعادل مابين واقع بينی و نسبی ديدن و نياز ما برای ايجاد شور و انرژی در جهت تغيير چگونه و کجاست.

همانطور که گفتم اين نوشته ها تنها فکر های موقع رانندگی (و دويدن) است و شايد اساسا جواب ثابت نداشته وباندازه تعداد آدمهای دنيا اينگونه مسايل پاسخ داشته باشد (باندازه تعداد آدمهای دنيا راه رسيدن به خدا وجود دارد)

24.04.2006

Read More...

راحع به مهدوی کيا

دوست عزيزدر نوشته ات راجع به مهدوی کيا بدرستی نقدی از برخورد نشريات رژيم نمودی و نوشته ای آيا اينکه نشريه اعتماد گفته اين موضوع يک امر خصوصی است، اگر مهدوی کيا زن نيز بود چنين برخوردی داشت ولی متاسفانه فراموش کردی که برخورد برخی از دوستان و رفقای ما در انعکاس اين خبر بسيار منفی تر از نشريه اعتماد بود و اگر بايد در اين زمينه سيخونکی به نشريه اعتماد زده شود، آنوقت به خودمان بايد سيخونک بزرگتری بزنيم.

من شخصا مهدوی کيا را بعنوان يک فوتباليست بسيار تحسين ميکنم و معتقدم بهترين و موثرترين بازيکن ايران در چند سال اخير بوده و موقعيت وی هم در شهر هامبورگ و هم در جام آلمان هم بدليل توانايی هايش و هم بدليل رفتارش قابل مقايسه با ديگر بازيکنان ايرانی از قبيل دايی و هاشميان و کريمی و ديگران نيست ولی موضوع اينست که وی زن داشته و نميدانم کدام روايت صحيح است که با دختر ديگری ازدواج کرده يا او را صيغه کرده. من برخورد اروپاييها را با اين نوع مسايل که معتقدند در رابطه با اين امور قانون وجود دارد و ربطی ببازی فوتبال و موقعيت وی ندارد قبول دارم و نشريه اعتماد هم حداقل چون او مرد بوده برخورد درستی داشته. برخوردی که وقتی معلوم ميشود فرانسوا ميتران از دوست دخترش يک فرزند دارد و سالها اين امر را مخفی کرده بود موقعيت او را بعنوان يک سياست مدار برجسته زير سوال نميبرد و برخورد آمريکاييها که مسايل خصوصی زندگی ميتواند همه چيز را تحت الشعاع قرار دهد قبول ندارم ولی در چهارچوب نرم اين جوامع در چنين شرايطی هردو زن (يا در شرايط عکس آن هر دو مرد) ميتوانند بدرستی مدعی باشند و اگر او از زن دوم بچه دار شده باشد که اثبات درستی يا نادرستی اين ادعا دشوار نيست بايد هميشه مبلغ قابل توجهی بپردازد. و اگر هم بچه دار نشده باشد زندگی مشترک با وی حقوقی برای او بوچود مياورد. از نظر ارزشهايی که ما قبول داريم عمل کردن به چنين قوانينی هر چند ميتواند بضرر تيم فوتبال ايران باشد بايد مورد تاييد و حمايت ما قرار گيرد. اگر نشريه بيلد اين موضوع را بوسيله ای برای تمسخر ايرانيان تبديل ميکند بايد اين برخورد مورد نقد قرار گيرد و نه اينکه با انعکاس يک جانبه دعوا و حقه باز بودن و وسيله توطيه ناميدن دخترو ذکر اينکه او قبلا هم مبالغ قابل توجهی از شوهر اولش گرفته (کجای اين کار اشکال داشته. از شوهرش جدا شده و مطابق قوانين اروپا طرف ثروتمند تر بايد بخشی از داراييش را به طرف ديگر بپردازد) اصل ارزشهای مورد تاييد ما را زير سوال برد. وقتی زن و مرد با هم حد اقل چند ماه زندگی مشترک دارند، ديگر توطيه و برنامه ريزی در اين رابطه بسيارنا محتمل است و اگر هم باشد باز هم مساله را عوض نميکند

در اين زمينه متاسفانه دوستان و رفقای نزديک ما در انعکاس خبر احساسات ناسيوناليستی و ضديتشان با نشرياتی چون بيلد بر ارزشهای مورد قبولشان غلبه کرده و از نشريه اعتماد هم منفی تر برخورد کردند و عجيب تر آنکه برخی از رفقا و دوستان ما که در اين زمينه ها حساسيت بالا دارند اصلا حساسيتی نشان ندادند.

البته مورد نظر من اين نيست که اين موضوع را بيک بحث سياسی تبديل کنيم ولی تاکيد بر اينکه ارزشهایی که قبول داريم از منافعمان يا درست تر بگويم از منافع لحظه ایمان که دراين زمينه منافع ناسيوناليستی مان است بايد برتر باشد.

بررسی موضوع مهدوی کيا از لحاظ ارزشی در صلاحيت دادگاههای آلمان (و نه ايران) است و ربطی به ارزشهای وی بعنوان برجسته ترين فوتباليست ايران ندارد.

مهدی فتاپور

17.04

Read More...

يک خبر

راجع به يک خبر


چند روزپيش خبری خواندم که مرا بسيار متاثر کرد. خلاصه خبر اينست که در شهر نيويورک در يک دفتری که ۳۰ کارمند داشته يکی از کارکنان که ۳۰ سال است برای اين شرکت کار ميکند روز دوشنبه حين کار روی صندليش سکته ميکند و تا شنبه بعد هيچکس متوجه نميشود و روز شنبه نظافتچی که برای نظافت آمده بود متوجه ميشود که او سکته کرده و مرده است. يک هفته تمام او مرده بوده و نه در محل کار کسی با او صحبت کرده و نه بيرون شرکت کسی منتظر او بوده و يا سراغی از او گرفته و از نبودن او نگران شده.

شايد در اين دنيایی که ما در بمباران اخبار ناگواريم و در کشوری که صد ها هزار جوان آن معتاد به هرويین هستند و يا روزنامه نگارانی وجود دارند که ترجيح ميدهند ديرتراز زندان بيرون بيايند و شماتت اطرافيانشان را به خاطر بی کاری و بی پولی تحمل نکنند اين خبر هم يکی از همان مجموعه و شايد نه دردناکترین انهاست. من روزانه علاوه بر آنچه در سايت ها ميخوانيم حداقل ده ميل از اينگونه اخبارناگوار دريافت ميکنم. برخی از دوستان و يا رفقا هم لطف دارند و بدليل آنکه به دو سه ليست که من عضوش هستم اخبار را ميفرستند و بعد دوستان دريافت کننده هم همين طور آنرا فوروارد ميکنند من ميل واحدی را چند بار دريافت ميکنم. ( در يک مورد ۱۴ بار در عرض چند ساعت) . در اينجا قصد شکايت من از اين عمل نيست چون رفقا و دوستان همگی ميکوشند که مبارزه سياسی در راه دمکراسی را تقويت کنند ولی من شخصا هر چه بيشتر باين نتيجه رسيده ام که اگر توضيح بدبختی ها و نارسايی ها برای جلب مردم به مخالفت با نيروهای حاکم موثر است در رابطه با کسانی که موضع سياسی روشن دارند توضيح بدبختی ها به انگيزه ای برای فعاليت جديتر نمی انجامد و آنچه انگيزه بوجود مياورد احساس تاثير گذاری و اميد به تغيير است. مريم ما که از من هم در اين زمينه بيشتر پيش ميرود و ميگويد من از خواندن نوشته ها و بخصوص برخی فيلم های روشنفکری ايرانی و يا خارجی (فستيوال کانی) که ادمهایی را تصوير ميکنند که در يک دايره بدبختی گرفتارند و هيچ مفری برايشان وجود ندارد احساس خفگی پيدا ميکنم. چنين نوشته ها و فيلم هايی مرا ناراحت ميکند و بس و ترجيح ميدهم آنها را نگاه نکنم.

این مقدمه مفصل خارج از موضوع را نوشتم تا بگويم با وجود اين ديدگاهم ؛ اين خبرمرا بشدت متاثر کرد و بنوشتن اين چند سطر واداشت و خيلی فکر کردم که چرا اينقدر متاثر شدم. شايد باين دليل که در زندگی عملی ما دراروپا و آمريکا در سالهای اخير ما با آدمهايی که با دستگيری و زندان و يا فقر و گرسنگی مواجه شوند مستقيم مواجه نيستيم ولی بدبختی هايی از نوع اين خبر را می بينيم. ولی بيشتر از ان فکر کنم ناراحتی من از اين بود که اين خبر بدبختی متفاوت از آنگونه که ما با آن مواجه بوديم نقل ميکند. آن بدبختی های ذکرشده بازمانده رنج هايی است که همواره وجود داشته و در طول زمان رو به تضعيف رفته ولی اين نوع بدبختی و تنها شدن بسياری از آدمها مال اين دوران است و معلوم نيست که در آينده تشديد نشود. در زندگی خصوصی بطور مداوم تنهايی تشديد شده و روابط و بازيهای اينترنتی در اين زمينه کيفيت جديدی پديد آورده که شايد با واردشدن تلويزيون بزندگی انسانها قابل قياس است. ولی اين خبر تنها به زندگی خصوص مربوط نيست. وی يک هفته روی صندلیش در سلول کامپيوتريش فوت کرده و ۳۰ کارمند ديگر در طی اين يک هفته حتی يکبارنخواسته اند با او حرف نزده اند

من در پروژه ای که ۵ سال است کارميکنم فضای کار قابل قياس با آنچه در اين خبر تصوير شده نيست. ما در سالنی هستم که نزديک با ۲۰ نفر در آن کار ميکنند و هر ۴ نفر با ديوار مقوايی از هم جدا شده اند ولی صدای هم را ميشنويم. هر چند گاه يکبار بدليل يک اشتباه لپی و يا حتی بی دليل افراد متلکی نثار همديگر ميکنند و همه قهقه ميزنند و من هم که بدليل نفهميدن ريزه کاري های زبانی نمی فهمم کجای اين متلک که بعضی وقت ها هم خطاب به خود من است خنده دار بود برای پوشاندن اين نقطه ضعف بلندتر از همه می خندم و يا روزی دو سه بار يکی از افراد و خيلی وقت ها خود من يکی از اين جوک های خيلی وقت ها بی مزه اينترنتی را برای همه ميفرستد و چون همه همزمان آنزا نگاه ميکنند صدای خنده از هر گوشه اطاق بلند ميشود. ولی آيا اين فضای کار در برابر فضای کاری که در برخی از شرکت های بالاخص آمريکايی غالب است و اوج آن در اين خبر منعکس شده و افراد هريک در سلولهای کامپيوتری می نشينند و هر کس سرش بکار خودش گرم است امکان مقاومت دارد.

چند دهه قبل روشنفکران نگران تسلط روابطی بودند که در فيلم عصر جديد چارلی چاپلين منعکس است. چنين روابطی مسط نشد ولی من متاسفانه جزو خوش بين ها نيستم و بر اين نظر نيستم که نقش غالب در عقب رانده شدن چنان روابطی بدليل غير انسانی بودن آن روابط و حاصل مبارزه مدافعين حقوق بشربود بلکه فکر ميکنم آنچه مارکس ميگفت در اين زمينه صادق است. برنده؛ روابطی است که کارآيی بيشتر داشته باشد. عمده دليل شکست سوسياليسم ناتوانی برنامه ريزی متمرکز در توليد هر روز پيچيده تر و متنوعتر کالاها و خدمات بود. روابط تصوير شده در آن فيلم مسلط نشد بدليل آنکه تنوانست کارآيی توليد را بالاخص با پيچيده تر شدن آن و تضعيف نقش کار ساده افزايش دهد. دريکی دو دهه اخير روند جهانی شدن در اين عرصه تغييرات جديدی بوجود آورده. ۳۶ ساعت کار در هفته که بيست سال پيش بعنوان يک هدف قابل تحقق تصور ميشد و در برخی کشور ها مثلا در فرانسه و آلمان دراين راستا در جهت کاهش ساعت کار عمل شد امروز با روندهای معکوس مواجه شده و سنديکاها بايد از حفظ ۴۰ ساعت کار دفاع کنند. در آمريکا کسانی که ۴۰ ساعت کار ميکنند قليلند و اکثرا درعمل بيش از ۴۰ ساعت کار ميکنند. تصور نميشود ۵ هفته تعطيلات در اروپا بسادگی بتواند در برابر يک (يا دو هفته) تعطيلات در سال آمريکا مقاومت کند. آيا کار در سلولهای مجزا و اينکه هر کس وظيفه معين خود را داشته باشد کارايی بيشتری از کار در تيم و محيط های جمعی خواهد داشت و محيط کاری که در اين خبر تصوير شده تصويرافراطی ازآينده ( و يا بخشی از آينده) است.

Read More...

صمد و ماهی سياه کوجولو

صمد و ماهی سياه کوچولويش




fatapour@gmx.de
چهارشنبه ٨ مهر ١٣٨٣

سی و هفت سال از درگذشت صمد بهرنگی گذشت. سی و هفت سال پيش هنگامی که آبهای ارس صمد را در خود فرو برد نه او و نه هيچيک از همفکرانش نميتوانست تصوری از تحولات عظيم اجتماعی سياسی که در اين سالها رخ داد، داشته باشند. تحولاتی که در بسياری وجوه با تصورات و خواستهای وی منطبق نبود.
اگر در گذشته سالگرد درگذشت صمد محرکی بود که دهها تحليل گر ادبی اجتماعی به بررسی آثار، شخصيت و تاثير کار او بپردازند، مدتهاست که اين روزاين نقش خود را از دست داده است. حتی در سالهای اخير چگونکی مرگ وی و مباحث در اين رابطه، بيش از آثار و نوشته‌های او مورد بحث قرار گرفته. همه تحليل گران سياسی ادبی اين تغيير را مورد توجه قرار داده اند
فرج سرکوهی در اين رابطه چند سال قبل در نشريه آدينه نوشت: "حديث صمد بهرنگی و نه نقش و تاثير او بر ادبيات کودکان، امروز حديثی کهنه شده است.... اکنون ما با صمد بهرنگی نويسنده و روشنفکر روبه روييم و داوری اکنونمان بی شک معيارهای ديگری است جز آنچه در دهه ٤٠ و ٥٠ بود" مسعود نقره‌کار در مقاله اخيرش در نشريه ايران امروز مينويسد: "نويسنده ، پژوهشگر و كوشنده‌ی سياسی‌ای كه حديث‌اش كهنه شدنی نيست. افسانه‌ای كه به اعتبار زندگی‌ای پويا و نمونه‌وار "كاركرد خود را از دست نخواهد داد." محمد‌هادی محمدی و علی عباسی در مقدمه کتاب با ارزش صمد ساختار يک اسطوره مينويسند صمد به يک اسطوره بدل شد و "تاريخ اسطوره‌ای روايت راويان تاريخ است که چيزی جز انديشه و ذهنيت روزگار و جامعه خود را بيان نکرده‌اند" و با توضيح زير سوال رفتن اسطوره در دنيای مدرن مينويسند " اسطوره اگر انرژی داشته باشد انديشه باورمندان خود را دگرگون ميکند. اما هنگامی که اين انرژی فروکش ميکند؛ به يادگاری فرهنگی تبديل ميشود|" علی اشرف درويشيان به اين تغييرات نگاه انتقادی دارد و بر اين نظر است که بی توجهی جوانان و روشنفکران امروز به عدالت اجتماعی عامل بی توجهی به صمد است وی در مقدمه کتابی که بيادمان صمد منتشر کرده مينويسد "آنها که گذشته‌های خود را آگاهانه به فراموشی سپرده اند، با نااگاهی چنين ميپندارند که دوره صمد بهرنگی و کتاب‌هايش سپری گرديده.... آنان با يورش توفان سهمگين سرکوب‌ها و به دنبال آن ناکامی‌ها همه چيز را پايان يافته پنداشتند و آرام آرام از واقعيات دور شدند و اينک برا ی آنها ديگر نه انسان ستمديده‌ای وجود دارد و نه کودک بی‌پناهی".
فرج سرکوهی و مسعود نقره کار با وجود تاکيدات متفاوتشان بدرستی بر زندگی صمد و نقش صمد بعنوان بزرگترين نويسنده ادبيات کودکان ايران تاکيد ميکنند. نوشته‌های صمد در تاريخ ادبيات ايران ماندگار خواهد بود. ولی ما در دوران اخير شاعران و نويسندگان بزرگ ديگری که آثار آنان نيز جاودانه خواهد بود داشته ايم ولی هيچيک از آنان موقعيت صمد را نيافتند. صمد به اين دليل به يک اسطوره بدل شد که نوشته‌های وی، آرمانها، روانشناسی و خواست‌های يک نسل از روشنفکران و جوانان ايران را منعکس کرد. صمد به اين دليل اسطوره شد که توانايی ادبی وی او را قادر ساخت که شخصيت ماهی سياه کوچولو را بيافريند و با ترجمه شخصيت چخ بختيار وی را به چهره‌ای آشنا بدل سازد. دو شخصيتی که بيان کننده تمايلات و ايده‌های يک نسل از روشنفکران ايران بودند. بررسی صمد بدون بررسی اين دو شخصيت ناقص است و بررسی تحولات نظری روشنفکران جوان ايران در نيمه دوم دهه ٤٠ و دهه ٥٠ بدون بررسی صمد و آثارش ناممکن است.
اين تنها کودکان و نوجوانان نبودند که با استقبال از نوشته‌های وی نقش اسطوره‌ای به صمد بخشيدند بلکه اين روشنفکران جوان و دانشجويان ايران بودند که خواست‌های خود را در نوشته‌های او منعکس ديدند و صمد را به اسطوره بدل ساختند.

جنبش روشنفکران و جوانان ايران در دهه ٥٠
صمد در سال ٤٧ درگذشت. در دورانی که پس از رفرمهای ارضی به نظر ميرسيد که رژيم شاه در نيرومند ترين موقعيت است و قادر گرديده همه مقاومت‌ها را درهم شکند. سازمانهای سياسی بزرگ آنزمان، حزب توده و جبهه ملی ضربه خورده و از نظر سياسی در موقعيت ضعيف و تدافعی بودند. ولی در درون جامعه، در ميان دانشجويان و روشنفکران ايران جنبشی نوين در حال شکل گيری بود. جنبشی که با جريانها و حرکات سياسی پيشين متفاوت و به آنها بی اعتماد بود و بيش از آنکه با مبارزات سياسی اجتماعی پيشين مشابهت داشته باشد، با جنبشی که در درون جوانان اروپا و آمريکا در حال شکل گيری بود تشابه داشته و از آنها تاثير ميپذيرفت. جنبشی که خواهان دگرگونی بنيادی همه ارزشهای فرهنگی و اجتماعی و سياسی حاکم برجامعه بود. صمد بهرنگی زبان گويای اين جنبش است. وی در آستانه شکل گيری اين جنبش درگذشت و با اوج گيری آن در سالهای بعد صمد نيز به اوج رفت. بررسی صمد بهرنگی، ايده‌ها و آثاروی بررسی نظرات و روانشناسی يک نسل از روشنفکران ايران است.
ماهی سياه کوچولو نمود نفی پذيرش زندگی روزمره جاری و شورش بر علیه ارزشهاي پذيرفته شده ايست که توسط ديگران دفاع ميشود. ماهی سياه کوچولو نماد جوانی است که مرزها را درهم ميشکند خطر و دشواريها را ميپذيرد و به جستجوی دريا ميرود. دريا تحولات عظيم اجتماعی است. ماهی سياه کوچولو در دريا امکان دارد که به هر سو حرکت کند و آزاد باشد. محدوديت‌های چشمه کوچک زندگی روزمره اورا آزار نميدهد. ماهی سياه کوچولو جستجو گراست؛ شورش گر است؛ آرمانخواه است و اينها همه بيان کننده آرزوها و روانشناسی نسلی از جوانان و روشنفکران ايران بود که به صحنه ميامدند.
چخ بختيار نمود يک شهروند اقشارمتوسط جامعه ماست. نماد فردی است که شغل آبرومندی دارد؛ خانواده داشته و خانواده اش را دوست دارد. بطور نامرتب روزنامه و گاها کتابی ميخواند تا بتواند در مجامع اظهار نظر کرده واز ديگران عقب نماند. نسبت به مسايل اجتماعی موضع دارد ولی حاضر نيست در اين رابطه اقدامی نمايد که هزينه داشته باشد. چخ بختيار نماد فردی از اقشار متوسط جامعه ايران است. فردی که همه خوب و بدهای جامعه ايران را نمايندگی کرده واز ارزشهای پذيرفته شده جامعه پاسداری ميکند. از نظر صمد چخ بختيار سمبل ايستايی است. صمد چنين چهره‌ای را بعنوان چهره پاسدار زندگی جاری جامعه زير بار تندترين انتقادات ميگيرد.
ما جوانان آندوران ميخواستيم جامعه ديگری بسازيم. ما ميخواستيم جامعه‌ای بسازيم که در آن همه نابرابيها و ظلم‌ها ريشه کن شده و همه آ نچيزهايی که انسانی و مثبت ميدانستيم حاکم باشد. خواست ما به دگرگونی قدرت سياسی محدود نميماند. ما ميخواستيم همه چيز را دگرگون کنيم و جامعه‌ای بسازيم که ازبنيان با جامعه‌ای که پدران ما در آن زندگی کرده بودند متفاوت باشد. اگر در جامعه ما ثروت بزرگترين امتياز بود ما آنرا بی ارزش ميانگاَشيم. اگرديگران در عرضه تجملات با يکديگر به رقابت می‌پرداحتند ما عليه هرگونه تجملی بوديم. اگر ديگران خوب لباس ميپوشيدند ما بد لباس ميپوشيديم. موسيقی مورد پسند ما موسيقی‌های محلی بود که درمحيط اطراف ما کمتر مورد توجه و بندرت از راديو و تلويزيون پخش ميشد. ما همه ارزشهای پذيرفته شده را به چالش ميطلبيديم. دگرگون خواهی هميشگی جوانان درآندوران در ايران نيز همچون اروپا و آمريکا بيک جنبش راديکال اجتماعی فراروييد. صمد بهرنگی زبان اين جنبش بود.
عدم طرح چگونگی مرگ صمد تنها گناه کسانی که از اين امر اطلاع داشتند و سکوت کردند نيست. جنبشی که ماهی سياه کوچولو سمبل آن بود نميخواست بشنود که ماهی سياه کوچولو غرق شده. ماهی سياه کوچولو بايد بدست مرغ ماهي خوار کشته ميشد. مگر نه آنکه نه تنها در ايران بلکه در سرتاسر جهان، جوانان آنروز پس از ٤٠ سال حتی امروز هم مايل نيستند راجع به خشونت چه گوارا در قبال مخالفين، پس از انقلاب کوبا چيزی بشنوند.
امروز در ايران فکرو روانشناسی حاکم بر جوانان و روشنفکران با آنچه صمد و همفکرانش معتقد بودند فاصله زيادی دارد. علی اشرف درويشيان حق دارد که بر اين فاصله انگشت ميگذارد. صرف نظر از آنکه چه قضاوتی از اين تحول داشته باشيم اين تمايز واقعی است. جوانان امروز از زاويه‌هایی کاملا متفاوت با ٣٠ سال پيش با مسايل اجتماعی تماس ميگيرند. امروز جوانان قبل از آنکه از زاويه برابری و ضرورت دگرگونی‌های عميق اجتماعی با مسايل سياسی اجتماعی تماس گيرند، از ضرورت کسب آزاديهای فردی آغاز به حرکت ميکنند. امروز تشکيلات مخفی، مبارزه قهرآميز و انقلاب اجتماعی جاذبه آنروزها را ندارد. حتی بخش بزرگی از جوانانی که امروز سيستم حاکم بر جامعه را نفی ميکنند آرزوی خود را نه رسيدن به دريای تحولات اجتماعی، بلکه پيوستن به زندگی بقول صمد "چخ بختيار"‌هايی ميدانند که در آنسوی اقيانوس زندگی ميکنند. و نه فقط در ميان جوانان بلکه در سطح عمومی جامعه نيز به نظر من آنچه کاظم علمداری تحت عنوان تقويت پراگماتيسم در اشکال مبارزه مردم مينامد واقعی است. اين تغييرات صرف نظر از آنکه چه قضاوتی در قبال عناصرآن داشته باشيم هم در ايران و هم در جهان يک واقعيت است. بررسی آثار صمد و روانشناسی حاکم بر روشنفکران و جوانان ايران آنروز تنها با توجه به شرايط تاريخی و تغييرات عظيمی که در جهان بوجود آمده امکان پذير است.

صمد و جنبش چريکی
بسياری از تحليل گران صمد را نماينده و سخنگوی جنبش چريکی ميدانند. اين تصوير واقعی نيست. اکثريت قريب باتفاق دانشحويان علاقمند به مسايل اجتماعی و روشنفکران ايران در اوايل دهه ٥٠ به حمايت از چريکهای فدايی خلق ( و مجاهدين خلق) برخاستند و به همين دليل اين جنبش در مواردی مسامحتا جنبش فداييان نام گرفت. ولی يکسان انگاشتن اين جنبش و جريان چريکی خطاست. اين جنبش قبل از تاسيس سازمان چريکهای فدايی خلق شکل گرفت و پس از آنکه بخش بزرگی از نيروها و کادرهای آن مبارزه چريکی را رد کردند به حيات خود ادامه داد و همه مشخصات پيشين خود را حفظ کرد.
تحليل گرانی که صمد را نماينده جريان چريکی ميدانند، عمدتا به دو فرازاز نوشته‌های او اشاره ميکنند. خنجری که ماهی سياه کوچولو با آن شکم مرغ ماهی خوار را ميدرد و بخصوص پایان داستان ٢٤ ساعت در خواب و بيداری که لطيف قهرمان داستان پس از آنکه شتر مورد علاقه اش را ميفروشند آرزو ميکند ايکاش مسلسل پشت ويترين به او تعلق داشت.
صمد بهرنگی در سال ١٣٤٧ درگذشت ونوشته‌های وی در سالهای ١٣٤٦ و قبل از آن نوشته شده. در اين زمان بحث مبارزه چريکی در محافلی که صمد به آنها تعلق دارد در آغاز کار است و هنوز دو سال تا نوشته رد تيوری بقا پويان و مبارزه مسلحانه هم استراتزی و هم تاکتيک مسعود احمدزاده زمان لازم است. مسعود احمدزاده در نوشته خود پروسه تکوين فکری گروه را توضيح ميدهد و تشريح ميکند که گروه در ابتدا به کار سياسی توده‌ای و تشکيل حزب طبقه کارگر معتقد بود و در چه پروسه‌ای پس از آشنايی با نظرات رژی دبره به ضرورت مبارزه مسلحانه (چريکی) اعتقاد پيدا کرد.
صمد درهمه نوشته‌های خود ستم ديده‌ها را به مقاومت در برابر ستمگرانی (ثروتمندانی) که آنان را تحقير ميکنند فرا ميخواند. لطيف در ٢٤ ساعت در خواب و بيداری به صورت پيرزن پولداری که با اتومبيل باو زده و بعد هم تحقيرش ميکند تف ميکند، در همان کتاب وی با پاره آجر شيشته مغازه‌ای که صاحب آن وی را گدا مينامد خرد ميکند. اولدوز در کتاب اولدوز و کلاغها پای مادر بزرگ را گاز ميگيرد. در کتاب يک هلو و هزار هلو درخت هلو زمانيکه می‌بيند ميوه‌هايش نصيب باغبانی ميشود که در کاشت و پرورش وی نقشی نداشته اعتصاب ميکند و از دادن هلو سرباز ميزند و دهها نمونه ديگر. آرزوی داشتن مسلسل نيز در همين چارچوب مطرح است و نه الزاما مبارزه چريکی.
نوشته‌های صمد ستم ديده‌ها را به مقاومت و مبارزه فرا ميخواند. طبيعتا چريکها در نوشته‌های صمد و مبارزه جويی نهفته در آنها انعکاسی از ايده‌ها و مبارزه خود را ميديدند و ماهی سياه کوچولو به سمبل فداييانی که اسلحه بر کف گرفته و در مقابله با ديکتاتوری حاکم مرگ را پذيرا ميشدند؛ تبديل شد. ولی چنين قهرمانانی نه در ايران و نه در جهان محدود به چريکها و معتقدين به مشی چريکی نبوده اند. ويتنامی‌ها وان تروی را داشتند، آلمانی‌ها روزالوگرامبورگ را ؛ مکزيکی‌ها زاپاتا را و ما بابک و ستارخان را. آرمانخواهی، فداکاری و دلاوری ماهی سياه کوچولو مبتواند سمبل تمامی جنبش‌های آرمانخواهی باشد که به مبارزه راديکال با دشمن رو آورده اند. اين سمبل در آن دوران توسط روشنفکرانی که هيچ مناسبتی با جنبش چريکی ندارند نيزپذيرفته شد. ايرج جنتی عطايی در ترانه دريايی که با صدای گوگوش خوانده شد ميگويد:
کمکم کن؛ نگذار اينجا بمونم تا بپوسم؛ کمکم کن؛ عشق نفرينی بی پروايي ميخواد؛ ماهی چشمه کوچک هوای تازه دريايی ميخواد؛ دل من درياییه؛ چشمه زندون منه؛ قطره قطره‌های آب مرثيه خون منه.

نقد جنبش روشنفکری ايران دردهه ٥٠
در چند سال گذشته جنبش روشنفکری و جوانان ايران در سالهای دهه ٥٠ توسط بسياری از تحليلگران بعنوان يک نقطه حضيض مورد نقد قرار گرفته و از ايده‌های حاکم برا ين جنبش از زاويه ستيزشان با مدرنيسم انتقاد شده و ميشود. مگر نه اينکه اين جنبش بکارگيری قهر در برابر قهر را تيوريزه ميکرد، مگر نه اينکه اين جنبش با ساختن اسطوره‌ها نقد و آزاد فکری را مانع ميشد، مگر نه اينکه اين جنبش با برخورد خصمانه با امپرياليزم و رزيم‌های حاکم در اروپا و آمريکا مانع برخورد همه جانبه با غرب ميشد، مگر نه اينکه اين جنبش صحنه اجتماعی را ساده کرده و خوب و بد را سياه و سفيد ميکرد، مگر نه اينکه اين جنبش با برخی اقدامات فرهنگی رژيم در راستای مدرنيسم ضديت ميکرد و .....بالاخص از آنجا که در ايران به دليل هژمونی نيروهای واپس گرا در جريان انقلاب، اين نيروها از تمام ضعف‌های اين جنبش برای تقويت و گسترش ايده‌های خود درجامعه بهره گرفتند، نقد جنبش روشنفکری ايران در آندوران با ذکر مثالهای واقعی اين هم پيوندی‌ها، دارای پشتوانه استدلالی نيرومندی است.
جنبش اعتراضی جوانان و روشنفکران ايران در آن سالها يک جنبش اعتراضی راديکال است. در ايده‌ها و عملکرد اين جنبش ميتوان فاکتهای متضاد دررد و يا تاييد آن فراوان يافت. ما مخالف استبداد بوديم و عليه آن ميرزميديم، ما دمکرات بوديم چون ميکوشيديم مردم در حيات اجتماعی خويش نقش داشته باشند، ميکوشيديم تشکلهای توده‌ای شکل گيرند و قدرت يابند. ما دمکرات نبوديم چون آماده آن بوديم که عليه آزادی آنانی که تفکرشان را ضد ايده‌های خود ميدانستيم عمل کنيم. ما عدالت خواه بوديم چون محرکمان نفی هر گونه ستم و شکل دهی جامعه‌ای بود که در آن برابری تامين شده باشد وهمه بتوانند آزاد بوده و استعدادهايشان را بکار گيرند. ولی همزمان ما آماده آن بوديم که در بی عدالتی بر کسانی که آنها را دشمنان مردم ميدانستيم چشم فروبنديم و پس از انقلاب فرو بستيم. ما طرفدار مدرنيسم بوديم چون عليه سنت‌های عقب مانده جامعه شوريده و ميکوشيديم فرهنگ ديکری را جايگزين آن سازيم . ما مخالف خرافات و خواستار تحول فرهنگی و پيشرفت بوديم . ما مخالف مدرنيسم بوديم چون با بخشی از تحولاتی که در اين راستا توسط رژيم مطرح و پيش برده ميشد ضديت ميکرديم. ميتوان با برجسته کردن و انگشت گذاردن روی هر يک از اين جنبه‌ها نتيجه گيری‌های متفاوتی نمود. ولی مگر جنبش همزاد اين حرکت در اروپا و آمريکا فاقد چنين تناقضاتی است. مگر نه آنکه هستند تحليل گرانی که آن جنبش را نيز بعنوان يک نقطه افول مورد قضاوت قرار ميدهند. جنبشی که لاابالی گری و بی مسيوليتی را گسترش داد؛ جنبشی که مواد مخدر را در جامعه نهادينه کرد، جنبشی که با تمجيد خشونت در برابر خشونت و يا اعمال قهرعليه حاکميت‌های ديکتاتور، فکری را بنيان گذاری و تقويت کرد که تا بامروز نيز آثار آن تداوم دارد و گروههای تروريست از آن بهره ميگيرند، جنبشی که به فمينيست‌های افراطی پرخاشگر ميدان داد و به روند برابری زنان و مردان لطمه زد، جنبشی که بی بند و باری جنسی را گسترش داده و سکس را جايگزين عشق کرد و ...
در فرانسه انتخاب رژی دبره بعنوان يکی ازمشاورين نزديک فرانسوا ميتران جنجال سياسی پديد آورد و در آلمان انتشار عکس فيشر وزير امورخارجه آلمان هنگام کتک زدن پليس‌ها، چندين ماه به يکی از مهمترين مباحث سياسی بدل شد. ولی اکثريت تحليل گرانی که کليت اين جنبش را نه از زاويه منافع سياسی حزبی، بلکه در ابعاد اجتماعی، تاريخی آن مورد بحث قرار ميدهند، اين جنبش را يک "نه" به نارسايی‌های جامعه در آنروزميدانند. "نه"‌ای که جامعه غرب به آن نياز داشت. پذيرش پست وزارت در دولت بورژوايی آلمان توسط فيشر و اتو شيلی و تريتين (وزرای خارجه، کشور و محيط زيست آلمان) خود نشاندهنده فاصله عظيمی است که آنان را از تفکرهای دوران جوانيشان جدا ميکند ولی فيشر در تمام مصاجبه‌ها با وجود فشاری که باو وارد شد تنها از مضروب کردن پليس‌ها اظهار تاسف کرده و از آنان معذرت خواست ولی حاضرنشد يک کلام بر عليه مبارزات آندوره برزبان آورد.
جنبش جوانان و روشنفکران ايران در آن سالها هرچند در برخی زمينه‌ها خصوصيات ويژه و محلی خود را دارد ومثلا در رابط با مسايل جنسی، نه از جوانان اروپا وآمريکا بلکه ازفرهنگ حاکم بر جامعه وآموزشهای مايويستی تاثير پذيرفته ولی در اصلی ترين راستاها مشابه و تحت تاثير آن جنبش است. در روزهايی که به اين موضوع فکر ميکردم، تبليغی از تلويزيون آلمان پخش شد که در همين راستا توجه مرا جلب کرد. تبليغ راجع به يک مجموعه از آهنگهای دهه ٦٠ بود و در شروع آن ميگفت در آنروز ما ميخواستيم جهان را دگرگون کنيم و دنيایي ديگر بسازيم. و سپس جون بايز را نشان ميداد که آهنگ we shall over come را در يک تظاهرات عظيم که فکر ميکنم کمپينگ ضد جنگ سال ١٩٦٩ در آمريکا بود ميخواند و هزاران جوان دست در دست هم همراه او ميخواندند و سپس در صحنه بعد صد‌ها جوان را نشان ميداد که در يک خيابان که فکر ميکنم در برلین بود ميدويدند و سرود ميخواندند. قيافه‌ها، حالت‌ها، روحيه‌ها عينا مشابه خود ما در ٣٠ قبل بود. اگر در ايران اين جنبش مبارزه فداييان و مجاهدين را تاييد و از آنان حمايت ميکرد، در اروپا و آمريکا هم اگر چه جنبش چريکی در اين کشورها موضوعيت نداشت و طرفداری از آن يک فکر حاشيه‌ای بود ولی همه آنها مبارزات چريکی در کشورهای استبدادی را تاييد و چه گوارا چهره مجبوب همه جوانان آن نسل بود
در آمريکای لاتين که جنبش در آن سالها حتی در جزييا ت نيز بيش از آمريکا و اروپا با ايران مشابهت دارد، در عمل سياسی بر خلاف ايران اين نيروهای دمکرات بودند که در جامعه هژمونی يافتند و از مبارزه جوانان و روشنفکران راديکال عليه حکومت‌های نظامی سود بردند واز نقاط قوت اين جنبش بهره برداری نمودند. امروز هيچ يک از تحليل گران مدافع مدرنيسم ويکتورخاراها و پابلونروداها، سمبل‌های اين جنبش را همسوی ارتجاع و سنت گرايان ارزيابی نميکنند.

نگاه به قهرمانان
يکی از نکاتی که در سالهای اخير مورد تاکيد بسياری از دوستان ما قرار گرفته انتقاد از اسطوره سازی بعنوان ارزشی مغاير مدرنيسم و گسترش نادرست اين امر به بی نيازی دنيای مدرن از قهرمانان است. طرح عدم ضرورت وجود قهرمانان در جامعه مدرن هم توسط رييس جمهور که عدم توانايی خود در پيشبرد تعهداتش به مردم و درگير شدن با محافظه کاران را با بی نيازی مردم به قهرمانان توضيح ميدهد وهم توسط برخی از دوستان ما در سالهای اخير بارها و بارها مطرح شده و طبيعتا صمد بعنوان سخنگوی تفکر حاکم برآن دوره و ماهی سياه کوچولو بعنوان سمبل يک قهرمان مورد پذيرش يک نسل از روشنفکران ايران مورد انتقاد قرار ميگيرند. حتی اين ايده در شکل افراطی طرح آن تا نقد مقاومت و سرسختی افرادی چون اکبرگنجی بعنوان اشکال کهنه مبارزه پيش ميرود.
نفی اسطوره‌هايی که هيچ گونه ترديد در رابطه با آنان مجار نيست به مفهوم نفی قهرمانانی که حاضر گرديده اند نه بگويند و هزينه آنرا بپردازند نيست. جامعه مدرن بدون چنين کسانی نميتوانست شکل گيرد. جامعه بشری مرهون هزاران قهرمانی است که عليه حکومت‌ها ی استبدادی مبارزه کرده و دشواری‌های آنرا پذيرا شده اند. جامعه بشری مرهون زنانی است که در تاشکند چادر(گونی) از سر برگرفتند و بدست برادرانشان بقتل رسيدند. جامعه بشری مرهون انديشمندانی است که ايده‌های تقديس شده و غيرقابل ترديد را به چالش کشيدند و دشواريهای اين شجاعت خود را تحمل کردند. مدرنيسم بر پايه چنين تلاشهايی پا گرفت و رشد کرد. اگر جوانانی وجود نداشتند که بی عقلی کرده و از پنجاه ساله‌های نماينده عقل جامعه تبعيت نکنند تحول در جامعه ميمرد.
نه تنها در جامعه ما؛ نه تنها در جهان ٣٠ سال قبل بلکه حتی در اروپا و آمريکا نيزهمين امروزهستند جوانانی که نه ميگويند و هزينه‌های نه گفتن خود را ميپردازند. در ماههای گذشته با گروهی از جوانان درآلمان در تماس قرار گرفتم که معتقدند در جامعه امروز غرب ارزشهای تعريف شده‌ای از خوب و بد، موفقيت و عدم موفقيت در زندگی وجود دارد که به ارزشهايی منجمد شده بدل گرديده و جوانان مسيرهای مشابه تعيين شده را بدون آنکه فکر کنند و علايق خود را بشناسند طی ميکنند و برای آنکه فرد بتواند خود تصميم بگيرد و راه زندگی خود را بيابد راهی جز فاصله گرفتن ازمحيط و يافتن علقه‌های واقعی و مسير زندگی مناسب خود فرد وجود ندارد. جوانانی که زندگی عادی و دانشگاه را رها کرده و در خاک و خل‌های مکزيک و هندوستان در جستجوی راه خويشند. جستجویی که شايد هيچگاه به نتيجه نرسد و دستاوردش، تنها تجربه‌ای باشد که در اين راه کسب ميکنند. جوانانی که شايد در اين جستجوی خويش شخصيت کيمياگر پرداحت شده توسط نويسنده برزيلی پاولو کووله را به ارنستو چه گوارا ترجيح دهند. آيا وجود اين جوانان نشانه‌ای ازيک نيازخفته در همين جوامع نيست و آيا امکان ندارد که همين جوانه‌ها طلايه‌های يک حرکت اجتماعی باشند.
جامعه ايران نيازمند کسانی است که نه بگويند. اگر سياستمداران موظفند ممکن‌ها را در نظر گيرند و بر اساس واقعيات و امکانات راهکارهای ممکن در راهگشايی بسوی اهداف مورد نظر خويش ارايه دهند جامعه ما نيازمند نويسندگان؛ هنرمندان و روشنفکرانی است که چارچوب‌ها را درهم شکنند. جامعه ما نيازمند کسانی است که نه بگويند و در اين نه گفتن خويش از مرزهای پذيرفته شده در محيط اطراف خويش فراتر روند و هزينه آنرا بپردازند. ما نيازمند چنين قهرمانانی هستيم. قهرمانی را بايد باز تعريف کرد. جامعه ما نيازمند جوانانی است که در ارزوی رسيدن بدريا باشند و بسوی دريا رهسپار شوند. دريا را بايد بازتعريف کرد. حديث ماهی سياه کوچولو پايان نيافته است.

نوشته شده در ساعت: 10:15 توسط: مهدی فتاپور

Read More...