به ره فتاده کاروان
اعجاز یک کلام 3
اعجاز یک کلام 3
در مقدمه نوشته قبلی با عنوان گام هنر زمان نوشتم که در جلسهای اینترنتی که بمناسبت هشتادسالگی بزرگداشت شاعر بزرگ کشورمان ابتهاح برگزار گردید من در تاثیر شعر ابتهاج بر نسلی که به آن تعلق دارم، دو خاطره از دو مقطع مهم در زندگیم و نقش شعر ابتهاج نقل کردم. نوشته قبلی راجع به ماههای اول مهاجرت در افغانستان بود و در این نوشته خاطرهای از ماههای اول ورودم به دانشگاه را با مقدمهای مفصلتر شرح میدهم
من سال 1347 دبیرستان را تمام کردم. دانشگاه صنعتی تازه تاسیس شده بود. پروفسور رضا بعنوان رییس آن معرفی شده و گفته میشد که بودجه زیادی د راختیار این دانشگاه قرار گرفته و بیک مرکز مهم علمی در خاورمیانه بدل خواهد شد. در اولین گام جهت جلب محصلین ممتاز دانشگاه اعلام کرد که کسانی که معدل دیپلمشان از حد نصاب معینی بهتر باشد (فکر میکنم 19 ) میتوانند مستقیما و بدون شرکت در امتحانات ورودی به دانشگاه راه یابند. من که در آنزمان تشنه علم بودم و در این عرصه با رویاهای بزرگی زندگی میکردم، باتفاق دوستانم محمود نمازی * و مجید شریف * که وضع مشابهی داشتند، تصمیم گرفتیم که به این دانشگاه برویم. ما با وجود اینکه تصمیم خود را گرفته و در این دانشگاه ثبت نام کرده بودیم ولی در کنکور سراسری و دیگر امتحانات ورودی هم تنها برای بدست آوردن ردههای اول و کسب افتخار شرکت کردیم.
آنروزها من شطرنج بازی میکردم و تابستان آن سال اکثرا عصرها همراه با چند تن دیگر از شطرنج بازان خوب جوان که اکثر آنها بعدها شطرنج بازان برجسته کشور شدند ( خسرو هرندی، کامران شیرازی، مهرشاد شریف، خسرو شهسوار) به فدراسیون شطرنج در خیابان کاخ رفته و بازی میکردیم. آنجا ما را خیلی تحویل میگرفتند و بما میرسیدند. چند روزی به پایان ثبت نام قبول شدگان امتحانات سراسری بیشتر باقی نمانده بود. یادم نیست به چه دلیل آن روز یکی از دانشجویان دانشکده فنی بنام جمشید شهابی هم آنجا آمده بود. او آن شب از فضای حاکم براین دانشکده خیلی تعریف کرد. از اعتصاب بزرگ دانشجویان برای لغو شهریه، از تظاهرات بمناسبت مرگ تختی، از بزرگداشت 16 آذر. من تا آنروز هیچ فعالیت سیاسی نداشتم ولی در خانوادهای بزرگ شده بودم که همه طرفدار جبهه ملی بودند و در همسایگی ما خانواده سرگرد وکیلی از افسران حزب توده زندگی میکرد و ما روابط بسیار نزدیکی با این خانواده داشتیم. من هرچند تا آنروز فعالیت سیاسی نداشتم ولی با مسائل سیاسی آشنا بودم و به شرکت در چنین فعالیتهایی تمایل داشتم. صحبتهای آنروز جمشید و تصویری که او از فضای دانشکده فنی تصویر کرد، برای من خیلی جذاب بود و همانشب تصمیم گرفتم که به دانشکده فنی بروم. فردای آنروز با محمود تماس گرفتم و او هم که مردد بود، قانع شد. مجید (شریف) گفت که میخواهد مهندسی فیزیک بخواند و تنها در دانشگاه صنعتی چنین امکانی وجود دارد و در دانشکده صنعتی ماند و راهش از ما جدا شد. من و محمود همانروز بدانشگاه صنعتی رفته مدارکمان را پس گرفته و در دانشکده فنی ثبت نام کردیم.
اواخر آبانماه بود. نزدیک به دو ماه از شروع سال تحصیلی میگذشت. برای من همه چیز مثل دوران دبیرستان بود. روزها میرفتیم سرکلاس و عصرها من یا مسابقه شطرنج داشتم و یا تمرین شنا و بعضی وقتها هم بسکتبال. هیچ نشانهای از فضای متفاوتی که من در انتظار آن بودم، مشاهده نمیکردم. دلگیر بودم. تصورات دیگری از دانشگاه داشتم. دلم فضا و روابط دیگری میخواست و فضای دبیرستان و آنچه در این دو ماه در دانشکده دیده بودم، برایم کسل کننده و یکنواخت بود.
یک روز شنبه بود که دیدم یکی از دوستانم که در دبیرستان هم با هم بودیم بنام منصور زاهدی* خیلی سرحال آمد و با لهجه قشنگ اصفهانیش خیلی با حرارت شروع کرد تعریف کردن از اینکه روز قبل در برنامه کوهنوردی شرکت کرده و این برنامه بهترین مسافرت و برنامه در تمام زندگیش بوده. او خیلی تحت تاثیر روابط حاکم بر بچهها قرار گرفته بود و بمن میگفت که نمیتواند با کلمات فضا را تشریح کند و خودم باید بروم برنامه کوه تا ببینم. تعریفهای او مرا بهاین نتیجه رساند که در برنامه بعدی کوه شرکت کنم. در ویترین اطاق کوهنوردی اعلام شده بود که آخر همان هفته برنامه توچال شهرستانک برگزار میشود و شرکت در آن نیاز به اطلاعات فنی کوهنوردی ندارد. مطابق برنامه اعلام شده روز سه شنبه برای نام نویسی و گرفتن وسایل به اطاق کوه مراجعه کردم. یک پسر عینکی بنام بهمن (صحتپور) یا قیافه خیلی جدی مسئول نام نویسی بود. بعد از اینکه فهمید برای نامنویسی آمدهام و اولین بار است که کوه میایم، اخمهایش باز شد و با رویی گشاده همه حزییاتی را که باید بهآن توجه میکردم، برایم تشریح کرد و وسایلی را که لازم داشتم در اخیتارم گذاشت.
پنج شنبه عصر من به سربند به محل قرار رفتم. من تا به آنروز نه تنها کوه نرفته بودم، بلکه حتی تا سربند هم نرفته بودم. تنها خاطره من از کوه مربوط بدوران دبستان بود که تابستان ها تمام فامیل میرفتیم دره درکه. در حالیکه ما بچهها هرکداممان یک قابلمه در دست یا یک بقچه روی کولمان داشتیم معمولا میرفتیم تا محلی نرسیده به جنگل کارا که نامش هفت حوض بود وسایلمان را پهن میکردیم. مادر و مادر بزرگم و دیگران سرگرم غذا پختن میشدند و ما بچه ها هم تا شب سروکله هم میزدیم. این برنامه های تابستان درکه از شیرینترین خاطرات من بود.
در محل قرار دیدم که تعدادی ایستادهاند. چند نفر آنها را در دانشکده دیده بودم و فهمیدم که آنها همین اکیپ ما هستند. من سنم کم بود (با شرکت در امتحانات متفرقه، دو سال زودتر از زمان معمول دبیرستان را تمام کرده بودم ) و مهمتر از آن اندام لاغر و چهره پسرانهام که تازه داشت شکل میگرفت، سنم را کمتر هم نشان میداد و بیشتر به یک محصل کلاس نهم یا دهم شبیه بودم تا یک دانشجو. سن کم، ناآشنایی با محیط کوه و جمعی که همه ناآشنا بودند، دست بدست هم داده بود و مرا نگران و بی اعتماد کرده بود. رویم نشد که بروم جلو و سلام و علیک کرده و خود را معرفی کنم. مثل بچه کوچولوها همانجا، در چند متری آنها، روی یک سکو کولهام را گذاشتم و ایستادم و فکر کردم وقتی آنها راه افتادند، من هم بهدنبال آنها میروم و بتدریج با آنها آشنا میشوم.
یکی از بچهها به اسم محمد حقگو که شطرنج بازی میکرد و مرا میشناخت مرا دید و گفت " اه فتاپور تو آمدی، چرا آنجا ایستادی و دست مرا گرفت و برد پیش بقیه و معرفی کرد" آنروزها مسابقات مقدماتی شطرنج دانشکده برگزار شده و من در سیستم بازی سوییسی هر 6 بازی را برده بودم که در این سیستم کم اتفاق میافتد و چون جدول بازیها را بدیوار زده بودند، خیلیها دیده بودند. آنزمان برای دانشجوها به خصوص بچه فنیها مسابقات ورزشی بین دانشکدههای مختلف خیلی اهمیت داشت و بعضی وقتها شاید بتوانم بگویم، همه دانشجویان دانشکده برای تشویق تیم جمع میشدند و ما برای تشویق تیم دانشکده آنقدر فریاد میکشیدیم که صدایمان میگرفت. تیم شطرنج دانشکده سال قبل از همه تیمها باخته بود و در این مورد بهجای شعار ما "شیر دانشگاه تهران فنییه" شعار مخالفین که میگفتند "شیر آب انبار تهران فنییه" بیشتر مصداق پیدا کرده بود و برای بچه فنیها که بهترین محصلان ریاضی کشور بودند این باخت خیلی سرشکستگی داشت و از اینکه چند تا سال اولی آمدهاند که شطرنج خوب بازی میکنند و تیم شطرنج دانشکده تقویت شده، خیلی خوشحال بودند. همه بهمین دلیل مرا میشناختند. آنها خیلی برخورد گرم وصمیمی داشتند، آنچنان که در عرض چند دقیقه همه یخهای من آب شد و خیلی زود به یکی از اعضا جمع بدل شدم.
مسیر سربند تا شیرپلا را من اصلا نفهمیدم چگونه گذشت. برایم همه چیز این جمع جدید جالب بود. روابطشان با همدیگر، شوخی هایشان، توجهی که به این فرد جدید داشتند. شب چند ساعتی در پناهگاه دور هم نشستیم. شام خوردیم و گپ زدیم. من ساکت بودم و هیچ حرف نزدم ولی یک کلمه از حرفهایی که زده میشد از دست نمیدادم. همه چیز جمع با آنچه تا بهحال دیده بودم متفاوت بود. آدمهای سرزندهای که میخواستند از تمام لحظات زندگیشان لذت برند. شوخیهایشان، اظهارنظرهایشان، ارزشهایشان همه بگونهای متفاوت از دیگران بود. دلم میخواست شب به پایان نمیرسید و ما مجبور نمیشدیم بعد از چند ساعت بخوابیم.
فردا صبح به قله توچال صعود کرده و از آنطرف به شهرستانک رفتیم. برای من کماکان تمام لحظات این برنامه لذت بخش بود. هر چند من کوه نرفته بودم ولی شناگر 1500 متر بودم و در دبیرستان هم در مسابقات دو صحرانوردی شرکت میکردم و بهمین دلیل از نظر بدنی مشکلی نداشتم و این به من اجازه میداد که بیشتر با دیگران رابطه بگیرم و از برنامه لذت ببرم.
در شهرستانک درختهای سیب، تازه محصول داده بودند و مطابق یک اعتقاد محلی که دادن محصول تازه به رهگذران برای باغ برکت میآورد، جلوی هر باغی به ما چند تا سیب میدادند. من و محمد حقگو با هم بودیم. ابتدا کولههایمان را پر از سیب کردیم و وقتی دیگر کولههایمان جا نداشت، کاپشن هایمان را بازکرده و بقیه سیبها را توی آن ریخته و گره زدیم و روی دوشمان انداختیم. از شهرستانک تا جاده چالوس که انتهای مسیر بود و مینیبوس برای بردن ما میآمد، کمتر از دوساعت پیاده روی بود. این دو ساعت بیشتر از همه مسیر مرا خسته کرد. چون هر چند صدمتر یکبار گره کاپشن یکی از ما باز میشد و سیب ها روی جاده ولو میشد و ما آنها را جمع کرده و توی کاپشن میریختیم و راه را ادامه میدادیم. یکی نبود بهما بگوید که آخر آدمهای حسابی، سیب مفتی به شما داده شده ولی دیگر مجبور نیستید برای بردن آن این همه سختی بکشید. به هر زحمتی بود خود را به قهوهخانه لب جاده رساندیم. مینی بوس آمده بود و سوار شدیم.
در مینی بوس من ته مینی بوس نشستم. بچه ها آواز، سرود و شعر میخواندند و من ته مینی بوس در یک حالت نشئه از این همه خوشی این دو روز از سرودها و شعرها لذت میبردم. محمد ایگئی بخش عمده شعر آرش را از حفظ خواند و من هم در ذهنم همراه او قلههای خاموش و سرکش البرز را مخاطب قرار دادم. سرپرست برنامه مرتضی واعظ پور بود. او شعر گالیای ابتهاج را خواند. از همان بیت اول شعر " دیر است گالیا، بره فتاده کاروان" من احساس کردم که کلمات او در استخوانهای خستهام فرو میرود. شاید من نیاز داشتم که آن روز خوش با شعری چون شعر گالیای ابتهاج پایان یابد. از همه بیتهای شعربه همان گونه لذت بردم.
" زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو؛ بر پرده های ساز؛ اما هزار دختر بافنده اینزمان؛ جان میکنند در قفس تنگ کارگاه؛ از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن؛ پرتاب میکنی تو بدامان یک گدا؛ این فرش هفت رنگ که پامال رقص توست از خون زندگی ایشان گرفته رنگ، در تار و پود هر خط و خالش هزار رنج، در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ"
" یاران من به بند، در دخمه های تیره وتارک باغشاه، در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک، در هر گوشه و کنار این دوزخ سیاه"
مرتضی شعر را خیلی خوب و بااحساس میخواند. بعد از خواندن چند شعر و سرود بچهها از او خواستند که شعر را یکبار دیگر بخواند. من آن چنان تحت تاثیر قرار گرفته بودم که در همان مینی بوس بعد از خواندن مجدد شعر تمام شعر را که خیلی هم کوتاه نیست از بر شدم. و وقتی در انتهای مسیر همه در صندلیهایشان چرت میزدند، من در حالیکه چشم هایم را بسته بودم، در تمام باقیمانده مسیر شعر را دوباره و دوباره برای خودم خواندم و لذت بردم.
آن روز یکی از زیباترین روزهای زندگی من بود. روزی که من از محیط بسته دبیرستان خارج شده و به دنیای نوینی قدم گذاردم. دینای جوانان تحولجوی اواخر دهه 40 و اوایل دهه 50. دنیای ارزشهایی متفاوت با ارزشهای غالب در جامعه. روزی که آغازگر راهی بود که تمام مسیر زندگی مرا تعیین کرد. شعر گالیای ابتهاج با این روز زندگی من گره خورد
***************************
عکس اول مربوط به برنامه کلون بسته در سال 1349 دو سال پس از این خاطره است. کسانی که در عکس حضور دارند از راست به چپ:
ایستاده: احمد رضا شعاعی نایینی، مهدی فتاپور، مهدی مستوفی، انوشیروان لطفی
عکس اول مربوط به برنامه کلون بسته در سال 1349 دو سال پس از این خاطره است. کسانی که در عکس حضور دارند از راست به چپ:
ایستاده: احمد رضا شعاعی نایینی، مهدی فتاپور، مهدی مستوفی، انوشیروان لطفی
نشسته" عطا محسنی، قاسم مشیریفر
عکس دوم مربوط به همین برنامه است از راست به چپ محمد حقگو، مهدی فتاپور، حسن محمد زاده
· منصور زاهدی به سازمان مجاهدین پیوست. تا آنجا که شنیده ام سال 1367 در عراق کشته شد ولی از چگونگی و کم و کیف آن اطلاع ندارم
· محمود نمازی در سال 1354 در زیر شکنجه کشته شد
· مجید شریف در جریان قتل های زنجیرهای بقتل رسید
· محمد ایگهای به سازمان مجاهدین پیوست و در سال 1352 در درگیری مسلحانه کشته شد
· منصور زاهدی به سازمان مجاهدین پیوست. تا آنجا که شنیده ام سال 1367 در عراق کشته شد ولی از چگونگی و کم و کیف آن اطلاع ندارم
· محمود نمازی در سال 1354 در زیر شکنجه کشته شد
· مجید شریف در جریان قتل های زنجیرهای بقتل رسید
· محمد ایگهای به سازمان مجاهدین پیوست و در سال 1352 در درگیری مسلحانه کشته شد
********************************
برخی دوستان بمن اطلاع داده اند که در نوشتن نظر دچار دشواری هستند. برای نوشتن نظر اگر عضو گوگل نیستید میتوانید نام را کلیک کرده و نامی را که مایلید و در صورت تمایل آدرس وبلاگ خود را بنویسید و ارسال کنید