/* expanded templates begin */ */ expanded template ends */

۲۱.۷.۸۶

تلخی آرزو و سختی جستجو 3

افکار پراکنده 12
در بازگشت از همایش اتحاد جمهوريخواهان از برلین بسمت کلن میرویم. از نیمه راه گذشته ام. خیلی خسته ام. صدای زویا (افسانه
صادقی) در گوشم است. رهایم کن ای تلخی آرزو؛ رهایم کن ای سختی جستجو؛ تا بنوشم جان خود را.
آیا جان زندگی در تلخی آرزو و سختی جستجوست یا در رهایی از آن؟ کسانی که رویاهای دور از دسترس را تعقیب میکنند و سختی های راه را میپذیرند از جان زندگی بیشتر بهره میگیرند یا آنان که واقع بین ترند، آرزوهایشان دست یافتنی و زندگیشان با فراز و نشیب کمتری همراه است ؟

*******
بهروز خلیق در صندلی کناری من با دهان باز خوابیده و آهسته بفهمی نفهمی کمی خر خر میکند. نمیدانم چرا یک لحظه تجسم میکنم اگر محمود نمازی و انوشیروان لطفی زنده و با همان روحیه سابقشان اینجا بودند حتما یک تکه نخ یا کرکی پیدا کرده و در بینی بهروز فرو میکردند. (چه خوب است که آدمها در خاطرات، همیشه سرحال و جوان میمانند و پیر و افسرده نمیشوند.) از تجسم این صحنه که بهروز از خواب پریده و هاج و واج اطراف را نگاه میکند تا ببیند چه اتفاقی افتاده و قیافه محمود و انوش که خودشان را به آن راه زده و در حالیکه دارند از خنده منفجر میشوند زیر چشمی بهروز را میپایند، خنده ام میگیرد و بلند بلند شروع میکنم به خندیدن. خوشبختانه مریم و نوشین آنچنان غرق پچ پچند که اصلا نمی فهمند راننده شان بسرش زده و بی دلیل بلند بلند میخندد.
محمود و انوش نمونه نسلی بودند که بدنبال رویاهای دور از دسترس بود. نسلی که میخواست دنیا را دگرگون کرده و دنیایی که آنرا انسانی تر میدانست برپاسازد.1 از یادآوری محمود و انوش از ظلمی که به جوانان و روشنفکران آن نسل روا شده دلم گرفت. راجع به دشواریهایی که روشنفکران و جوانان معترض آن نسل تحمل کردند، زیاد صحبت شده. ولی من امروز دلم از این گرفت که تلاشهای آن نسل با نتایج انقلاب بهمن در هم آمیخته شده و در احساس آدمهای امروز این دو تفکیک ناپذیرند. از این دلم گرفت که کم نیستند تحلیل گران و سیاستمداران و روشنفکرانی که زمانی که آندوران را بخاطر میاورند تنها به مقایسه نظرات مسلط آنروز و امروز پرداخته و در چهره روشنفکران آندوران تنها انحراف و کج روی را می بینند. روشنفکرانی که تحت سیطره استالینیسم و مائوئیسم بودند و حتی برخی تا آنجا پیش میروند که جریاناتی چون فدائیان و مجاهدین آنزمان را تروریست نامیده و بالکل رد کنند.
تابستان گذشته برای تعطیلات سفری بسواحل فرانسه داشتم. در این سفر که برنامه ریز آن پسرم بود ما نه بمناطق توریستی سواحل مدیترانه بلکه بیکی از شهرکهای غیر توریستی در کنار اقیانوس اطلس رفتیم و نزدیک دریا چادر زدیم. یکی از عصر ها در میدان مرکزی شهرک، سن برپا کرده ویک گروه موسیقی برنامه اجرا میکرد. چند هزار فرانسوی در میدان جمع شده بودند. گروه آهنگ های مورد علاقه مرا و بخشا آهنگ های قدیمی اجرا میکرد. یکی از آهنگ هایی که آنها اجرا کردند آهنگ بلا چاو بود. آهنگی ایتالیایی که پس از جنگ در بزرگداشت پارتیزانهای دوران جنگ ساخته شده بود و موقعیت یک آهنگ ملی را در ایتالیا و فرانسه یافت. همه جمعیت آهنگ را بلد بودند و همراه با گروه میخواندند. این صحنه مرا بفکر فروبرد. روی یک سکو نشسته و در افکار خودم فرورفتم. سگ ما هم که جوان و خیلی پر جنب و جوش است و در ِیک چنین مواردی باید دودستی بندش را محکم نگاه داشت، حالت مرا فهمیده روی زمین ولو شده و پوزه اش را روی کفش من گذاشته و آرام مردم را نگاه میکرد و هر چند دقیقه یکبار برمیگشت مرا نگاه میکرد که ببیند آیا حالت چهره من عوض شده و میتواند جست و خیز کند. (چه خوب بود آدمها هم اینقدر به یکدیگر توجه داشته و همدیگر را می فهمیدند.) باین فکر میکردم که همه ایتالیاییها و فرانسویها میدانند که بیش از هشتاد در صد این پارتیزانها کمونیست بودند، آنهم کمونیستهای دوران کمینترن. آنها همه میدانند که عملیات پارتیزانی در بسیاری از موارد نتیجه منفی ببارمیاورد. بعضی موارد آلمانیها بخاطر یک عملیات کوچک، اهالی یک روستا را قتل عام میکردند. همه آنها میدانند که در درون این گروههای پارتیزانی، کم اتفاقات غیر قابل دفاع رخ نداده. همه میدانند که چند سال قبل تر در جنگ داخلی اسپانیا پارتیزانهای کمونیست و آنارشیست به روی هم سلاح کشیده و هزاران نفر در این درگیریها کشته شدند ولی هیچیک از اینها منجر به آن نمیشود که فرانسویها و ایتالیاییها بلا چاو را آهنگ ملی خود ندانند و از قهرمانان مبارزه با فاشیسم تمجید نکنند.
حدود ده سال پیش مجله اشپیگل آلمان شماره مخصوصی راجع به چه گوارا و لوبکه ( کمونیست زن آلمانی که همراه با چه گوارا در بولیوی کشته شد) داشت و بخش بزرگی از بزرگان جامعه آلمان در این رابطه اظهار نظرکرده بودند. هیچ یک از کسانیکه مطلب نوشته بودند با نظرات و شیوه های مبارزه چه گوارا توافق نداشتند. همه آنها از خشونت های وی پس از انقلاب کوبا مطلع بودند. در همان نشریه راجع به اینکه در تیم تحت فرماندهی وی، جوانی بخاطر دزدیدن یک تکه از نان جیره بندی گروه اعدام شد، درج گردیده بود. ولی هیچیک از اینها مانع آن نمیشد که وی (و لوبکه) بعنوان سمبل نسلی که ارزشهای زمان را زیر سوال برده و جامعه انسانی تری را آرزو میکرد مورد تمجید قرار نگیرد. در آمریکای لاتین تنها طرفداران حکومت های نظامی سابق گروههای میلیتانت آنزمان را تروریست مینامند.
صحبت من راجع به ایده ها و روشهای مبارزه جوانان آن نسل نیست. در این زمینه من کم نقد ننوشته و صحبت نکرده ام. بحث راجع به تلاشهای نسلی است که به شرایط موجود نه میگفت و میخواست جامعه ای انسانی تر بر پا سازد.
این ظلم در کشور ما ابعاد وسیعتری دارد. در جریان جنگ با عراق صدها هزار نفر کشته شدند. هزاران بسیجی روی میدانهای مین دویدند و قطعه قطعه شدند. اگر جانفشانی این جوانان در دوره اول جنگ نبود امروز در کشور ما استانی بنام خوزستان وجود نداشت و مهمتر از آن کینه ای در منطقه خلیج فارس ریشه میدواند که میتوانست این منطقه را تا نسلها به یک فلسطین دوم مبدل سازد. ولی در احساس بسیاری از روشنفکران، عکس ها و فیلم های این جوانان، رفتار و اعتقاداتشان یاد آور بسیجی ها و پاسدارهاییست که در برابر مردم قرار گرفته و نیروی سرکوب بودند. اگر این جوانان زنده میماندند برخی از آنها به نیروهای سرکوب می پیوستند، برخی از آنها اصلاح طلب و برخی با رژیم اسلامی مخالف میشدند، برخی تجربیات جنگ را در خدمت سازماندهی گروههای اشرار و سرقت مسلحانه قرار میدادند و برخی آندوران را توشه یک زندگی انسانی میکردند و خلاصه همان مسیرهایی را طی مینمودند که ملیونها ایرانی طی کرده اند ولی آنروز آنان با هر اعتقادی به خاطر دفاع از میهمنمان کشته شدند.
فرج سرکوهی چندی قبل در مقاله ای مطرح کرد که چرا با وجود فجایع عظیمی که در سالهای پس از انقلاب در ایران رخ داد و بطور مشخص اعدامهای سال 67 ما فاقد آثار هنری و ادبی برجسته ای هستیم که آنچه گذشت را در تاریخ زنده نگاه دارد. هرچند او خود در بررسی این علل، با اعتقادات امروزش به نقد سازمانهای سیاسی پرداخته و در واقع خود بدام همان عاملی افتاد که قصد نقد آنرا داشت، ولی جوهر توجه وی صحیح بود. دوستانی که با اشاره به کارهای انجام شده این ادعا را رد کردند، به عمق مساله توجه ننموده اند. مسلما برخی از بیوگرافی ها و نوشته هایی که در رابطه با زندانهای جمهوری اسلامی در آن سالها توسط زندانیان بازمانده از آن دوران به رشته تحریر در آمده با ارزش است ولی فراموش نکنیم ابعاد آنچه در سالهای قبل و پس از انقلاب در ایران گذشت قابل قیاس با دوران ملی شدن صنعت نفت و حتی انقلاب مشروطه نیست. امید و آرزوی ملیونها تن با ناکامی مواجه شد. صدها هزار نفر در میدانهای جنگ کشته شدند. دهها هزار تن شغل خود را از دست داده و تصفیه شده یا وادار به مهاجرت گردیدند. صدها نفر را در زندانها روزها در تابوت خواباندند یا به میله ها آویزان کردند. مادرانی بوده اند که در زندان منتظر تولد نوزادشان بودند تا پس از تولد وی اعدام شوند. ولی ما در این دوران فاقد آهنگی چون مرا ببوسیم. ما شعرهایی چون آرش و برای عموهایش نداریم. سرود بهاران خجسته باد مربوط به دوره پیروزی و همدلی نیروهاست. آثار پرارزشی نیز که در این دوران خلق شده مثل به نظر من" گام هنر زمان" و " ارغوان " ابتهاج ابعاد توده ای نیافتند. در هم آمیختگی نتایج انقلاب و رودررویی نیروهای سیاسی عواطفی پدید آورد که بخشا هنوز در احساس کسانیکه در آن روزها در گیر فعالیت های اجتماعی بوده اند باقی مانده.
چند هفته قبل در جلسه ای در شهر هانور بمناسبت اعدامهای سال 67 شرکت داشتم. من مدتهاست که خیلی از سخنرانی های این چنین جلساتی را نمی پسندم. سخنرانی هایی که بیشتر تبلیغ سیاسی و یا تنها طرح چند شعار است. ولی سخنران این جلسه آقای عزت مصلی نژاد بود که سخنرانی ایشان را خیلی پسندیدم. وی منجمله به کار کم اپوزیسیون در انعکاس ملی و بین المللی این جنایت اشاره داشت. اشاره ایشان واقعی و ریشه آن در بیماری های بازمانده از آندوران در سازمانها و جریانهای سیاسی است. چندی قبل در یکی از نشریات با کمال تعجب با اظهار نظرهایی مواجه شدم که حاکی از این بود که هنوز بعد از 25 سال هستند کسانی در این فکرند که در آینده اگر قدرت داشته باشند مخالفین دیروز خود را که از چنگ جمهوری اسلامی گریخته اند دستگیر و محاکمه کنند. شاید بتوان این بیماری ها را مهار کرد و در آینده نیروها بتوانند در چنین عرصه هایی بهتر عمل کنند. ولی خلق آثار هنری و ادبی برجسته نیازمند چیزی بیش از منطق و ضرورت های سیاسی است. نیازمند احساسات و عواطف است. کشته های آنروز تنها آمار و ارقام نیست. کشته های آنروز در سیمای در هم شکسته آن افسر نوژه ای که در برابر دوربین تلویزیون از تلاش برای برقراری سوسیال دمکراسی در ایران سخن گفت، در چهره شکنجه شده گلزاده غفوری مجاهد که در برابر دوربین تلویزیون میگفت او اهل مصاحبه نیست. در چهره احسان طبری و عمویی که وادار شده بودند علیه اعتقادات خود سخن گویند، در چهره رضی تابان و هیبت معینی، ادنا ثابت و مهران شهاب الدین، محسن مدیرشانه چی و داوود مدائن، کسری اکبری کردستانی و ابوالحسن خطیب، علیرضا اسکندری و ناصر حلیمی و .. معنا دارد. نمیتوان بسیجی های دوره اول جنگ را بنیادگرا و سرکوب گر دانست، از مجاهدها تنفر داشت، اکثریتی ها و توده ایها را خائن دانسته و به آنها کینه ورزید، اقلیتی ها و پیکاری ها را ماجراجو و عقب مانده دانست و یا در جریان جنگ بسیجی ها را بنیادگرا و سرکوبگر دانست وبرای آنان شعر گفت و رمان نوشت.
مریم سطوت ده سال قبل در مقاله ای با عنوان آرزوهای بزرگ نوشت
.... شايد روزی کسانی راجع به غزال و لیلا و طاهره و صبا بنویسند بدون آنکه بخواهند مشی مسلحانه را در مرکز توجه قرار دهند. شاید روزی کسانی به بررسی احساس های مادران و پدرانی بپردازند که بچه های خود را در اروپا گذاشته و به بيابان های عراق رفتند و کشته شدند، بدون آن که بخواهند اين را دلیلی بر حقانيت ايده های آن ها بدانند. شايد روزی کسانی راجع به آرزوهای بچه ها و جوان هايی بنويسد که روی ميدان های مين دويدند و تکه تکه شدند بدون آنکه بخواهند آن را دليلی بر قدرت ايدئولوژی اسلام و يا فریبکاری و قدرت پرستی حاکمان بدانند. بعبارت ديگر خود اين پديده ها و نه منافع و نتايج سياسی آن مورد بررسی قرار گيرد.
مریم سطوت حق دارد. در آینده کسانی خواهند بود که از سرخوردگی شکست انقلاب و درگیری نیروهای سیاسی با یکدیگر رنج نمیبرند و قادرند به آنچه گذشت بگونه دیگری نگاه کنند. هفت صد سال بعد ازمرگ مولانا کسی پیدا میشود که نه راجع به مولانا و شمس بلکه راجع به کیمیا خاتون همسر شمس تیریزی بعنوان نمونه ای از یک زن در آندوران رمان بنویسد. ولی مریم سطوت در یک زمینه اشتباه میکند. بزرگترین و موثرترین آثار را در هر دوره تاریخی کسانی خلق کرده اند که در همان دوره زندگی میکردند. موثرترین و لطیف ترین فیلم های مربوط بدوران جنگ دوم را روسها در همان سالهای پس از جنگ ساختند. آیندگان نخواهند توانست ظلمی را که به نسل ما روا شد جبران کنند.
من تلاش کرده ام که در وبلاگم مطالبی را که مستقیما با مسائل سیاسی تماس میگیرد ننویسم و چنین مطالبی را به سایتم و یا سایت های دیگر واگذار کنم ولی در این مطلب از این قاعده عدول کردم و هم چنین از بحث اصلی منحرف شدم. ولی دلم گرفته بود و باید این حرفها را جایی میزدم و به همین دلیل این تخلف را بخود می بخشم.
بحث اصلی در رابطه با تلخی آرزو و سختی جستجو را در مطلب بعدی ادامه خواهم داد.

١ - محمود نمازی و انوشیروان لطفی چند روز پس از پیوستنشان بسازمان چریکهای فدایی خلق در سال 54 در یک خانه تیمی چریکی دستگیر شدند. خشایار سنجری فرمانده تیم در درگیری کشته شد. محمود و منصور زیر شکنجه بقتل رسیدند. تهرانی بازجوی ساواک در دادگاهش با گریه چگونگی بازجویی و کشته شدن آنها را شرح داد. انوش خوش اقبال تر بود و زنده ماند تا پس از انقلاب مجددا دستگیر، شکنجه و اعدام شود.

دو اجرای مختلف ازآهنگ بلا چاو را در لینک های زیر میتوانید ببینید

http://www.youtube.com/watch?v=55yCQOioTyY

http://www.youtube.com/watch?v=oqfk7s857rA&mode=related&search=

برخی از دوستان بمن اطلاع داده اند که در توشتن اظهار نظر دچار مشکل شده اند. دوستانی که عضو گوگل نیستند میتوانند از
anonymous
استفاده کرده و نامی را که مایلند و در صورت تمایل میل آدرس و آدرس وبلاگشان را در انتهای مطلب بنویسند

Read More...