/* expanded templates begin */ */ expanded template ends */

۱۸.۷.۹۰

با مهرداد از علی راکعی




می گفت: "همه میگویند روحیه ات را بالا نگه دار ولی نمیگویند چه جوری ". گفتم: "احمقند ". منتظر جواب مفید تری بود. اما چه جوابی؟ میدانستم که به اعتبار تجربه همین چند روز، بیش از همه ما لحظه های سهم آور زندگی و دالانهای تنگ و تاریک روان آدمی را میشناسد







تازه از بیمارستان آمده بود و در راه کانون بودیم. عجزم را دریافت و هر دو ساکت شدیم
سالهای سال پیش تا گفت که فلان گذار اجتماعی بازگشت ناپذیر است یقه اش را گرفتم. عکس العملش چنان متین و منعطف بود که شرم کردم. از آن پس حساب مهرداد را از سیاست ورزان و سیاست پیشگان جدا کردم. تعهد ش به درستی و برخورد عالمانه اش به گفتمان سیاسی احترام مرا بر میانگیخت. دیگر مجادله ای نکردیم. تمایلات نیوایجیش را نادیده میگرفتم. او هم جهان بینی منحط و تک بعدی مرا تحمل میکرد. بد تر از من را هم تحمل میکرد. مهرداد همه را تحمل میکرد.




بیماریش را که شنیدم به قهقرا رفتم. چند روز بعد به همت دوستان شهامتی گرفتم و به دیدارش رفتیم. مهرداد زیر دو خم سرنوشت را گرفته بود. تورنمنت تخته نرد راه انداخته بود. با یکی از دوستانش که هیچ کدام از ما نمیشناختیم بساط تخته با چاشنی جرزنی و تقلب پهن کرده بود. تا بازیش تمام نشد و طرف را به هر وسیله مغلوب نکرد متوجه ما نشد. بعد جعبه زنجبیل پرورده اش را آورد و تعارف کرد. با شعف کودکانه ای شیرینی هایش را انتخاب میکرد و در دهان میگذاشت. "پس میگفتند هر چه میخورد بالا میاورد؟"




آن روز فهمیدم که مصمم است در این بازی آخر هم تاکتیک همیشگیش را به کار بندد. مهم نبود که درجه مهارتش در بازی چیست. انقدر بازی می کرد تا ببرد و می برد. آن وقت بازی را قطع میکرد و با لبخند غرور آمیزی پیروزی قطعی و "بازگشت ناپذیرش " را به ثبت میرساند.




آن روز عصر با هم قدم زدیم. کف پاهایش درد میکرد. نحیف و شکسته می نمود اما اصرار داشت که راه برود و تماشا کند. هنوز مبارزه میکرد و درس استقامت میداد. همراهان زندگیمان همراهمان بودند. هر چهار نفر با دقت و احتیاط در سکوت قدم بر میداشتیم. هیبت موقعیت خطیری که درآن قرار داشتیم بر رفتارمان سنگینی میکرد. مهرداد بود که سکوت را شکست. باز هم میخواست شرط بندی کند. کمی راجع به فوتبال حرف زد. گوش نمیکردم. گیجی و مرگ با ذرات هوا مخلوط شده بود. پیاده ها آهسته میگذشتند. نمیشد که تلاشی صورتکها را پشت خنده های دروغین شان نبینی. سایه ای سرد و سنگین پا به پایمان قدم برمیداشت. بعد یک مرتبه شروع کرد به حرف زدن در مورد زندگی و دوستان خوب. قلب مهربان مهرداد اغلب پشت چهره جدی و بیان لفظ قلمش مخفی میماند. گویا خودش متوجه این موضوع بود. یک سال نو نیتش این بود که "بیشتر لبخند بزند ". هر چه به او نزدیک تر میشدی مهربانیها یش را بیشتر کشف میکردی.




آن روز ساکت شدم تا هر چه میخواهد از دوستانش حرف بزند و او با شور و علاقه شروع کرد به توصیف دوستی که من فقط از طریق داستانهای مهرداد میشناختم. دوستی که درست نقطه مقابل دیدگاه های سیاسی مهرداد را داشت ولی سرشار از مهر و زندگی بود. مهرداد دوستان زیادی داشت. با آگاهی و دقت دوستان اهل بخیه را از دوستان تفریح و زندگی جدا میکرد. و این دسته دوم بود که وقتی یادشان میکرد به پرواز دار میامد. هر چه بیشتر از این دوستش و دوستی بی شائبه شان میگفت. چشمانش بیشتر میدرخشید. باد سردی وزید، سایه ای که تعقیب مان میکرد به سرعت از کنارمان گذشت. مهرداد گفت که برویم جلاتو بخوریم و با دقت و علاقه یک سر آشپز فرق جلاتو و بستنی را برایم تشریح کرد. چیزهای زیادی میدانست و استعداد های متنوعی داشت. از جمله صدای خوش. تاقچه بالا نمیگذاشت. مهم نبود چه جمعی است تا پیشنهاد میدادی شروع به خواندن میکرد. ترانه محبوبی هم داشت که ساند ترک بیماریش شد. راستی "کی گل شب بو را از شاخه چید؟"




غروب داشت نزدیک میشد، مرگ با چهره بر افروخته ای از کنارمان گذشت و در انبوه راه پیمایان عصرگاهی گم شد. شور و شوق کودکانه مهرداد به تدریج فضا را دگرگون میکرد. حالا بچه های شاد و شیرین را میدیدم که عاشقانه بستینیهایشان را لیس میزدند. دختران و پسران جوان زیر سایه بان رستورانها کنار خیابان وقت میگذراندند. کوچه پراز هیاهو و خنده شد. دنیای خاکستری من کم کم رنگ میگرفت. سگ کوچولوی مو فرفری با پاپیون قرمز از کاسه نقره ای آب میخورد. مهرداد پر از زندگی بود

Read More...

۱۲.۴.۹۰

دختر با استعداد ایرانی

تا چند سال دیگر اجازه خواندن دارد ؟


لطفا لینک زیر را کلیک کنید




Read More...

اولین حقوق




دیروز پسرم اولین حقوق رسمیش را گرفت. سر از پا نمیشناخت.

باران تندی میامد و هوا هم گرم نیود ولی با هم رفتیم استخر سر باز و یکساعت در استخر تقریبا خالی شنا کردیم. دو ماه دیگر یادش میرود که دیروز چه روز خوبی بود. وقتی دیروز وارد محل کارم میشدم یاد آن روزی افتادم که مصاحبه داشتم و جلوی همین ساختمان ایستاده بودم و با حسرت آدمهایی را که نگاه میکردم که کارتشان را میزدند و وارد میشدند.

آیا خوبست که این شادیها و (غم ها) میرود پشت ذهن آدم ویا خیلی وقتها در روزمرگی زندگی فراموش میشود.
در عکس از سمت راست: جولیا دوست پسرم، فرهاد پسرم و ندا دخترم
.

Read More...

احتمال حذف فیزیکی نیروهای درون حکومت

مصاحبه با رادیو فردا در رابطه با مصاحبه یونسی وزیر اطلاعات


لطفا روی لینک زیر کلیلک کنید







Read More...

این ‏رژیم می تواند سرکوب کند، اما حکومت کردن نیازمند نیروئی است که جامعه را ‏اداره کند

مصاحبه رادیو فرانسه با مجبتی واحدی؛ علیرضا نامور حقیقی و مهدی فتاپور در رابطه با تضادهای درون حکومت
لطفا لینک زیر را کلیک کنید

http://www.persian.rfi.fr/%D8%B9%D9%85%D9%88%D9%85%DB%8C/20110626-%D8%A2%DB%8C%D8%A7-%D8%A2%D9%82%D8%A7%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%85%D9%86%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D9%88%D8%B1-%D9%84%D8%AC%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%86-%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF%DB%8C-%D9%86%DA%98%D8%A7%D8%AF-%D8%B1%D8%A7-%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D8%AA

Read More...

۲۸.۱.۹۰

نام او را گرفتم که زنده نگهدارم از مریم سطوت

گفت:امروز رفتم پیش حسین و مریم ... داشتم می گشتم ..از میان تکه سنگ های شکسته قسمتی از اسمش را پیدا کردم
قطعه 39 ردیف 24 شماره 43
گفتم: مریم شاهی
گفت: شاید به خواهرش در مشهد بگویم فکری به حال این سنگ شکسته کند.
گفتم: (بغض گلویم را فشرد)
گفت: حسین این شانس را دارد که هنوز ازش یاد می کنیم و کسی مثل تو هست که قلبش برای او می زند و اشکی برایش به چشم ها می نشیند
گفتم: آبی هم پاشیدی؟
گفت: مزارشان همیشه تازه است.
با خود گفتم: نام او را گرفتم که زنده نگهدارم

Read More...

۲۵.۱۰.۸۹

دیروز و امروز (مصاحبه با تلویزیون ایران ما)

Read More...

دیدار با دانشجویان دانشگاه واترلو

آنچه برای من جالب بود فضای جلسه بود. شرکت کنندگان میخواستند بدانند آنزمان ما چه فکر میکردیم و چرا .بر خلاف جلسات دیگر که بخش مهمی دنبال دفاع از گذشته خود و متهم کردن دیگرانند، شرکت کنندگان سوالاتی میکردند برای روشن شدن مسائل. و با علاقمندی زیاد بحث را دنبال میکردند و آنگاه هم که به امروز برمیگشت آنها که همه خود را حزئی از جنبش سبز میدانستند دغدعه شان این بود که این چنبش چطور میتواند تداوم یابد. جمهوریخواهان در این رابطه چه فکر میکنند و دنبال رد این و یا تایید آن نبودند

ماه گذشته سفری دو هفته ای به شرق آمریکا داشتم . از واشتگتن با ماشین به نیویورک و سپس به تورنتو رفته و به واشنگتن بازگشتم. سفری بود پربار و به من خیلی خوش گذشت و علیرغم هوای بد که رانندگی را مشکل و در برخی موارد خطرناک میکرد سفر خیلی خوب و پرباری بود
یکی از بهترین قسمت های سفرم دیدار با دانشجویان دانشکاه واترلو در نزدیکی تورنتو بود. شهر واترلو یک شهر دانشگاهی است که صد و خورده ای کیلومتر با تورنتو فاصله دارد. دانشگاه این شهر خیلی معتبر است و بخصوص دانشگاه مهندسی آن از معتبرترین ها در آمریکای شمالی است و مهم آنکه تعداد زیادی از ایرانیان در این دانشگاه تحصیل میکنند چه آنان که به تورنتو مهاجرت کرده اند و بخصوص آنان که برای ادامه تخصیل از ایران آمده اند. چون سفر من حوالی شانزده آذر بود از طریق یکی از دوستانمان انجمنی که در این شهر فعال است از من خواست که برای سخنرانی با مضمون جنبش دانشجویی دیروز و امروز به این شهر بروم و من هم پذیرفتم.
روزی که باید میرفتم هوا بیست درجه زیر صفر بود و برف شدیدی همراه با باد میامد طوری که تمام تورنتو راه بندان بود. همه میگفتند منصرف شوم چون واترلو سردتر از تورنتو است و ممکنتست در راه بمانم ولی من که میدانم به هم خوردن یک برنامه که تعدادی برای ان زحمت کشیده اند چقدر نامطبوع است تصمیم گرفتم بروم و با همان سرعت مورچه و بعضی وقت ها یواشتر از مورچه خودم را رساندم به محل و خوشبختانه میان برف ها گیر نکردم
سازمان دهندگان جلسه تعدادی از پیشگامیهای زمان انقلاب بودند که سالهاست در کانادا ساکنند باضافه تعدادی از دانشجویان از ایران آمده و شرکت کنندگان در جلسه اکثرا زیر سی سال بودند و اخیرا از ایران امده بودند. سالن تقریبا پر بود و فکر کنم حدود صد و پنجاه نفر یا بیشتر آمده بودند.
آنچه برای من جالب بود فضای جلسه بود. شرکت کنندگان میخواستند بدانند آنزمان ما چه فکر میکردیم و چرا .بر خلاف جلسات دیگر که بخش مهمی دنبال دفاع از گذشته خود و متهم کردن دیگرانند، شرکت کنندگان سوالاتی میکردند برای روشن شدن مسائل. و با علاقمندی زیاد بحث را دنبال میکردند و آنگاه هم که به امروز برمیگشت آنها که همه خود را حزئی از جنبش سبز میدانستند دغدعه شان این بود که این چنبش چطور میتواند تداوم یابد. جمهوریخواهان در این رابطه چه فکر میکنند و دنبال رد این و یا تایید آن نبودند
بجث آنقدر حوب پیش رفت که بجای دو ساعت، چهار ساعت طول کشید و بیاد سالن را تحویل میدادند بعد هم به حانه یکی از دوستان که از پیشگامیهای آنزمان بود رفتیم (حدود بیست نفر) و تا ساعت چهار صبح بیدار نشستیم. من که فقط قرار بود دو روز و نیم تورنتو باشم و قصد داشتم بروم جلسه و شب برگردم عملا یکروز از اقامتم به این جلسه اختصاص یافت ولی خیلی راضی بودم
رفتن به واترلو یکی از بهترین قسمت های سفرم بود

Read More...