/* expanded templates begin */ */ expanded template ends */

۴.۱۰.۸۷

حاج شانه چی هم رفت



حاجی شانه‏چی از زمره معدود آدم‏هایی بود که معتقدند سعادت در درون آدم‏هاست و سعادتمند ترین آدم‏ها آنهایی هستند که در درونشان از آن‏چه می‏کنند سرافراز باشند

جمعه شب دیروقت به خانه رسیدم. پیغام گیر تلفن نشان می‏داد که چند تلفن داشتم. پیغام دوم از مهندس حاجی بود. او خبر درگذشت حاجی شانه چی را داده بود و گفت که بچه‏های ملی مذهبی پیام تسلیتی برای انتشار در سایت‏ها نوشته و نام من و مریم سطوت را هم در لیست گذاشته‏اند و آیا من موافقم که نامم در لیست باشد.
بیست و سه سال پیش بود. تازه به اروپا آمده بودم. یکی از کسانی را که خیلی مشتاق دیدارش بودم، حاج شانه چی بود. شنیده بودم که به تنهایی زندگی میکند و با وجود سن زیادش برای امرار معاش گاهگاهی به آلمان میرود و در بازارهای دست دوم فروشی آلمان مقداری لباس میخرد و می‏آورد پاریس می‏فروشد. از او نقل می‏کردند، آن‏زمان که با شورای ملی مقاومت کار می‏کرده، دوستی از او پرسیده که مجاهدها که وضع مالیشان خیلی خوب است، تو چرا با این همه مشقت برای چندرغاز در این سن و سال آنقدر به خودت زحمت می‏دهی. از آنها بخواه،کمی به تو پول بدهند تا تو بیشتر به کارهای سیاسی برسی و او پاسخ داده بود، "نه، پسر جان، من این کار را نمی‏کنم. وابستگی اقتصادی، وابستگی سیاسی را بدنبال می‏آورد." تلفن او را پیدا کردم و به او زنگ زدم و خودم را معرفی کردم. (او مرا بنام پسر حاج حسن سیگاری می‏شناخت.) خیلی خوشحال شد. گفت، همین الان راه بیافت بیا. من یک چیزی آماده میکنم. نهار را با هم بخوریم.
خانه‏اش در یکی از محلات فقیر نشین پاریس بود. یک اطاق خیلی کوچک که در یک قسمتش هم یک اجاق گاز و شیر آب و در واقع آشپزخانه‏اش قرار داشت. از دیدن هم خیلی خوشحال شدیم. برای من او مثل پدرم بود و برای او من یادآور پسرش محسن. یکی از اقوامشان که از ایران آمده بود و یک خانم فرانسوی که می‏خواست برای انجام یک کار تحقیقاتی به ایران برود، و فارسی یاد می‏گرفت، آنجا بودند. به فامیلشان گفت که سوالهای آن خانم را جواب دهد و شروع کرد حرف زدن و درد دل کردن. می‏گفت می‏بینی، چه کار با ما کردند. جهار تا بچه هایم را کشتند و این هم زندگی است که برای ما ساخته‏اند. از همه بیشتر از خامنه‏ای ناراحت بود. می‏گفت او دارد همین طور بالا می‏رود و یادش رفته که در تمام سالهای قبل از انقلاب، وقتی برای کارهای سیاسی و یا غیرسیاسیش به تهران می‏آمد، من میزبان او بودم، طوری که وسایل شخصیش را هم در یک چمدانی در خانه ما گذاشته بود، تا مجبور نباشد، آنها را هر بار با خود به مشهد برده و بیاورد. ولی با همه آنچه من برای او کرده بودم حتی حاضر نشد یک نیم‏قدم برای من بردارد. او به همین سرعت یادش رفت، که برای بالارفتن پایش را روی شانه‏های چه کسانی گذاشته بود.
یاد دیدارم با حاجی پس از انقلاب افتادم. با محسن رفته بودیم دفتر آقای طالقانی برای دیدن آقای علی بابایی و دیگر مسئولین دفتر. محسن گفت اول برویم پیش پدرم، بعد بریم سراغ دیگران و مرا پیش پیرمرد لاغراندامی برد و معرفی کرد. او بعد ا زاینکه اسم مرا شنید، پرسید تو با حاج حسن سیگاری فامیل نیستی، گفتم او پدرم است. گفت تو بودی که تابستانها میامدی مغازه پدرت کار می‏کردی. آنجا بود که او را به خاطر آوردم.
مغازه پدرم خیابان بوذرجمهری سر بازار آهنگرها بود. من چند سالی تابستان‏ها میرفتم پیش او کار می‏کردم. مغاره پدرم همیشه شلوغ بود و آدمها از نقاط مختلف شهر می‏آمدند و تا زمانی که کارشان راه می‏افتاد، راجع به همه چیز با هم حرف می‏زدند. من خیلی از آن محیط خوشم می‏آمد و تا سرم خلوت می‏شد می‏رفتم آنطرف پیش‏خوان میان مشتری‏ها و با دقت به حرف‏هایشان گوش می‏دادم. پدرم آدمی بود خیلی جدی. او هیچ‏وقت وارد صحبت ها نمی‏شد و سرش به کارش گرم بود ولی بعضی وقت‏ها شب قیل از تعطیل مغازه یک حاجاقای لاغری می‏آمد که پدرم به او خیلی احترام می‏گذاشت. او تنها کسی بود که هر وقت می‏آمد، پدرم کارش را تعطیل می‏کرد و با او گپ می‏زد.
در همسایگی مغازه پدرم مغازه یک آدم مقدسی بود که خیاطی داشت. هر وقت مرا می‏دید ازم می‏پرسید که چه می‏کنم و بعد از این‏که برنامه‏هایم را برایش تعریف می‏کردم، دست مرا می‏گرفت، می‏آورد در مغازه پدرم و از همان توی خیابان داد می‏زد. "حاجی این‏قدر بفکر دنیا نباش، یک ذره به آخرتت فکر کن. این بچه را بجای این‏که بگذاری کلاس انگلیسی درس کفر یاد بگیره، بفرستش بره هیات، دلش روشن شه." پدرم هم مثل همیشه او را نگاه می‏کرد و فقط لبخند می‏زد و او هم غرو لند کنان می‏رفت. یکبار به پدرم گفتم می‏خواهی این دفعه به او دروغی بگم که میرم هیات که دیگه شلوغ نکنه. پدرم لبخندی زد و گفت " دروغگو دشمن خداست. بگذار او هم دلش خوش باشد که داره امر به معروف میکنه" ولی بر خلاف پدرم هر وقت حاجی آنجا بود و همسایه ما از این حرفها میزد، او عصبانی شده و زیر لب به هر چی خشکه مقدسه، فحش میداد. یکبار هم با وجود تلاش پدرم نتوانست جلوی خودش را بگیرد و یک دعوا مرافعه حسابی با او راه انداخت. او به هر چی کافر دنیا دوسته فحش می‏داد و حاجی هم به هر چی خشکه مقدس حجتیه ایه بد و بیراه میگفت. از آن پس او کمتر پاپیچ پدرم شد. بعد از انقلاب مغازه او بسرعت رشد کرد و بیکی از آهن فروشهای بزرگ بازار بدل شد و دو پسرش که از من بزرگتر بودند و قرار بود دنبال آخرت باشند، یکیشان رییس کمیته و از مسئولین رده بالای ارگانهای انتظامی امنیتی شد و دومی هم در عرض چند سال یکی از کارخانه‏دارهای بزرگ شهر صنعتی البرز
محسن را از زندان قصر می‏شناختم. ما فدایی‏ها در بند 2 و 3 قصر تشکیلاتی درست کرده بودیم. تشکیلاتی که اکثر اعضای آن امروز دیگر نیستند. هیبت معینی، پرویز نصیر مسلم، مسرور فرهنگ، قاسم سید باقری، حمید اکرامی، حسن فرجودی، انوشیروان لطفی، علی دبیری فرد، فرهاد صدیقی، پرویز داودی، حسین الهیاری، ناصر حلیمی، منصوردیانک شوری و محسن ..محسن در رابطه با من بود. ما از نظر خصوصیات فردی خیلی با هم فرق داشتیم. من آدمی بودم نسبتا خونسرد و ملایم و محسن آدمی بود جنگی . ولی هر دویمان در کوچه پس کوچه های جنوب شهر تهران بزرگ شده بودیم و تربیت خانوادگیمان به هم شبیه بود. پدران هر دوی ما اعتقاد داشتند، بچه را باید ول کرد تا خودش برود مشکلاتش را حل کند و اعتماد به نفس پیدا کند و راه و چاه زندگی را یاد یگیرد. وقت بازی فوتبال ما هر دو مثل بچگی‏هایمان آنچنان با حرارت روی هر توپی می‏رفتیم که انگار مسابقه تیم ملی است با این فرق که من خونسرد بودم و محسن عصبی و وقتی عصبانی می‏شد، عینا می‏شد مثل بچه های آن محلات که موقع بازی فول می‏کنند و بعضی وقت ها هم جر می‏زنند.
من آن زمان با سازمان در رابطه بودم. خیلی زود از طریق خبرهایی که محسن از ملاقاتی می‏آورد فهمیدم که او هم به سازمان وصل است. شاید خودش هم نمیدانست. از آن پس، بدون این‏که بروی او بیاورم بعضی خبرها را خودم رد می‏کردم و برخی را به او میدادم تا او منتقل کند. تابستان 53 بعد از اعتراض به ناسالم بودن غذا، 6 نفر از ما، منجمله من و محسن را صدا زدند و بدون اینکه به دیگران بگویند ما را کجا می‏برند به زندان عادی فرستادند. آنروز، روز ملاقات بود و خانواده ها جلوی بند ما جمع بودند. ما را از حیاط زندان عبور داده و به زندان شماره 4 قصر که به زندانیان غیر سیاسی اختصاص داشت فرستادند. در مسیر من دیدم یک دختر جوان سبزه‏‏روی چادر مشکی بسر، چند بار از روبروی ما آمد و از کنار ما رد شد. برایم عجبب بود که او چطور و از چه راهی دراین فرصت کوتاه خودش را به جلوی ما میرساند و از آنطرف بدون اینکه کسی مشکوک شود می‏آید و از کنار ما رد می‏شود. معلوم بود که میخواهد ببیند ما را کجا می‏برند. وقتی به بند رسیدیم به محسن گفتم، دیدی این دختره ناکس چقدر زرنگ بود و این‏قدر آمد و رفت تا فهمید ما را کدام زندان بردند. محسن گفت او خواهرم زهره بود. توی دلم گفتم، پس این دختره زبل رابط دوم سازمان با زندان است. از اینکه نمیدانستم و زیاد به او توجه نکردم، دلخور شدم. مطمئن بودم که به احتمال زیاد قبل از آزاد شدنمان نام او را در روزنامه ها جزء کشته شده‏های یک درگیری مسلحانه خواهم خواند و دو سال بعد خواندم.
سال 55 محکومیت من بپایان رسید و من را مثل بقیه زندانیان آزاد نکرده و به بندی که به بند ملی‏کش ها معروف بود فرستادند. این بند یک ساختمان دو طبقه در زندان اوین بود. مرا فرستادند طبقه دوم و آن‏جا متوجه شدم که از بدشانسی من همه آنهایی را که با من نزدیک بودند، فرستاده اند طبقه پایین ( پرویز، فرخ، بهزاد، علی، اردشیر، کیان ...) و فقط من درطبقه دوم بودم. همزمان با اعدام بیژن جزنی و هم پرونده‏هایش ما فدایی‏های شناخته شده را به زندان اوین آورده بودند و دو سال بود که در بند فدایی‏ها بنظر من با بهترین آدمهای دنیا هم بند بودم و حالا هنگام ورود در این بند احساس تنهایی می‏کردم. توی اطاقها دنبال آشنا سر‏می‏کشیدم. ناگهان دیدم که یک نفر از پشت پرید روی گردنم. آنچنان که من با کله خوردم زمین و یک فندق بالای پیشانیم سبز شد. محسن بود. در آن چندماهی که من در آن بند بودم صبح تا شب با هم بودیم.
روز بیست و دوم بهمن به دانشکده فنی رفته و به هر کس که می‏توانستم خبر دادم که مرکز تجمع بچه‏های سازمان دانشکده فنی است. تا شب چند صد نفری آنجا جمع شدند. محسن از اولین کسانی بود که خبردار شده و آمده بود. هیچ‏یک از رفقای اصلی رهبری خبردار نشده بودند. بعد از چند ساعتی کلنجار رفتن با خودم نیمه شب تصمیم گرفتم که تشکیل ستاد را اعلام کنم. اهمیت این تصمیم یعنی علنی کردن یک سازمان مخفی را می‏دانستم. متن کوتاهی نوشتم و به مریم و محسن دادم که به رادیو ببرند. آن‏شب سر هر چهارراه جوانها با اسلحه ایستاده و ماشین‏ها را کنترل می‏کردند و محسن بهترین آدمی بود که حریف همه آن‏ها می‏شد. . دو ساعتی از رفتن آنها نگذشته بود که رادیو خبر تشکیل ستاد سازمان را در دانشکده فنی اعلام کرد. تا چند ساعت بعد همه آمدند به ستاد.
فروردین 58 جنگ اول گنبد آغاز شد. ما نگران بودیم. با دفتر آیت‏الله طالقانی تماس گرفتیم و نگرانی خود را ابراز کرده و آمادگی خود را برای هر گونه همکاری در جهت برقراری آتش بس اعلام کردیم. چند ساعت بعد آقای طالقانی با دفتر سازمان تماس گرفته و با فرخ نگهدار صحبت کرد و مطرح کرد هیات دولت با ماموریت برقراری آتش بس عازم منطقه شده. شما فورا هیاتی برای همکاری با آنان به منطقه بفرستید. آنان از آمدن هیات شما جهت همکاری با آنان اطلاع دارند. بعد از پایان تلفن، من و فرخ برای انتخاب اعضای هیات اعزامی صحبت کردیم. اولین نفری که بفکر من رسید، محسن بود. یک آدم زبل که میتوانست با کمیته‏ایها طرف شود و با زبان خودشان با آنها حرف بزند. هیات ما نیم ساعت بعد حرکت کرد. قبل از حرکت، به محسن گفتم به پدرش تلفن بزند و ببیند این هیات دولت چه کسانی و چه جور آدمهایی هستند. او گفت همه اعضای هیات را نمی‏شناسد ولی آقا (طالقانی) آنان را تایید کرده و خیالتان راحت باشد. او فقط ملیحی را می‏شناخت و گفت خیلی آدم سالم و شریفی است. هیات ما در گنبد به دو گروه تقسیم شد. امیر ممبینی و اشرف دهقانی و مستوره احمدزاده به منطقه ترکمن نشین رفتند و بعدا هم مهدی سامع جهت برقراری ارتباط به آنان پیوست و من و محسن این طرف جبهه کنار هیات دولت و میان کمیته‏ایها ماندیم. چند روزی که هر خطا یا اتفاق کوچک می‏توانست به مرگ ما منجر شود. ماموریت ما با موفقیت کامل به انجام رسید و جنگ خاتمه یافت. محسن یکی از مناسب‏ترین افراد برای این ماموریت بود
بعد از درگذشت طالقانی، محسن گفت که پدرش سخت مریض شده. شاید از غم درگذشت آقا باشد. با او برای عیادت وی به بیمارستان رفتیم. قبل از ما چند تن ریشو که معلوم بود از مسئولین هستند‏، از اطاق بیرون آمدند. نمیدانم چه مکالمه‏ای بین آنها رد و بدل شده بود که وقتی محسن وارد اطاق شد او با نگرانی که ضعف مریضی هم آنرا تشدید میکرد، دست‏های محسن را در دستانش گرفت و رها نمیکرد و مرتب می‏گفت این‏ها همه‏تان را می‏کشند، مواظب خودتان باشید. و در پاسخ به سوال محسن که مگر چی شده، چه شنیده‏ای. فقط جواب می‏داد، همه‏تان، همه‏تان را می‏کشند
چند ماه قبل از سی خرداد برای آخرین بار محسن را دیدم. محسن با اقلیت رفته بود و من با اکثریت بودم. با ماشین از خیابان گیشا می‏گذشتم که او را دیدم کنار خیابان ایستاده. می‏دانستم که او در برخورد با مخالفین تندخوست ولی با وجود این توقف کردم و صدایش زدم. جلو آمد و گفت خیلی ازتون دلخورم. گفتم میدانم ولی بیا بالا. یک ساعتی با هم بودیم. او قراری داشت و باید میرفت. از همه چیز حرف زدیم بجز اقلیت و اکثریت. از او پرسیدم "چطوری؟" گفت "خیلی داغانم ولی نپرس واسه چی." میدانستم که این لحن معنایش مشکلات درون سازمانیست و نه مشکلات بیرونی و اگر نمی‏گفت که علتش را نپرس هم من دلیلش را از او نمی‏پرسیدم.
روزی که پدرم به قتل رسید من در فرانکفورت روی یک پروژه کار می‏کردم (دویست کیلومتری محل اقامتم) شب ساعت یازده بود. جلوی تلویزیون نشسته بودم که تلفن زنگ زد. صبح زود باید می‏رفتم فرانکفورت و خیال نداشتم تلفن را بردارم. نگاه کردم. دیدم تلفن از ایران است. تعجب کردم. بوقت ایران ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بود. چه کسی ممکن است این وقت شب زنگ بزند. تلفن را برداشتم و برادرم خبر هولناک را بمن داد. همانجا روی مبل ولو شدم. مریم را بیدار نکرده و به او خبر ندادم. تا صبح همانجا نشستم و با خودم خلوت کردم. پدرم از نظر خصوصیات شخصی سرمشق و معلم من بود. حوصله شنیدن پیام های تسلیت دوستانم را نداشتم. از فردایش بی ادبی کرده و هیچ یک از تلفن‏هایی را که برای تسلیت میشد برنداشته و پاسخ ندادم. هر چند نمی‏توانستم منطق قاتلین را بفهمم ولی روشن بود که قتل ارتباطی با فعالیت‏های سیاسی من ندارد. به همین دلیل تصمیم گرفتم در اروپا مراسمی برگزار نکنم و پی ‏گیری این قتل را در چارچوب بقیه قتل هایی که به قتل های زنجیره‏ای معروف شد‏، انجام دهم. در آنروزها خیلی دلم می‏خواست حاجی اروپا بود و بدیدنش می‏رفتم. بجز اقوامم او تنها کسی بود که ارتباطش با این قتل نه بدلایل سیاسی یا رابطه با من بلکه بدلیل شناخت پدرم بود. پیامی نوشتم و همراه با شعری که از طریق دوستم کریم شام بیاتی بدستم رسیده بود، برای قرائت در مراسم شب هفت وی در ایران ارسال کردم. (باور نمیکنم آن کوه سربلند؛ آن قله سرنشسته بر اعماق آسمان؛ در قعر تیره این خاک خفته است......). مراسم ختم و شب هفت وی از نظر تعداد شرکت کنندگان یکی از بی نظیرترین مراسم از این نوع بود. می‏دانستم که حاجی هم میان جمعیت نشسته است و پیام مرا گوش می‏دهد
بعد از انقلاب اکثر آشنایان پدرم ثروتمند شدند. روزی از پدرم پرسیدم، در این شلوغی بعد از انقلاب، اکثر آشنایانت در بازار پولهای هنگفتی بدست آوردند، چرا تو چیزی بدستت نرسید. پدرم پاسخ داد" مهدی جان، من از شش سالگی در بازار شاگردی کرده‏ام و هرچی را بدست آورده‏ام سنار سنار روی هم گذاشته‏ام. این کارهایی که اینها می‏کنند کاسبی نیست. کلاه‏برداری است با توجیه‏های شرعی. آدم موقعی شاده که دلش خوش باشه. و من یاد گرفته‏ام که آدم برای اینکه دلش خوش باشه، باید دستش به بعضی کارها نره و انجام نده"
حاجی شانه‏چی هم از زمره معدود آدم‏هایی بود که معتقدند سعادت در درون آدم‏هاست و سعادتمند ترین آدم‏ها آنهایی هستند که در درونشان به آن‏چه می‏کنند سرافراز باشند
مهدی فتاپور

Read More...

۱۸.۹.۸۷

اولین




اولين

داستان کوتاه
مريم سطوت
من از برادر کوچیکه خوشم می‌آمد ولی برادر بزرگه از من خوشش آمد.

همسایه دیوار به دیوارمان بودند. اسمش عباس بود. فکر کنم 8 سالی داشت یا این حدودها
.


سرشو همیشه از ته می‌تراشید. یک طو‌رهایی قیافش ترسناک می‌شد. یکبار به من گفت: می‌خواهی دست بکشی به سرم... ولی من ترسیدم و فرارکردم.

برادرش حسین، شاید یکسال از من بزرگتر بود. هر کاری می کردم توجهی به من نداشت. فکر کنم منو اصلا نمی دید. فقط با پسرها بازی می کرد. ولی عباس همش حواسش به من بود.

عباس دوست داشت کارهای ترسناک بکنه. مثلا می‌رفت از سر دیوارمی پرید پایین. اولین بار که دیده بودم واقعا ترسیدم که مرده باشه، دویدم طبقه دوم خونمون و دیدم وسط حیاط افتاده و تکان نمی‌خوره. وقتی دید ترسیدم. بلند شد و فریاد زد: هوم. جیغ کشیدم. از اون ببعد دیگه گولش رو نخوردم.

می‌دونستم از من خوشش می‌آد. خودش مستقیم نگفته بود ولی یکبار گفته بود:

چرا اون پیراهن سبزتو نمی پوشی. من از اون خوشم می‌آد.

از اون ببعد دیگه اون پیرهن سبزو که خیلی هم دوست داشتم، نپوشیدم. می ترسیدم فکر کنه بخاطره اونه که می پوشم.

وقتی کارهای ترسناک می کرد من رو صدا می کرد تا نگاهش کنم. مثلا دوچرخه پدرش را سوار می شد و وسط کوچه پاهاش رو می برد بالا. یا روی دستهاش توی کوچه راه می‌رفت. گاهی من از کارهاش خندم می گرفت ولی نمی خندیدم که نفهمه. با بچه‌ها که بودیم راحت بازی می کردم ولی وقتی اون می‌اومد می‌ترسیدم و خودم را عقب می‌کشیدم.


دلم می‌خواست کسی را داشتم تا در باره اون باهاش حرف می‌زدم. اگه یک خواهر یا برادر بزرگتر داشتم ، خیلی خوب می شد. یک دفعه می‌خواستم با عمه‌ام صحبت کنم ولی بعد دیدم که عمه و مادرم با هم دعوا دارند ممکنه یک دفعه عمه‌ام برای مادرم همه را تعریف کنه. برای مادرم هم نمی‌توانستم تعریف کنم. از وقتی سر آقا تقی منو کتک زده بود دیگه هیچ رو بهش نمی‌گفتم.

داستان آقا تقی اینطوری بود. اغلب ظهر‌ها برای نهار می‌رفتم تا از آقا تقی، ماست بند سرکوچه ، ماست بخرم. یک روز آقا تقی پرسید: از کدوم ماستها می خواهی و از من خواست تا پشت پیشخوان برم و نشونش بدهم. وقتی پشت پیشخون رفتم ، دیدم آقا تقی شلوارشو کشیده پایین . من از ترس کاسه ماست رو پرت کردم و دویدم. وقتی به خانه رسیدم با لکنت موضوع را تعریف کردم. خیلی ترسیده بودم.. مادرم در یک چشم بهم زدن با مشت و لگد کوبید توی سرو کمرم که فلان فلان شده چرا رفتی پشت دکه. اگه دختر خوب باشه از این اتفاق ها براش نمی‌افته. بعد هم چادر سرش کرد و رفت سراغ آقا تقی. من توی خونه ماندم و گریه کردم. بعد فهمیدم مادرم آنچنان جنجالی کرده بود که همه اهل محل داستان را فهمیده بودند. بعد از آن من مدتها دیگه دم در کوچه نرفتم. خیلی خجالت می کشیدم. مثل آن بود که من هم مقصر بودم. بعد فهمیدم که عباس سنگی زده به شیشه دکان آقا تقی و آنرا شکسته. خودش انکار می کرد که اینکارو کرده ولی به خودم گفت هروقت اینطور چیزها پیش آمد برم به اون بگم. ولی من نگفتم. وقتی ماجرای دوست پدرم و ماجراهای دیگه هم پیش آمد باز هم نگفتم. نه به او و نه به مادرم. همچنان از او می‌ترسیدم.

روزی با بچه‌ها قراربود بازی عروس و داماد کنیم. این بازی محبوب من بود وآن روز نوبت من بود تا عروس بشم. من خوشحال از این موضوع اصرارکردم که حسین داماد شود ولی حسین نمی‌خواست بازی کند و با چند تا پسر تیله هاش رو می‌شمرد. اصرار از من ولی انکاراز حسین. یک دفعه عباس پیداش شد و گفت که او قبول می کند تا داماد باشد. من باز هم ترسیدم ولی نمی‌شد عقب کشید. از چادری سفید که بالایش را بسته بودیم برای من تور بلندی مثل تور عروس درست کردند و بازی شروع شد. عروس و داما می‌نشستند بالای اتاق و بقیه هم می شدن مهمون و هر کسی نقشی داشت. من دلخور بودم از حسین که چرا اینقدر خره و عباس خوشحال بود که شده داماد.

عباس یک دفعه گفت: عروس و داماد حق دارند همدیگر را ببوسند. و قبل از اینکه من بتوانم فکر کنم یا عکس و العملی نشان دهم مرا بوسید. اینقدر از این حرکتش جا خوردم که یک‌باره باصدای بلند زدم زیر گریه و تور عروسی را انداختم و به سمت خانه دویدم. در خانه به کسی چیزی نگفتم. می‌ترسیدم که. مادرم پی ببرد و مرا زیر کتک بگیرد. متکا و پتویی برداشتم و روی سرم کشیدم و خوابیدم. در زیر پتو هی اشک ریختم و هی اشک ریختم. می‌ترسیدم که از بوسه عباس حامله شده باشم . فکر می‌کردم باید خودم را بکشم چرا که راه دیگری نبود. اگر بقیه می‌فهمیدند، چه قیامتی می‌شد؟ کاش می‌توانستم با کسی حرف بزنم؟

آنقدر اشک ریختم تا خوابم برد.

مریم سطوت

مهرماه 87
Satwat_m@gmx.de
به نقل از سایت دیباچه
http://www.dibache.com

Read More...

۱۴.۹.۸۷

مرگ پرنده


هفته گذشته عکس‏های مرگ یک پرنده ماده در اوکراین و واکنش پرنده نر در نشریات به چاپ رسید و ملیونها تن آنرا مشاهده کرده و گریستند. در این رابطه رضا مقصدی شعری سروده است که به همراه عکس های ذکر شده درج میشود
وقتی پرنده یی
از مهر ِ بی قرار ِ بهارش گسسته شد
باور کن ای درخت!یک شاخه، از جوانی ِ جانت شکسته شد.


در تصویر اول پرنده ماده زخمی روی زمین افتاده منتظر همسرش می باشد













در تصویر دوم پرنده نر برای همسرش با عشق و دلسوزی غذا می آورد












در تصویر سوم پرنده نر مجددا برای همسرش غذا می
آورد اما متوجه بی حرکت بودن وی می شود لذا شوکه شده و ميکوشد او را حرکت دهد













متوجه مرگ عشق خود می شود
وشروع به جیغ زدن و گریه می کند















در کنار جنازه همسرش می ایستد و همچنان به شیون می پردازد











در آخر مطمئن می شود که عشق به او باز نمی گردد لذا با غم و ناراحتی کنار جنازه وی آرام می ایستد










معنایِ مهربانِ معطر

زیبایی ِ شناور ِ شور ِ پرنده را
هم آسمانِ آینه می داند
هم جان ِ عاشقان.

وقتی پرنده یی
از مهر ِ بی قرار ِ بهارش گسسته شد
باور کن ای درخت!
یک شاخه، از جوانی ِ جانت شکسته شد.

وقتی پرنده یی
از یار و از دیار و غزل، دور مانده است
حتا
در واپسین حرارت ِ هستی
در جستجوی ِ بوی ِ نفس های جفت ِ خویش
آغوش ِ آرزوست.

یعنی
تنها نه در تغّزل ِ تابان ِ زندگی
در مرگ هم ، تمام ِ دلش خوشبوست.

3 دسامبر 2008

رضا مقصدی

Reza.maghsadi@gmx.de

Read More...