/* expanded templates begin */ */ expanded template ends */

۲۳.۱۲.۸۷

محاصره خانه تیمی

برگی از یک داستان 13

مریم سطوت

8
تیر در حالی‏که ما چشم بسته در اطاقی چند متری به خود می‏لرزیدیم، رهبران سازمان چند خیابان آن‏طرف‏تر کشته شدند. 9 تیر شکارچیان ساواکی از برابر ما گذشتند تا بهزاد امیری را به قتل برسانند. 10 تیر نادره احمد هاشمی آن‏طرف میدان خود را قطعه قطعه کرد... سایه مرگ در کنار ما بود.
عکس ها: خانه مهرآباد جنوبی هشتم تیرماه 1355


بخش 13
محاصره خانه تیمی

مطالعه کتاب بیژن دوباره تحرکی در تیم بوجود آورد. بار دیگر ما را در کاری جمعی کنار هم قرار داد. از سر گیری مطالعه مرا از آن فضای یاس و دل‏مردگی بیرون آورد و موضوعات دیگری را در ذهنم جا داد. از سبک نوشته‌های بیژن خوشم می‌آمد. یک طور دیگر بود. خیلی آرام و منطفی بحث می‌کرد. خواننده را به واکنش سریع نمی کشاند. توصیفی که از فضای جامعه میکرد برایم واقعی‌تر می‌آمد، شاید هم دلم میخواست که این طور باشد...
نیما دوباره بحث‌ها و طرح سوالات را جدی می‌گرفت و حسین را که با دقت بیشتری نسبت به گذشته گوش می‌داد مورد خطاب قرار می‌داد. من دوست نداشتم به آن بحثهای بی‌نتیجه قبلی بازگردم. روحم چیز های امیدوار کننده می‌طلبید.

بعد از چند شب بدخوابی و افکار پریشان اولین شبی بود که احساس خستگی می‌کردم. مطمئن بودم تا سرم به زمین برسد، خواب مرا با خود خواهد برد. خوشحال بودم که نگهبانی آخر با من بود و می‌توانستم چند ساعتی پشت هم بخوابم. حسین نگهبان اول بود. در خواب عمیقی بودم که حس کردم دستی تکانم می‌دهد. با خود فکر کردم: " چقدر شب سریع به صبح رسید!"
نیما بود. با انگشت روی دهانش اشاره کرد تا ساکت بمانم. "چه شده بود؟"
بسیار آرام گفت:
ـ" حسین صداهایی توی کوچه شنیده. مثل اینکه در محاصره هستیم"
دلم هری پایین ریخت. فکر مرگ و درگیری مدت‌ها بود مشغولم نکرده بود. بلند شده اسلحه‌ام را آماده کردم. نیما به سوی پنجره حیاط رفت تا از آنجا پشت‌بام‌های روبرو را زیر نظر گیرد. حسین گوش به در کوچه چسبانده بود. او را که دیدم دلم دوباره لرزید. "یعنی وقت آن اتفاق بد رسیده بود؟"
حسین مسلسل تیم را در دست داشت. او مسئول عملیات فرار در زمان درگیری بود. راه فرار و وظیفه هر کس از قبل روشن بود. در حیاط در کنار دیوار اتاق مهمانخانه نردبانی گذاشته بودیم. باید از آن استفاده کرده روی دیوار رفته، از آنجا هم روی پشت بام اتاق روبرو. پشت این اتاق کوچه باریکی بود که به خیابان راه می‌یافت.
مسیر فرار از خانه در زمان محاصره تیم را من و حسین همان روزها که تنها بودیم مشخص کرده بودیم. نیما بعد‌ها به آن چیزی اضافه نکرده بود. از درخانه نمی‌شد خارج شد. می‌ماند همین راه. فرض بر این‌ بود که ماموران روی پشت‌بام‌های دیگر کشیک نمی‌دادند. وگرنه آن‌ها امکان دید بیشتری داشتند و می‌توانستند ما را از آنجا بزنند.

قرار بود اگر اول ماموران تیراندازی را آغاز می‏کردند، من ابتدا از روی پله‌های پشت‌بام نارنجکی بسمت آن‌ها پرتاب کرده و ذهن آن‏ها را به آن سمت منحرف کنم. در این فاصله که ماموران درب پشت‌بام را به آتش می‏بستند، بسرعت پایین دویده، همراه نیما و در پناه آتش مسلسل حسین از نردبان بالا رفته و خود را به پشت‌بام اتاق میهمان‏خانه برسانیم. بعد من می‌بایست حسین را در حمایت آتش می‌گرفتم تا او هم این مسیر را طی می‌کرد. دو نارنجک اضافی را من حمل می‌کردم. دومی را قرار بود در این لحظه استفاده کنم و با پرتاب آن‌ به سمت دشمن امکان آمدن حسین روی پشت‌بام را فراهم نمایم. نیما در این مدت از روی پشت بام به خیابان پشتی پریده و راه را برای حرکت بعدی باز می‌کرد.
راه دیگری نبود. اگر شانس می‌آوردیم، حداقل می‌توانست یکی در پناه آتش دیگری فرار کند. روزی که من و حسین این طرح را می‌ریختیم، دلم می‏خواست که هیچ وقت مجبور نشویم از آن استفاده کنیم. اما حالا وقت آن رسیده بود.

می‌دانستم که اگر محاصره خانه کامل شده باشد‏، کمتر چریکی می‌تواند از آن جان سالم بدر برد. استثناهایی هم وجود داشت. مثلا حمید اشرف، چندین بار از محاصره جان بدر برده بود. صبا در یکی از این فرارها همراه او بود:
ـ" مشغول خوردن نهار بودیم که صدای انفجار نارنجک را توی حیاط شنیدیم. حمید صبح همان روز از سه درگیری جان سالم بدر برده بود و تازه یک ساعتی بود که به تیم ما آمده بود. با وجود این‌که از ناحیه پا تیرخورده و زخمی بود، سریعا بلند شد و مسیر فرار را پرسید. برای فرار می‌بایستی از حیاط خلوت روی پشت‌بام خانه پشتی رفته و از پشت‌بام چند خانه می‌گذشتیم. از همه طرف بسمت خانه شلیک می‏شد. شیشه‌ها بر سر و رویمان میریخت که خود را به حیاط پشتی رساندیم. در فکر بودم که چگونه می‌خواهیم از زیر این باران گلوله رد شویم و چه باید کرد که اگر ما نتوانیم فرار کنیم حداقل حمید بتواند فرار کند. حمید اما بدون توجه به همه چیز جلو می‌رفت و ما بدنبال او روان بودیم. قبل از این که کاملا به پشت‌بام برسیم، صدای شلیک مسلسل حمید آمد. او بجای سنگر گرفتن مستقیم بسمت ماموران که روی بام‌های دیگر کمین کرده بودند، رفت و آتش گشود. ماموران که انتظار این حرکت را نداشتند از ترس سرهای خود را دزدیده، پشت دیوار پناه گرفتند. آن‌قدر ترسیده و جا خورده بودند که ما تا به خیابان رسیدیم صدای شلیکی از طرف آن‌ها نیامد. تازه وارد خیابان شده بودیم که حمید باز هم آتش گشود. دیدم که دو مامور افتادند. با اشاره حمید رفیقی دوید و مسلسل یکی از ماموران را از روی زمین برداشت. کمی جلوتر جلو ماشینی را گرفتیم و از منطقه خارج شدیم. همه ما یعنی چهار رفیق توانستیم سالم از آن خانه بگریزیم."
وقتی صبا از این واقعه تعریف می‌کرد. همه این صحنه‌ها مانند فیلمی از جلو چشمم می‌گذشت و به احساس خوشبختی رفقا بعد از خروج سالم از درگیری فکر می‌کردم.

اما من هیچ تجربه تیراندازی و درگیری نداشتم. نمی‌دانستم که وضع نیما و حسین چگونه است. زمانی که مخفی شده بودم، سازمان در شرایطی نبود تا به اعضای تازه‌اش آموزش تیراندازی بدهد. بعدها هم به دلیل کمبود فشنگ و مهمات و فضای ناامن پلیسی از این کار صرف نظر کرده بودیم. من حتی صدای اسلحه خود را هم نشنیده بودم. نمی‌دانستم از صدای آن چه‌قدر جا خواهم خورد. رفیق باتجربه‌ای گفته بود: " خوبه برای چریک حداقل یه درگیری کم خطر پیش بیاد تا او بتونه آن شرایط را عملا تجربه کنه."
شنیده بودم که موقع درگیری از زمین و زمان به سمت خانه شلیک می‏شود. عکس خانه‏های تیمی

ضربه خورده را در روزنامه‏ها دیده بودم. در و پنجره‌های شکسته و دیوارهای سوراخ سوراخ شده. می‏گفتند زیر رگبار گلوله‌ها هیچ فرصتی برای فکر کردن و تصمیم گرفتن وجود ندارد. ما باید بدون درنگ نقشه فرار را اجرا می‏کردیم. شانس می‏آوردیم و فرار می‏کردیم و گرنه باید تا آخرین فشنگ می‏جنگیدیم و کشته می‏شدیم. آن‏چه برای همه‏مان قطعی بود این بود که زنده نباید به دست دشمن افتاد. از حمید نقل می‏شد که گفته است:" بهترین دفاع حمله است. حمله کنی امکان فرار هست. اما دفاع یعنی مرگ صد‌در‌صد."
وقتی طرح فرار را با حسین می‌ریختیم .حسین پرسیده بود:
ـ"تو فکر می‌کنی وقت درگیری چه‌کار کنی؟"
و من جواب داده بودم:
ـ"یک خشاب رو به دشمن خالی می‌کنم و یک خشاب برای راه می‌گذارم."
بارها صحنه محاصره خانه را در خیال آورده بودم. دلم می‌خواست اگر امکان فرار نباشد، حین گریز، با گلوله ماموران کشته شوم. حالا که مرگ می‌آمد، اصلا دلم نمی‏خواست شرایطی پیش آید که مجبور شوم سیانور را گاز زده و خودم به زندگی خود پایان دهم.

یک‏سال پیش روز هشتم تیر، من همراه با 7 نفر دیگر بصورت چشم بسته در اطاقی در مهرآباد جنوبی که توسط پتو از هم جدا شده بود، به سر می‏بردم. آنشب صدای تیراندازی خانه حمید که تا صبح ادامه یافت به من فهماند که درگیری و محاصره خانه تیمی یعنی چه.
روز بعد، پس از یک ماه چشم بسته بودن به خیابان‌هایی آمدم که هرگوشه‌اش گشتی‌های ساواک در پی شکار ما بودند. با کوچک‏ترین اشتباه کار تمام بود. باید برای گرفتن خانه جدید اقدام می‏کردیم. دلم‌‏شور می‌زد. در بحبوحه ضربات چنین مسئولیت سنگینی بر دوشم قرار گرفته بود. تصمیم گرفته شد که من با یکی از افرادی که در آن اطاق با آنها بسر می‏بردم، بنام داود چشم باز شده و با هم بدنبال خانه برویم. در حوالی سه‏راه آذری از کوچه‌ای به کوچه دیگر می‌رفتیم. به یکی از فرعی‌ها رسیدیم. خیابان خیلی شلوغ بود. از هر طرف زن و بچه، رهگذر و دست‏فروش رد می‌شدند. آن‌قدر خیابان از رفت و آمد مردم پر بود که بسختی از میان آن‌ها ماشینی می‌توانست عبور کند.
در میان همهمه و شلوغی، صدای فحش‏های رکیکی توجه مرا به خود جلب کرد. ماشین آریایی بود که می‏خواست از این مسیر رد شود و سرنشینانش شیشه‏ها را پایین کشیده و به مردمی که در خیابان راه را بسته بودند، فخش می‏دادند. ماشین، جلو پای ما منتظر باز شدن بقیه راه متوقف شد. 5 سرنشین داشت. چشمم برای لحظه‌ای به درون ماشین افتاد. روی زانوهایشان مسلسل بود. با دیدن مسلسل‌ها بدنم یخ کرد. عرق سردی از پشت گردن تا کمرم سرازیر شد. بازوی داود را فشار دادم و بسمت دیگری کشاندم. در واقع هولش دادم. فکر می‌کردم اگر چند لحظه دیگر آنجا بایستیم. خودمان را لو خواهیم داد. از گشتی رد شده بلافاصله وارد کوچه‌ای شدیم و از آنجا وارد کوچه دیگری، که صدای شلیک آمد. شب در روزنامه خواندم که "بهزاد امیری دوان" در همان محل درگیر و کشته شده است.

روز بعد، 10 تیر، قرار بود بعنوان کوپل با رفیق دختری سر قراری بروم. برای همه روشن بود که این قرار خطرناک است. در شرایط عادی از چنین قراری صرف‏نظر می‏شد. اما در آن روزها ما مجبور بودیم برای رابطه گیری با بقیه سازمان به آن تن دهیم. من باید همراه او تا نزدیکی محل قرار می‏رفتم، تا اگر اتفاقی ‌افتاد، فورا بقیه را خبر کنم. او را از قبل نمی‌شناختم. فقط میدانستم که او یکی از همان چشم بسته‌های خانه مهرآباد جنوبی است. جثه کوچکی داشت اما سن و سالی بیش ار من.
قرار در میدان راه آهن بود. وقتی از فرعی‌ها می‌گذشتیم، سیگاری آتش زد. می‏دانستم که در دلش هیاهوست. شاید این آخرین سیگار او بود. دلم می‏خواست من هم سیگاری بودم و یک سیگار می‏کشدم. کلمه‌ای با هم حرف نزدیم. نمی‌دانستم چه باید بگویم. او داشت بسوی مرگ می‏رفت. خودم هم کمتر از او تشویش نداشتم. هیچ کدام کلت نداشتیم. تنها سلاح‌مان دو نارنجک دست ساز بود. معنایش این بود که درگیری یعنی مرگ. هیچ امکانی برای تیراندازی و فرار نداشتیم.
قبل از میدان از او جدا شدم. قرار او در ایستگاه اتوبوس نزدیک پله‌های راه‏آهن بود. محلی را در آن‌طرف میدان انتخاب کردم و منتظر ایستادم. امیدوار بودم که اتفاقی نیفتد. ایستگاه اتوبوس را نمی‌دیدم. بمحض آن‌که او به آن‏طرف خیابان رسید‏، چند نفر بسمت ایستگاه دویدند. در دستانشان اسلحه را دیدم. نقسم بند آمد. چند لحظه بعد با فریاد و سرو صدای زیاد دوباره از ایستگاه با همان سرعت دور شده و سعی کردند خود را مخفی کنند. صدای انفجار. مردم به سمت محل انفجار می‌دویدند اما من در جایم خشک شده بودم. ندیدم که او چگونه خود را قطعه قطعه کرد اما چادر غرق در خونش در برابر چشمانم بود. هرچه زودتر باید از محل دور می‌شدم. اما پاهایم خشک شده بودند، از من فرمان نمی‏بردند. به زحمت آن‌ها را به دنبال خود کشیدم و از محل دور شدم. شب در روزنامه خواندم که "نادره احمد هاشمی" کشته شد. آن روز نمی‏دانستم که گشتی‏های ساواک ورود دو دختر چادری را به میدان اطلاع داده و مرا هم تحت نظر داشتند ولی در هیاهوی پس از انفجار نفهمیدند که من از کدام مسیر از میدان خارج شدم. آنروز مرگ مرا لمس کرد و گذشت.
8 تیر در حالی‏که ما چشم بسته در اطاقی چند متری به خود می‏لرزیدیم، رهبران سازمان چند خیابان آن‏طرف‏تر کشته شدند. 9 تیر شکارچیان ساواکی از برابر ما گذشتند تا بهزاد امیری را به قتل برسانند. 10 تیر نادره احمد هاشمی آن‏طرف میدان خود را قطعه قطعه کرد... سایه مرگ در کنار ما بود.
برای من که روزهای اول زندگی مخفی را می‌گذراندم تحمل این همه فشار دشوار بود. سراپایم می‌لرزید. تاکسی گرفته خود را به خیابان قزوین رساندم. در این محل کوچه‌هایی می‌شناختم که می‌توانستم خود را چک کنم و مطمئن شوم که تحت تعقیب نیستم.
خیابان قزوین، خیابان پهنی بود. هوا گرم بود. زبانم خشک شده بود. فشاری آبی دیدم که زنان محل کنار آن لباس می‌شستند، جلو رفته سرم را زیر آب خنکی گرفتم که از فشاری می‌آمد. هنوز جرعه‌ای ننوشیده بودم که از گوشه چشم دیدم جلو فشاری، در کنار خیابان، گشتی ساواک توقف کرد. سرم روی فشاری بود اما به جای نوشیدن آب، آن‌ها را می‏پاییدم. با خود گفتم: "تمام شد" عرق سردی از پشت گردنم به پایین سرید. یک دستم روی فشاری بود و دست دیگرم بسوی نارنجک رفت. نباید زنده به دستشان می‏افتادم. آن‏ها مسلسل به‏دست از ماشین پیاده شدند. دستم را روی پین نارنجک گذاشتم. فقط یک ثانیه و بعد تمام. چشمم به زن‌هایی که رخت می‏شستند افتاد. دستم سست شد. آنرا از روی پین نارنجک برداشتم. سیانور را به زیر دندانم سراندم.

"مثل این‏که با من کاری ندارند" با هم حرف می‌زدند. از گرمای هوا می‌نالیدند. آرام خود را کنار کشیدم. کوشیدم به اسلحه‌شان نگاه نکنم. فکر می‌کردم از نگاهم مرا خواهند شناخت. دور شدم. در اولین کوچه پیچیدم. بقیه راه را از هیجانی که داشتم، دویدم. کاری که غیر ضرور و خطرناک بود. تا نزدیکی‌های خانه در کوچه‌های فرعی چرخیدم. از خیابان‌های اصلی می‌ترسیدم. "یک بار دیگر شانس آورده بودم. ولی تا کی" این جمله‌ای بود که در این چند روز چند بار به خود گفته بودم.

حالا امشب دوباره مرگ به یک قدمی رسیده بود...
آرام به سمت حسین رفتم. گوش به در دادم. صدای حرکاتی به آرامی می‌آمد. حسین در گوشم آهسته گفت:
ـ"سایه‌ای روی پشت بام آن‏طرفی دیدم. نارنجک را بردار و از پله بالابرو. ببین آیا کسی را می‌بینی؟ ما هم آماده شروع عملیاتیم"
او بسرعت رفت نزدیک دوصفر ایستاد. دو صفر مدارکی بود که به هر قیمتی باید نابود می‌شد و نباید بدست دشمن می‌افتاد. او مسئول نابودی مدارک از طریق شلیک به کوکتلی بود که در محفظه مدارک بود.
آرام از پله‌ها بالا رفتم. در پشت‌بام بسته بود. خودمان از پشت آن‌را می‌بستیم. امکان باز کردن بی سرو صدای آن نبود. از زیر در و از شکاف میان دو در چوبی می‌توانستم تا حدودی ببینم. دقت کردم. دو سایه روی پشت‌بام همسایه دست چپی بود. نفسم گرفت. چشمم را به درز در نزدیک‌تر کردم. در دستشان اسلحه بود. از ترس تیری در پشتم کشیده شد. " چقدر مردان مسلح ترسناک هستند." نارنجک را در دست فشردم. "خانه محاصره است" شانس ما برای فرار صفر بود. توی دلم خالی شد. ترس مثل حفره‌ای عمیق در درونم دهان باز کرد و مرا به درونش ‌کشید.
اما حالت آن‏ها خیلی عجیب بود. پشت آنها به ما و رویشان به خانه همسایه بود. باید بودن آنها روی بام همسایه را خبر می‏دادم. از جایی که ایستاده بودند به حیاط ما دید داشتند. باید به نیما خبر می‌دادم. "نکند که نیما به حیاط برود."

برگشتم تا سریع از پله پایین بروم. یک‌باره با حسین که از تاخیرم نگران شده بود و دنبالم از پله‌ها بالا آمده بود، برخورد کردم. یک لحظه تنگ هم قرار گرفتیم. یک پله از او بالاتر بودم و صورت ما درست روبروی هم قرار گرفت. در روشنایی کمی که از درز در پشت‌بام به درون می‌افتاد، برق چشمانش را می‌دیدم. گرمای نفسش را روی صورتم حس می‌کردم. به نظرم می‏آمد که صدای قلبش را هم می‌شنوم. قلب خودم هم با صدای بلند می‌زد.
قبل از مخفی شدن کتاب خاطرات "آن فرانک" را خوانده بودم. دختر جوان یهودی که در هلند همراه با خانواده‏اش دو سال در یک اطاق زیر شیروانی مخفی شده بود. همراه آن‏ها خانواده دیگری در همان اطاق مخفی شدند که یک پسر هم سن او داشتند. آن دو در شرایطی که صبح تا شب زیر نگاه دو فامیل زندگی می‌کردند، به یک دیگر دل باخته بودند. روزی که مخفی‏گاه آن‏ها لو رفته بود و فاشیست ها در را می‏شکستند تا وارد شده و آن‏ها را دستگیر کنند، در آخرین لحظه آن‏ها یک‏دیگر را بوسیدند. اولین و آخرین بوسه قبل از رفتن به بازداشتگاه و مرگ. آن‏زمان این صحنه را بارها و بارها در ذهنم بازسازی کردم. اولین و آخرین بوسه چند لحظه قبل از دستگیری و مرگ. فکر می‏کردم آیا او طعم این بوسه را در شرایط بازداشتگاه با خود همراه خواهد داشت؟
ولی ما فقط یکی دو ثانیه در همان حالت ماندیم. یکی دو ثانیه‏ای که در ذهن من هم چون زمان درازی نقش بست. هر لحظه ممکن بود حمله شروع شود و جهنمی از آتش و گلوله برپا شود. قلبم بشدت می زد. دست پاچه گفتم:
ـ"دو مرد مسلح روی پشت‌بام همسایه هستند. اما به نظرم که حواس‌شان به سمت خانه دست چپی است نه به ما."
کنار رفتم تا حسین هم آن‌ها را ببیند. او سرش را به درز در نزدیک کرد. از فکرم گذشت:"شاید این آخرین لحظه‌های زندگی ماست. نباید به او آنچه را که حس می‌کردم، می‌گفتم؟"
ـ" همین‌جا بمان. هنوز معلوم نیست در رابطه با ما باشد..."
سپس از پله با سرعت پایین رفت. می‌خواستم حواسم را به بیرون و ماموران بدهم اما حسین از کله‌ام خارج نمی‌شد. صحنه مرگ او را تصور می‌کردم.

از بالای پله‌ حسین و نیما را می‌دیدم که گوش به در خانه چسبانده بودند. " آیا این آخرین شبی بود که با هم بودیم؟" مرگ آن‌قدر نزدیک. در کنار رفقایی که دوستشان داشتم. در کنار حسین.! از این فکر دلم لرزید. "کاش زنده بمانیم" چه انتظار عبثی!! مگر عمر چریک شش ماه بیش‌تر بود؟ مگر رفقای دیگرم صبا، غزال، غلام، حمید... کشته نشده بودند. ما هم مثل آن‌ها...

دلم می‌خواست که محاصره در رابطه با خانه ما نباشد و یک‌باره دیگر هم شانس می‌آوردیم. هرطور شده بود مثلا درگیر شده و فرار می‌کردیم. "هیچ مرگی غم انگیزتر از آن نبست که در سنگر بمانیم و شلیک نکنیم." این جمله امیر پرویز پویان بود. "تا آخرین لحظه باید جنگید." از این فکر انرژی و نیروی گرفتم. هنوز تا آخرین لحظه وقت برای فکر و تصمیم داشتم... هنوز آن لحظه نرسیده بود...

صداهایی از بیرون می‌آمد. ماموران پشت در خانه ما با هم پچ پچ می‌کردند. دیگر روشن بود که حضور آن‌ها در رابطه با ما نیست. اما مگر در آن نزدیکی خانه تیمی دیگری وجود داشت؟ سازمان هیچ وقت اجازه نمی‌داد در یک منطفه دو خانه تیمی گرفته شود. شاید مجاهدین بودند و یا...هر که بود دلم برایشان می‌سوخت.
از لای درب پشت‌بام دیدم که تعداد ماموران به 4 نفر رسیدند. با دست به حسین 4 انگشت خود را نشان دادم. نیما از پله‌ها بالا آمد. به خوبی معلوم بود که همه حواس آنها متوجه خانه دیگریست. ماموران پشت به ما داشتند. با دست به هم علامت‌هایی می‌دادند. " کاش می‌شد آدم‌های درون خانه را طوری خبر کرد." یک‌باره از روی پشت‌بام سایه‌ها به درون حیاط خانه مربوطه پریدند. اول سکوت بود بعد سرو صدای باز و بسته شدن در، جیغ...، ایست...، ایست... صدای شلیکی نیامد. هیاهو، زاری، گریه... فریاد.. سرو صدا‌های مبهم.

صداهای درون کوچه بیشتر شدند. شلوغ شده بود. صدای ماشین‌هایی که رد می‌شدند. همسایه‌ها یکی بعد از دیگری در خانه‌ها را باز ‌کرده بیرون می‌آمدند. ما هم از در بیرون رفته به نظاره مشغول شدیم. همسایه روبرو بیرون آمده بود. به سمتش رفتم:
ـ" زینت خانم چه خبری شده؟"
ـ" پسر حاج‏آقا را گرفتند "
ـ" وا! چه کار کرده مگه؟."
ـ" حکما نوارهای آقا رو پخش می‌کرده....."
شوهرش توی حرف زنش دوید و گفت:
ـ"تو از کجا خبر داری زن؟ برای نوارهای آقا که این همه مامور نمی ریزن. حتمی خرابکارا بودن.."
زینت خانم رو بمن کرد و ابرویش را با نشانه اینکه به حرفهای او توجه نکن بالا انداخت و گفت
ـ" نچ، حکما نوارهای آقا رو پحش می‏کرده."
از این حرف همسایه دلم خیلی گرفت. فکر کردم الانه که زیز شکنجه خرد و خمیرش کنند و رد دوستانش را بخواهند. خوشحالی زنده ماندن با تلخی فکر دستگیری همسایه دلم را به آشوب کشید. وقتی سرو صدا‌ها خوابید و ما به خانه برگشتیم ساعت سه‌و نیم بود. ما بازهم زنده مانده بودیم ولی پسر حاجی را الان به تخت بسته‏اند و شلاق می‏زنند.

حسین نگهبانی اول را بعهده گرفت. او وظیفه‌اش را بعنوان مسئول عملیات فرار خیلی خوب انجام داده بود. باز هم حس امنیت در کنار او درم تقویت شد. هوش، تسلط و آرامش او امشب ما را از دست زدن به خطایی بزرگ نجات داده بود. ممکن بود که فکر می‌کردیم که این ماموران در ارتباط با ما هستند و خود پیش قدم ‌شده بی‌خود و بی‌جهت وارد درگیری می‌شدیم که نتیجه‌اش معلوم بود. می‌دانستم که تنها به او می‌توانم اعتماد کنم. اگر کس دیگری بود ممکن بود اشتباه می‌کرد و ما را به کشتن می‌داد. اما حسین درست تشخیص داده بود.

قبل از خواب نگاهی به سمت او انداختم. چشم در چشم شدیم. نمی‌دانم او در کدام فکر بود، اما من خوشحال بودم که این چشم‌ها هنوز هستند...

مریم سطوت
satwat_m@gmx.de


Read More...