/* expanded templates begin */ */ expanded template ends */

۲۴.۹.۸۶

عکس و موزیک آخر هفته

لطفا به آدرس زیر مراجعه کنید

Read More...

۱۶.۹.۸۶

سیمرغ و سی مرغ


تلخی آرزو و سختی جستجو 4
در بازگشت از همایش اتحاد جمهوريخواهان از برلین بسمت کلن میرویم. بیش از دو سوم راه را رفته ایم. بهروز در صندلی کنار من خوابیده است و مریم و نوشین در صندلی عقب در حال پچ پچ کردن و من در گیر فکرهای پراکنده ام. صدای زویا (افسانه صادقی) در گوشم است. رهایم کن ای تلخی آرزو؛ رهایم کن ای سختی جستجو؛ تا بنوشم جان خود را.
آیا جان زندگی در تلخی آرزو و سختی جستجوست یا در رهایی از آن؟ کسانی که رویاهای دور از دسترس را تعقیب میکنند و سختی های راه را میپذیرند از جان زندگی بیشتر بهره میگیرند یا آنان که واقع بین ترند، آرزوهایشان دست یافتنی و زندگیشان با فراز و نشیب کمتری همراه است ؟

*******
یاد آوری محمود و انوش مرا به گذشته ها برد. آنها نمونه نسلی بودند که دست یابی به آرزوهای دور از دسترس را در عرصه اجتماعی هدف قرار داده بود. نسلی که هم در ایران و هم در سرتاسر جهان میخواست دنیا را دگرگون کرده و دنیای دیگری که آنرا انسانی تر میدانست برپا سازد. این نسل نتوانست و نمیتوانست به اهدافی که در نظر داشت دست یابد. حتی بدتر از آن، در کشور ما، روند حوادث در راستایی متضاد با خواست های آنان پیش رفت. در اروپا و آمریکا بازماندگان آن نسل آرزوهای خود را نه در مائوئسم و تروتسکیسم و جنبش هیپی ها که در شکل دهی و تقویت جنش های صلح و فمینیستی و حقوق بشر و محیط زیست یی گیری نمودند. بخش بزرگی از متفکران و چهره های برجسته فرهنگی امروز این کشورها از فعالان آن نسلند.
در ایران صدها تن از جوانان آن نسل کشته شدند. هزاران تن زندان رفتنند و صدمات اجتماعی گوناگونی را متحمل گردیده و یا مجبور به مهاجرت شدند. ولی در ایران نیز همچون اروپا بخش بزرگی از نحبگان فکری فرهنگی و مدیران کشور بازماندگان آن نسلند. نقش بازماندگان آن دوران در جنبش های مدنی اجتماعی کنونی کشور ما تعیین کننده است.
آیا آنان در پی گیری آرزوهای دور از دسترس از جان زندگی بهره مند شدند و یا با شکست در دست یابی به اهدافی که در برابر خود قرار داده بودند؛ جوانی خود را در پی گیری سراب از کف دادند. در اینجا منظور من درستی یا نادرستی ایده های آنان و یا نتایج اجتماعی اقدامات آنان نیست. در این زمینه من کم مطلب ننوشته ام. بحث من در اینجا، خود زندگی این نسل است.
دوازده سال پیش مریم (سطوت) تصمیم گرفت که برای خود جشن تولد بزرگی بگیرد. بخشی از دوستان قدیم و جدیدمان را دعوت کردیم. مریم که در سازماندهی مراسم توانایی و تجربه دارد برنامه خوبی تدارک دیده و با وجود امکانات بسیار ناچیزما در آنزمان برنامه خوبی سازمان داد. حدود سیصد نفر در این جشن شرکت کردند. ولی به نظر من این جشن از زاویه دیگری اهمیت داشت. برخلاف اروپاییها در ایران گرفتن جشن تولد برای بزرگسالان معمولا مرسوم نیست. بخصوص در میان فعالان سیاسی اجتماعی نسل ما، تا آنروز این چنین مراسمی بی سابقه بود (یا حداقل من از آن اطلاع نداشتم). در واقع برگزاری چنین جشن تولدی برای مریم که در 20 سالگی زندگی معمول، خانواده و دانشگاه و تئاتر را رها کرده وبه چریکها پیوسته بود اعلام نوع دیگری از نگاه به زندگی بود.
من خیلی فکر کردم که برنامه را چگونه آغاز کنم. اصلا دلم نمیخواست که برای شروع چنین برنامه ای هفت هشت دقیقه تعارف ها و حرفهای متداول را تکرار کنم. ولی اگر میخواستم از تعارف ها و خوش آمدگویی های معمول یک کلمه بیشتر صحبت کنم، صحبت من نمیتوانست به ارزش گذاری از زندگی مریم که یک نمونه مشخص از زندگی همه دعوت شده ها بود ارتباط نگیرد. در آنزمان پس از حوادث بعد از انقلاب و فروپاشی کشورهای سوسیالیستی و مشکلات سالهای اول مهاجرت کم نبودند کسانی که ارزیابی مرا از زندگی خود نداشته و افسوس سالهای از دست رفته را میخوردند. وارد شدن در این بحث که نمیتوانست در چند جمله محدود بماند خوش آمد گویی را بیک بحث نظری تبدیل میکرد که جایش در جشن تولد نبود. هر چه فکر کردم چیزی به نظرم نرسید و اجبارا تصمیم گرفتیم که مریم خودش در چند جمله از همه به خصوص آنان که از راه دور آمده بودند تشکر کرده و خوش آمد بگوید و مستقیما برنامه هنری را آغاز کند.
یادم نیست که درست همان روزها به چه دلیل بیاد شعر قوم به حج رفته مولانا افتادم. شعر را بارها خواندم و هر بار بیشتر به این نتیجه رسیدم، همه آن چیزهایی که من میخواستم یگوید در این شعر خیلی بهتر بیان شده. یکیار شنیده بودم که عارف این شعر را همراه با دف اجرا کرده. جستجو کرده و آن آهنگ را پیدا کردم. مریم آهنگ را تمرین کرد. آنروز من جشن را بی هیچ مقدمه ای، مستقیم با خواندن این شعر شروع کردم و مریم هم همراه با تار شهریار ضرابی آنرا اجرا کرد.
در این شعر مولانا میگوید " ای قوم به حج رفته کجایید کجایید معشوق همین جاست بیایید بیایید" و در ادامه شعر، زوار سرگردان در بیابانهای عربستان را خطاب قرار میدهد که شما درآن بیابانها تنها یک قطعه سنگ خواهید یافت و خدایی پیدا نخواهید کرد و میگوید " یک شاخه گل کو اگر آن باغ بدیدید یک جوهر جان کو اگر از بهر خدایید" ولی پس از همه این شماتت ها، شعر را این چینن پایان میدهد " با این همه آن رنج شما گنج شما باد افسوس بر این گنچ شما پرده شمارید". در نظر مولوی، خدا و جوهرجان در بیابانهای عربستان یافت نخواهد شد ولی تلاش برای رسیدن به خدا، گنج زندگی آنانیست که در این راه گام نهاده اند.
این مضمون را عطار در داستان سیمرغ روشن تر بیان کرده. در این داستان سی مرغی که برای دیدار سیمرغ سختی های راه را پشت سرگذارده و به قله قاف میرسند سیمرغ را نمییابند و تنها تصویر خود را در آینه می بینند. از نظر عطار سیمرغی وجود ندارد. سیمرغ تلاش برای رسیدن به سیمرغ است و در سیمای آنانی که سختی های راه رسیدن به قله قاف را برای ملاقات سیمرغ پذیرا شده اند، خود را نمایان میکند.
داستان سیمرغ عطار در ماهی سیاه کوچولوی صمد تداوم مییابد. ماهی سیاه کوچولو روشن ترین بیان ایده ها و آرزوهای نسل ماست. صدها هزار جوان در ایران (و اروپا و آمریکا) با آرزوی رسیدن به دریا قدم در راههای ناشناخته گذاشتند. ماهی سیاه کوچولو سمبل تمامی آنانی بود که زندگی جاری را نمی پذیرفتند و خواهان تغییر و دگرگونی و بعبارت دیگر رسیدن بدریا بودند.
در آندوره ایده حرکت بسوی دریا همه روشنفکران نسل ما را تسخیر کرد. گوگوش در شعر دریایی ایرج جنتی عطایی میخواند. " کمکم کن نگذار اینجا بمانم تا بپوسم....دل من دریاییه ، چشمه زندان منه، قطره قطره های آب مرثیه خان منه" ابتهاج در اثر برجسته اش " گام هنر زمان" میگوید " آبی که بیاسود زمینش بخورد زود دریا شود آن رود که پیوسته روانست".
در این بحث، من سیمرغ عطار را بیشتر از ماهی سیاه کوچولو می پسندم. صمد در داستان ماهی سیاه کوچولو دچار یک تناقض است. در داستان صمد دریا وجود دارد. ماهی سیاه کوچولو بدریا میرسد. دریا فراخ است. ماهی ها میتوانند در دریا بهرسو حرکت کنند. دریا در نظر او اوج آزادی انسانهاست. ولی در داستان صمد، ماهی سیاه کوچولو باید کشته شود. و درست در همان لحظه ای که او لذت شنا در دریای فراخ را احساس میکند، مرغ ماهی خوار اورا میرباید. در دریای صمد نیز آزادی نسبی است. در این دریا نیز ماهی ها نمیتوانند به سطح آب بیایند چون مرغان ماهی خوار در آنجا در انتظار آنانند و نمیتوانند به عمق بروند چون کوسه ماهی ها در آنجا آنها را می بلعند. در تداوم ایده صمد، باید در این دریا نیز ماهیانی پیدا شوند که بسوی اقیانوس هایی رهسپار شوند که در آنجا از کوسه و مرغ ماهی خوار نشانی نباشد.
داستان عطار روشن تر است. در داستان عطار سیمرغی وجود ندارد. سیمرغ خود راه است. سیمرغ همان مرغانی هستند که در این راه گام مینهند. سیمرغ در تلاش رسیدن بقله قاف معنا مییابد. خدایی شدن همان تلاش برای رسیدن به خداست. (و یا با برداشت امروز من دست یابی به آزادی و عدالت و ارزش های انسانی نه یک هدف که یک روند است)
بخش بزرگی از روشنفکران کشور ما امروز ایده های ذکر شده را اسطوره سازی و در مغایرت با دنیای مدرن میدانند. مگر نه اینکه يک جنبه از تاثیر عرفان در ذهن ما ایرانیان جدایی سنجش اعمال و افکار، از تاثیر آن در زندگی عملی بوده و بعنوان یک عامل منفی در ذهن ما ایرانیان در مواجهه با دنیای امروز عمل نموده. آیا در دنیای مدرن امروز که نتیجه هر فکر و اقدام با نتایج عملی آن در زندگی واقعی سنجیده میشود، حدیث سیمرغ و ماهی سیاه کوچولو پایان یافته و تمجید من از سیمرغ عطار و ماهی سیاه کوچولوی صمد نشانه ای از بازمانده های افکار سنتی در ذهن من نیست. یا آنکه دنیای امروز، دنیای فاصله گیری از یقین ها و احکام قطعی ناشی از تجربه دوران دکارت و لاووازیه و میدان دادن به ایده ها و اعمالی است که از مرزهای شناخته شده فراتر رفته و افق های جدیدی را بگشاید. دنیای امروز پذیرش و تمجید همزیستی ماهی های دیوانه کوچولو و ماهی های عاقل سفید است و یا بعبارت دیگر حدیث
سیمرغ پایان نیافته است. سیمرغ را باید باز تعریف کرد
**************
برخی از دوستان بمن اطلاع داده اند که در توشتن اظهار نظر دچار مشکل شده اند. دوستانی که عضو گوگل نیستند میتوانند از
anonymous
استفاده کرده و نامی را که مایلند و در صورت تمایل میل آدرس و آدرس وبلاگشان را در انتهای مطلب بنویسند

Read More...

۳.۹.۸۶

عکس و موزيک آخر هفته

لطفا به آدرس زیر مراجعه کنید

Read More...

۲۶.۸.۸۶

عکس و موزيک آخر هفته

لطفا به آدرس زیر مراجعه کنید

Read More...

۲۱.۷.۸۶

تلخی آرزو و سختی جستجو 3

افکار پراکنده 12
در بازگشت از همایش اتحاد جمهوريخواهان از برلین بسمت کلن میرویم. از نیمه راه گذشته ام. خیلی خسته ام. صدای زویا (افسانه
صادقی) در گوشم است. رهایم کن ای تلخی آرزو؛ رهایم کن ای سختی جستجو؛ تا بنوشم جان خود را.
آیا جان زندگی در تلخی آرزو و سختی جستجوست یا در رهایی از آن؟ کسانی که رویاهای دور از دسترس را تعقیب میکنند و سختی های راه را میپذیرند از جان زندگی بیشتر بهره میگیرند یا آنان که واقع بین ترند، آرزوهایشان دست یافتنی و زندگیشان با فراز و نشیب کمتری همراه است ؟

*******
بهروز خلیق در صندلی کناری من با دهان باز خوابیده و آهسته بفهمی نفهمی کمی خر خر میکند. نمیدانم چرا یک لحظه تجسم میکنم اگر محمود نمازی و انوشیروان لطفی زنده و با همان روحیه سابقشان اینجا بودند حتما یک تکه نخ یا کرکی پیدا کرده و در بینی بهروز فرو میکردند. (چه خوب است که آدمها در خاطرات، همیشه سرحال و جوان میمانند و پیر و افسرده نمیشوند.) از تجسم این صحنه که بهروز از خواب پریده و هاج و واج اطراف را نگاه میکند تا ببیند چه اتفاقی افتاده و قیافه محمود و انوش که خودشان را به آن راه زده و در حالیکه دارند از خنده منفجر میشوند زیر چشمی بهروز را میپایند، خنده ام میگیرد و بلند بلند شروع میکنم به خندیدن. خوشبختانه مریم و نوشین آنچنان غرق پچ پچند که اصلا نمی فهمند راننده شان بسرش زده و بی دلیل بلند بلند میخندد.
محمود و انوش نمونه نسلی بودند که بدنبال رویاهای دور از دسترس بود. نسلی که میخواست دنیا را دگرگون کرده و دنیایی که آنرا انسانی تر میدانست برپاسازد.1 از یادآوری محمود و انوش از ظلمی که به جوانان و روشنفکران آن نسل روا شده دلم گرفت. راجع به دشواریهایی که روشنفکران و جوانان معترض آن نسل تحمل کردند، زیاد صحبت شده. ولی من امروز دلم از این گرفت که تلاشهای آن نسل با نتایج انقلاب بهمن در هم آمیخته شده و در احساس آدمهای امروز این دو تفکیک ناپذیرند. از این دلم گرفت که کم نیستند تحلیل گران و سیاستمداران و روشنفکرانی که زمانی که آندوران را بخاطر میاورند تنها به مقایسه نظرات مسلط آنروز و امروز پرداخته و در چهره روشنفکران آندوران تنها انحراف و کج روی را می بینند. روشنفکرانی که تحت سیطره استالینیسم و مائوئیسم بودند و حتی برخی تا آنجا پیش میروند که جریاناتی چون فدائیان و مجاهدین آنزمان را تروریست نامیده و بالکل رد کنند.
تابستان گذشته برای تعطیلات سفری بسواحل فرانسه داشتم. در این سفر که برنامه ریز آن پسرم بود ما نه بمناطق توریستی سواحل مدیترانه بلکه بیکی از شهرکهای غیر توریستی در کنار اقیانوس اطلس رفتیم و نزدیک دریا چادر زدیم. یکی از عصر ها در میدان مرکزی شهرک، سن برپا کرده ویک گروه موسیقی برنامه اجرا میکرد. چند هزار فرانسوی در میدان جمع شده بودند. گروه آهنگ های مورد علاقه مرا و بخشا آهنگ های قدیمی اجرا میکرد. یکی از آهنگ هایی که آنها اجرا کردند آهنگ بلا چاو بود. آهنگی ایتالیایی که پس از جنگ در بزرگداشت پارتیزانهای دوران جنگ ساخته شده بود و موقعیت یک آهنگ ملی را در ایتالیا و فرانسه یافت. همه جمعیت آهنگ را بلد بودند و همراه با گروه میخواندند. این صحنه مرا بفکر فروبرد. روی یک سکو نشسته و در افکار خودم فرورفتم. سگ ما هم که جوان و خیلی پر جنب و جوش است و در ِیک چنین مواردی باید دودستی بندش را محکم نگاه داشت، حالت مرا فهمیده روی زمین ولو شده و پوزه اش را روی کفش من گذاشته و آرام مردم را نگاه میکرد و هر چند دقیقه یکبار برمیگشت مرا نگاه میکرد که ببیند آیا حالت چهره من عوض شده و میتواند جست و خیز کند. (چه خوب بود آدمها هم اینقدر به یکدیگر توجه داشته و همدیگر را می فهمیدند.) باین فکر میکردم که همه ایتالیاییها و فرانسویها میدانند که بیش از هشتاد در صد این پارتیزانها کمونیست بودند، آنهم کمونیستهای دوران کمینترن. آنها همه میدانند که عملیات پارتیزانی در بسیاری از موارد نتیجه منفی ببارمیاورد. بعضی موارد آلمانیها بخاطر یک عملیات کوچک، اهالی یک روستا را قتل عام میکردند. همه آنها میدانند که در درون این گروههای پارتیزانی، کم اتفاقات غیر قابل دفاع رخ نداده. همه میدانند که چند سال قبل تر در جنگ داخلی اسپانیا پارتیزانهای کمونیست و آنارشیست به روی هم سلاح کشیده و هزاران نفر در این درگیریها کشته شدند ولی هیچیک از اینها منجر به آن نمیشود که فرانسویها و ایتالیاییها بلا چاو را آهنگ ملی خود ندانند و از قهرمانان مبارزه با فاشیسم تمجید نکنند.
حدود ده سال پیش مجله اشپیگل آلمان شماره مخصوصی راجع به چه گوارا و لوبکه ( کمونیست زن آلمانی که همراه با چه گوارا در بولیوی کشته شد) داشت و بخش بزرگی از بزرگان جامعه آلمان در این رابطه اظهار نظرکرده بودند. هیچ یک از کسانیکه مطلب نوشته بودند با نظرات و شیوه های مبارزه چه گوارا توافق نداشتند. همه آنها از خشونت های وی پس از انقلاب کوبا مطلع بودند. در همان نشریه راجع به اینکه در تیم تحت فرماندهی وی، جوانی بخاطر دزدیدن یک تکه از نان جیره بندی گروه اعدام شد، درج گردیده بود. ولی هیچیک از اینها مانع آن نمیشد که وی (و لوبکه) بعنوان سمبل نسلی که ارزشهای زمان را زیر سوال برده و جامعه انسانی تری را آرزو میکرد مورد تمجید قرار نگیرد. در آمریکای لاتین تنها طرفداران حکومت های نظامی سابق گروههای میلیتانت آنزمان را تروریست مینامند.
صحبت من راجع به ایده ها و روشهای مبارزه جوانان آن نسل نیست. در این زمینه من کم نقد ننوشته و صحبت نکرده ام. بحث راجع به تلاشهای نسلی است که به شرایط موجود نه میگفت و میخواست جامعه ای انسانی تر بر پا سازد.
این ظلم در کشور ما ابعاد وسیعتری دارد. در جریان جنگ با عراق صدها هزار نفر کشته شدند. هزاران بسیجی روی میدانهای مین دویدند و قطعه قطعه شدند. اگر جانفشانی این جوانان در دوره اول جنگ نبود امروز در کشور ما استانی بنام خوزستان وجود نداشت و مهمتر از آن کینه ای در منطقه خلیج فارس ریشه میدواند که میتوانست این منطقه را تا نسلها به یک فلسطین دوم مبدل سازد. ولی در احساس بسیاری از روشنفکران، عکس ها و فیلم های این جوانان، رفتار و اعتقاداتشان یاد آور بسیجی ها و پاسدارهاییست که در برابر مردم قرار گرفته و نیروی سرکوب بودند. اگر این جوانان زنده میماندند برخی از آنها به نیروهای سرکوب می پیوستند، برخی از آنها اصلاح طلب و برخی با رژیم اسلامی مخالف میشدند، برخی تجربیات جنگ را در خدمت سازماندهی گروههای اشرار و سرقت مسلحانه قرار میدادند و برخی آندوران را توشه یک زندگی انسانی میکردند و خلاصه همان مسیرهایی را طی مینمودند که ملیونها ایرانی طی کرده اند ولی آنروز آنان با هر اعتقادی به خاطر دفاع از میهمنمان کشته شدند.
فرج سرکوهی چندی قبل در مقاله ای مطرح کرد که چرا با وجود فجایع عظیمی که در سالهای پس از انقلاب در ایران رخ داد و بطور مشخص اعدامهای سال 67 ما فاقد آثار هنری و ادبی برجسته ای هستیم که آنچه گذشت را در تاریخ زنده نگاه دارد. هرچند او خود در بررسی این علل، با اعتقادات امروزش به نقد سازمانهای سیاسی پرداخته و در واقع خود بدام همان عاملی افتاد که قصد نقد آنرا داشت، ولی جوهر توجه وی صحیح بود. دوستانی که با اشاره به کارهای انجام شده این ادعا را رد کردند، به عمق مساله توجه ننموده اند. مسلما برخی از بیوگرافی ها و نوشته هایی که در رابطه با زندانهای جمهوری اسلامی در آن سالها توسط زندانیان بازمانده از آن دوران به رشته تحریر در آمده با ارزش است ولی فراموش نکنیم ابعاد آنچه در سالهای قبل و پس از انقلاب در ایران گذشت قابل قیاس با دوران ملی شدن صنعت نفت و حتی انقلاب مشروطه نیست. امید و آرزوی ملیونها تن با ناکامی مواجه شد. صدها هزار نفر در میدانهای جنگ کشته شدند. دهها هزار تن شغل خود را از دست داده و تصفیه شده یا وادار به مهاجرت گردیدند. صدها نفر را در زندانها روزها در تابوت خواباندند یا به میله ها آویزان کردند. مادرانی بوده اند که در زندان منتظر تولد نوزادشان بودند تا پس از تولد وی اعدام شوند. ولی ما در این دوران فاقد آهنگی چون مرا ببوسیم. ما شعرهایی چون آرش و برای عموهایش نداریم. سرود بهاران خجسته باد مربوط به دوره پیروزی و همدلی نیروهاست. آثار پرارزشی نیز که در این دوران خلق شده مثل به نظر من" گام هنر زمان" و " ارغوان " ابتهاج ابعاد توده ای نیافتند. در هم آمیختگی نتایج انقلاب و رودررویی نیروهای سیاسی عواطفی پدید آورد که بخشا هنوز در احساس کسانیکه در آن روزها در گیر فعالیت های اجتماعی بوده اند باقی مانده.
چند هفته قبل در جلسه ای در شهر هانور بمناسبت اعدامهای سال 67 شرکت داشتم. من مدتهاست که خیلی از سخنرانی های این چنین جلساتی را نمی پسندم. سخنرانی هایی که بیشتر تبلیغ سیاسی و یا تنها طرح چند شعار است. ولی سخنران این جلسه آقای عزت مصلی نژاد بود که سخنرانی ایشان را خیلی پسندیدم. وی منجمله به کار کم اپوزیسیون در انعکاس ملی و بین المللی این جنایت اشاره داشت. اشاره ایشان واقعی و ریشه آن در بیماری های بازمانده از آندوران در سازمانها و جریانهای سیاسی است. چندی قبل در یکی از نشریات با کمال تعجب با اظهار نظرهایی مواجه شدم که حاکی از این بود که هنوز بعد از 25 سال هستند کسانی در این فکرند که در آینده اگر قدرت داشته باشند مخالفین دیروز خود را که از چنگ جمهوری اسلامی گریخته اند دستگیر و محاکمه کنند. شاید بتوان این بیماری ها را مهار کرد و در آینده نیروها بتوانند در چنین عرصه هایی بهتر عمل کنند. ولی خلق آثار هنری و ادبی برجسته نیازمند چیزی بیش از منطق و ضرورت های سیاسی است. نیازمند احساسات و عواطف است. کشته های آنروز تنها آمار و ارقام نیست. کشته های آنروز در سیمای در هم شکسته آن افسر نوژه ای که در برابر دوربین تلویزیون از تلاش برای برقراری سوسیال دمکراسی در ایران سخن گفت، در چهره شکنجه شده گلزاده غفوری مجاهد که در برابر دوربین تلویزیون میگفت او اهل مصاحبه نیست. در چهره احسان طبری و عمویی که وادار شده بودند علیه اعتقادات خود سخن گویند، در چهره رضی تابان و هیبت معینی، ادنا ثابت و مهران شهاب الدین، محسن مدیرشانه چی و داوود مدائن، کسری اکبری کردستانی و ابوالحسن خطیب، علیرضا اسکندری و ناصر حلیمی و .. معنا دارد. نمیتوان بسیجی های دوره اول جنگ را بنیادگرا و سرکوب گر دانست، از مجاهدها تنفر داشت، اکثریتی ها و توده ایها را خائن دانسته و به آنها کینه ورزید، اقلیتی ها و پیکاری ها را ماجراجو و عقب مانده دانست و یا در جریان جنگ بسیجی ها را بنیادگرا و سرکوبگر دانست وبرای آنان شعر گفت و رمان نوشت.
مریم سطوت ده سال قبل در مقاله ای با عنوان آرزوهای بزرگ نوشت
.... شايد روزی کسانی راجع به غزال و لیلا و طاهره و صبا بنویسند بدون آنکه بخواهند مشی مسلحانه را در مرکز توجه قرار دهند. شاید روزی کسانی به بررسی احساس های مادران و پدرانی بپردازند که بچه های خود را در اروپا گذاشته و به بيابان های عراق رفتند و کشته شدند، بدون آن که بخواهند اين را دلیلی بر حقانيت ايده های آن ها بدانند. شايد روزی کسانی راجع به آرزوهای بچه ها و جوان هايی بنويسد که روی ميدان های مين دويدند و تکه تکه شدند بدون آنکه بخواهند آن را دليلی بر قدرت ايدئولوژی اسلام و يا فریبکاری و قدرت پرستی حاکمان بدانند. بعبارت ديگر خود اين پديده ها و نه منافع و نتايج سياسی آن مورد بررسی قرار گيرد.
مریم سطوت حق دارد. در آینده کسانی خواهند بود که از سرخوردگی شکست انقلاب و درگیری نیروهای سیاسی با یکدیگر رنج نمیبرند و قادرند به آنچه گذشت بگونه دیگری نگاه کنند. هفت صد سال بعد ازمرگ مولانا کسی پیدا میشود که نه راجع به مولانا و شمس بلکه راجع به کیمیا خاتون همسر شمس تیریزی بعنوان نمونه ای از یک زن در آندوران رمان بنویسد. ولی مریم سطوت در یک زمینه اشتباه میکند. بزرگترین و موثرترین آثار را در هر دوره تاریخی کسانی خلق کرده اند که در همان دوره زندگی میکردند. موثرترین و لطیف ترین فیلم های مربوط بدوران جنگ دوم را روسها در همان سالهای پس از جنگ ساختند. آیندگان نخواهند توانست ظلمی را که به نسل ما روا شد جبران کنند.
من تلاش کرده ام که در وبلاگم مطالبی را که مستقیما با مسائل سیاسی تماس میگیرد ننویسم و چنین مطالبی را به سایتم و یا سایت های دیگر واگذار کنم ولی در این مطلب از این قاعده عدول کردم و هم چنین از بحث اصلی منحرف شدم. ولی دلم گرفته بود و باید این حرفها را جایی میزدم و به همین دلیل این تخلف را بخود می بخشم.
بحث اصلی در رابطه با تلخی آرزو و سختی جستجو را در مطلب بعدی ادامه خواهم داد.

١ - محمود نمازی و انوشیروان لطفی چند روز پس از پیوستنشان بسازمان چریکهای فدایی خلق در سال 54 در یک خانه تیمی چریکی دستگیر شدند. خشایار سنجری فرمانده تیم در درگیری کشته شد. محمود و منصور زیر شکنجه بقتل رسیدند. تهرانی بازجوی ساواک در دادگاهش با گریه چگونگی بازجویی و کشته شدن آنها را شرح داد. انوش خوش اقبال تر بود و زنده ماند تا پس از انقلاب مجددا دستگیر، شکنجه و اعدام شود.

دو اجرای مختلف ازآهنگ بلا چاو را در لینک های زیر میتوانید ببینید

http://www.youtube.com/watch?v=55yCQOioTyY

http://www.youtube.com/watch?v=oqfk7s857rA&mode=related&search=

برخی از دوستان بمن اطلاع داده اند که در توشتن اظهار نظر دچار مشکل شده اند. دوستانی که عضو گوگل نیستند میتوانند از
anonymous
استفاده کرده و نامی را که مایلند و در صورت تمایل میل آدرس و آدرس وبلاگشان را در انتهای مطلب بنویسند

Read More...

۳.۶.۸۶

در گذشت الهه


چندی قبل خواننده بزرگ کشور ما مهستی درگذشت. در هفته بعد از درگذشت او بخش مهمی از برنامه تلویزیونهایی که به جمهوری اسلامی تعلق ندارند بدرستی در رابطه با مهستی بود. هر گاه که من تلویزیون را روشن کردم چند کانال آهنگ های مهستی را پخش میکرد و یا در رابطه با وی و کارهایش صحبت میکرد. مهستی خواننده بزرگی بود و حساسیت این رسانه ها در رابطه با درگذشت وی بجا بود.
حدود یک هفته است که از درگذشت الهه میگذرد. الهه جزو چند خواننده ایست که من کارهایش را خیلی می پسندم و بهمین دلیل این مدت من هر روز چند بار تلویزیون را روشن کرده و همه کانالها را چک کردم، ولی متاسفانه حتی یکبار یک برنامه راجع به الهه در هیچیک از کانالها ندیدم. شاید برخی از کانالها برنامه ای هم داشته اند ولی این برنامه ها آنقدر ناچیز بوده که در چند ده باری که من تلویزیون را چک کردم با آن برخورد نکردم.
میتوان فهمید که هدف کانالهای تلویزیونی، تجارت است و بسیاری از کسانی که این تلویزیون ها را تماشا میکنند بخصوص جوانان در ایران موسیقی های ریتم دار را می پسندند. ولی من نتوانستم خود را قانع کنم که این عامل عمده این بی اعتنایی است، چرا که همین تلویزیونها، کم پیش نمیاید آهنگ هایی مشابه آهنگ هایی که الهه میخواند را با صدای خوانندگان قدیمی یا خوانندگان جدید مثل شکیلا پخش میکنند و یا بعبارت دیگر باین امر توجه دارند که هر نوع موسیقی شنوندگان خاص خودش را دارد و متاسفانه تنها توانستم باین نتیجه برسم که هر چند این تلویزیون ها خود را تلویزیون هایی غیر سیاسی میدانند ولی طبیعی است که گردانندگانشان نمیتوانند فاقد سمت گیری باشند و مجموعه زندگی سیاسی اجتماعی الهه مورد پسند آنها نیست
شنیدم که در تهران چند بیمارستان از پذیرش الهه امتناع کرده اند. نمیدانم این خبر تا چه حد صحیح است ولی میتوانم تصور کنم که مدیران برخی بیمارستانها بخاطر اعتقاداتشان يا بخاطر خود شیرینی و یا از سر ترس و محافظه کاری ( د رنتیجه هیچ فرقی نمیکند) ترجیح داده باشند که وی در بیمارستان آنها بستری نشود.
از نظر مسئولین تلویزیونهای وابسته به رژیم هم روشن است، که امثال الهه و مهستی گناهکارند و بخصوص الهه که عضویتش در حزب توده در دوره جوانی و همکاری موقتش با مجاهدین طومار گناهانش را سنگین تر کرده و بیشترین لطفی که به آنان میشود کرد حد اکثر اینست که اجازه داشته باشند در مجامع بسته بدون حضور مردان برنامه اجرا کنند. ولی بی توجهی تلویزیونهایی که خود را مدرن میدانند و هشتاد در صد برنامه شان پخش موسیقی است به یکی از بزرگان موسیقی ایران برای من غیر قابل انتظار بود
آیا ما در زندگی خود روزی را خواهیم دید که این کلاف سر در گم تنگ نظری ها پایان یافته باشد

Read More...

۲۵.۵.۸۶

تلخی آرزو و سختی جستجو 2

افکار پراکنده 11
در راه برگشت از همایش اتحاد جمهوريخواهان هستم. هنوز به نیمه راه نرسیده ایم. از مرز آلمان شرقی سابق محلی که دو دنیا را از هم جدا میکرد و امروز تنها یادبودی از آن باقی مانده عبور کرده ام. صدای زویا کماکان در گوشم است. "رهایم کن ای تلخی آرزو؛ رهایم کن ای سختی جستجو؛ تا بنوشم جان خود را." آیا جان زندگی در تلخی آرزو و سختی جستجوست یا رهایی از آن.
اتوبان دو خطه شده و یک ماشین با سرعت حدود صد وبیست کیلومتر روی خط سمت چپ حرکت میکند. جاده خلوت است و خط سمت راست خالی است. از دور به او چراغ میزنم ولی او خیال ندارد برود سمت راست. ماشین نمره هلند دارد و احتمالا هنوز با فرهنگ رانندگی آلمان خو نگرفته. من برخلاف خیلی از آلمانی ها که وقت رانندگی اکثرا عصبی هستند وبه دیگران بد و بیراه میگویند معمولا خیلی خونسرد رانندگی میکنم و هراتفاقی میافتد چه مقصر باشم و چه نه با لبخند و بلند کردن دست برخورد میکنم. ولی امروز همانگونه که نوشتم خیلی خسته ام و اصلا حوصله ندارم بردبار و مودب باشم. به تقلید از بخشی از جوانان آلمانی که به رانندگی و ماشین خود خیلی مطمئنند با تفرعن رانندگی میکنند، راهنمای سمت چپ را ( در آلمان معنیش اینست که بزن کنار) میزنم و با همان سرعت حدود 200 به او نزدیک شده و در آخرین لحظه سرعت را کم کرده و سپر به سپر او حرکت میکنم. طفلک او هم با سراسیمگی برای فرار از دست این آلمانی دیوانه بسرعت و با دست پاچگی میرود خط سمت راست. میدانم آدم خیلی وقت ها کارهایی که میکند برای اثبات بعضی چیزها به خودش است. به همین دلیل این جوانی را بخود می بخشم و بدون آنکه باو نگاه کنم بسرعت گاز داده و دور میشوم.
جایی خوانده ام ، آدم آنزمانی پیر میشود که شهامت مخاطره و ریسک برای دست یابی به آرزوهایش را از دست بدهد. آیا آرزوهای دور و پذیرش مخاطره و سختی برای پی گیری آنان بخشی از خصوصیات جوانی است.
فکرم به گذشته های دور سر میکشد. سال اول داانشگاه است و من هنوز هجده سالم تمام نشده (من دو سال زود دانشگاه رفتم). یک روز مطبوع بهاری ما در یک گروه حدود بیست و پنج نفری از بچه های دانشکده (فنی) برنامه صعود بقله خلنو را داشتیم. نمیدانم به چه دلیل همه بزرگان دانشکده در این برنامه حضور داشتند. حمید اشرف سرپرست برنامه بود. یادم میاید که او جلوی صف حرکت میکرد و آهنگ مرغ سحر را برای خودش میخواند. مثل اینکه از این آهنگ فقط چند بیت اولش را بلد بود و مرتب آنرا تکرار میکرد. این آخرین باری بود که من او را در برنامه های کوهنوردی دیدم. گویا از آن پس در تدارک فعالیت هایی که بعملیات سیاهکل منتهی شد از فعالیت ها کنار کشید. البته من اورا در تمرینات شنای دانشگاه میدیدم. هر چند رشته هایمان با هم تفاوت داشت و او شناگر پشت بود و من شناگر 400 و 1500 متر ولی در تمرینات با هم بودیم.
مثل همیشه وقتی بزرگان همه جمع باشند کار خراب میشود. آنروز هم ما مسیری را رفتیم که فقط آدمهای خیلی ناشی ممکن است بروند. دره لالون را تا ته دره رفتیم و از شیب تند ته دره که بعضی جاهایش هم شنی و لغزنده بود کشیدیم بالا تا گردنه ورزا. قله خلنو برای آدمهای تازه کاری مثل ما خیلی بد است. قله در تمام مدت دیده میشد ولی وقتی ما بقله رسیدیم تازه فهمیدیم که این قله خلنو کوچک است و قله اصلی آنطرف يک نیم دایره در فاصله دور دیده میشود و ما باید این نیم دایره را روی یال میرفتیم تا به آن برسیم. همه بریده بودند. وسط های راه قله اصلی بودیم که یکی از بچه ها باسم حبیب بصام که آدم جالبی بود و در آن فضای جمع گرایی و انضباط خیلی وقت ها برخورد متفاوت میکرد و باصطلاح خارج میزد گفت "ما باندازه دو تا قله رفتن خسته شده ایم کی گفته که حتما باید برویم قله من میگویم که برگردیم" و همانجا نشست. یکی دیگر از بچه ها بنام بهمن صحت پور1 که آدمی خیلی جدی و جمع گرا بود* با عصبانیت باو پرخاش کرد. داود صلحدوست * که معمولا زیاد از کارهای حبیب خوشش نمیامد، در این مورد بدفاع از وی پرداخت و گفت که او راست میگوید. شما اگر میخواهید بروید قله بروید ما همین جا میمانیم تا شما برگردید. مهرداد مینوکده * که نفر اول ما سال اولی ها بود و همه بخصوص من او را خیلی قبول داشتیم هم از آن دو دفاع کرد و در نتیجه حدود نیمی از بچه ها آنجا نشستند. علی آرش * که تازه رسیده بود کمی به مشاجره بهمن و حبیب گوش داد و دست بهمن را گرفت و گفت ول کن ما میرویم بالا و برمیگردیم. اینها اینجا میمانند تا ما بیاییم. من گوشه ای ایستاده و باین بحث ها گوش میدادم و بدون اینکه اهمیت این بحث را متوجه شوم دنبال بهمن و علی رفتم بالا.
بعدها در سال 52 این بحث به یکی از تم های مرکزی فعالیت های دانشجویی در دانشگاه تهران بدل شد. در این سال برای اولین بار مخالفین مبارزه مسلحانه (با اصطلاح آنزمان مائوئیستها) برای اولین بار بطور متشکل در برابر طرفداران فداییان موضع گیری کردند. طبیعتا در فعالیت های دانشجویی دو گروه نمیتوانستند تحت عنوان طرفداران و مخالفین مبارزه مسلحانه در برابر هم موضع گیرند و آنها سیاست های ما در فعالیت های دانشجویی را زیر ضرب گرفتند ویکی از مرکزی ترین انتقادات آنها نحوه عمل ما در کوهنوردی و اهمیتی که برسیدن به هدف میدادیم بود. آنها میگفتند که مسئولین کوهنوردی هر طور هست میخواهند بقله برسند و به چنین روحیه ای حمله میکردند
سوال آنروز قله خلنو و بحث های سال 52 همواره با من همراه بوده است. آیا باید قله های دشوار را هدف گرفت و سختی ها را برای صعود به آن پذیرا شد؟ آیا جان زندگی در نزد کوهنوردانی است که قله های دور درمیان مه ها را هدف میگیرند و بر دشواری های راه رسیدن بقله غلبه میکنند یا نزد کوه پیمایانی که بکوه میروند از هوا و مناظر زیبا لذت میبرند، ورزش میکنند، آرامش مییابند و برای پی گیری زندگی جاری آماده میشوند.
کسانیکه در ورزشهای سنگین و مسابقات شرکت داشته اند میدانند که مثلا در مسابقات دو استقامت زمانی میرسد که شما احساس میکنید توان شما بپایان رسیده. دویست متر بپایان مسابقه باقی مانده و شما آرزو میکنید که ایکاش مسیر دویست متر کوتاه تر بود و همین جا بپایان میرسید ولی میدانید که رقیب شماهم همان وضع شما را دارد. در چینن شرایطی شما باید بر سرعت خود بیافزایید. برنده کسی است که بتواند در شرایطی که تصور میکند هیچ توانی ندارد، سریعتر از قبل بدود. شنا از این هم بدتر است. شما رقیب را نمی بینید و بخصوص اگر خط کنار شما نباشد تنها سایه ای از او را احساس میکنید که دارد شانه به شانه شما میاید. از کنار استخر میگویند طول آخر. شما آرزو میکنید که ایکاش عقربه زمان جلوتر بود و مسابقه بپایان رسیده بود. هر بار که نفس میکشید صدای جمعیت را میشنوید ولی نمیدانید که شما را تشویق میکنند یا رقبایتان را. و در حالتی که شما احساس میکنید که هیچ نیرویی ندارید باید سریعتر از قبل شنا کنید و این ممکن است. ورزشکاران حرفه ای در تمرینات مداوم خود با این احساسات خو گرفته اند و یاد گرفته اند که چگونه آنگاه که احساس میکنند هیچ انرژی ندارند، تمامی ذرات انرژی وجود خود را بکار گیرند.
رویای ورزشکاران غلبه بر رقبا و کسب مقام قهرمانی است. ولی آیا برای همه ما در روابط گوناگون زندگیمان این احساسات بگونه های دیگر آشنا نیست؟ آیا همه ما با لحظاتی مواجه نشده ایم که خسته ایم و ناامید و نکوشیده ایم که بر این احساس غلبه کنیم
من هنوز هم میدوم. عصرها از سرکار میایم و میروم کنار راین و چند کیلومتر آرام میدوم و بخصوص در زمستانها که هوا زودتر تاریک میشود از دویدن در کنارامواج بظاهر آرام راین و تماشای نور مهتاب و کشتی هایی که با چراغ روشن هر چند گاهی یکبار میگذرند و برجلوه رودخانه میافزایند لذت میبرم و با اعصابی آرام بخانه میایم.
آیا جان زندگی در کشف دریای انرژی در وجود انسان، آنزمان که تصور میکند هیچ توانی ندارد است یا در دویدن آرام در کنار رودخانه راین.
سال 49 بود. ما میدانستیم که بزودی مبارزه چریکی از جنگلهای شمال آغاز خواهد شد و خود را برای پیوستن به آن آماده میکردیم. هفته ای چند روز صبح ها میرفتیم سالن ورزش دانشگاه و آخرین ذرات انرژی خود را صرف میکردیم. ما همه ورزشکار بودیم. من شنا میکردم و گاهگاهی هم در مسابقات دو صحرانوردی شرکت کرده و بسکتبال بازی میکردم. محمود نمازی و باقر ابطحی فوتبالیست بودند. مهرداد مینوکده ژیمناست بود. انوشیروان لطفی سنگ نورد بود و این تمرینات صبح علاوه بر تمرینات هرکدام از ما در رشته خود و کوه رفتن آخر هفته بود. بعد هم از سالن ورزش میرفتیم يک قهوه خانه در يک کوچه بن بست کنار سینما سانترال در میدان 24 اسفند آنزمان (میدان انقلاب). در راه يک کاسه بزرگ خامه و عسل و چند نان بربری تازه میخریدیم و بقول باقر با يک تغار چای شیرین میخوردیم و میگفتیم و میخندیدیم.
جان زندگی در بدن خسته و قهقهه جوانان پرشور و شاد قهوه خانه کنار سینما سانترال می طپید و یا در دیدن عکس شکسته ماه در امواج رودخانه راین ؟
شاید گفته شود این مثالهای من افراطی است و انسانها در زندگی واقعی با ترکیبی از این احساسات زندگی میکنند، ولی در بررسی يک پدیده یک روش هم اینست که آنرا مجرد کرده و بررسی نمود هر چند در شکل کاملا مجرد خود واقعی نباشد
یادم میاید که مهرداد خیلی به شعر زیرعلاقه داشت و همیشه آنرا میخواند. "جمله بیقراریت در طلب قرار توست، طالب بیقرارشو، تا که قرار آیدت". آیا قرار را کسانی خواهند یافت که بیقراری را جستجو میکنند یا قرار نزد کسانی است که از بی قراری احتراز میکنند.
********
بهمن صحت پورخصوصیت جدی بودن خود را حفظ کرده و هم اکنون از مدیران موفق کشور است
داود صلحدوست چند ماه بعد در رابطه با گروه فلسطین (پاکنژاد، کاخساز ..) دستگیر شد و تا زمان انقلاب زندان بود. او در زندان به حزب توده پیوست و در این رابطه در سالهای پس از انقلاب دستگیر و مجددا زندانی شد. وی پس از آزادی از زندان چند سال قبل در اثر سکته قلبی درگذشت.
مهرداد مینوکده در سالهای بعد مسئول تشکیلات جوانان پیشگام و عضو کمیته مرکزی سازمان فداییان خلق ایران اکثریت بود
علی نقی آرش از اعضای گروه سیاهکل بود. وی در سال 50 دستگیر و در اسفند سال 1350 همراه با سایر مسئولین سازمچریکهای فدایی خلق اعدام شد

Read More...

۱۴.۴.۸۶

تلخی آرزو و سختی جستجو 1

افکار پراکنده 10

همایش اتحاد جمهوريخواهان پایان بافته و از برلین بسمت کلن برمیگردیم. خیلی خسته ام. شاید بدتر از آن، یک چیزی در عمق وجودم دارد اذیتم میکند. حوصله ندارم که دنبالش بگردم. منطقا باید راضی باشم. جلسه خیلی بهتر از آنچه انتظار داشتم برگزار شد. در انتخابات شورای هماهنگی 90 در صد شرکت کنندگان بمن رای دادند و این نتیجه در رای گیری شکسته کم پیش میاید آنهم در سازمانی با تنوع اجا. ولی از نتایج انتخابات در مورد برخی از آرا راضی نبودم ولی همیشه در انتخابات آنهم مخفی برخی رای ها مطابق میل نیست و این نمیتواند عامل ناراحتی من باشد. شب پیش هم با تعدادی از دوستان تا نیمه شب گفتیم و خندیدیم. من هیچوفت فکر نمیکردم که مهرداد مشایخی این قدر استعداد طنز داشته باشد. حتی یکبار مریم آنچنان از خنده ریسه رفت که از روی صندلی افتاد و همانجا روی زمین میگفت دو دقیقه استراحت؛ من الان خفه میشوم. قاعدتا باید سرحال باشم ولی خیلی خسته ام
مریم و نوشین (ناهید پور) عقب نشسته اند و تند تند پچ پچ میکنند. من بعضی وقت ها بزنها حسودیم میشود. آنها صحبت را از مسائل بظاهر پیش پاافتاده شروع میکنند و آنرا گسترش میدهند و راجع به مهم ترین مسائل زندگی در قالب مسائل پیش پاافتاده مدتها حرف میزنند. آنها آنقدر خوشمزه غرق پچ پچ کردنند که من با آنکه خیلی دلم میخواهد کمی چرت بزنم دلم نمیاید بمریم بگویم رانندگی کند. بهروز (خلیق) کنار من نشسته. او چند بار سعی میکند سر صحبت را باز کند و مباحث مهمی را پیش میکشد. ولی من اصلا حوصله بحث های نظری سیاسی ندارم و صحبت را با جوابهای کوتاه قطع میکنم. طفلک او که باید با این آدم بی حوصله تا کلن همسفر باشد. او هم چشمش را روی هم میگذارد و چرت میزند و من هم باندازه چند ساعت موزیک دم دستم میگذارم و میروم روی خط سمت چپ و پایم را میگذارم روی پدال گاز و با سرعت متوسط 135 کیلومتر ماشینها را درو میکنم و تا کلن یکضرب میروم.
آهنگی با صدای زویا (افسانه صادقی) را گوش میدهم. شعر از بهنام باوند پور است. این آهنگ را خیلی دوست دارم. میگوید. رهایم کن تلخی آرزو، رهایم کن سختی جستجو، تا بنوشم جام خود را
من قبلا هم به این شعر خیلی فکر کرده ام. چقدر این شعر با حال من کنونی من همخوانی دارد. خسته ام و اصلا دلم نمیخواهد بدوردست ها به رویاهای بزرگ و راههای دست یابی به آن فکر کنم.
قبلا هم باین فکر کرده ام که آیا این جملات بیان احساس لحظاتی است که آدمها دلشان میخواهد دمی از غوغای زندگی فاصله گیرند یا بیانی از يک نگاه به زندگی. ما در ادبیات فارس فراوان شعر هایی داریم که شاعر پناه بردن بیک پیاله می و فاصله گرفتن از فراز و نشیب های زندگی را برای لحظاتی ستوده است. ولی آنچه فکر مرا به خود مشغول کرده نه آرزوی لحظاتی برای فاصله گرفتن از تلخی ها و سختی ها که همه انسانها گاهی وقت ها خواهان آنند بلکه این آرزو بعنوان يک فلسفه زندگی است. آیا با رها شدن از تلخی های آرزو و سختی های جستجو میتوان جام زندگی را نوشید يا آنکه تمام جام زندگی در همان تلخی ها و سختی ها نهفته است.
یکبار بهنام باوند پور را دیدم و از او پرسیدم که در گفتن این شعر تو احساس يک لحظه را بیان کردی یا نگاهی به زندگی را. او حرفهایی زد که من درست نفهمیدم. فکر میکنم که خودش هم به این سوال فکر نکرده بود. ولی در حین جواب او خودم از سوال نادرستم بسیار شرمنده شدم. او احساسی را داشته و بیان کرده. چرا باید باین سوال فکر میکرده و مهمتر از آن، من شعری را خوانده و احساسی در من برانگیخته شده. جواب او چه تاثیری در احساس و سوال من میتواند داشته باشد. بهمین دلیل سعی کردم اشتباهم را تصحیح کنم و موضوع صحبت را عوض کردم.
شاید اصلا این سوالی که ذهن مرا مشغول کرده، سوال نادرستی است. مگر میتواند کسی رویا نداشته باشد. مگر میتوان بدون رویا و آرزو زندگی کرد. شاید درست تر باشد که سوال را بگونه دیگری طرح کنم. این رویاهای دور است که دست یابی به آنان دشوار است و بهمین دلیل آرزو کردن آنان که غیر عملی مینماید با تلخی و تلاش برای دست یابی به آنان با دشواری همراه است. ایا کسانی که رویاهای بزرگ دارند و دشواری های تلاش برای دست یابی به آن را تحمل میکنند از جام زندگی بیشتر مینوشند یا آنانکه رویاهایشان زمینی و واقعی است. آرامترند و کمتر با دشواری ها و فراز و نشیب ها مواجه میشوند.
من د رمقاله ای که راجع به صمد چند سال پیش نوشتم در عرصه اجتماعی به این سوال چنین پاسخ دادم. جامعه بشری را دریانوردانی ساختند که برای رسیدن به آن سوی دنیا اقیانوس ها را در نوردیدند. کمیاگرانی ساختند که برای یافتن اکسیر زندگی در زیرزمینهای نمور پیر شدند، دلاورانی ساختند که برای ساختن جامعه ای عادلانه تر به صلیب بسته شدند؛ اندیشمندانی ساختند که ایده های غالب را به چالش کشیدند. آدمهایی که نه گفتند و هزینه آنرا پرداختند.
ولی بحث من نفش تاریخی انسانها یا تاثیر اجتماعی این دو نحوه برخورد نیست. بحث من در اینجا راحع به قهرمانان یا بزرگان جامعه بشری نیست. بحث من راجع به ملیونها انسانی است که میکوشند بهتر زندگی کنند و از جام زندگی بیشتر بنوشند.
شاید این سوال برای کسانی که به نسل ما تعلق داشته اند عحیب باشد. مگر نه آنکه ما میخواستیم همه چیز را دگرگون کنیم. در تبلیغی که برای موزیک های سال 60 دیدم صحنه ای از اردوی صلح در آمریکا را نشان میداد که جون بائز آهنگ We shall overcome را میخواند و هزاران تن دست در دست هم با او همراهی میکردند بعد متنی نوشته میشد که در آن آمده بود آنروز ما میخواستیم جهان را دگرگون کنیم و دنیایی دیگری بسازیم. ولی مگر بسیاری از همان جوانان نسل ما نبودند که بعد ها از اینکه زندگی آرامی نداشتند و از لذت های دیگران محروم شده اند خود را ملامت کردند. آیا آرزوها و تلاشهای نسل ما زیبایی زندگی ما بود یا آن آرزوهای دور و دست نایافتنی و دشواریهای راه و آنچه را که در آن راه از دست دادیم تلحی زندگی ما بود.
چند سال پیش در روز تولد پسرم که تعدادی از آشنایان ما حضور داشتند از او سوال شد که تو که در شرایط سخت دربدری و تبعید کوچک بودی به نظر تو کدام زاویه های زندگی ما را نقاط منفی در رابطه با خودت دیده ای. او جواب داد که من به زندگی و روحیه جوانان دهه 70 احترام میگذارم و برای آنها که پدرومادر من و دیگر نزدیکان ما به آن نسل تعلق داشتند ارج قائلم ولی من از مجموعه رفتار و صحبت ها بدون آنکه مستقیم کسی چیزی بمن بگوید اینگونه اعتقاد پیداکردم آدمهایی باارزش ترند که در عرصه های مختلف دنبال هدف های بزرگند. و آدمهایی که در گیر یک زندگی عادی و معمولی هستند آدمهایی هستند یکنواخت که معمولا در معاشرت مداوم حرفی برای زدن ندارند. این روحیه را نه فقط در میان ایرانیان بلکه در میان آلمانیهای آن نسل هم دیده ام. شاید برای شما که خودتان به گروه اول تعلق دارید چنین تلقی عادی باشد ولی من در عمل دیدم که خیلی وقت ها همین آدمهایی که به همان کارهای معمول همه دیگران مشغولند آدمهایی هستند از نظر من جالب و من از آن تلقی اولم و دور ماندن از چنین آدمهایی که اکثریت مردمند ضربه خوردم.
آیا ما در عمق وجودمان به آدمهایی که به روال عادی زندگی نه میگویند، متفاوت زندگی میکنند احترام میگذاریم و بازمانده تلقی منفی مان از نحوه زندگی آدمهایی که رویاهایشان زمینی و واقعی است، زندگیشان کمتر با فراز و نشیب همراه بوده و خلاصه به آن چه که به ان زندگی چوح بختیاری میگفتیم هنوز وجود دارد.
برخی دوستان به خصوص دوست ارجمندم کاظم علمداری بدرستی بمن تذکر داده اند که نوشته های وبلاگم طولانی و چند موضوعی است و بیشتر به مقاله میماند. این نوشته را اینجا قطع میکنم و این بحث را در نوشته بعدی ادامه خواهم داد

لینک به آهنگ زویا
http://www.fatapour.de/musik/arezoo.wma

Read More...

۱۹.۳.۸۶

موزیک آخر هفته


در سالهای دهه 60 زمانی که من محصل بودم یکی از آهنگ هایی که من آنرا خیلی دوست داشتم آهنگ Summer wine بود که نانسی سیناترا آنرا خوانده بود. اخیرا فیلمی در آلمان از زندگی یکی از فعالین آندوران ساخته شده که این آهنگ بعنوان موسیقی متن فیلم انتخاب شده و توسط هنرپیشه آن مجددا اجرا شده. من در اینجا هم آهنگ اصلی را بخصوص برای دوستانی که هم سن و سال منند و نسخه جدید آنرا که در آلمان جزو پرفروشترین آهنگ هاست میفرستم

http://www.youtube.com/watch?v=XO1IezJlt5Q
http://www.youtube.com/watch?v=EOs2TSXTOkQ&mode=related&search=

Read More...

۳۰.۱.۸۶

روزی که دلم میخواست آنرا فراموش میکردم (افکار پراکنده 9

من در اول مهرماه سال 1352 دستگير شدم. برای ساواک مشخص بود که من در رابطه با سازمان فدايیان هستم. مدتی بود سازمان ضربه نخورده بود و اين سرنخ برای آنان پرارزش بود. اولين روز بازجویی من خيلی سنگين بود. کسانی که زندان بوده اند ميدانند که آنزمانها بازجويی برای گرفتن قرار و دستگیری نفر بعدی سنگين ترين نوع بازجویی بود. من شب حالم بد شد و بیهوش شدم و بنا بگفته دکتر زندان شانس آوردم که نمردم. بهمين دليل بمن چند ساعت پر ارزش استراحت دادند و من فرصت پیدا کردم که به جای انکار، فکر کنم که ضربه از کجا آمده و داستان قابل قبولی تنظیم کنم. آنشبب مرا بيکی از اطاقهای عمومی زندان کميته فرستادند که 12 نفر در آنجا بودند . بازجويي من روز بعد ادامه يافت ولی پس از پايان بازجويی سنگين اصلی و پذيرفته شدن داستان من از طرف آنان مرا در همان اطاق بمدت 20 روز نگاه داشتند و فورا بسلول انفرادی نفرستادند.
يکی از افراد آن اطاق دکتر افتخار بود که بعد از انقلاب نفر دوم جنبش مسلمانان مبارز شد و يکی دیگر داود مداین که بعدها در رابطه با اقلیت دستگر و اعدام شد. اسم کوچک يکی از ساکنان اطاق نامدار بود (نام فاميل او را نمينويسم). همان شب اول من متوجه نگاه مملو از حسرت و تحسين افراطی او شدم. بچه ها بمن گفتند که رسولی بازجو او را مرتب برای بازجویی احضار ميکند و احتمالا او برای آنها خبر میبرد. او مرتب مراقب من بود مرا بدستشویی ميبرد. زخمهايم را پانسمان ميکرد و خلاصه از هيچ محبتی فروگذار نميکرد. او بگونه ای با من با تحسين برخورد ميکرد که من خجالت میکشيدم. چند روز بعد رسولی او را برای بازجویی احضار کرد. او در اطاق بازجویی با استفاده از يک وسيله کمی تیز کوشید رگ خود را پاره کرده و خود را بکشد ولی موفق نشد. او را که تا آنروز کتک زيادی نخورده بود در همان راهروی زندان بمدت تقريبا يک هفته با دستبند بميله ها بسته و رسولی هربارکه ميامد با صدای بلند و با کلمات و لحنی تحقير آمیز باو دشنام ميداد.
برای من روشن بود که او احتمالا در بازجویی هایش ضعیف بوده و رسولی میکوشیده که او را به همکاری وادار کند ولی احتمالا با دیدن من (و شايد عوامل ديگر) تصميم ميگیرد که مقاومت کند. او را بعدا باز کرده و دوباره به اطاق ما آوردند. او دشتستانی بود و خيلی خوب آواز ميخواند ولی هربار که شروع بخواندن آهنگ های دشتستانی ميکرد، در بیت اول يا دوم آن گریه اش ميگرفت و های های با صدای بلند گریه را سرميداد. من کسی را نديدم که بخوبی او غم نهفته در آهنگ های دشتستانی را در خواندنش منعکس کند.
مرا بعد از چند روز بسلول انفرادی بردند و بعد از چند ماه بازجویی من تمام شد و بزندان قصر منتقل شدم. در آنجا او را ديدم و هنگام ورود با او هم مثل ديگران سلام و عليک و ماچ و بوسه کردم. رفقا در همان ابتدا برایم گفتند که مواظب اين نامدار باش، او تواب است و کسی باو محل نميگذارد. من چند ساعت بعد با او در راهرو مواجه شدم. او با شادی به سمت من آمد ولی من رو برگرداندم و به سمت ديگری رفتم. در نگاه او عمق ناراحتیش را از برخورد خودم ديدم. نيم ساعت بعد به حیاط رفتم و ديدم او در يک گوشه حياط نشسته و های های گريه ميکند. از همان گريه های بعد از خواندن آهنگ های دشتستانی. من دلم از خشونتی که در برخورد با او بخرج داده بودم بدرد آمد ولی از نظر من اين يک سياست عمومی ضرور بود و من هم شاخص ترين چهره فدايی آن زندان بودم. برخورد سرد با توابها فرهنگ جمع بود و من نمیتوانستم بگونه ديگری برخورد کنم یا حتی باین که آیا میشود طور دیگری هم برخورد کرد، فکر کنم. او را همانروز از آن زندان بردند و من نفهمیدم که سرنوشت او چه شد.
در آنروز من در اوج قدرت بودم و او در اوج ضعف. من سرفراز بودم و او سرافکنده. من مورد احترام بودم و او در مظان اتهام. او بمن محبت کرده بود و من از او هیچ بدی ندیده بودم ولی آنروز با خشونت غیرضرور خود او را آزار دادم. مگر نه آنکه ما به مبارزه روی آورده بوديم که علیه آنان که از قدرت خود برای اعمال فشار به ضعيف تر ها استفاده ميکردند بجنگيم. مگر نه آنکه ما به مبارزه روی آورده بودیم تا از آزار انسانها جلوگیری کنيم. آنروز من در دفاع از نجوه رفتاری که ما تصور ميکرديم بسود جنبش و مبارزه است علیه ارزشهاِِیی که مرا به مبارزه کشاند بود عمل کردم. آنروز من در احساسم با آنچه عمل کردم بيگانه بودم ولی از رفتار عمومی جمع که من خود نیز در شکل دادن آن سهيم بودم تبعیت کردم.
آیا آدمها میتوانند نه آنزمان که در موضع ضعفند بلکه آنگاه که در موضع قدرتند، از دید ضعیف تر ها پدیده ها را ببینند. پسر من چند سال پیش آنارشیست شده بود و هر وقت فرصت پیدا میکرد مرا به بحث میکشاند و میگفت چنین چیزی امکان ندارد. قدرت نمیتواند از دید ضعفا بپدیده ها بنگرد.
دلم ميخواست آنروز در زندگی من وجود نداشت و آنرا فراموش ميکردم

Read More...

۱۸.۱.۸۶

اعجاز يک کلام

من در 21 ارديبهشت سال 50 همراه با 3 تن ديگر از فعالين مبارزات دانشجویی روبروی ساختمان شرکت نفت در خيابان تخت جمشيد دستگير شدم. ما را مستقيما به زندان قزل قلعه بردند. نميدانم به چه دلیل دکتر جوان، از مسئولين ساواک که آنروز آنجا بود مرا برای بازجویی انتخاب کرد. (او مدتها بود که بازجویی نميکرد و وظايف دیگری در ساواک بر عهده داشت). آنروز من هم مثل همه فعالين آنزمان، از بازجویی و شکنجه شنيده بودم و تصور ميکردم که چند تا شلاق خوردن که مسئله ای نيست و تصور ميکردم من زير شلاق آخ هم نميگويم و تازه بعد از چندمین ضربه فهميدم که شلاق عجب چيز وحشتناکی است. آنروز من در مقیاس بازجوئی فعالین دانشجویی (و نه در مقیاس کسانی که با چريکها در رابطه بودند) خوب کتک خوردم. بعد از بازجویی هم مرا در همان حیاط زندان نگاه داشتند و يک کمی هم بعنوان چاشنی مشت و لگد خوردم به خاطر اينکه وقتی يکی ديگر از افرادی که با ما دستگیر شده بود بنام رضا خمسه را میبردند ما بهم چشمک زديم.
شب مرا بسلول بردند. آنشب از بازجوییم راضی و خیلی سرحال بودم. در واقع اصلا نميتوانستم بازجویی بد بدهم. چون آنها که مرا کتک زدند اصلا بازجو نبودند و از پرونده من هیچ چیز نميدانستند. همان چند لحظه اول مهرداد را که با من دستگیر شده بود در راهرو ديدم و خوش و بشی با هم کرديم. برای دستگیر شدن مدتها از نظر روانی خود را آماده کرده بودیم و من اصلا احساس ناراحتی نمیکردم. همه چیز عادی بود.
آنشب خوابیدم. صبح زود بيدار شدم. کسانی که زندان رفته اند، ميدانند بدترين لحظه زندان صبح فردای دستگيری است. آدم وقتی بیدار میشود، اول نميداند کجاست و چه اتفاقی افتاده و بعد که يادش ميافتد زندان است همه اشتباهاتی که منجر بدستگيری شده را بیاد مياورد. من در چنين مواردی که خيلی ناراحت و يا عصبانی میشوم دهانم خشک ميشود. بعد از بیداری، برخلاف شب قبل نمیدانم چرا بشدت بی روحیه بودم و احساس ترس ميکردم. زندان قزل قلعه يک زندان قديمی بود. در داخل يک قلعه که سربازان بالای آن راه میرفتند، ساختمانی بود که در گذشته کاروانسرا بوده. در وسط ساختمان حیاطی بود که چند اطاق داشت و بعنوان زندان عمومی استفاده ميشد و در دوطرف اين حياط دو راهرو با طاقهای بلند بود که گویا اسبها و شترهای کاروانها را در آنجا نگاه ميداشتند. سلولهای انفرادی در دوطرف اين راهرو ساخته شده بود. سلولها اطاقهایی بود 2 متر در 2 متر که بدو قسمت تقسيم شده بود و نيمی از آن کمی بلند تر بود و حالت سکو را داشت. قزل قلعه امکانات زندان اوین و کميته را برای قطع رابطه افراد و نگاه داشتن طولانی در انفرادی هنگام بازجویی نداشت ولی ظاهر آن ترسناک بود. سقف بلند راهرو که صدای پای نگهبانها در آن می پیچید. ساختمان قدیمی، لامپهای کم سویی که در جلوی هر سلول نصب شده بود و داخل سلول را نيمه روشن میکرد، صدای بلند و ناهنجاری که از در بند هنگام داخل شدن و بیرون رفتن سربازها در راهرو می پیچید. همه اینها من ترس زده را بی روحیه تر میکرد. هر بار که در بند با صدای کریه اش باز میشد احساس میکردم که همین الان ميایند و مرا برای بازجویی احضار میکنند و بدنم میلرزید. من روی سکو رو بدر نشسته بودم و منتظر بازجویی بودم. کسانیکه زندان بوده اند میدانند در چنیین شرایطی خیلی وقت ها انتظار بازجویی سخت تر از خود بازجویی است.
در چنین وضعیت ترس زده ای دیدم يک چیز کوچک از شکافی که روی در سلول بود و جلوی آن با يک تکه مقوا بسته شده بود و نگهبانها با کنار زدن مقوا میتوانستند داخل سلول را تماشا کنند بداخل سلول افتاد. من مثل آدمهای مار گزیده ای که از ریسمان سیاه و سفید میترسند با احتیاط خم شدم و ديدم یک تکه کاغذ لوله شده کوچک است که روی آن چیزی با خط بد نوشته شده. بعدها فهمیدم این کاغذ سیگار است که زندانیان روی آن با مرکبی از خاکستر سيگار و کبریت و با ته چوب کبریت برای هم پیغام میفرستند. با احتیاط کاغذ را برداشته و در گوشه ای قرار گرفتم که نور لامپ داخل میامد و ديدم روی آن نوشته
هزاران چشم گویا و لب خاموش مرا پیک امید خویش میداند
من هم مثل همه فعالین دانشجویی آنزمان شعر آرش را بارها خوانده بودم. بخشی از آن سرود شده بود و ما آنرا در برنامه های کوهنوردی می خواندیم ولی نمیدانم چه اعجازی در آن لحظه در این چند کلام نهفته بود که ناگهان مرا متحول کرد. احساس کردم که نیرو و توان بتنم برگشت. احساس کردم که قدرت دارم که بروم بازجویی پس بدهم و هیچ چیز نگویم. در عرض چند لحظه من از آن آدم ترس خورده بی روجیه بیک زندانی با اعتماد به نفس مبدل شدم.
آنروز مرا بازجویی نبردند. مهرداد را فردای آنروز بزندان عمومی بردند. در چند روز بعد بیت های ديگری از شعر آرش بهمان گونه توسط کسی که هیچگاه نفهمیدم کیست بداخل سلول من افتاد. او را نیز بعد از ده روز بردند و من با شعر آرشی که او برایم فرستاده بود 7 ماه در آن سلول ماندم. من نمیدانم این آشنای ناشناس من آنروز از کجا فهمید که من باین شعر احتیاج دارم. آیا از اینکه من بطور نسبی در آن بند بیشتر کتک خورده بودم مرا انتخاب کرد. آیا این تنها یک اتفاق بود.
بعدها خیلی تلاش کردم که بفهمم چه کسی در آن زمان در سلول شماره 10 بند يک زندان قزل قلعه زندانی بوده. ولی او را پیدا نکردم. بعدها پس از اعدام هرمز گرجی بیانی در سال 58، در سرگذشت او خواندم که او آنروزها در قزل قلعه زندانی بوده. شايد این آشنای من هرمز بوده و شايد هم کس دیگری. ولی بهر حال او آنروز مرا با اعجاز کلام آشنا کرد
شاملو ميگوید
به خاطر یک سرود؛ به خاطر يک قصه؛ در سرد ترین شبها ، تاریک ترین شبها.....به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند
آیا میتوان سرود و قصه ای را که میتوان به خاطر آن به خاک افتاد، از شمار چیزهای کوچک شمرد
آیا شما در زندگی خود در لحظاتی با اعجاز يک کلام؛ یک ديدار و یا یادآوری يک خاطره مواجه شده اید.
06.04.2007

Read More...

۵.۱.۸۶

مفهوم عشق

آيا به نظر شما مفاهيمی که بچه ها از عشق بيان ميکنند خيلی وقت ها شنيدنی تر و دقيق تر از مفاهيم پيچيده ای نيست که ما بدنباش هستيم



به نام او که موسیقی کیهانی را عاشقانه می نوازد

عشق از زبان بچه های 4 تا 8 ساله


گروه متخصص و محققی در یک تحقیق سوالی را از گروهی کودک خردسال پرسیده بودند که پاسخهایی که بچه ها دادند عمیق ترو متفکرانه تر از تصورات بود سوال این بود
معنی عشق چیست؟

نظر شما راجع به جوابهای بچه ها چیست؟
وقتی کسی شما رو دوست داره ، اسم شما رو متفاوت از بقیه می گه . وقتی اون شما رو صدا می کنه احساس می کنی که اسمت از جای مطمئنی به زبون آورده شده. بیلی - 4 ساله
مادر بزرگ من از وقتی آرتروز گرفته نمی تونه خم بشه و ناخن هاش رو لاک بزنه پدر بزرگم همیشه این کار رو براش می کنه حتی حالا که دستهاش ارتروز گرفتن ، این عشقه. زبکا - 8 ساله
عشق موقعیکه دختره عطر می زنه و پسره هم ادکلون، و دو تایی می رن بیرون تا همدیگر رو بو کنن. کارل -5 ساله
عشق وقتیه که شما برای غذا خوردن می رین بیرون و بیشتر سیب زمینی سرخ شده خودتون رو می دهید به دوستتون بدون اینکه از اون انتظار داشته باشید که کمی از غذای خودشو بده به شما. کریستی - 6 ساله

عشق یعنی وقتی که مامان من برای بابام قهوه درست می کنه و قبل از اینکه بدش به بابا امتحانش می کنه تا مطمئن بشه که طعمش خوبه. دنی - 7 ساله
عشق اون چیزیه که لبخند رو وقتی که خسته ای به لبت میاره . تری - 4 ساله

عشق وقتیه که شما همش همدیگه رو می بوسید بعد وقتی از بوسیدن خسته شدید هنوز دوست دارید با هم باشید پس بیشتر با هم حرف می زنید. مامان و بابای من دقیقا اینجورین. امیلی - 8 ساله

عشق همون باز کردن کادوهای کریسمسه به شرطی که یه لحظه دست نگه داری و فقط با دقت گوش کنی. بابی - 7 ساله
اگه می خواهی دوست داشتن رو بهتر یاد بگیری ، باید از دوستی که بیشتر از همه ازش متنفری شروع کنی. نیکا 7 - ساله
عشق اون موقعس که تو به پسره می گی که از تی شرتش خوشت اومده ، بعد اون هر روز می پوشتش. نوئل - 7 ساله

عشق مثل یه پیرزن کوچولو و یه پیرمرد کوچولو می مونه که هنوز با هم دوست هستن حتی بعد از اینکه همدیگر رو خیلی خوب می شناسن. تامی - 6 ساله
موقع تکنوازی پیانو ، من تنهایی روی سن بودم و خیلی هم ترسیده بودم . به تمام مردمی که منو نگاه می کردن نگاه کردم و بابام رو دیدم که وول می خوره و لبخند می زد اون تنها کسی بود که این کار رو می کرد. من دیگه نترسیدم. کیندی 8 - ساله

مامانم منو بیشتر از هر کس دیگه ای دوست داره چون هیچ کس دیگه ای شبها منو نمی بوسه تا خوابم ببره. کلر - 6 ساله
عشق اون موقعی هست که مامان بهترین تیکه مرغ رو میده به بابا. الین - 5 ساله

عشق زمانیه که مامان، بابا رو خندان می بینه و بهش میگه که هنوز هم از رابرت ردفورد خوش تیپ تره. کریس - 7 ساله
عشق وقتیه که سگت می پره بقلت و صورتت رو لیس می زنه حتی اگر تمام روز تو خونه تنهاش گذاشته باشی. مری آن- 4 ساله

می دونم که خواهر بزرگترم منو خیلی دوست داره بخاطر اینکه تمام لباسهای قدیمی خودشو می ده به من و خودش مجبور می شه بره بیرون تا لباسهای جدید بگیره. لورن - 4 ساله

وقتی شما کسی رو دوست دارید موقع حرکت از مژه هاتون ستاره های کوچولویی خارج می شن. کارل - 7 ساله
دوست داشتن اون وقتی هست که مامان صدای بابا رو موقع دستشویی می شنود ولی بنظرش چندش آور نمیآد. مارک - 6 ساله

و بالاخره آخریش ؛ تو رقابتی که هدفش پیدا کردن مسئول ترین بچه بوده ، پسر بچه 4 ساله ای برنده می شه . همسایه دیوار به دیوار این آقا پسر یک مرد مسن یود. این آقا به تازگی همسر خودشون رو از دسته داده بودند. پسر بچه وقتی پیرمرد رو تنها در حال گریه کردن دیده بوده به حیاط خانه پیرمرد وارد می شه و می پره بقلش و همونجا می مونه، وقتی مادرش ازش می پرسه که پی کار کردی؟ میگه که هیچی من فقط کمکش کردم تا راحت تر گریه کنه

Read More...

۲۴.۱۲.۸۵

دنيای مردانه از مرتضی

دوست عزيزی در نوشته اش روز 8 مارس پرسيده بود آيا فکر نميکنيد دنيا مردانه تر شده است. در اينجا چند سطری در رابطه با اين سوال مينويسم
من فکرهام را قبلا کرده ام و میخواهم جواب سوال فلسفی تو را بدهم . البته همه اش را الان نمی دهم چون نمیرسم کسی هم حوصله
دراز خوانی ندارد. بگذار اول چند مثال برات بیارم . امروز با دخترم رفته بودیم شهر بگردیم . خیلی شلوغ بود هزاران نفر در رفت و آمد. گفتم ببين نازلی، چقدر آدم هیج کدامشان هم مثل دیگری نیست هرکی یک شکل است. گفت بابا باز رفتی سرفلسفه، . چکارداری نگاه کن و برو.گفتم کجاشو دیدی دخترم، من تمام ساعات روز در حال تجزیه و تحلیل رفتارآدم هام از خودم گرفته تا مامانت و همکارام و هم قطارام .خودم هم دارم کلافه می شم. گفت می دانم این بیماری دوران پیری است بابا . خانم معلممان هم همش همین چیز ها را می گوید.
پسر خواهرم که هقت هشت سال داشت . هر دفعه به من میرسید، می پرسید دایی فیل قوی تره یا شیر. بعد که بزرگ تر شده بود می پرسید دایی شوروی قوی تره یا آمریکا. یکی دو سال بعد می پرسید دایی مجاهد قوی تره یا فدایی. هرچی بزرگ تر می شد هی سوالااتش هم سخت تر می شد. حالا بریم سراغ سوال تو وضع دنیا بهتر شده يا بدتر؟ مردانه ترشده یا بهتر
بگذار باز یک مثال دیگر بیارم . بیست سال پیش که کلاس زبان میرفتم با خانمی همکلاسی شدم از اهالی لهستان از کمونیسم به ستوه آمده بود و به جهت حرکت تاریخ بسیار بدبین بود. من برعکس تاریخ را رو به بهشت و سوسیالیسم می دیدم و میخواستم او را هم به دین خودم دعوت کنم هر چه می گفتم جوابی داشت و کف دستم می گذاشت . همه فلاسفه گریان و خندان را هم از بر بود دیوژن را می گذاشت جلوی اپیکور؛ دموکرات را جلوی سقراط, شا توبریان را مقابل منتسکیو , مارکس را جلوی نیچه و ژیل دلوز را که هنوز خود کشی نکرده بود جلوی هابر ماس. می گفت جهان روز به روز بدتر شده و بدتر هم خواهد شد. من هم برای اینکه بی جواب نمانده باشم رفته بودم فاکت های اریش فروم را خوانده بودم که نشان می داد چگونه در دو قرن گذشته تاریخ انسانها به سوی آزادی و خوشبختی رفته است . ولی راستش وقتی این ویروس تجزیه و تحلیل آدم ها تو کله ام نفوذ کرد خودم به این فاکت ها ایمانی نداشتم . نتیجه این مباحثات با همکلاسی ام که 15 سالی از من مسن تر بود به این نتیجه رسیدم که جهان ازنظر ذهنی بدتر شده ولی ازنظر عینی بهتر شده و این دو با هم هیچ تناقض هم ندارد. یعنی ما هرچه جلو تر میرویم و آگاه تر می شویم عین هما ن پیر شدن که میرویم سراغ عمق آدم ها و از قوی بودن فیل و کرگدن به سراغ آمریکا و شوروی تازه پی به ابعاد بدبختی ها نا برابری ها کمبود ها می بریم . فکرش را بکن 500 سال پیش که مساله مرد و زن یا چیزی به نام حقوق زن کشف نشده بود آدم ها راجع به بدبختی و تبعیصضی به نام زن اصلا فکری و احساسی داشتند؟
من یک سگ کوچلو دارم . بعضی وقت ها یک جوری مرا نگاه می کند که به نظرم می رسد دارد به من فکر می کند و دارد رفتار مرا سرزنش آمیز زیر نظر می گیرد به خدم می گویم فلانی اگر این سگ همه حرفها و رفتار ما را بفهمد چی؟ این همه بدو بیراه یا تمسخری که می کنیم ؟ یا هروفقت که خودمان میل داریم می بریمش بیرون یا همیشه یک جور غذا بهش می دهیم . حالا آمدیم و علم ثابت کرد که این حیوانات از ما فهیم تر و با هوش ترو احساسی تراند آنوقت میدانی چه مصیبتی دامن گیر آدم ها خواهد شد . لااقل دامنگیر آن آدم هایی که احساس انسانی دارند. به این علت و دلایل دیگر که بسیار است به نظر میرسد ما داریم همین طور به انواع بی عدالتی ها در خومان پی می بریم که تا دیروز امری عادلانه بوده و عادی و ما بابت آنها هیچ رنجی نمی بردیم . ولی هست چنین رنجهای بسیار است و کشف نشده و تمامی هم ندارد پس من با همه خوشبینی های فلاسفه خندان سخت گریانم ؛ من الان به این دو تا ماهی که در آکواریم دارم و یک ماه است آبش را عوض نکرده ام می اندیشم همین فردا برای عید هم که شده آبشان را تازه خواهم کرد نمی دانی وقتی که می خواهم به آنها غذا بدم چه دمی تکان می دهند . تازه این دنیای حیوانات است خدا می داند ما انسانها در حق هم چه ها نمی کنیم که برآن آگاه هم نیستیم
خدا از سر تقصیرات ما مردان و زنان بگذرد.
11.03.2007

Read More...

۱۲.۱۱.۸۵

نگاه از فاصله،(افکار پراکنده 7


نگاه از فاصله
افکار پراکنده 7

چندی قبل در یکی از سريالهای افکار پراکنده راجع به آن نوشتم که پس از انقلاب، مسيول ساواک کرج دستگير شده بود و احمد غلامی که برايش چگونگی ضربه کرج و کشته شدن اشرف (نام سازمانی) و سليمان پيوسته در ارديبهشت ماه سال 57 روشن نبود تلاش ميکرد از خلال بازجویی از او دليل ضربه را بيابد
جريان اين ضربه چنين بود. من بعد از اينکه پس از آزادی از زندان در سال 56 از طريق رضا غيرایی در ارتباط با سازمان (فداييان) قرار گرفتم، جمع بندی بچه های زندان را از ضربات سال 55 در نوشته ای مشروح در اختیار سازمان قرار دادم. در اين جمع بندی نظر ما اين بود که اين ضربات نه از طريق سنتی دستگيری، شکنجه، اطلاعات بلکه با استفاده از روشهای ديگری به سازمان وارد شده است. سازمان در طی سالهای 50 سيستم پيچيده ای برای حفظ خود در برابر ضربات ناشی از اطلاعات زير بازجويي شکل داده بود. ضربات سال 55 از طريق تعقيب و مراقبت و همچنين استفاده نادرست از تلفن به سازمان وارد شده بود و سازمان اگر در برابر دستگيری و شکنجه مقاوم بود در برابر تعقيب و مراقبت بی تجربه و خلع سلاح بود. نميدانم تا چه حد اين نوشته و حرفهای من نقش داشت ولی پس از آن و در اوايل 57 رفقا بطور مداوم موارد مشکوک مشاهده ميکنند. يک مورد آن را که قطعا تعقيب و مراقبت بوده رضا غبرايي سرقرار سليمان پيوسته مشاهده ميکند و بسمت مورد مشکوک با حالت تهديد آميز حرکت ميکند و او فرار میکند.
من تازه مخفی شده بودم و بعد از آنکه چند روزی در خانه ای در کرج مخفی بودم بخانه اصلی که در شهرآرا تهران بود منتقل شدم. *
بعد از چند روز ديدم هادی (احمد غلامی) با يک نفر ديگر که بعد فهميدم مجيد عبدالرحيم پور است به خانه آمد و با هم مدتی صحبت کردند و بعد مرا صدا کردند و گفتند سازمان در تور افتاده و احتمالا اين خانه و بقيه خانه های تهران لو رفته. آنها مواردی را ذکر کردند که هيچيک بجز مورد سليمان پيوسته دليلی بر تعقيب و مراقبت نبود ولی بهرحال رفقا کاملا مشکوک بودند. قرار شد چون من تازه مخفی شده بودم و در عين حال در خارج از سازمان بيش از ديگران شناخته شده بودم، برای اينکه ضربه نخورم به شاخه مجيد در شهرستان منتقل شده و بقيه هم خانه ها را رها کرده و بخانه های ذخيره بروند. من با مجيد به اصفهان رفتم. هنوز يک هفته نشده بود که خبردرگيری کرج و کشته شدن اشرف و سليمان پيوسته را خواندم و بعد هم هاشم پيش ما آمد و تعريف کرد که آنها خانه را رها کرده و بخانه ذخيره اشرف در کرج رفتند و برای اطمينان از اينکه خانه لو رفته است چند شب متوالی در يک خرابه که به خانه ديد داشت مخفی شده و خانه را چک کرده اند و ديده اند که دو بار يک موتوری دو ترک وارد کوچه که بن بست بود شده و دور زده و رفته بود ولی افراد سوار بر موتور حرفهای مشکوکی با هم زده بودند. در برابر سوال من که این حرفهای مشکوک که از فاصله دور و از توی خرابه شنيده شده، چه بوده، هاشم جوابی نداشت. به هر حال اين ضربه که به نظر رفقا ميتوانست سازمان را نابود کند با کشته شدن دونفر و از دست رفتن چند خانه تيمی و امکانات زياد از سر گذرانده شد و همه خوشحال بودند. برای هادی هميشه اين سوال باقی ماند که اگر اشرف را تعقيب کرده و خانه او در کرج لو رفته بود چرا به آن خانه حمله نکرده و بقيه را نزده بودند و بزدن اشرف در خيابان قناعت کردند و شک داشت که نکند در سازمان يک نفوذی وجود دارد و ساواک برای حفظ او در حمله بديگران تعلل کرده بود.
اين سوال لاينحل باقی ماند. چند ماهی از انقلاب گذشته بود. يکروز خشايار از شهرآرا رد ميشده و هوس ميکند که سری به آن خانه لو رفته بزند و وارد کوچه ميشود و با کمال تعجب می بيند همان پرده هايی که خودش پشت پنجره ها زده بود ولی کثيف شده همانجاست. تعجب ميکند و به صاحب خانه که منزلش همان اطراف بوده مراجعه ميکند. او با ديدن وی خيلی خوشحال ميشود و ميگويد رفقا کجا رفتيد و او را به خانه میبرد. او می بيند خانه و وسايلش همانطور که آنها آن را ترک کرده بودند باقی مانده و هيچ چيز دست نخورده. صاحب خانه تعريف ميکند که وقتی از شما خبری نشد من در را باز کرده و متوجه شدم خانه يک تيم چريکی است و خيلی ترسيدم. اگر به پليس ميگفتم، ممکن بود هم برای شما و هم خودم بد شود و اگر خانه را خالی ميکردم اين وسايل را کجا ميريختم به همين دليل يکسال است خانه را همين طور رها کرده و اجاره هم نداده ام.
اين ديدار مشخص کرد که آن خانه اصلا لو نرفته بوده و يا بعبارت ديگر تمام آن موارد مشکوک بجز موارد مربوط به سليمان پيوسته توهم و خطا بوده. خطايی که وقتی امروز من تعريف ميکنم شبيه به يک داستان کمدی است. چريک ها هر کجا ميروند خود را در تعقيب می بینند. دو چريک در خرابه پنهان ميشوند و از فاصله چند ده متری فکر ميکنند پچ پچ های دو نفر را روی موتور شنيده اند و لو رفتن خانه برايشان قطعی ميشود. احمد اسداللهی و مريم سطوت و مستوره احمدزاده سوار بر يک موتور و هريک وسيله ای در دست اسباب کشی ميکنند و مستوره که اولین بار است چشم بسته خانه عوض ميکند پشت موتور آنچنان چشمش را بسته بوده که رهگذری جلوی چراغ قرمز به احمد اسداللهی ميگويد آقا آن خانم پشت موتور خوابش برده و الان ميافتد، مواظب باش و .... ولی همه اين صحنه های امروز کمدی در آن لحظات جدی بود. مساله مرگ و زندگی مطرح بود. این مجموعه امروز کمدی بقيمت جان دو چريک و از دست رفتن چند خانه تيمی و امکانات زيادی تمام شد.
من در باز ياد آوری اين حادثه باين فکر کردم که چقدر ما در زندگی با صحنه هايی مواجهيم که برايمان حياتی و جدیست ولی اگر از آن صحنه فاصله گرفته و از دور به آن نگاه کنيم تمام صحنه شبيه یک فيلم کمدي خواهد بود.
در ابعاد کلان در نظر گيريد شما موجوداتی فضايی هستيد که به کره ای بنام زمين ميرويد و آنجا با موجوداتی مواجه ميشويد که نيمی از آنها روی موهويشان پارچه انداخته اند و صدها نفر مواظبند که اگر اين پارچه کنار رفت آن فرد را بگيرند و شلاق بزنند و این يکی ها هم تا می بينند کسی مواظبشان نيست پارچه را کمی عقب ميزنند و خيلی وقت ها هم پيه کتک را بتنشان ميمالند. همه صحنه يک فيلم کمديست ولی برای ما که وسط صحنه ايم، همه چيز جديست و مبارزه چند نسل و رنج صدها و هزاران انسان را در درون خود دارد. يا در ابعاد ديگر در نظر گيريد فلان کس شب خوابش نميبرد چون ميشنود يک آشنای قديمی که نه نفعی باو ميرساند و نه زيانی، از او در زندگی موفقتر بوده. لزومی ندارد راجع به صحنه های مشابه در زندگی و جلسات سياسی صحبت کنم.
البته من واقفم که مثالهای من موضوعاتی است متفاوت و دلايل مختلف دارد و هريک بايد جداگانه بررس شود. اولی يک توهم است، ساختن يک سری عناصر غيرواقعی در ذهن و واقعی پنداشتن آنهاست. دومی فرهنگ است که تنها با فهم تاريخ شکل گیری آن و در يک جامعه معين قابل درک است و سومی خصوصيت واقعی آدمهاست. ولی آوردن این مثالها بدنبال هم برای من تنها از يک نظر مطرح بود. نقطه مشترک آنها صحنه ها و وقايعيست که در لحظه و برای آنها که درگير آنند جديست ولی اگر به همان صحنه از دور و بافاصله نگاه شود، مضحک و مسخره است.
با آنچه گفته شد، همه آشنايند و در زندگی واقعی بارها و بارها با چنين صحنه هايی مواجه بوده اند ولی بازهم در صحنه مشابه نميتوانند از موضوع فاصله گرفته و بگونه ديگری به قضيه نگاه کنند. چرا؟
آيا همه اين صحنه ها دفاع از منافع است و از آنجا که اين دفاع از منافع با ارزشهایی که فرد و جامعه ادعا ميکنند بدانان اعتقاد دارند منطبق نيست، همه چيز شکل کمدی و مضحک بخود ميگيرد و يا اينکه حداقل در مورد مثال اولی که زدم ما آدمها نياز داريم که برای خودمان داستان و توهم بسازيم و توهم هايمان را واقعی فرض کرده و زمانهايی با آنها زندگی کنيم.

* مسئول اين تيم هاشم بود و خشايار و ناصر پنجه شاهی و اشرف عضو آن بودند و هادی که مسيول شاخه بود نيز در اين خانه زندگی ميکرد و قرار بود خودش مرا آموزش دهد.

مهدی فتاپور
28.01.07

Read More...

۱.۱۱.۸۵

خاک سرخ


در چند روز تعطيلات آخر سال بديدار يکی از آشنايانم که خوزستانی است رفته بودم. او تازه از ايران آمده بود و فيلم مجموعه تلويزيونی خاک سرخ را با خود آورده بود. اين فيلم آنقدر برای من جذاب بود که در عرض چند روز ما خانوادگی تمام 15 ساعت اين سريال را تماشا کرديم.
کارگردان فيلم حاتمی کياست و داستان سريال در متن چند روز سقوط خرمشهر جريان دارد. موضوع داستان برای من چندان مهم نبود ولی وقايع مربوط به آن چند روز بخصوص آنکه بنا بگفته دوستم که آن چند روز در اهواز بوده و در جريان دقيق همه وقايع قرار داشته، کاملا مستند تنظيم شده و از نظر تاريخی تمام صحنه ها که از انفجار قطار در دوکوهه آغاز ميشود و بمباران جاده ها و حتی مسيرهايی که تانگ ها برای ورود به خرمشهر از آنها گذشته بودند کاملا دقيق است. هميشه رمان و فيلم خيلی بهتر از مقالات و نوشته ها ابعاد فاجعه را منعکس کند. من هنوز تحت تاثير اين فيلمم که بدليل تماس مستقيم ما با آدمهايی که در اين وقايع صدمه ديدند، برايمان خيلی ملموس است و با آنچه از ساير جنگها ميشنويم تفاوت دارد. و بخصوص امروز که مردم عراق بشکلی ديگر در گير جنگند و چنين خطری برای کشور ما هم منتفی نيست؛ ديدن اين فيلم و گوشه ای از مصائب جنگ برای من ملموس تر و ديدنی تر بود. خانواده هايی که از تمام وسايل زندگیشان يک چمدان با خود برداشته و در جاده منتظر بودند که کسی آنان را ببرد. پیرمردها و پيرزنهایی که حاضر نبودند خانه و کاشانه خود را رها کنند و با وجود همه اخطارهايي که به آنان داده شده بود؛ در خانه هايشان ماندند و باسارت در آمدند
اين فيلم البته نقاط ضعف هم کم نداشت. داستان فيلم دختری است که پدر توده ايش او را هنگام دستگيری گم ميکند و خانواده ای او را بزرگ کرده اند و در روز ازدواج باو گفته ميشود که پدر و مادر او کسان ديگری هستند و برای يافتن پدرش که تمام اين سالها زندان بوده و مادر عربش به خرمشهر ميرود و درست در بحبوحه جنگ آنجاست. داستان فيلم بخصوص در چند قسمت آخر ضعيف تنظيم شده و صحنه هايی که بيشتر مرا بياد هيجان سازی فيلم های هاليوودی ميانداخت در آن گنجانده شده بود و انتهای فيلم مثل خيلی ديگر از فيلم های ايرانی بيشتر مشابه يک تصميم از پيش گرفته شده بود تا روند طبيعی حواث. در اين فيلم از توده ايها تصويری بد داده شده که رهبران آنها بوروکراتهايی هستند که تنها بفکر حزبند و اعضای جوان آنان آرمانخواه هایی ايدآليست. اين تصوير در اين رابطه منصفانه نيست چون از اعضا و حتی مسئولان محلی حزب کم نبودند کسانی که جنگيدند و کشته شدند. بهترين شخصيت فيلم يک چپ غير توده ايست (احتمالا اکثريتی) که البته در خلال چند جمله در ديالوگ ها تنها کسانی که با مباحث آنزمان آشنايند ميفهمند چپ است وگرنه برای عموم بينندگان تنها يک آدم خوب است و احتمالا بهمين دليل نسبت به آن اغماض شده (و شايد هم بخاطر اينکه تصوير طرفدارانه اش تضفعيف شود). ولی همانطور که گفتم مساله اصلی برای من داستان فيلم نبود بلکه تصوير زنده ای از سه روز آغاز جنگ مرا جذب اين فيلم کرد.
آنچه در جوار اين فيلم و در صحبت هايمان مرا بيشتر اذيت کرد ظلمی بود که در اين وقايع نيروهای چپ تحمل کردند. در جريان سقوط خرمشهر خيلی از غيرحکومتی ها منجمله اکثريتی های مقيم اين شهر تا آخرين دقيقه جنگيدند. از نيروهای مردمی مقاوم شهر تنها 13 نفر زنده ماندند که موفق شدند در آخرين دقايق با يک لنج از کارون عبور کنند. يکی از آنها جهان آرا بود که بعدها از رهبران سپاه شد و ميگفتند چهره مثبتی بوده و در سقوط هواپيما همراه فکوری کشته شد و اين شايعه که سقوط اين هواپيما يک تصفيه حساب درونی سپاه بوده، هنوز بخصوص در رابطه با او مطرح است و يکی از آنها جاسم (خاکسار) بود که با مسئوليت عضومشاور کميته مرکزی سازمان اکثريت در سال 65 دستگير و زير شکنجه های رژيم اسلامی قرار گرفت. اين دو تن هردو در کنار هم در مقابل عراقيها تا آخرين لحظه جنگيدند وشايد هر دو آنها بدليل خوش اقبالی و برخی حوادث در آنروز زنده ماندند ولی سرنوشت آنان اين گونه متفاوت بود.
ولی جدا از دهها فدايی و وابسته گان به ديگر جريانهای سياسی غير حکومتی که در جريان جنگ جنگيدند و کشته شدند، دوستمان تعريف ميکرد که شايد دردناکتر ازهمه سرنوشت کسانی است که اسير شدند. او دو تن از اعضا سازمان اکثريت را ديده بود که تمام اين سالها را در زندانهای عراق سپری کرده بودند و هم فشارهای زندانيان و هم زندانبانان را تحمل کرده بودند و بعد از آزادی و بازگشت از آنجا که همه ميدانستند آنان چپی بوده اند بدروغ شايع کرده اند که آنان با رژيم عراق در زندانها همکاری کرده اند و پس از آزادی نه تنها از همه امتيازات ديگران محروم شده اند بلکه حتی در شهر خودشان هم از طرف مردم طرد شده اند. آدمهايی که دوران جوانیشان را در زندان گذرانده اند و نه تحصيلات و نه امکانات مالی وتوان و شايد اراده آنرا دارند که به جاهای ديگر رفته و زندگی نوينی را شروع کنند. اگر در تهران بهر حال چپی های سابق مجامع خود را دارند و بصورتی از هم حمايت ميکنند در شهرهای کوچک چنين افرادی بی پناهند.
در فيلم خاک سرخ ستمی که مردم شهرهای خوزستان در جريان جنگ تحمل کردند بخوبی منعکس شده و در جوار آن ظلمی که چپ های نسل ما تحمل کردند بار ديگر برای من زنده شد

Read More...