/* expanded templates begin */ */ expanded template ends */

۲۹.۵.۹۱

زمین دهان گشود و من عروسکم را .. همراه با عروسکش گم کردم

Read More...

مصاحبه تلویزیون اندیشه با مهدی فتاپور و حمید کوثری 

 

Read More...

عملیات میحیرالعقول علیه دشمنان کشور
نمیدانم این عکس ها مربوط به چه سالی است ولی فقط میتوان تاسف خورد

عملیات

Read More...

سرود شادی
این سرود همیشه مرا بیاد آن میاندازد که آنگاه که همه چیز ساکن و یا تیره و تار و زندگی خالی به نظر میرسد، یک دنیا انرژی در وجود انسان نهفته است http://www.youtube.com/watch_popup?v=GBaHPND2QJg&feature=youtu.be

Read More...

این عکس در ادامه عکس قبلیست با این تفاوت که آقایان زرنگتر بودند و اجازه مزاحمت به غریبه ها ندادند. (البته مادر داماد مزاحم محسوب نمیشد).


پنج نفر از حاضران در عکس (رضی تابان، علیرضا اکیری، انوشیروان لطفی، خلیل، احمد ثقلینی) در سالهای بعد دستگیر و اعدام شدند
 

Read More...

از افراد حاضر در عکس سه نفر سالها زندان بودند. همسر چهار نفر اعدام شدند و همگی مجبور به مهاجرت شدند. این عکس در یک مجلس عروسی در سال 59 گرفته شده و من خودم را میان خانم ها جا زده ام

Read More...

رویاها همیشه جوان و زنده میماند


Read More...

شما راحت باشید


Read More...

برتراند راسل
وقتی که از تلف‌کردن آن لذت می‌بری، وقت تلف‌شده نیست.

Read More...

۲۸.۵.۹۱

در باره کتاب آقای ثابتی

برنامه ایست در رابطه با کتاب آقای ثابتی (مقام امنیتی رژیم گذشته) در ده دقیقه آخر من هم صحبت کوتاهی دارم

Read More...

راست و دروغ

 کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ ، فیلسوف است .
کسی که راست و دروغ برای او یکی است متملق و چاپلوس است .
کسی که پول میگیرد تا دروغ بگوید دلال است .
کسی که دروغ می گوید تا پول بگیرد گداست .
کسی که پول می گیرد تا راست و دروغ را تشخیص دهد قاضی است .
کسی که پول می گیرد تا گاهی راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد وکیل است .
کسی که جز راست چیزی نمی گوید بچه است .
کسی که به خودش هم دروغ می گوید متکبر و خود پسند است .
کسی که دروغ خودش را باور می کند ابله است .
کسی که سخنان دروغش شیرین است شاعر است .
کسی که اصلا دروغ نمی گوید مرده است .
کسی که دروغ می گوید و قسم هم می خورد بازاری است .
کسی که دروغ می گوید و خودش هم نمی فهمد پر حرف است .
کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند سیاستمدار است .
کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند دیوانه است .

Read More...

۱۸.۷.۹۰

با مهرداد از علی راکعی




می گفت: "همه میگویند روحیه ات را بالا نگه دار ولی نمیگویند چه جوری ". گفتم: "احمقند ". منتظر جواب مفید تری بود. اما چه جوابی؟ میدانستم که به اعتبار تجربه همین چند روز، بیش از همه ما لحظه های سهم آور زندگی و دالانهای تنگ و تاریک روان آدمی را میشناسد







تازه از بیمارستان آمده بود و در راه کانون بودیم. عجزم را دریافت و هر دو ساکت شدیم
سالهای سال پیش تا گفت که فلان گذار اجتماعی بازگشت ناپذیر است یقه اش را گرفتم. عکس العملش چنان متین و منعطف بود که شرم کردم. از آن پس حساب مهرداد را از سیاست ورزان و سیاست پیشگان جدا کردم. تعهد ش به درستی و برخورد عالمانه اش به گفتمان سیاسی احترام مرا بر میانگیخت. دیگر مجادله ای نکردیم. تمایلات نیوایجیش را نادیده میگرفتم. او هم جهان بینی منحط و تک بعدی مرا تحمل میکرد. بد تر از من را هم تحمل میکرد. مهرداد همه را تحمل میکرد.




بیماریش را که شنیدم به قهقرا رفتم. چند روز بعد به همت دوستان شهامتی گرفتم و به دیدارش رفتیم. مهرداد زیر دو خم سرنوشت را گرفته بود. تورنمنت تخته نرد راه انداخته بود. با یکی از دوستانش که هیچ کدام از ما نمیشناختیم بساط تخته با چاشنی جرزنی و تقلب پهن کرده بود. تا بازیش تمام نشد و طرف را به هر وسیله مغلوب نکرد متوجه ما نشد. بعد جعبه زنجبیل پرورده اش را آورد و تعارف کرد. با شعف کودکانه ای شیرینی هایش را انتخاب میکرد و در دهان میگذاشت. "پس میگفتند هر چه میخورد بالا میاورد؟"




آن روز فهمیدم که مصمم است در این بازی آخر هم تاکتیک همیشگیش را به کار بندد. مهم نبود که درجه مهارتش در بازی چیست. انقدر بازی می کرد تا ببرد و می برد. آن وقت بازی را قطع میکرد و با لبخند غرور آمیزی پیروزی قطعی و "بازگشت ناپذیرش " را به ثبت میرساند.




آن روز عصر با هم قدم زدیم. کف پاهایش درد میکرد. نحیف و شکسته می نمود اما اصرار داشت که راه برود و تماشا کند. هنوز مبارزه میکرد و درس استقامت میداد. همراهان زندگیمان همراهمان بودند. هر چهار نفر با دقت و احتیاط در سکوت قدم بر میداشتیم. هیبت موقعیت خطیری که درآن قرار داشتیم بر رفتارمان سنگینی میکرد. مهرداد بود که سکوت را شکست. باز هم میخواست شرط بندی کند. کمی راجع به فوتبال حرف زد. گوش نمیکردم. گیجی و مرگ با ذرات هوا مخلوط شده بود. پیاده ها آهسته میگذشتند. نمیشد که تلاشی صورتکها را پشت خنده های دروغین شان نبینی. سایه ای سرد و سنگین پا به پایمان قدم برمیداشت. بعد یک مرتبه شروع کرد به حرف زدن در مورد زندگی و دوستان خوب. قلب مهربان مهرداد اغلب پشت چهره جدی و بیان لفظ قلمش مخفی میماند. گویا خودش متوجه این موضوع بود. یک سال نو نیتش این بود که "بیشتر لبخند بزند ". هر چه به او نزدیک تر میشدی مهربانیها یش را بیشتر کشف میکردی.




آن روز ساکت شدم تا هر چه میخواهد از دوستانش حرف بزند و او با شور و علاقه شروع کرد به توصیف دوستی که من فقط از طریق داستانهای مهرداد میشناختم. دوستی که درست نقطه مقابل دیدگاه های سیاسی مهرداد را داشت ولی سرشار از مهر و زندگی بود. مهرداد دوستان زیادی داشت. با آگاهی و دقت دوستان اهل بخیه را از دوستان تفریح و زندگی جدا میکرد. و این دسته دوم بود که وقتی یادشان میکرد به پرواز دار میامد. هر چه بیشتر از این دوستش و دوستی بی شائبه شان میگفت. چشمانش بیشتر میدرخشید. باد سردی وزید، سایه ای که تعقیب مان میکرد به سرعت از کنارمان گذشت. مهرداد گفت که برویم جلاتو بخوریم و با دقت و علاقه یک سر آشپز فرق جلاتو و بستنی را برایم تشریح کرد. چیزهای زیادی میدانست و استعداد های متنوعی داشت. از جمله صدای خوش. تاقچه بالا نمیگذاشت. مهم نبود چه جمعی است تا پیشنهاد میدادی شروع به خواندن میکرد. ترانه محبوبی هم داشت که ساند ترک بیماریش شد. راستی "کی گل شب بو را از شاخه چید؟"




غروب داشت نزدیک میشد، مرگ با چهره بر افروخته ای از کنارمان گذشت و در انبوه راه پیمایان عصرگاهی گم شد. شور و شوق کودکانه مهرداد به تدریج فضا را دگرگون میکرد. حالا بچه های شاد و شیرین را میدیدم که عاشقانه بستینیهایشان را لیس میزدند. دختران و پسران جوان زیر سایه بان رستورانها کنار خیابان وقت میگذراندند. کوچه پراز هیاهو و خنده شد. دنیای خاکستری من کم کم رنگ میگرفت. سگ کوچولوی مو فرفری با پاپیون قرمز از کاسه نقره ای آب میخورد. مهرداد پر از زندگی بود

Read More...