/* expanded templates begin */ */ expanded template ends */

۲۳.۴.۸۷

به ره فتاده کاروان






به ره فتاده کاروان
اعجاز یک کلام 3


در مقدمه نوشته قبلی با عنوان گام هنر زمان نوشتم که در جلسه‌ای اینترنتی که بمناسبت هشتادسالگی بزرگداشت شاعر بزرگ کشورمان ابتهاح برگزار گردید من در تاثیر شعر ابتهاج بر نسلی که به آن تعلق دارم، دو خاطره از دو مقطع مهم در زندگیم و نقش شعر ابتهاج نقل کردم. نوشته قبلی راجع به ماههای اول مهاجرت در افغانستان بود و در این نوشته خاطره‌‌ای از ماههای اول ورودم به دانشگاه را با مقدمه‌ای مفصل‌تر شرح می‌دهم
من سال 1347 دبیرستان را تمام کردم. دانشگاه صنعتی تازه تاسیس شده بود. پروفسور رضا بعنوان رییس آن معرفی شده و گفته می‌شد که بودجه زیادی د راختیار این دانشگاه قرار گرفته و بیک مرکز مهم علمی در خاورمیانه بدل خواهد شد. در اولین گام جهت جلب محصلین ممتاز دانشگاه اعلام کرد که کسانی که معدل دیپلمشان از حد نصاب معینی بهتر باشد (فکر میکنم 19 ) می‌توانند مستقیما و بدون شرکت در امتحانات ورودی به دانشگاه راه یابند. من که در آنزمان تشنه علم بودم و در این عرصه با رویاهای بزرگی زندگی می‌کردم، باتفاق دوستانم محمود نمازی * و مجید شریف * که وضع مشابهی داشتند، تصمیم گرفتیم که به این دانشگاه برویم. ما با وجود اینکه تصمیم خود را گرفته و در این دانشگاه ثبت نام کرده بودیم ولی در کنکور سراسری و دیگر امتحانات ورودی هم تنها برای بدست آوردن رده‌های اول و کسب افتخار شرکت کردیم.
آنروزها من شطرنج بازی می‌کردم و تابستان آن سال اکثرا عصرها همراه با چند تن دیگر از شطرنج بازان خوب جوان که اکثر آنها بعدها شطرنج بازان برجسته کشور شدند ( خسرو هرندی، کامران شیرازی، مهرشاد شریف، خسرو شهسوار) به فدراسیون شطرنج در خیابان کاخ رفته و بازی می‌کردیم. آنجا ما را خیلی تحویل می‌گرفتند و بما می‌رسیدند. چند روزی به پایان ثبت نام قبول شدگان امتحانات سراسری بیشتر باقی نمانده بود. یادم نیست به چه دلیل آن روز یکی از دانشجویان دانشکده فنی بنام جمشید شهابی هم آنجا آمده بود. او آن شب از فضای حاکم براین دانشکده خیلی تعریف کرد. از اعتصاب بزرگ دانشجویان برای لغو شهریه، از تظاهرات بمناسبت مرگ تختی، از بزرگداشت 16 آذر. من تا آنروز هیچ فعالیت سیاسی نداشتم ولی در خانواده‌ای بزرگ شده بودم که همه طرفدار جبهه ملی بودند و در همسایگی ما خانواده سرگرد وکیلی از افسران حزب توده زندگی میکرد و ما روابط بسیار نزدیکی با این خانواده داشتیم. من هرچند تا آنروز فعالیت سیاسی نداشتم ولی با مسائل سیاسی آشنا بودم و به شرکت در چنین فعالیت‌هایی تمایل داشتم. صحبت‌های آنروز جمشید و تصویری که او از فضای دانشکده فنی تصویر کرد، برای من خیلی جذاب بود و همان‌شب تصمیم گرفتم که به دانشکده فنی بروم. فردای آنروز با محمود تماس گرفتم و او هم که مردد بود، قانع شد. مجید (شریف) گفت که میخواهد مهندسی فیزیک بخواند و تنها در دانشگاه صنعتی چنین امکانی وجود دارد و در دانشکده صنعتی ماند و راهش از ما جدا شد. من و محمود همانروز بدانشگاه صنعتی رفته مدارکمان را پس گرفته و در دانشکده فنی ثبت نام کردیم.
اواخر آبان‌ماه بود. نزدیک به دو ماه از شروع سال تحصیلی می‌گذشت. برای من همه چیز مثل دوران دبیرستان بود. روزها میرفتیم سرکلاس و عصر‌ها من یا مسابقه شطرنج داشتم و یا تمرین شنا و بعضی وقت‌ها هم بسکتبال. هیچ نشانه‌ای از فضای متفاوتی که من در انتظار آن بودم، مشاهده نمی‌کردم. دلگیر بودم. تصورات دیگری از دانشگاه داشتم. دلم فضا و روابط دیگری می‌خواست و فضای دبیرستان و آنچه در این دو ماه در دانشکده دیده بودم، برایم کسل کننده و یکنواخت بود.
یک روز شنبه بود که دیدم یکی از دوستانم که در دبیرستان هم با هم بودیم بنام منصور زاهدی* خیلی سرحال آمد و با لهجه قشنگ اصفهانیش خیلی با حرارت شروع کرد تعریف کردن از اینکه روز قبل در برنامه کوهنوردی شرکت کرده و این برنامه بهترین مسافرت و برنامه در تمام زندگیش بوده. او خیلی تحت تاثیر روابط حاکم بر بچه‌ها قرار گرفته بود و بمن میگفت که نمیتواند با کلمات فضا را تشریح کند و خودم باید بروم برنامه کوه تا ببینم. تعریف‌های او مرا به‌این نتیجه رساند که در برنامه بعدی کوه شرکت کنم. در ویترین اطاق کوهنوردی اعلام شده بود که آخر همان هفته برنامه توچال شهرستانک برگزار می‌شود و شرکت در آن نیاز به اطلاعات فنی کوهنوردی ندارد. مطابق برنامه اعلام شده روز سه شنبه برای نام نویسی و گرفتن وسایل به اطاق کوه مراجعه کردم. یک پسر عینکی بنام بهمن (صحت‌پور) یا قیافه خیلی جدی مسئول نام نویسی بود. بعد از این‌که فهمید برای نام‌نویسی آمده‌ام و اولین بار است که کوه میایم، اخم‌هایش باز شد و با رویی گشاده همه حزییاتی را که باید به‌آن توجه می‌کردم، برایم تشریح کرد و وسایلی را که لازم داشتم در اخیتارم گذاشت.
پنج شنبه عصر من به سربند به محل قرار رفتم. من تا به آنروز نه تنها کوه نرفته بودم، بلکه حتی تا سربند هم نرفته بودم. تنها خاطره من از کوه مربوط بدوران دبستان بود که تابستان ها تمام فامیل میرفتیم دره درکه. در حالی‌که ما بچه‌ها هرکداممان یک قابلمه در دست یا یک بقچه روی کولمان داشتیم معمولا می‌رفتیم تا محلی نرسیده به جنگل کارا که نامش هفت حوض بود وسایلمان را پهن می‌کردیم. مادر و مادر بزرگم و دیگران سرگرم غذا پختن می‌شدند و ما بچه ها هم تا شب سروکله هم می‌زدیم. این برنامه های تابستان درکه از شیرین‌ترین خاطرات من بود.
در محل قرار دیدم که تعدادی ایستاده‌اند. چند نفر آنها را در دانشکده دیده بودم و فهمیدم که آنها همین اکیپ ما هستند. من سنم کم بود (با شرکت در امتحانات متفرقه، دو سال زودتر از زمان معمول دبیرستان را تمام کرده بودم ) و مهمتر از آن اندام لاغر و چهره پسرانه‌ام که تازه داشت شکل می‌گرفت، سنم را کمتر هم نشان می‌داد و بیشتر به یک محصل کلاس نهم یا دهم شبیه بودم تا یک دانشجو. سن کم، ناآشنایی با محیط کوه و جمعی که همه نا‌آشنا بودند، دست بدست هم داده بود و مرا نگران و بی اعتماد کرده بود. رویم نشد که بروم جلو و سلام و علیک کرده و خود را معرفی کنم. مثل بچه کوچولوها همان‌جا، در چند متری آنها، روی یک سکو کوله‌ام را گذاشتم و ایستادم و فکر کردم وقتی آنها راه افتادند، من هم به‌دنبال آنها می‌روم و بتدریج با آنها آشنا می‌شوم.


یکی از بچه‌ها به اسم محمد حقگو که شطرنج بازی می‌کرد و مرا می‌شناخت مرا دید و گفت " اه فتاپور تو آمدی، چرا آنجا ایستادی و دست مرا گرفت و برد پیش بقیه و معرفی کرد" آنروزها مسابقات مقدماتی شطرنج دانشکده برگزار شده و من در سیستم بازی سوییسی هر 6 بازی را برده بودم که در این سیستم کم اتفاق می‌افتد و چون جدول بازی‌ها را بدیوار زده بودند، خیلی‌ها دیده بودند. آن‌زمان برای دانشجوها به خصوص بچه فنی‌ها مسابقات ورزشی بین دانشکده‌های مختلف خیلی اهمیت داشت و بعضی وقت‌ها شاید بتوانم بگویم، همه دانشجویان دانشکده برای تشویق تیم جمع می‌شدند و ما برای تشویق تیم دانشکده آن‌قدر فریاد می‌کشیدیم که صدایمان می‌گرفت. تیم شطرنج دانشکده سال قبل از همه تیم‌ها باخته بود و در این مورد به‌جای شعار ما "شیر دانشگاه تهران فنی‌یه" شعار مخالفین که می‌گفتند "شیر آب انبار تهران فنی‌یه" بیشتر مصداق پیدا کرده بود و برای بچه فنی‌ها که بهترین محصلان ریاضی کشور بودند این باخت خیلی سرشکستگی داشت و از این‌که چند تا سال اولی آمده‌اند که شطرنج خوب بازی می‌کنند و تیم شطرنج دانشکده تقویت شده، خیلی خوشحال بودند. همه بهمین دلیل مرا می‌شناختند. آنها خیلی برخورد گرم وصمیمی داشتند، آن‌چنان که در عرض چند دقیقه همه یخ‌های من آب شد و خیلی زود به یکی از اعضا جمع بدل شدم.
مسیر سربند تا شیرپلا را من اصلا نفهمیدم چگونه گذشت. برایم همه چیز این جمع جدید جالب بود. روابطشان با هم‌دیگر، شوخی هایشان، توجهی که به این فرد جدید داشتند. شب چند ساعتی در پناهگاه دور هم نشستیم. شام خوردیم و گپ زدیم. من ساکت بودم و هیچ حرف نزدم ولی یک کلمه از حرف‌هایی که زده می‌شد از دست نمی‌دادم. همه چیز جمع با آنچه تا به‌حال دیده بودم متفاوت بود. آدمهای سرزنده‌ای که می‌خواستند از تمام لحظات زندگیشان لذت برند. شوخی‌هایشان، اظهارنظرهایشان، ارزشهایشان همه بگونه‌ای متفاوت از دیگران بود. دلم می‌خواست شب به پایان نمی‌رسید و ما مجبور نمی‌شدیم بعد از چند ساعت بخوابیم.
فردا صبح به قله توچال صعود کرده و از آنطرف به شهرستانک رفتیم. برای من کماکان تمام لحظات این برنامه لذت بخش بود. هر چند من کوه نرفته بودم ولی شناگر 1500 متر بودم و در دبیرستان هم در مسابقات دو صحرانوردی شرکت می‌کردم و بهمین دلیل از نظر بدنی مشکلی نداشتم و این به من اجازه میداد که بیشتر با دیگران رابطه بگیرم و از برنامه لذت ببرم.

در شهرستانک درخت‌های سیب، تازه محصول داده بودند و مطابق یک اعتقاد محلی که دادن محصول تازه به رهگذران برای باغ برکت می‌آورد، جلوی هر باغی به ما چند تا سیب می‌دادند. من و محمد حقگو با هم بودیم. ابتدا کوله‌هایمان را پر از سیب کردیم و وقتی دیگر کوله‌هایمان جا نداشت، کاپشن هایمان را بازکرده و بقیه سیب‌ها را توی آن ریخته و گره زدیم و روی دوشمان انداختیم. از شهرستانک تا جاده چالوس که انتهای مسیر بود و مینی‌بوس برای بردن ما می‌آمد، کمتر از دوساعت پیاده روی بود. این دو ساعت بیشتر از همه مسیر مرا خسته کرد. چون هر چند صدمتر یک‌بار گره کاپشن یکی از ما باز می‌شد و سیب ها روی جاده ولو می‌شد و ما آنها را جمع کرده و توی کاپشن می‌ریختیم و راه را ادامه می‌دادیم. یکی نبود به‌ما بگوید که آخر آدمهای حسابی، سیب مفتی به شما داده شده ولی دیگر مجبور نیستید برای بردن آن این همه سختی بکشید. به هر زحمتی بود خود را به قهوه‌خانه لب جاده رساندیم. مینی بوس آمده بود و سوار شدیم.
در مینی بوس من ته مینی بوس نشستم. بچه ها آواز، سرود و شعر می‌خواندند و من ته مینی بوس در یک حالت نشئه از این همه خوشی این دو روز از سرودها و شعرها لذت می‌بردم. محمد ایگئی بخش عمده شعر آرش را از حفظ خواند و من هم در ذهنم همراه او قله‌های خاموش و سرکش البرز را مخاطب قرار دادم. سرپرست برنامه مرتضی واعظ پور بود. او شعر گالیای ابتهاج را خواند. از همان بیت اول شعر " دیر است گالیا، بره فتاده کاروان" من احساس کردم که کلمات او در استخوانهای خسته‌ام فرو می‌رود. شاید من نیاز داشتم که آن روز خوش با شعری چون شعر گالیای ابتهاج پایان یابد. از همه بیت‌های شعربه همان گونه لذت بردم.
" زیباست رقص و ناز سرانگشت‌های تو؛ بر پرده های ساز؛ اما هزار دختر بافنده این‌زمان؛ جان میکنند در قفس تنگ کارگاه؛ از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن؛ پرتاب میکنی تو بدامان یک گدا؛ این فرش هفت رنگ که پامال رقص توست از خون زندگی ایشان گرفته رنگ، در تار و پود هر خط و خالش هزار رنج، در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ"
" یاران من به بند، در دخمه های تیره وتارک باغشاه، در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک، در هر گوشه و کنار این دوزخ سیاه"
مرتضی شعر را خیلی خوب و بااحساس می‌خواند. بعد از خواندن چند شعر و سرود بچه‌ها از او خواستند که شعر را یک‌بار دیگر بخواند. من آن چنان تحت تاثیر قرار گرفته بودم که در همان مینی بوس بعد از خواندن مجدد شعر تمام شعر را که خیلی هم کوتاه نیست از بر شدم. و وقتی در انتهای مسیر همه در صندلی‌هایشان چرت می‌زدند، من در حالی‌که چشم هایم را بسته بودم، در تمام باقیمانده مسیر شعر را دوباره و دوباره برای خودم خواندم و لذت بردم.
آن روز یکی از زیباترین روزهای زندگی من بود. روزی که من از محیط بسته دبیرستان خارج شده و به دنیای نوینی قدم گذاردم. دینای جوانان تحول‌جوی اواخر دهه 40 و اوایل دهه 50. دنیای ارزشهایی متفاوت با ارزشهای غالب در جامعه. روزی که آغازگر راهی بود که تمام مسیر زندگی مرا تعیین کرد. شعر گالیای ابتهاج با این روز زندگی من گره خورد








***************************


عکس اول مربوط به برنامه کلون بسته در سال 1349 دو سال پس از این خاطره است. کسانی که در عکس حضور دارند از راست به چپ:
ایستاده: احمد رضا شعاعی نایینی، مهدی فتاپور، مهدی مستوفی، انوشیروان لطفی
نشسته" عطا محسنی، قاسم مشیری‌فر
عکس دوم مربوط به همین برنامه است از راست به چپ محمد حقگو، مهدی فتاپور، حسن محمد زاده
· منصور زاهدی به سازمان مجاهدین پیوست. تا آنجا که شنیده ام سال 1367 در عراق کشته شد ولی از چگونگی و کم و کیف آن اطلاع ندارم
· محمود نمازی در سال 1354 در زیر شکنجه کشته شد
· مجید شریف در جریان قتل های زنجیره‌ای بقتل رسید
· محمد ایگه‌ای به سازمان مجاهدین پیوست و در سال 1352 در درگیری مسلحانه کشته شد




********************************


برخی دوستان بمن اطلاع داده اند که در نوشتن نظر دچار دشواری هستند. برای نوشتن نظر اگر عضو گوگل نیستید میتوانید نام را کلیک کرده و نامی را که مایلید و در صورت تمایل آدرس وبلاگ خود را بنویسید و ارسال کنید


Read More...

۱۳.۴.۸۷

دخترم چریک فدایی از محمد سطوت


1 فرار از خانه
حادثه در اردیبهشت ماه سال 1355 هنگاميكه از طرف وزارت نيرو براي انجام مأموريتي به استان خراسان و شهر سبزوار رفته بودم، آغاز شد. هنوز دوهفته اي از اقامتم در محل مأموريت نمیگذشت که اطلاع یافتم همسرم از تهران تلفن كرده و خواسته هرچه زودتر با اوتماس بگیرم.
چون مدت زیادی از اقامتم در مأموریت نمیگذشت حدس زدم بايد موضوع مهمي اتفاق افتاده باشد كه او تلفن كرده است.
نگران از اينكه چه اتفاقي ممكن است روي داده باشد فوری با منزل یکی ازهمسایگان که با ما دوست بود تلفن و از اوخواهش کردم چنانچه امکان دارد خانمم را پای تلفن بخواهند. آنها نیز محبت کرده بدون درنگ برای خبرکردن خانمم رفتند. ( در آنموقع هنوز درخانه خودمان خط تلفن نداشتیم).
بمجرد اينكه صدای خانمم را که پای تلفن حاضر شده بود شنیدم و قبل از اينكه دهان را براي سؤال باز كنم او با كلماتي مقطع و درحاليكه بشدت گريه میکرد گفت: "ملي چند روز است خانه را ترك كرده و دیگر باز نگشته است".
سپس همانطور که صدایش از فرط گریه به هق و هق افتاده بود از من خواست هرچه زودتر به تهران باز گشته براي پيدا كردن دخترمان كاري بكنم و در جواب سؤال من كه پرسيدم: "آيا در اين چند روزه هيچ تلفنی نکرده و يا قبل از رفتن هيچ نوشته اي از خود برجاي نگذاشته است تا معلوم شود براي چه رفته و يا چرا و كجا رفته است" گفت: "تنها روز بعد از رفتنش به همین خانه تلفن كرده و خواسته بما اطلاع دهند كه ديگر برنميگردد و ضمنا" اضافه كرده است نگران او نباشيم و بدنبالش هم نگرديم".
بيش از اين نتوانستيم صحبت كنيم چون هق هق گريه امانش نميداد تا كلمات را بدرستي ادا كند و منهم که سخت نگران شده بودم بهتر آن ديدم تا براي پي گيري موضوع هرچه زودتر بسمت تهران حركت كنم.
با اينكه براي پرواز مشهد - تهران بليط هواپيما داشتم ولي چون تاريخ آن براي دوهفته ديگر بود بهتر آن ديدم تا از همان سبزوار با اتوبوسهاي مسافري كه چندان سريع السير و راحت هم نبودند بسوي تهران حركت كنم زيرا باين ترتيب ميتوانستم زودتر بتهران برسم.
ساعت هشت همان شب سوار بريك اتوبوس، سبزوار را بسوي تهران ترك كردم. فکرم بدرستي كار نميكرد و نميتوانستم افكار پريشانم را كه از خبر ترك دخترم از خانه به مغزم هجوم آورده بود متمركز كنم. در عقل و درایت و درستی او شك نداشتم و مطمئن بودم چنانچه پاي عشق و دلبستگی به مرد جواني درميان بوده باشد خیلی راحت و بدون ترس از توبیخ و یا بازخواست میتوانست من و یا مادرش را در جريان امر بگذارد چرا كه ميدانست ما نه تنها مانع خوشبختي او- چنانچه اين خوشبختي در ازدواج با جواني خلاصه ميشد - نمیشدیم بلکه با کمال میل وسائل رسیدن آنها را بیکدیگر فراهم میکردیم.
درخانه و همچنين در معاشرت با دوستان و همكلاسيهايش آزادي كامل داشت و بهيچوجه و درهيچ مورد در فشار نبود تا مجبور شود براي حصول به آزادي بيشتر خانه را ترك كند، من و مادرش درعين حال براي او دوست و همدم مهرباني نيز بوديم و باو كه در آنزمان دختري بیست و یک ساله و بالغ و فهميده بود ديگر بچشم يك دختربچه نگاه نميكرديم.
بسرعت افكارم متوجه مسائل سياسي شد، ميدانستم دخترم تحت تأثير افكار و عقايد سياسي من به نيروهاي چپ گرايش دارد. اغلب ميديدم در بحث ها از نظريات من دفاع ميكند و ضمنا" به افراد سياسي كه چند سالي را در زندانهاي شاه و "ساواك" گذرانده اند با ديده احترام مينگرد و از آنها چون قهرمانان ياد ميكند. دراين اواخر و برخلاف گذشته اورا ميديدم سعي دارد خودرا با سختيهاي زندگي دمساز كند و از رفاه موجود در زندگي خود فاصله بگيرد، درعين حال كه از وسايل راحت زندگي چيزي كم نداشت سعي نميكرد مثل يك دختر معمولي لباسهاي لطيف و زيبا بپوشد، از شركت در جشنهاي فاميلي و عروسيها امتناع ميكرد و ديگر چون گذشته به رقص و شادي در جمع دختران فاميل و هم سن و سال خود توجه نداشت و دعوت به چنين مجالسي را قويا" رد ميكرد ولي براي بحث و گفتگو درباره مسائل سياسي روز هميشه آماده بود و بشدت بآن ابراز علاقه نشان ميداد.
ميديدم او هم مثل خيلي از جوانها به مبارزات چريكي روي خوش نشان ميدهد و از آنها دفاع ميكند و اخبار حركات و حملات آنها براي او جاذبه اي بيش از اندازه دارد.
من تمام اينها را ميديدم ولي آنها را حمل بر شور و عواطف دوران جواني ميكردم و هيچگاه باورم نميشد كه اين رفتار و هواخواهي بگونه اي باشد كه بخاطر آن، او حاضر شود خانه و خانواده را ترك كرده دست از جان بشويد و به گروههاي چريكي آنزمان بپيوندد. اطمينان داشتم رشته هاي عاطفي بين افراد خانواده ما آنچنان مستحكم است كه هيچ عاملي نميتواند آنرا بآساني از هم بگسلد. هنوز نميتوانستم قبول كنم كه او خانه و محبت مادري را به يكباره فراموش كرده و قدم در راه نابودي خود و خانواده اش گذاشته است. زيرا بطور قطع او مطلع بود كه با قدم گذاشتن دراينراه خانواده اش نيز از تعقيب و آسيب سازمانهاي امنيتي در امان نخواهند ماند. مطمئن بودم اگر او قدم دراينراه نهاده باشد بزودي متوجه اشتباه خود شده خيلي زود بخانه باز ميگردد.

****
چند سالي بود که نسل جوان و پرشور ايران عدم آزادي بيان و اختناق بيش از اندازه و اعمال قدرت بيحساب رژيم شاه را در جهت دستگيري و زندان و شكنجه آزاد مردان كشور بر نميتافتند و با تجربه تلخي كه از مبارزات پارلماني حزب توده و جبهه ملي داشتند و همچنين تحت تأثير مبارزات چريكي و جنگهاي رهائي بخش در نقاط مختلف دنيا بخصوص در چين و كوبا و آمريكاي لاتين، براي مبارزه با رژيم شاه و سيستم پليسي وحشتناك آن مشي مسلحانه را انتخاب كرده و هر از گاه مراكز پليس و خانه هاي ساواك را مورد حمله قرار ميدادند و يا يكي از امراي خيانتكار ارتش را ترور ميكردند.
اين حملات پراكنده و محدود بيشتر بمنظور انتقام گيري از سران جنايتكار ارتش و سردمداران رژيم و درعين حال با هدف جلب افكار مردم دنيا به استبداد حاكم بر ايران و نشان دادن فقدان ابتدائي ترين آزاديهاي ممكن براي مردم ايران انجام ميشد كه البته نميتوانست ضربات كاري و مؤثري بر پيكر رژيم شاه وارد سازد ولي سازمانهاي پليس و "ساواك" شاه كليه نيروهاي جهنمي خودرا براي قلع و قمع اين جوانان جان بر كف كه تحت نام چريكهای فدائي و يا مجاهدین خلق ميجنگيدند بسيج كرده بودند.
سازمان امنيت وسيع شاه كه با کمک سازمان جاسوسی اسرائیل (موساد) و درآمد بيحساب نفت قدرت بیحسابی یافته بود درتمام كارخانه ها، مدارس و بيشتر خانه هاي مردم مأموراني دست به مزد و يا خبرچين داشت. آنها با کمک كدخدايان فاسد و عوامل ژاندارمري، كليه روستاهاي كشور را زير نظر داشتند وحملات پراكنده چريكها را با ريختن خون آنان پاسخ ميدادند.
هر روز مي شنيديم اينجا و آنجا يك يا چند خانه تيمي مورد هجوم مأمورين "ساواك" قرار ميگيرد و تني چند از چريكها در خون خود ميغلطند. این مبارزین جوان بخوبي ميدانستند درصورت زنده گرفتار شدن شكنجه هائي بدتر از مرگ درانتظار آنهاست از اينرو درصورتيكه راه فرار را برخود بسته ميديدند آخرين فشنگ را در مغز خود خالي ميكردند و يا با انفجار يك نارنجك جنگي خود و درصورت امكان عده اي از مأمورين امنيتي را با خود نابود ميساختند. اكثر آنها در تمام ساعات روز و شب يك قرص سيانور در دهان داشتند و درآخرين لحظه قبل از دستگيري آنرا جويده به حيات خود خاتمه ميدادند.
اين عوامل سبب ميگرديد تا احساس و عواطف مردم نسبت به حركات چريكها جلب شده در ميان جوانان از طبقات مختلف طرفداراني مشتاق و هواخواه پيدا نمايند.

****
خسته و فرسوده از كار روزانه و هجوم افكار دردآلود تصميم گرفتم حداقل تا رسيدن به تهران و روشن شدن موضوع از تصورات بيهوده خودداري نمايم. در صندلي خود قدري جابجا شدم و سر را بعقب تكيه دادم تا شايد لحظه اي بخواب رفته تمدد اعصاب نمايم. صداي يكنواخت موتور اتوبوس كه درجاده صاف حاشيه كوير حركت ميكرد كم كم آرامشي به اعصاب خسته من داد كه چنانچه در مواقع عادي بود ميتوانست خوابي عميق چاشني آن كند ولي فكر دخترم كه الان در كجاست و چه ميكند قلب و روحم را در تنگنا گرفته و بسختي ميفشرد، برايم باوركردني نبود كه ممكن است ديگر اورا نبينم. ناگهان باین فکر افتادم که نكند وضع طور ديگري باشد كه همسرم آنچنان در تلفن ميگريست و نميتوانست خودرا كنترل كند، يعني ممكن است غير از آنچه بمن گفته حادثه ديگري اتفاق افتاده باشد ولي بزودي اين احتمال را رد كردم چون ميدانستم همسرم قدرت پنهان كردن يك چنين چيزي را از من ندارد. حقيقت امر و عمق فاجعه كه نميخواستم آنرا باور كنم با سماجت تمام سعي در تسخير وجودم داشت و لحظه به لحظه عميق تر ميشد ولي درمقابل منهم سعي داشتم تا آنجا که میتوانم آنرا ازخود دوركنم زيرا ميدانستم درصورت تسليم نابود خواهم شد.
با خود میگفتم: "فاجعه تازه آغاز شده و تو براي مقابله با آن احتياج به نيروي مقاومت و ايستائي كامل داري و نبايد در مقابل خانواده خود و ديگران ضعف نشان دهي فقط در اينصورت است كه ميتواني جگر گوشه ات را از راهي كه رفته دوباره بخانه باز گرداني". آرزو ميكردم با رسيدن به تهران اورا درخانه بيابم و همه چيز به خير و خوشي پايان پذيرد.
سالها بود از طرف وزارت نيرو به مأموريتهاي دور و نزديك ميرفتم و اغلب در طول راه ميخوابيدم و بعد مسافت را حس نميكردم ولي در آنشب براي اولين بار متوجه طول راه و بعد مسافت میشدم، زمان بسیار کند میگذشت، عقربه های ساعتم بر روی صفحه آن میخکوب شده و از جا تکان نمیخوردند، خدا خدا ميكردم تا ساعتها تبديل به دقیقه و ثانيه ها شوند و زودتر بخانه برسم، سياهي جاده درنظرم چون چاهي عميق جلوه ميكرد كه دهان باز كرده و درنظر داشت مرا درخود فرو برد.
از خود پرسيدم: "اين اشتباه نبود كه با اتوبوس براه افتادم، بهتر نبود به مشهد ميرفتم و با هواپيما سفر ميكردم، شايد ميتوانستم بليطم را عوض كرده زودتر بمنزل برسم، آنوقت اين نگراني و بيخبري كه چون كوهي بر قلبم سنگيني ميكرد زودتر پايان مييافت".
بالاخره خستگي بر اعصاب فرسوده من فائق آمد و بخواب رفتم، گرچه درگذر از هر پيچ و خم راه، با هر تکان اتوبوس مثل ديگر مسافران قدري جابجا ميشدم ولي آنچنان نبود كه مرا از دنياي خواب و بيخبري به جهنم بيداري پرتاب كند.
تازه سپيده صبح از افق مشرق دميده بود كه اتوبوس در مسافرخانه اي نزديك دامغان براي صرف صبحانه توقف كرد، همينكه چشم باز كردم كابوس فكر و خيال دوباره بمغزم هجوم آورد. براي خوردن صبحانه از اتوبوس پياده شدم و بسوي رستوران كنار جاده رفتم. با اينكه هواي صبحگاهي حاشيه كوير لطيف و ملايم بود و لباس كافي نيز در بر داشتم ولي سردم بود و میلرزیدم، فوری خودرا به رستوران رسانده بگوشه اي خزيدم، اشتهائي براي خوردن صبحانه نداشتم، براي گرم شدن لبه كتم را بالا كشيده زانوهایم را بين بازوها تا كردم و سر بر آن نهادم. بياد همسرم افتادم كه دراين چند روزه به تنهائي در روياروئي با اين حادثه چه زجري كشيده است، شاید اگر من نزد او بودم ميتوانستم قوت قلبي باو داده با شركت در اندوهش قدري از آلام او بكاهم.
- طبيعت آدمي چنين است كه فشار غم و اندوه را در تنهائي بيشتر حس ميكند ولي هنگامیکه فرد يا افرادي را با خود همدرد مي بيند از بار غمش كاسته ميشود، از اينرو فاميل و دوستان در هنگام بروز مصيبت براي يكديگر تأكيد ميكنند كه: "ما هم در غم شما شريك هستيم" تا بدينوسيله از شدت بار غم ديگري بكاهند -
اتوبوس درساعت هفت صبح دوباره براه افتاد، مسافران كه صبحانه خورده و سنگين شده بودند پس از لحظاتي مجددا" بخوابي عميق فرو رفتند. براي اولين بار در عمرم احساس كردم باين آدمهاي خوشبخت كه ميتوانستند اينگونه راحت و بي خيال و با سرعت بخواب روند حسادت ميكنم.
با خود گفتم: "ممكن است دربين اين مسافران افراد ديگري هم باشند كه مشكلي شبيه من داشته باشند". نميدانستم چرا سعي داشتم بر اين باور پاي فشارم كه درحال حاضر دخترم بيكي از گروههاي چريكي آنزمان پيوسته و درحال حاضر در يكي از خانه هاي تيمي زندگي ميكند در حاليكه هنوز چيزي از اصل موضوع نميدانستم.
نمیتوانستم باور کنم كه دختري چون او بتواند به يكباره تمام رشته هاي عاطفي خودرا از خانواده گسسته و ساکن يك خانه تيمي كه هر لحظه درخطر هجوم مأمورين پليس و ساواك قرار میگیرد زندگي كند، يعني تا چه اندازه من و مادرش در رسيدگي به مسائل عاطفي او كوتاهي كرده بوديم كه او حاضر شده بدينگونه دست از جان بشويد و به استقبال مرگ برود. بطور حتم اشتباهي در نحوه برخورد ما با او وجود داشته كه باين آساني از ما بريده است، يعني امكان نداشته قبل از ترك خانه و انتخاب اين راه پر خطر ما را درجريان امر قرار دهد، شايد ميتوانستيم راه حل بهتري با هم پيدا كنيم".
دراينموقع ناگهان با یادآوری گذشته خود آهي از سر افسوس كشيدم چرا که ناگهان جواب سؤالم را در دوران جواني خود يافتم. "مگر اين من نبودم كه در آن دوران بي خبري در پي مبارزات سياسي رفتم، مگر من با پدر و مادرم درباره كارهايم صحبت ميكردم و يا نظر آنها را جويا ميشدم، وقتي در چاپخانه هاي مخفي كار ميكردم و يا بخانه هاي تيمي ميرفتم و روزها و هفته ها غيبت ميكردم آيا کوچکترین توجهی بمسائل عاطفی آنها داشتم، آیا هیچ فکر میکردم با کارهای خود چه ضربه های هولناکی بقلب و روح آنها میزنم؟ درست است كه شرايط آن زمان با حال بسيارمتفاوت و در بدترين حالت شكنجه و زندان بود ولي بهرحال براي پدر و مادرم كه عمرشان را در پاي من پير كرده و در وجود من اميدهاي آينده خودرا جستجو ميكردند تحملش آسانتر از حال نبود؟"

- II تولد يك ديكتاتور و دوران اختناق
بیاد پانزده بهمن سال 1327 افتادم كه شاه را در دانشگاه تهران ترور كردند. آن حادثه باعث شد تا احزاب سياسي و از جمله حزب توده كه قويترين حزب چپگرا در آنزمان بود منحل و رهبرانش دستگير شوند. پس از این حادثه بود که او از لاك يك شاه بظاهر دموكرات و درحقيقت تشريفاتي بدر آمد و با قدرت دادن به نیروهای ارتش و پلیس و سازمان امنیت و کنترل آنها پایه های یک دیکتاتوری تمام عیار را بنیان گذارد.
پس از چند سال خفقان و سکوت، جو سیاسی کشور ناگهان با اوج گرفتن جبهه ملي ايران برهبري دكتر محمد مصدق و تظاهرات چند مليوني مردم براي ملي كردن صنايع نفت درايران گشوده شد و با تصويب لايحه ملي شدن كليه منابع نفتي ايران در مجلس شورايملي توانستند براي اولين بار و پس از گذشت چند دهه غارت منابع نفتي ما توسط شركت نفت انگليس - كه براي حفظ ظاهر نام ايران را هم باخود يدك ميكشيد - به حكومت بي چون و چراي آن شرکت در ايران پايان دهند.
اوج گرفتن مبارزات مردم عليه شاه و امپرياليسم انگليس سبب شد تا شاه كه سلطنت و قدرت خودکامه خودرا در خطر ميديد مصدق را از نخست وزيري بركنار و قوام السلطنه را به نخست وزيري برگزيند ولي تظاهرات همگام مردم ايران در روز سي ام تيرماه سال 1331 بنفع مصدق و عليه شاه اورا مجبور ساخت تا مصدق را دوباره به نخست وزيري برگزيند. البته همه ميدانستند اين پايان كار نيست و دولتهاي انگليس و آمريكا كه اين پيروزي را بر مردم ايران بر نميتافتند با كمك سران خائن ارتش و مزدوران داخلي خود شروع به توطئه براي براندازي حكومت ملي دكتر مصدق خواهند نمود.
كودتاهائي از پس يكديگر انجام گرفت كه همه آنها توسط افسران وطن پرست خنثي گرديد. روز بیست و پنج مرداد سال 1332 شاه كه موقعيت خودرا درخطر ميديد با صوابدید عده ای از سران خائن ارتش و مستشاران خارجی كشور را ترك كرد. درغياب او و در روز بیست و هشت مرداد همان سال سران ارتش به سرکردگی سرلشگر بازنشسته زاهدي و با پول سازمان سيا و عوامل داخليشان دست به كودتا زدند و با ريختن اوباش شعبان بي مخ و طيب رضائي و زنان بدكاره به خيابانها در پناه نيروهاي پليس و ارتش به كودتا ظاهر مردمي دادند و حكومت قانوني دكتر مصدق را سرنگون كردند.
پس از كودتا و مسلط شدن ارتش و پليس بر كشور شاه از سفر بازگٌشت و اين بار با گرفتن تمامي قدرت بدست خود و با كمك و راهنمائي سازمان سيا وموساد اسرائیل و گسترش سازمانهاي امنيتي دركشور شروع به دستگيري سران جبهه ملي و احزاب مخالف خود نمود بطوریکه هنوز سالي از بازگشت او نگذشته بود كه با انهدام سازمان نظامي حزب توده در ارتش و ارگانهاي مخفي آن نشان داد "ديكتاتوري تازه متولد شده است".

****
دراين برهه از زمان با متلاشي شدن تشكيلات حزب توده و عدم امكان فعاليتهاي سياسي فرصت يافتم تا تحصيلات كلاسيك خود را كه بدليل فعاليتهاي سياسي بتعويق افتاده بود دوباره آغاز نمايم و همراه با آن در ديماه سال 1333 ازدواج كردم و اولين دخترم "ملي" يكسال بعد بدنيا آمد.
درسال 1336 با تولد دومين فرزندم در كنكور دانشگاه تهران قبول شدم و ضمن اشتغال در سازمان برنامه تحصيلات دانشگاهي خودرا نيز شروع نمودم.
استبداد و خفقان همچنان ادامه داشت. هر روز میشنیدم که عده ای از فعالین قدیمی حزب توده و جبهه ملی دستگیر و اعدام ویا در زندانها جای میگیرند.
روز شانزده آذرماه سال 1333 درپي اعتراضات نشسته دانشجويان به ورود نيكسون و حمايت از دكتر محمد مصدق سربازان به دانشگاه تهران هجوم بردند و پس از ورود به دانشكده فني درساعت درس استاد، دانشجويان را به رگبار گلوله بستند و سه تن از آنها را شهيد و عده زيادي را نيز زخمي نمودند.
روز پانزده خرداد سال 1342 مردم و دانشجويان و حتي شاگردان مدارس بحمایت از روح الله خمینی رهبر مذهبی به خيابانها ريختند و تظاهرات عظيمي را عليه شاه ترتيب دادند، گرچه تظاهرات با نیروی پلیس و کماندوهای ارتش سركوب شد ولي ديكتاتور دريافت كه پايه هاي تخت سلطنتش چندان هم محكم نيست.
برنامه اصلاحات ارضي كه با فشار و راهنمائي تئوريسين هاي آمريكائي و پس از آن انجام گرفت خود گواه روشني براين امر بود. گرچه در بدو امر تصور میشد تقسيم زمينها بين زارعين مفيد بنظر ميرسيد ولي بزودي معلوم شد سرابي بيش نيست. روستا ها و املاك بزرگ و آباد كه متعلق به شاه وعوامل دربار و متنفذين درباري بود از اين طرح بركنار ماند. مقداري از زمينهاي باير و خرده مالكي تقسيم شد و كارگران روستائي (قره رعيت) كه دراين طرح صاحب زمين شدند چون با دست خالي قدرت اداره آنرا نداشتند و از طرف ادارات كشاورزي مناطق نيز كمكهاي مفيدي دريافت نميداشتند بزودي زمينها را فروخته دوباره بكار روي زمينهاي ديگران پرداختند.
چندی نگذشت كه شاه مسرور از خاتمه برنامه اصلاحات ارضي و بالا رفتن بهاي نفت خودرا در اوج قدرت ديد و بدون توجه به نارضائي مردم كه از سختي معيشت و گراني ارزاق و خفقان داخلي رنج ميبردند دست خانواده خود و نوكران حلقه بگوشش را در چپاول اموال ملت آزاد گذاشت. خواهران و برادران شاه و اعوان و انصارش كم كم با قبضه كردن كليه منابع مالي داخلي نبض اقتصاد كشور را در اختيار خود گرفتند و تجار بازار به ناچار دراقتصاد كشور رل دست دوم را داشتند و بعناوين مختلف نارضايتي خودرا از وضع موجود ابراز ميداشتند.
روزنامه ها بسختي سانسور ميشدند و نشر كتاب كاملا" در كنترل "ساواك" بود. كوچكترين اظهار نظرها در دانشگاه و مدارس، در بازار و كارگاهها از طرف خبرچينها و مأمورين علني و مخفي ساواك سريعا" گزارش ميشد و چنانچه بوي مخالفت با شاه و حكومت از آن بمشام ميرسيد گوينده آن به شكنجه و زندان محكوم ميشد.

****
درسال 1349 "ملي" كه حالا دختري پانزده ساله بود وارد دبيرستان شد. نظر باينكه تحصيل او در دوران دبستان بدليل مأموريتهاي من در وزارت نيرو - كه ناچار بودم نيمي از سال را به نقاط مختلف كشور سفر كرده خانواده خودرا نيز بهمراه برم - با مشكل روبرو شده بود ناچار از اواخرسال 1348 آنها را در تهران مستقر و خود برای انجام مأموریتهای کوتاه مدت بشهرستانها میرفتم.
اين رفت و برگشتها و دور بودن پي در پي از خانواده ام در روحيه فرزندانم بخصوص "ملي" اثرات نامساعدي برجاي گذاشت كه متأسفانه پس از ترك او از خانه و بسیار دير متوجه آن شدم.
" ملي" از دوران كودكي دختري حساس و ظريف و شكننده بود. بشدت از زورگوئي و تبعيض درهر شرايطي رنج ميبرد و بطوريكه همسرم تعريف ميكرد درسالهاي آخر دبستان يكروز گريان بخانه آمد و وقتي علت را از او پرسيدند گفت: "من هميشه دركلاس درس بهترين نمره را دارم ولي چون آموزگار با خانواده يكي ديگر از شاگردان نسبت نزديك دارد باو نمره خوب ميدهد درحاليكه من از او زرنگترم، از اينرو اوهميشه دركلاس شاگرد اول و من دومين نفرم، نميدانم چرا معلم ما حق كشي ميكند" و بعد اضافه كرده بود كه: "من دوست ندارم ديگر باين مدرسه بروم".
همسرم روز بعد بدبستان ميرود و موضوع را با مدير و آموزگار مربوطه درميان ميگذارد و مسئله را بطریقی حل ميكند.
او بطور كلي از حيله گري و فريب ديگران نفرت داشت و طرفدار پر و پا قرص درستي و حقيقت محض بود، از اينكه مي شنيد كسي به ناروا مورد ستم قرار گرفته سخت منقلب ميشد و گاه از شدت تأثر بگريه ميافتاد.

- IIIتظاهرات ضد رژيم و مبارزه مسلحانه
درسال 1349 گروهي از چريكهاي فدائي خلق كه در جنگلهاي سياهكل مخفي و اقدام به جمع آوري آذوقه و سلاح براي حملات چريكي كرده بودند خيلي زود از طرف مردم ومأمورين امنيتي شناخته، محاصره و كشته شدند.
اين واقعه زنگ خطر را بار ديگر براي حكومت بصدا درآورد تا بيشتر مراقب اوضاع بوده و چشم و گوش خودرا بيشتر باز كند. پس از آن فشار بر شاگردان مدارس و دانشجويان دانشگاهها و كارگران در كارخانه ها بيشتر شد، مأمورين ساواك با كوچكترين سوء ظني به افراد، آنها را دستگير و به كميته ساواك ميفرستادند تا با كمك شلاقهاي سيمي خاردار و وسائل مدرن شكنجه آنها را وادار به سخن گفتن نمايند.
بزودي زندانها از فعالين چپ و ليبرالها - كه حالا همه آنها مارك كمونيستي داشتند - پر شد. مأمورين ساواك حالا ديگر حتي به محصلين مدارس نيز رحم نميكردند و با كوچكترين سوء ظن و درنهايت بيرحمي آنها را بزير شلاق ميكشيدند و ماهها و سالها آنها را در زندان نگه ميداشتند. بيشتر اين كودكان بيگناه و از همه جا بيخبر كه قرباني غفلت و اشتباه خود شده بودند با شناخت حكومت در دوران زندان و شكنجه ها پس از رهائي با رضايت خاطر به صفوف چريكها مي پيوستند.
خيلي زود بيژن جزني و يارانش از رهبران چريكهاي فدائي خلق در يك خانه تيمي شناخته و دستگير شدند و ساواك شاه خوشحال از دستگيري آنها و با اميد به يافتن ديگر افراد اين سازمان شروع به شكنجه و آزار آنها نمودند ولي چون نتوانستند رد قابل توجهي از ساير اعضاء سازمان بدست آورند و مدارك قابل توجهي نيز براي محكوميت آنها نداشتند تا افكار آزاد مردان ايران و جهان را نسبت به اعدام آنها مساعد نمايند دست به توطئه ننگيني زدند.
با آماده كردن طرحي شوم تهيه شده از قبل، مأمورين جنايتكار ساواك در فروردين ماه سال 1354 بيژن جزني و يارانش را با چشمهاي بسته به بلنديهاي اوين بردند و با خالي كردن رگبار گلوله بروي آنها همگي را قتل عام كردند و شهرت دادند كه آنها را درحين فرار كشته اند.
برخلاف تصور شاه و حكومت او مشكل آنها با كشتن جزني و يارانش خاتمه نيافت و گروههاي بازمانده اين سازمان كه جدا از يكديگر ولي با هدفي يكسان عليه شاه مبارزه ميكردند با جمع آوري نيرو دوباره شروع به حملات مسلحانه به مراكز پليس و ساواك نمودند.
درعين حال كه نيروهاي مترقي جامعه و خيل وسيع ناراضيان در شهر و روستا از اقدامات چريكها خوشحال و قلبا" از كشته شدن آنها متأثر ميشدند ولي از ترس مأمورين ساواك جرأت حمايت از آنها را نداشتند از اينرو خانه هاي تيمي چريكها سريعا" لو ميرفت و همگي آنها يا بدست مآمورين ساواك كشته ميشدند و يا در آخرين لحظه خودكشي ميكردند.
در آن شرايط كه حكومت تا دندان مسلح بود و مأمورين مخفي و علني شاه درهمه نقاط كشور براي صيد مخالفين دام گسترده بودند اقدام به جنگ مسلحانه با رژيم آنهم بطور پراكنده و بدون پشتوانه مالي و انساني نامي جز خودكشي نداشت.
گرچه ظواهر امر در كشور بدرستي نشان ميداد كه مردم از حكومت شاه ناراضي هستند و مبارزين مسلح نيز با برآورد اين وضع فكر ميكردند درصورت اقدام به جنگ مسلحانه عليه حكومت، مردم ايران چون مردم كوبا آنها را ياري خواهند كرد ولي آينده نشان داد كه شرايط و فاكتورهاي لازم براي اين سبك اقدامات مسلحانه هنوز در ايران آماده نيست.

****
ترمز شديدي كه اتوبوس مسافري در يكي از خيابانهاي شهر نمود باعث شد تا از فكر و خيال بدر آمده دوباره بدنياي حاضر برگردم. ساعت یازده صبح بود كه اتوبوس در ترمينال تهرانپارس توقف كرد، پياده شدم و پس از گرفتن چمدان بسرعت بسمت يك تاكسي خالي دويدم و از او خواستم بدون توجه به مبلغ كرايه هرچه زودتر مرا بمنزلم برساند. راننده تاكسي كه مرا هراسان ديد گفت:
"آقا نگران نباشيد، سوار شويد تا راه بيفتيم".
تاكسي كه براه افتاد بدون اينكه خود متوجه باشم چشمم دربين جمعيت سرگردان ترمينال كه هركدام بدنبال اتوبوس و يا تاكسي بودند و هر از گاه يكي از آنها در مقابل تاكسي ما دست بلند ميكردند بدنبال گمشده خود ميگشتم. اميد آنرا داشتم تا شايد "ملي" را دربين آنها بيابم، گرچه اميد عبثي بود ولي گم كرده هيچگاه اميد خودرا براي يافتن گمگشته از دست نميدهد.
چيزي نگذشت كه بخانه رسيدم و درحاليكه قلبم بشدت ميطپيد و از روبرو شدن با همسر و فرزندانم وحشت داشتم كرايه تاكسي را پرداخته زنگ خانه را بصدا درآوردم. با باز شدن درب همسرم را ديدم كه در بالاي پله هاي منزل بانتظار ايستاده است.
با سرعت بالا رفتم و بدون سؤالي اورا درآغوش كشيدم، احتياجي نبود سؤالي رد و بدل شود زيرا چشمهاي گريان او گويا تر از هر زباني سخن ميگفت.
ناگهان اشكهائي را كه دراين چند روزه سعي كرده بود از ريختنش جلوگيري كند چون سيلي بر شانه هايم سرازير كرد و درحاليكه بسختي ميگريست با صدائي مقطع و لرزان گفت: "ديدي..... بالاخره...."ملي"...رفت". و با اين جمله تمام درد و اندوه درون خودرا بيرون ريخت.
بسختي از ريختن اشک خود جلوگيري كردم چون درهمين هنگام چشمم بديگر فرزندانم افتاد كه دركناري ايستاده نگران و اندوهگين ما را مينگرند. فوري بخود آمدم و ضمن نوازش همسرم باو گفتم: "ناراحت نباش، من اينجا هستم و هركاري براي یافتن و باز گرداندن دخترمان لازم باشد خواهم كرد فقط انتظار دارم بمن قول بدی بيتابي نكرده سعي كني آرام باشي تا به بينيم براي يافتن او چه بايد بكنيم".
سپس بسراغ سه فرزند كوچكترم كه در سنين بين هشت تا نوزده سال بودند برگشتم و پس از بوسيدنشان براي اينكه نگران خواهر بزرگتر خود نباشند و ضمنا" اميدي بآنها داده باشم از آنها خواستم بهيچوجه نگران نباشند چون بزودي همه چيز روبراه خواهد شد فقط سعي كنند تا اطلاع ثانوي ازاين موضوع با هيچكس صحبتي نكنند.
پس از استراحت كوتاهي كه بينهايت به آن احتياج داشتم با همسرم به خلوت نشستيم و از او خواستم تمام جريان را همانطور كه اتفاق افتاده بود برايم تعريف كند.
او گفت: "سه روز قبل وقتي خانه را براي خريد مايحتاج منزل ترك كردم "ملي" درخانه بود. پس از بازگشت اورا درخانه نديدم، فكر كردم براي انجام كاري بيرون رفته است. آنروز و روز بعد همچنان منتظر بازگشت او بودم و بهرجا كه ميتوانستم براي يافتن او تلفن كردم تا اينكه عصر روز دوم خانم همسايمان با حالتي نگران بمن اطلاع داد كه: "دخترتان بما تلفن كرد و گفت بشما اطلاع دهم كه او ديگر بخانه باز نميگردد و تأكيد كرده بهتراست بدنبالش نگرديد و تلفن را قطع نمود".
من و همسرم از مدتها قبل متوجه شده بوديم رفتار "ملي" با گذشته كاملا" فرق كرده و چرخشي یکصد وهشتاد درجه در رفتارش پيدا شده است، ديگر چون گذشته ها به پارتيهاي خانوادگي و مجالس رقص و خوشگذراني بها نميداد. از ما ميخواست خريد مواد غذائي خانه را بعهده او بگذاريم - كاري كه قبلا" علاقه اي بانجام آن نشان نميداد - سعي ميكرد در انجام كارهاي خانه تا آنجا كه ميتوانست كمك كند، شبها براي خواب از تخت خود استفاده نميكرد و روي زمين سخت ميخوابيد، فكر كرديم شايد تخت و يا تشك او مناسب نيست كه زمين سفت را ترجيح ميدهد ولي او ما را قانع ميكرد كه هيچگونه اشكالي در وضعيت تختش نيست فقط خودش ترجيح ميدهد روي زمين بخوابد. اغلب هنگام بيرون رفتن اورا ميديدم نقشه اي با خود همراه ميبرد و دربازگشت بر روي آن علامات مخصوصي ميديدم، گاهي اوقات شبها تا دير وقت در بيرون از خانه بود و گاهي چادر سياه مادرش را به عاريه گرفته با آن بيرون ميرفت، چيزي كه كاملا" براي ما غير عادي بود زيرا بهيچوجه از او نخواسته بوديم براي بيرون رفتن از چادر استفاده كند.
یکسال بود که او در يكي از دانشگاهها براي دوره ليسانس ثبت نام نموده بود ولي به پيشرفت دروسش توجه كافي نميكرد و از حجم زياد مواد درسي و تكاليف سخت آن شكايت داشت، اين بي توجهي و گلايه ها نيز براي ما بي سابقه بود چون او در دوره دبيرستان شاگردي ساعي و فعال بود و هميشه نمرات خوب ميگرفت و هیچگونه گله و شكايتی هم نداشت.
او روز بروز ساكت تر و رفتارش مرموز تر ميشد. مثلا" طوري رفتار میکرد كه من حس ميزدم عمدا" سعي دارد روابط فیمابین ما و خودش را تيره ساخته نفرت ایجاد كند. البته در آنموقع تمام اين تغييرات براي ما غيرعادي جلوه كرده ما را به تعجب واميداشت ولي حالا پس از رفتن او همه آنها برايمان مفهومي روشن پيدا كرده بود. حالا من بدرستي درك ميكردم كه اين تغيير عادات و رفتار او جزئي از طرح فرار او از خانه بوده است.همسرم را قانع كردم كه "ملي" باحتمال قوي به چريكهای فدايي خلق پيوسته است، چون مطمئن بودم با زمینه های عقیدتی که در محیط خانه ما وجود داشت باحتمال زیاد بایستی به این گروه از چریکها پيوسته باشد لذا بهتر دیدیم دراين راستا دنبال او بگرديم. اميدوار بوديم اگر سريع اقدام كنيم بتوانيم اورا يافته بخانه باز گردانيم.

- IV جستجو و رديابي
همسرم اصرار داشت براي يافتن "ملي" به کلانتری محل رفته از آنها كمك بخواهيم ولي من با او موافق نبودم چون ميدانستم با اينكار راه بازگشت اورا - درصورتيكه راه بازگشتي وجود ميداشت - براي هميشه مي بستيم ولي از طرفي اگر به کلانتری محل و پليس اطلاع نميداديم عملي كاملا" غير عادي انجام داده بوديم و از نظر مقامات پليس متهم به همكاري در فرار او ميشديم.
روز بعد به كلانتري محل مراجعه و غيبت اورا اطلاع داديم و برطبق درخواست آنها كه از ما عكس ميخواستند به عمد يك قطعه عكس دوران كودكي اورا - كه شباهت زيادي به او نداشت - به آنها داديم.
همانطور كه حدس ميزديم فورا" پرونده اي تشكيل دادند و گفتند چنانچه خبري از او بدست آورديم بشما اطلاع خواهيم داد ولي يقين داشتم افسر پليس همانروز غيبت اورا به نزديكترين اداره ساواك در آن منطقه گزارش خواهد كرد. اين گونه غيبت ها در آنزمان امري عادي شده بود، چون روزي نبود كه دختر و يا پسري از خانه و كاشانه خود نبريده به گروههاي چريكي مخالف حكومت نپيوندد از اينرو كلانتريهاي ناحيه وظيفه داشتند مراتب را بلافاصله به اطلاع ساواك برسانند.
براي يافتن او بهتر آن ديديم تا جستجو را از دوستان دور و نزديكش شروع كنيم. از اينرو همانروز باتفاق همسرم ليستي از دوستان او تهيه كرديم تا با آنها ملاقات كرده خبري از دخترمان بدست آوريم چون فكر ميكرديم او بايد با راهنمائي يكي از آنها جذب گروهها شده باشد. با تهيه تعدادي اسامي و آدرس از روز بعد به ملاقات يك يك آنها رفتيم و بعد از توضيح مختصري درباره غيبت "ملي" از منزل، از ايشان درخواست كرديم هرگونه اطلاعي از وضع او دارند دراختيار ما بگذارند.
راندمان كار ما در مدت يكهفته بعد از آن چندان مفيد و اميدوار كننده نبود زيرا متوجه شديم چنانچه بعضي از آنها با چريكها در ارتباط باشند بطور قطع دست خودرا رو نخواهند كرد و بقيه هم بدليل عدم اطلاع از موضوع جز اظهار تأسف و قدري دلسوزي چيزي تحويل ما ندادند و در مجموع كارنامه فعاليت ما پس از آن مدت صفر بود.
من كم و بيش اطلاع داشتم كه گروههاي چريكي تشكيلات گسترده و وسيعي چون تشكيلات احزاب مخفي زمان گذشته ندارند و چه بسا يك گروه از تعداد افراد و كارهائيكه افراد گروه ديگر انجام ميدهند بكلي بيخبر باشند از اينرو تنها اميدم اين بود كه فرد يا افرادي را كه درارتباط با دخترم بوده اند پيدا نمايم و توسط آنها پيامم را به "ملی" برسانم.
اميد ما در يافتن نشاني از دخترم روز بروز كمتر ميشد، ديگر مثل روزهاي اول با شوق و اميد بديدار افرادي كه آدرس گرفته بوديم نميرفتيم، اميد ما براي بدست آوردن اخبار مفيد درباره او روز بروز كمرنگتر ميشد. همسرم كه بيش از پيش بيتابي ميكرد روزي بمن گفت: "بهتر است نزد سرگرد (م) از دوستان خانوادگی خود رفته از او ياري بخواهيم".
سرگرد مزبور در اداره آگاهي تهران كار ميكرد. من با شنیدن اين پيشنهاد بوحشت افتادم زيرا ميدانستم با دادن هرگونه اطلاعي از غيبت دخترم به سرگرد مزبور او ناچار خواهد بود مقامات ساواك را در جريان امر بگذارد و نميخواستم با اين سرعت كار به آنجا كشد.
از همسرم خواستم قدري بيشتر صبر كند شايد بتوانيم بدون مراجعه بمقامات امنيتي ردي براي يافتن "ملي" پيدا كنيم. بخوبي ميدانستم با درخواست كمك از سرگرد (م) اورا ناخواسته وارد جرياني ميكنيم كه شايد خودش نيز تمايلي به ورود در آن نداشته باشد چون ميدانستم عداه اي از افسران ارتش و شهرباني از سر و كار پيدا كردن با مأموران ساواك متنفرند. ضمنا" مطمئن بودم از آن ببعد ما خود نيز مستقيما" با عوامل ساواك درگير خواهيم بود و تمام تلفنهاي مورد استفاده ما از طرف آنها كنترل و رفت و آمدهاي ما زير نظر آنها قرار خواهد گرفت ولي بالاخره بر اثر اصرار همسرم كه شب و روز گريه و بيتابي ميكرد سرگرد مزبور را درجريان غيبت "ملي" قرار داديم و از او خواستيم در يافتن او ياريمان كند. البته ذكري از تلفن او و احتمال اينكه به گروههاي چريكي پيوسته باشد بميان نياورديم. او هم كه دخترم را ديده و ميشناخت با محبت قول داد نسبت به يافتن او هركاري از دستش برآيد انجام خواهد داد.
"تير از چلّه كمان رها شده بود، حالا بايد صبر ميكرديم به بينيم دركجا خواهد نشست". همانطور كه حدس زده بودم دو روز بعد سرگرد مزبور زنگ زد كه قصد دارد بخانه ما آمده درباره غيبت دخترم از خانه با ما صحبت كند.
همسرم خوشحال شد و گفت: "ممكن است از "ملي" خبري بدست آورده باشد" ولي من بهيچوجه خوشحال نبودم و پيامد اين ملاقات را روشن نميديدم.
سرگرد (م) آمد و در وهله اول مثل يكي از اعضاي فاميل نشست و از هر دري صحبت و احوالپرسي كرديم ولي پس از چند لحظه سكوت مثل اينكه از اداي كلمات خود بيمناك باشد گفت: "من ضمن تحقيق با خبر شدم اسم دختر شما را به ساواك داده اند و حدس ميزنند مثل بسياري از ديگر جوانان فريب خورده بيكي از گروههاي چريكي پيوسته باشد. من دراين زمينه با سرگرد وزيري رئيس كميته ساواك تهران كه از دوستان دوران تحصيل من است صحبت كردم و از او خواستم درصورتيكه دختر شما گرفتار شده باشد بمن اطلاع دهند ولي او گفت: "تاكنون كسي را با اين نام دستگير و باين كميته نياورده اند" و شماره تلفني بمن داد تا بشما داده بگويم بهتر است درصورتيكه "ملي" تلفن كرد و يا خبري از او بدست آورديد فورا" باين شماره تلفن كرده ما را در جريان امر قرار دهيد و اضافه كرد: "فقط دراينصورت است كه ميتوانيد دختر خودرا صحيح و سالم تحويل بگيريد".
با خود گفتم: "آمد بسرم از آنچه ميترسيدم" وشماره تلفني را كه روي يك قطعه كاغذ نوشته شده بود از او گرفته در جيب گذاشتم.
سرگرد مزبور كه معلوم بود از انجام اين مأموريت كراهت داشته و آنرا از روي ناچاري قبول كرده است برای آگاهی بیشتر ما اضافه کرد: "درصورتيكه آنها به دختر شما دست يابند اورا به كميته ساواك ميبرند و پس از بازجوئي درصورتيكه دوستان و همكارانش را معرفي كند كاري با او نداشته ممكن است آزادش كنند" و بعد مثل اينكه از چيزي ترس داشته باشد صدايش را قدري پائين آورد و گفت: "معمولا" پس از دستگيري چشمهايشان را بسته به كميته ميبرند و آنها را بسختي شكنجه ميكنند تا نام همه دوستانشان را بگويند، بعضي از آنها كه مقاوم هستند تا سرحد مرگ شكنجه ميشوند كه البته بهتر است مقاومت نكرده همه چيز را همان وهله اول بگويند آنوقت ممكن است پس از چند سال زندان آزاد شوند".
ديگر لازم نبود چيز بيشتري برايمان توضيح دهد چون دقيقا" پيام خودرا داده و ما هم گرفته بودیم. دقیقا" فهميده بودیم كه ديگر تحت هيچ شرايطي نبايد از دخترمان خبري بآنها داده و اورا بدست دژخيمان ساواك بسپاريم.
ميدانستم سرگرد مزبور از روي ناچاري تن به قبول اين مأموريت داده ولي همينقدر كه محبت كرده و تا خانه ما آمده بود از او تشكر كرديم و بظاهر قول داديم هرگونه خبري از "ملي" بدست آورديم به تلفن مزبور زنگ زده اطلاع دهيم.
پس از رفتن او با موافقت همسرم بلافاصله كاغذیکه شماره تلفن ساواک روی آن نوشته شده بود پاره كرده دور ريختيم و تصميم گرفتيم هرچه زودتر "ملي" را يافته اورا از وخامت اوضاع مطلع سازيم. غافل از اين بوديم كه او ديگر راه خودرا انتخاب كرده و از وخامت اوضاع و حتي باختن جان خود نيز بيمي بدل راه نميدهد.
دوباره جستجو شروع شد. بملاقات دوستان دور او كه حتي يكبار آنها را با او ديده بوديم رفتيم و سعي داشتيم درصورت امكان سر نخي از او بدست آوريم. من چند بار اورا با جواني بنام "غلام" دیده بودم ولي نام فاميل اورا نميدانستم و از محل كار و يا منزل او نيز بيخبر بودم.
در يكي از روزها كه با يكي از بستگان خود صحبت ميكردم همينكه نام غلام را بردم و گفتم احتمال ميدهم با او رفته باشد، او بمن گفت: "غلام دوست منهم هست، من او و خانواده اش را خوب ميشناسم و آدرس منزل آنها را ميدانم، او تأكيد كرد: "منهم احتمال نزديك به يقين دارم كه از طريق او شما ميتوانيد "ملي" را پيدا كنيد".
خوشحال از اينكه ردي اميدوار كننده يافته ايم آدرس منزل "غلام" را از او گرفتم و عصر روز بعد از محل كارم به تنهائي براي يافتن خانه آنها رفتم و بدون مشكلي آنرا يافتم.

****
منزل "غلام" دريكي از كوچه هاي فرعي خيابان شوش كه محلي كارگرنشين بود، قرار داشت. متأسفانه فرم لباس من - كه در آنروز از محل كارم با كت و شلوار و كراوات مستقيما" بآنجا رفته بودم - در آن محله کاملا" ناهماهنگ بنظر ميرسيد، اینرا بلافاصله از نگاه متعجب و جویا گر عابران احساس کردم ولي از آنجائيكه درآن زمان دچار يكنوع سر درگمي توأم با بیتابی در يافتن خبري از دخترم بودم بهیچوجه پيش بيني اين موضوع را نكرده و عازم دیدن خانواده غلام شده بودم.
پس از طی کردن یکی از کوچه ها ناگهان بفكرم رسيد که ممكن است از طرف فرد و يا افرادي مورد تعقيب باشم - كه البته احتمالش خيلي زياد بود - لذا وقتي آدرس را پيدا كردم مستقيما" بسمت آن نرفتم بلكه چند بار كوچه هاي اطراف آنرا دور زدم و همه جا را با دقت زير نظر گرفتم و بعد در يك فرصت مناسب كه هيچكس در كوچه نبود دستگيره درب خانه را بصدا درآوردم.
مردي چهارشانه با ظاهري روستائي در را برويم باز كرد و چون سر و وضع مرا ديد با فكر اينكه اشتباها" درب خانه آنها را كوبيده ام قدري مرا برانداز كرد و منتظر ماند تا من بسخن آمده چيزي بگويم.
با صدائي آهسته كه سعي داشتم از چهارچوب درب خانه دورتر نرود سلامي كرده اسم خودرا گفتم و بعد اضافه كردم: "من بدنبال منزل فردي بنام غلام......هستم" و منتظر ماندم تا ببينم آيا آدرس را درست آمده ام يا نه".
آن مرد كه بعد فهميدم پدر غلام است وقتي نام پسرش را از دهان من شنيد قيافه اش از هم باز شد و با خوشروئي تمام گفت: "بله اينجا خانه اوست و منهم پدرش هستم، آيا كاري با او داشتيد".
با خوشحالي از اينكه آدرس را درست آمده ام گفتم: "آيا او درخانه هست و ميتوانم با او صحبت كنم".
گفت: "او درحال حاضر درخانه نيست".
گفتم: "ميتوانم داخل شوم و با شما درباره امر مهمي كه فكر ميكنم باو هم مربوط ميشود صحبت كنم".
او با همان خوشروئي گفت: "چرا نميتوانيد" و بعد از من خواست داخل خانه شوم و مستقيما" مرا از ميان حياط خانه بطرف اطاق خود كه در نقطه مقابل درب ورودی بود هدايت كرد.
وقتي از ميان حياط كه حوض كوچكي در وسط آن قرار داشت بطرف اطاق او ميرفتم زني ميانه سال را كه او هم لباسي به سبك روستائيان دربر داشت با مرد جواني در آستانه درب اطاق مشاهده كردم كه ايستاده و با تعجب ورود مرا نظاره ميكردند.
پس از ورود مرا با احترام در قسمت بالاي اطاق نشاندند و همگي دراطراف من روي زمين نشستند و پس از معرفي به يكديگر كه دانستم آن خانم مادر غلام و جوان ديگر قربان برادر او ميباشد منتظر شدند تا من دهان باز كرده منظور خودرا از اين ديدار بگويم.
نميدانستم از كجا بايد شروع كنم و چگونه داستان غيبت دخترم از خانه را براي آنها شرح دهم و بعد پاي پسر آنها را بميان آورم - چيزي كه خود منهم تا آنموقع از آن اطمينان نداشتم و تنها باميد اينكه ازاين طريق ردي از دخترم بيابم تا آنجا رفته بودم - درنظر داشتم طوري مسئله را عنوان كنم كه فكر نكنند ميخواهم پسر آنها را درمورد گمشدن دخترم گناهكار بدانم از اينرو بدون مقدمه گفتم: "سه هفته قبل دخترم ازخانه بيرون رفته وبازنگشته است، ما همه جا را گشته ايم ولي نتوانسته ايم اثر و يا ردي از او بدست آوريم. چند روز قبل يكي از بستگانم اطلاع داد كه دخترم با غلام دوست بوده و اغلب يكديگر را ملاقات ميكرده اند" و بعد اضافه كردم: "يكبارهم خودم غلام را با دخترم درجلوي درب دانشگاه ديده ام، حالا از اين نظر مزاحمتان شدم تا شايد بتوانم با غلام صحبت و از طريق او خبري از دخترم بدست آورم".
سعي كرده بودم تا موضوع را به آرامي طرح و بدون اينكه در آنها ايجاد تشويش نمايم بمنظور خود دست يابم، خوشبختانه پس از اتمام سخنانم چهره های شاد و خندان آنها - که بمن خیره شده بودند - نشان داد موفق شده ام.
پدرش با خنده گفت: "خوب اينكه نگراني ندارد انشاء الله بزودي پيدايش ميشود و اگر با غلام باشد ما هم خوشحال ميشويم". معلوم بود آنها از اينكه پسرشان با دختري دوست بوده - و احتمال ازدواج آنها را ميدادند - خوشحال بنظر ميرسيدند.
دراينموقع قربان كه گويا بيشتر از وضع برادر خود غلام آگاهي داشت و تا آنموقع ساكت دركناري نشسته بود و گوش ميداد اظهار داشت: "ولي درحال حاضر غلام درمسافرت است و معلوم نيست چه وقت باز میگردد، متأسفانه تا بازگشت او ما نميتوانيم خبري از دختر شما دريافت نمائيم".
با توجه باينكه شنيده بودم غلام هوادار چريكهاي فدائي خلق است گفته قربان مرا هشيار كرد و حدس زدم بايد غيبت "ملي" و غلام درارتباط با يكديگر باشد و براي اطمينان از اين امر باو گفتم: "يعني شما نميدانيد غلام كجا رفته كه بتوانيد با او تماس و دراينمورد سؤالي از او بکنید، اینکار میتواند ما را از نگراني خارج سازد".
قربان گفت: "متأسفانه هيچ خبري از اينكه او كجا رفته نداريم، بايد صبر كنيم تا خودش خبري بما بدهد".
با يقين باينكه آدرس را درست آمده ام و باحتمال قريب به يقين پيام من به دخترم خواهد رسيد باو گفتم: "همسرم از غيبت دخترمان سخت پريشان است و شب و روز گريه و بیتابي ميكند، چنانچه توانستيد با غلام تماس بگيريد از او خواهش كنيد درصورتیکه خبري از دخترمان دارد هرچه زودتر دراختيارمان بگذارد".
چون مسئله برایم روشن شده بود ودیگر کاری نداشتم با تشكر از پدر و مادر غلام كه حاضر شده بودند به درد دلهاي من گوش كنند آماده خروج از خانه شدم. قربان تا درب خانه با من آمد و گفت: "شب شده، كوچه ها تاريك است، اجازه بدهيد منهم با شما آمده راه را نشانتان بدهم".
با هم از منزل خارج شديم، كاملا" متوجه شدم او اطراف را با دقت نگاه ميكند تا يقين حاصل كند كسي مرا تعقيب نكرده و يا فرد ديگري با من همراه نبوده است. با هم تا كنار خيابان كه اتومبيل خودرا پارك كرده بودم آمديم. دراين فاصله براي اينكه اطمينان اورا جلب كرده باشم گفتم: "من ميدانم غلام در توانير كار ميكند و از ارتباط او با دخترم آگاهي كامل دارم و حدس ميزنم او هركجا هست با غلام است. تنها انتظار ما اينست كه از محل او باخبر شده هرچه زودتر اورا به خانه بازگردانيم". البته درمورد اينكه شنيده بودم غلام هوادار چريكهاي فدائي خلق است چيزي باو نگفتم.
كم كم احساس كردم قربان صميميت بيشتري نسبت بمن نشان ميدهد، قول داد درصورتيكه بتواند با غلام ارتباط برقرار كند موضوع دخترم را با او درميان بگذارد و پس از خداحافظي مرا ترك كرد.
سوار شدم و با اعصابي خسته و كوفته و نگران از آينده خود و دخترم براه افتادم و درحاليكه خيابانهاي شوش و پر ترافيك جنوب شهر را بسوي شمال شهر و خانه خود ترك ميكردم بفكر فرو رفتم و از خود پرسیدم چرا جوانان مردم خانه پدري را ترك ميكنند و با دست خالي و تنها با فرض احتمال حمايت مردم بدنبال سرنگون كردن رژيمي هستند كه تا دندان مسلح است. با ترور چند چهره سرشناس حكومت و يا حمله هاي پراكنده به پاسگاهها و كشتن چند پاسبان و يا كارمند ساواك كه حكومت سرنگون نميشود. هر از گاه در روزنامه ها ميخواندم خانه اي تيمي محاصره و عده اي چريك فدائي و يا مجاهد در يك جنگ نا برابر تا آخرين نفر كشته ميشوند و چند شب پس از آن چهره صاحب نام امنيتي ساواك بنام مهندس ثابتي در تلويزيون ظاهر و در حاليكه باد به غبغب انداخته از فتح يك خانه تيمي و كشتن عده اي چريك مخالف حكومت سخن ميگويد و براي اينكه ديگر جوانان كشور را از گرويدن به آنها باز دارد به چريكها نسبت فسق و فجور ميدهد و خانه هاي تيمي را خانه هاي بدنام مينامد.
بياد چهره خندان و با محبت پدر غلام افتادم كه نشان از صفاي مردم روستا ميداد و مادر او كه هنوز حاضر نبود لباس زنان روستائي را از تن بدر كند. ميدانستم غلام بعنوان يك كارگر فني در توانير كار ميكند و درآمدش برای يك زندگي متوسط کافی ست و يا "ملي" در زندگي چيزي كم نداشت تا بخاطر بدست آوردن آن مجبور شود به مبارزه مسلحانه با رژيم دست يازد. كلوپها و باشگاههاي تفريحي همه جا براي خوشگذراني جوانان آماده و مهيا بود. حكومت از اين بابت دست جوانان را تا حد اسراف باز گذارده بود. پس چه چیز باعث ميشد تا افراد تحصيلكرده و دانشجويان دانشگاهها و حتي جواناني از خانواده هاي مرفه و ثروتمند نيز به صف چريكها به پيوندند و براي مبارزه با حكومت حتي از بذل جان نيز دريغ نداشته باشند.
دوباره بياد ايام جواني خود و مبارزات سياسي در آنزمان افتادم و اينكه پس از سالها مبارزه و تحمل مصائب نهايتا" ارتجاع و استبداد پيروز شد و فعالين سياسي يا كشته شدند و يا در زندان جاي گرفتند و ما كه خوشبخت تر از آنها بوديم در برابر استبداد و ديكتاتوري سر خم كرديم و بزندان زندگي و گذران آن دل خوش نموديم. حالا فرزندان ما تصميم گرفته بودند راه ما را دنبال كرده كوتاهي ما را در مبارزه با خفقان و آزادي حقوق انساني جبران كنند آنهم در شرايطي كه صحبت از بود و نبود آنها است و ما والدين بايستي باينطريق كفاره سنگيني براي غفلت هاي گذشته خود بپردازيم.
در سربالائي خيابان شميران ناگهان متوجه شدم دود غليظ سفيد رنگي از جلوي اتومبيلم خارج ميشود، بناچار كنار خيابان توقف كردم تا علت را دريابم، با بلند كردن درب موتور دريافتم آب در رادياتور جوش آمده و بخار غليظي سوت كشان از اطراف درب راديات بيرون ميزند. با خود گفتم: "مثل اينكه اتومبيل بينواي منهم تحت تأثير فشارهاي روحي من قرار گرفته و مانند خودم جوش آورده است. شايد هم خواسته بدينوسيله با من اظهار همدردي كرده باشد".
مدتي كنار خيابان توقف كردم تا موتور اتومبیل خنك شود، درهمان حال خودم نيز برای تمدد اعصاب دركنار جوي آب نشستم تا با استنشاق از هوای خنک موجود در زیر درختان درصورت امكان بتوانم مقداري از آتش درون خودرا با بازدم نفس ها بيرون بفرستم.
از وقت خوردن شام گذشته بود كه بخانه رسيدم، همسرم که همچنان نگران وضع دخترش نشسته و منتظر نتيجه اقدامات من بود تا مرا دید جلو آمد و با نگاهي جويا براندازم كرد گويا ميخواست قبل از هر سؤالي از سيماي من آنچه را كه لازم است بخواند و وقتي مرا ساكت و مغموم ديد دوباره اشكهایش چون سیل روان شد.
از زماني كه "ملي" رفته بود او مدام اشك ميريخت، روزهاي اول كه براي جستجو ميرفتيم و باو اميدواري ميدادم كه شايد اورا يافته بخانه بازگردانم قدري آرام گرفته بود ولي اينروزها با كمرنگ شدن تدريجي اميدهايمان در يافتن ردي از دخترمان دوباره گريه و بيتابي او افزايش يافته بود و اين امر بيشتر از هر چيز بر اعصاب تحت فشار من اثر نا مساعد ميگذاشت و قدرت خودرا در ادامه جستجو از دست ميدادم. نميتوانستم اورا بخاطر اين گريه هاي جانسوز سرزنش كنم چون دختر بزرگ و جگرگوشه اش را از دست رفته ميپنداشت و چون پرنده اي بي پر و بال بر تابه اي بريان در سوز و گداز بود.
برايش گفتم كه خانه غلام را يافتم و با پدر و مادر و برادرش صحبت كردم، فكر ميكنم درحال حاضر هركجا هست غلام از محل زندگي او اطلاع دارد از اينرو غير مستقيم برايش پيغام دادم كه شديدا" نگرانش هستيم و از او ميخواهيم بخانه باز گردد و اضافه كردم: "بطوريكه ميگويند غلام در حال حاضر درمسافرت است و باو دسترسي ندارند، بايستي صبر كرد تا او خودش تماس برقرار كند".
براي هر دو ما ديگر مسلم بود كه "ملي" به چريكهای فدائی خلق پيوسته و چون ساواك نيز از وضع او با خبر شده بازگشت او بخانه نيز خالي از خطر نخواهد بود از اينرو ما ميدانستيم كه ديگر نبايد روي بازگشت او پافشاري كنيم، تنها اميد ما دوباره ديدن او بود.
هنوز چند روزي از ملاقات ما با خانواده غلام نگذشته بود كه "ملي" بخانه يكي از دوستانمان تلفن و خواهش كرده بود از رفتن بخانه غلام و ايجاد مزاحمت براي خانواده او خودداري كنيم. این تلفن نشان داد که حدسمان درمورد ارتباط "ملي" با غلام درست بوده و آنها با هم تماس دارند و درعين حال متوجه شدیم ديگر نبايد به ملاقات خانواده غلام برويم چون ممكن است براي آنها توليد مشكل نمائيم.

- Vتابستان شوم و روزهاي پراضطراب

تيرماه سال 1355 براي ما اضطراب و نگراني بيش از حدي بهمراه داشت زيرا روزي نبود كه راديو و تلويزيون و روزنامه ها خبر از حمله مأمورين ساواك بخانه هاي تيمي چريكهاي فدائي خلق ندهند و از قتل عام آنها سخن نگويند. سعي داشتيم به اخبار گوش ندهيم و از خواندن روزنامه ها نيز پرهيز كنيم چون ميترسيديم نام دخترمان را در بين كشته شدگان ببينيم. از روبرو شدن با اين خبر وحشت داشتيم و آرزو ميكرديم اسم "ملي" دربين آنها نباشد.
وقتي خبر حمله به يكي از خانه هاي تيمي و كشته شدن حميد اشرف و يارانش را شنيديم بي اختيار آه از نهادمان بر آمد چون شايع بود كه حميد اشرف رهبري تيم بزرگي از چريكهاي فدائي را برعهده دارد، با كشته شدن او و يارانش ضربه بزرگي بر پيكر آن سازمان وارد آمده بود و قطعا" بازماندگان آنها نيز شديدا" زير ضرب قرار ميگرفتند.
روز دوم و يا سوم بعد از اين واقعه دوستم اطلاع داد كه نام غلام را درميان كشته شدگان همراه حميد اشرف ديده است. با شنيدن اين خبر ناگاه و براي هميشه اميد خودرا از زنده بودن ويافتن "ملی" از دست داديم چرا كه با اطلاع از اينكه او با غلام بوده كشته شدن اورا نيز قطعي ميدانستيم و از اينكه نام اورا در روزنامه ها و در بين كشته شدگان نيافته بودند حدس زديم ممكن است با اسم مستعار در بين آنها زندگي ميكرده است.
روزگارمان سياه شده بود، چون با از دست دادن اميدمان بزنده بودن "ملي" کار همسرم شب و روز گريه و زاري بود و خود نيز افسرده و غمگين از انجام هركاري دلسرد بودم. غم بزرگ و انباشته اي قلبم را درخود گرفته و ميفشرد، آرزو ميكردم ميتوانستم چون همسرم اشك بريزم شايد بتوانم قدري از بار غم خود بكاهم ولي متأسفانه قادر باينكار نبودم و از طرفي نميخواستم با زاري كردن روحيه همسر و ديگر فرزندانم را تضعيف كنم، ميدانستم دراين شرايط بحراني همگي آنها احتياج به تقويت روحيه و قوت قلب دارند. حالا ديگر كارمان اين شده بود كه هر روز روزنامه ها را بخوانيم و تصاوير چاپ شده را از نظر بگذرانيم تا چهره "ملي" را دربين كشته ها و يا دستگير شدگان از طرف پليس و ساواك بیابیم.
در هفته هاي بعد كه اوضاع قدري آرام گرفت و اسم و عكسي از او در روزنامه ها نديديم فكر زنده بودن او بتدريج در ما ايجاد و تقويت شد تا اينكه در ماههاي بعد جسته گريخته از اينجا و آنجا، بعضی از افراد فاميل كه از وضعيت "ملي" باخبر بودند براي ما خبر ميآوردند كه اورا درخيابان و يا در نقطه اي ديگر ديده اند ولي او زود ناپديد شده و نتوانسته اند با او صحبت كنند. در مراحل اول گمان ميكرديم آنها اين اخبار را براي آرامش و تقويت روحيه ما ميگويند ولي چند ماه پس از واقعه شهید شدن حميد اشرف وقتي شنيديم كه او يكشب را درخانه يكی از دوستان در گوهردشت گذرانده است ديگر برايمان مسلم شد كه او زنده و فعال است و با ديگر چريكها در خانه هاي تيمي زندگي ميكند.
زمان بسرعت ميگذشت و هر روز اخبار جديدي از او دريافت ميكرديم ولي متأسفانه او خودرا بما نشان نميداد. همسرم كه فكر ميكرد او درخانه هاي تيمي از نظر مالي وضعيت مناسبي ندارد سعي ميكرد بهر طريق كه ميتواند توسط كسانيكه احتمال ديدن اورا داشتند برايش لباس و پوشش مناسب بفرستد. درخانه هركدام از اعضاي فاميل بسته اي محتوي لباس و مقداري پول گذارده بود تا اگر اورا ديدند دراختيارش بگذارند.
همانطور که قبلا" اشاره کردم، پیش از اينكه "ملي" خانه را ترك كند خط تلفن در منزل نداشتيم و با اينكه براي گرفتن آن مدتها قبل در شركت مخابرات ثبت نام كرده بوديم ولي هنوز درنوبت قرار داشتيم. عجيب اينجا بود كه پس از رفتن او و برخلاف انتظار ما بلافاصله از شركت تلفن اطلاع دادند كه خط تلفن ما آماده است و ميتوانيم براي گرفتن آن اقدام كنيم، درصورتيكه همسايگان ما كه قبلا" ثبت نام كرده بودند هنوز درنوبت و منتظر اطلاعي از طرف شركت تلفن بودند.
اين امر بيسابقه ما را مطمئن كرد كه تلفن ما از همان روز اول بطور كامل در كنترل شنود ساواك قرار دارد و گفتار ما با ديگران تماما" شنيده و ضبط ميشود. متوجه شده بوديم كه رفت و آمد اعضاي خانواده ما نيز توسط بعضي از همسايگان كنترل ميشود از اينرو سعي ميكرديم تا آنجا كه ممكن است تماس خودرا با افراد فاميل و دوستان كمتر كرده مشكلي براي آنها ايجاد نكنيم.
چند بار حكم ترفيع من از طرف اداره محرمانه كارگزيني در وزارت نيرو رد شد و چون بعنوان سرپرست پروژه هاي مطالعاتي آب وزارت نيرو انجام وظيفه ميكردم و لازم بود براي انجام هزينه هاي روزمره مبالغي وجه نقد در اختيارم باشد، اداره محرمانه بحسابداری وزارتحانه دستور داده بود مبلغ تنخواه گردان من نبايد از حد معيني تجاوز نمايد.
چون احساس كردم ديگر در وزارت نيرو مجالي براي رشد موقعيت كاري ندارم بفكر استعفا و رها كردن كار درآن وزارتخانه افتادم و مدتي نيز سعي كردم با استفاده از مرخصيهاي عقب افتاده بكار در شركتهاي مهندسين مشاور بپردازم و نهايتا" درتابستان سال 1356 با استفاده ازيك فرصت طلائي كه امكان ميداد با حد اقل بیست سال سابقه خدمت از كار بازنشسته شوم تقاضاي خودرا به كارگزيني وزارت نيرو ارائه دادم كه بلافاصله مورد تصويب قرار گرفت و خوشحال از اين موفقيت به كار خود در آن وزارتخانه پايان دادم.
پس از بازنشستگي چون فکر ميكردم با كار در خارج از تهران امکان دیدن دخترم را بدست خواهم آورد و او ممکن است دور از چشم مأمورين ساواك بديدنم بيايد از اينرو درصدد يافتن كاري خارج از مركز بودم كه خوشبختانه بزودي موفق شدم در يكي از شركتهاي مهندسين مشاور شغلی خارج از تهران بدست آورم.
چون قرار بود اين شركت مطالعاتي براي تعيين محل نيروگاههاي اتمي دراطراف ساوه و همدان انجام دهد بلافاصله از طرف شركت مزبور براي اداره كمپ فوق بمنطقه اعزام شدم.
كاري ايده آل بود زيرا حالا ديگر هفته ها از منزل دور بودم و ترسي هم از تعقيب و مراقبت مأمورين ساواك نداشتم و درضمن مترصد بودم تا بهر وسيله كه ميتوانم با دخترم تماس برقرار كرده چنانچه كاري از دستم برآيد براي كمك باو انجام دهم.
هنگاميكه در مأموريت ساوه بودم اطلاع پيدا كردم چند بار مأمورين ساواك بمنزل ما مراجعه و سراغ دخترم را از همسرم گرفته بودند. او نيز ملتسمانه به مأمورين ساواك گفته بود: "ما هيچ اطلاعي از او نداريم، اگر شما خبري از او بدست آورديد لطف كرده ما را درجريان قرار دهيد".
مأمورين ساواك نیز با ريشخند جواب داده بودند: "مطمئن باشيد خانم.....حتما" شما را در جريان كار او قرار خواهيم داد!!!!!" و خانه را ترك كرده بودند.
اين مراجعات نشان ميداد كه آنها هنوز درجستجوي او هستند و بطور قطع رفت و آمد اهالي خانه ما را هم بسختي كنترل ميكنند.
بعد از انقلاب از يكي از همسايگان که چند خانه با ما فاصله داشت باخبر شديم كه او از مدتها قبل از طرف ساواك مأموريت داشته رفت و آمد اعضاي خانواده ما را كنترل كرده بآنها گزارش دهد.

- VIانقلاب مردم و اخبار شادي بخش

از تابستان سال 1357 كم كم زمزمه هائي از مخالفتهاي علني مردم با شاه به رهبري روحانيون شكل ميگرفت. اعتراضات و نمايشات چند مليوني مردم در خيابانها روز بروز فشرده تر و انبوه تر ميگرديد و نوار قدرت شاه را روز بروز كمرنگ تر ميساخت. او كه در وهله اول سعي داشت با استفاده از نيروهاي ارتش مخالفين را سركوب كند خيلي زود دريافت كه اين بار ديگر با توده مردم وخانواده هاي جوانان بيگناهي كه دراين چند ساله بضرب گلوله هاي او از پاي درآمده اند طرف ميباشد.
نوار سخنرانيهاي دكتر شريعتي و رهبران مذهبي دست به دست میگٌشت و سد استبداد سياه ديكتاتور ايران هر روز بيشتر شكاف برميداشت. كشتار روز هفده شهريور نه تنها كمكي به شاه نكرد كه سد استبداد اورا تا به آخر درهم كوبيد و خشم مردم چون سيلي بنيان برافكن پايه هاي تخت دوهزاروپانصد ساله شاهنشاهي ايران را از بن بركند و مردم بدرخواست آخرين شاه سلسله پهلوي كه نداي انقلاب مردم را شنيده بود و از آنها براي چند روز حكومت بيشتر استمداد ميطلبيد "نه" بزرگي گفتند.

- VII دختری بنام مریم
دراين روزها كه براي مردم ايران روزهائي تاريخي و بياد ماندني شد خانواده هاي شهداي فدائي و مجاهد نيز جاني تازه يافتند و با ديدارهاي علني و فارغ از تعقيب مأمورين ساواك بكمك يكديگر شتافتند. با شنيدن پيغام "ملي" كه مادرش را به يكي از جلسات مادران چريكها دعوت كرده بود خوني دوباره در رگهاي ما دويدن گرفت. ديگر به عشق ديدن او سر از پاي نميشناختيم. از اين احساس كه ميتوانيم اورا دوباره درميان خود ببينيم عرش را سير ميكرديم.
همسرم از اينكه بين مادران چريكها دوستاني همدرد و همزبان پيدا كرده است بي اندازه خوشحال بود، او كه از مدتها قبل ديگر اشكي براي ريختن نداشت حالا از فرط خوشحالي ميگريست و با روحيه اي دوباره بازيافته بملاقات ديگر مادران ميرفت تا اينكه يكروز براي اولين بار بعد از غيبت دخترش اورا درمنزل يكي از مادران ملاقات كرد و بطوريكه خودش تعريف ميكرد ساعتها اورا درآغوش گرفته و زاري كرده بود. ميگفت: "او خيلي لاغر شده، معلوم است دراينمدت خيلي باو سخت گذشته است".
حالا دیگر گردونه خوشبختي بنفع ما میچرخید. در روز نوزده بهمن و دركوران روزهائیكه مردم با سربازان شاه در نبرد بودند اورا درتظاهراتي كه بمناسبت روز سياهكل از طرف چريكهاي فدائي خلق ترتيب داده شده بود ملاقات كردم. همانطور كه همسرم گفته بود لاغر تر از قبل بنظر ميرسيد ولي براي من فقط مهم آن بود كه اورا دوباره مي بينم. كت و شلواري به تن داشت و گوشواره اي آويزه گوشش كرده بود. اورا درآغوش گرفته بوسيدم، احساس كردم درعين لاغري و ظرافت قويتر از قبل بنظر ميرسد. ظاهر او نشان نميداد كه چريك باشد ولي حالت چشمهايش از اعتماد به نفس او حكايت ميكرد.
آنروز از اطراف خبر ميآوردند كه مردم در پادگانها با گروهي از سربازان كه هنوز به شاه وفادار بودند درحال نبرد ميباشند و عده اي از همافران نيروي هوائي با سربازان گارد درگير هستند و از مردم براي كمك بآنها ياري ميخواستند. انقلاب مردم درمرحله سقوط ديكتاتوري شاه به پيروزي نزديك ميشد ولي براي ما و خانواده چريكها و زندانيان سياسي انقلاب پيروز شده بود. ما دخترمان را دوباره يافته بوديم و آنها عزيزان از بند رها شده خودرا دربر داشتند.
روز بیست و دوم بهمن نبردها بپايان رسيد و انقلاب پيروز شد. مردم از شادماني سر از پا نميشناختند، عكسهاي شاه و سردمداران حكومت از ديوارها برداشته و مجسمه هاي ديكتاتور از چهار راهها و ميادين بزير كشيده ميشد، مردم بر روي قطعات پاره شده عكسها و مجسمه هاي خرد شده شاه به رقص و پايكوبي ميپرداختند.
"ملي" هنوز بخانه نيامده بود. روزها با همسر و فرزندانم به دانشگاه تهران ميرفتيم و در روي يكي از سكوهاي دانشكده فني كه حالا ستاد چريكهاي فدائي خلق بود مي نشستيم تا درصورت امكان اورا براي چند لحظه هم كه شده ملاقات كنيم. چريكها هنوز مسلح و نگران پيروزيهاي بدست آمده بودند. حالا ديگر اسلحه و نارنجكها را از زير كمربند خود بيرون آورده و قرصهاي سيانور را از زير زبان خارج كرده بودند و بجاي آن تفنگهاي ژ- سه و مسلسلهاي يوزي غارت شده از پادگانها را بطور علني بر شانه هاي خود حمل ميكردند.
هنوز چند هفته اي از شور و شادماني خانواده چريكها نگذشته بود كه نگرانيها دوباره آغاز شد. از يكطرف اسلحه هاي غارت شده دست افراد نا آشنا به كاربرد سلاحها، اينجا و آنجا فاجعه ببار ميآورد و از طرف ديگر اوباش بيكاره كه از طرف بعضي از سردمداران حكومت نوپاي اسلامي تحريك ميشدند اطراف ستاد چريكها در دانشكده فني تجمع كرده براي آنها كه حالا نامسلمان خوانده ميشدند خط و نشان ميكشيدند.
در ملاقاتها از "ملي" ميخواستيم براي چند روز هم كه شده بخانه بيايد و اعضاي فاميل را كه مشتاق ديدن او هستند ببيند ولي او ميگفت: "هنوز خيلي كارهاست كه بايد انجام دهيم، قول ميدهم پس از اينكه قدري سرمان خلوت شد براي ديدن همه بخانه بيايم".
با اينكه غيبت او از خانه چيزي كمتر از سه سال بود ولي تغييراتي شگرف در رفتار و احساس او مشاهده ميكردم. درعين حال كه ميدانستم از ديدن ما خوشحال است ولي بهيچوجه آنرا ظاهر نميكرد، چيزي كه درسالهاي قبل در او سابقه نداشت. حس ميكردم زندگي در شرايط سخت خانه هاي تيمي كه هر لحظه آن توام با جنگ و گريز و تقابل با خطر مرگ بود آن ظرافت و لطافت دخترانه را از او گرفته و او را سخت و انعطاف ناپذير كرده است.
در اولين ملاقاتش با خودم بهيچوجه نديدم برق اشكي در چشمانش بدرخشد و يا در اولين ملاقاتش با خواهر و برادرانش نيز با اينكه ميخنديد اورا سخت و محكم يافتم.
وقتي بخانه آمد گوشواره اي بر گوشش نديدم، مادرش از او سراغ گوشواره هايش را گرفت. او گفت: "براي يك چريك زيبنده نيست زينت آلات برخود بياويزد". گويا يكي از ملاقات كنندگان از ستاد چريكها در دانشكده فني اين موضوع را باو گوشزد كرده بود.
من درعين حال كه از بازيافتن او بينهايت شاد بودم ولي از حركات و رفتار او كه كاملا" متفاوت با گذشته بود درمييافتم كه او ديگر "ملي" سابق ما نيست و نبايد با او چون گذشته برخورد نمائيم بخصوص كه حالا نامي ديگر برخود نهاده بود و دوستانش اورا "مريم" ميناميدند. حقيقت اين بود كه دو سال قبل دختري دانشجو و ظريف با تمام خصوصيات يك دختر معمولي بنام "ملي" خانه را ترك كرده بود و حالا دختر ديگري با خصوصيات يك چريك كارآزموده بنام "مريم" را تحويل گرفته بوديم.


محمد سطوت

Read More...