/* expanded templates begin */ */ expanded template ends */

۸.۸.۸۷

چیزی که می‌بایست شبیه هیچ چیز دیگری نباشد از امیر مومبینی


من کی هستم؟ من چی هستم؟ یک دستگاه طبیعی برای مصرف انرژی و دیگر هیچ· یک دستگاه تکامل یافته برای انهدام تکامل، برای خدمت به آنتروپی جهان· دستگاهی برای تسریع مصرف انرژی· مواد انرژی‌زا را می‌بلعم و انرژی آنها را آزاد می‌کنم· این کار را هی تکرار می‌کنم تا انرژی خودم به پایان برسد و بروم بیخ ریشه‌ی آن چنار تجزیه شوم· و وقتی تجزیه شدم هیچ چیزی در کیهان بیاد نمی‌آورد که غبارهای تن من از کجا آمدند·

چیزی که می‌بایست شبیه هیچ چیز دیگری نباشد

ساعت ۸ صبح، رفتم تا مثل هر روز کاری دیگر آتلیه را باز کنم و بنشینم پای کامپیوتر و با عکس و فیلم ور بروم· یک باره گفتم ولش، ته و توی زندگی هنوز یه چیزی از یاغی همیشه‌ی من باید باشد· بگذار اول بروم پارک و کنار دریاچه چندتا عکس از اردک‌ها و غازها و درختان پاییزی زیبا بگیرم و به صدای گذر باد‌ از میان برگ‌ها گوش کنم، بیاد آنتونیونی و فیلم کسوف او، و آن صحنه‌ی زیبای پارک و درختان و نسیم صبحگاهی·
رفتم· در پارک از آدمی خبری نبود· خلوت و آرام بود همه جا و پر از رنگ· این هم از عجایب است که رنگ پاییز، رنگ مرگ، از همه زیباتر است· بهار این دیار حریفی درخور برای پاییز آن نیست· از درختان عکس گرفتم· از برگ‌ها· سرخ و زرد و بنفش· و سبز و سبز و سبز، در چمن· و انعکاس نور در قطرات بیشمار آبهای مانده لا به لای علف‌ها· از اردک‌های مسخره عکس گرفتم· همه مثل مجسمه‌های چوبی شکل هم· اردک‌ها برای من کسل کننده هستند· اما غاز‌ها، آن هم غاز‌های وحشی مهاجر چیز دیگری هستند· خاکستری و بزرگ و بغرنج· یک بار شاهد کوچ فصلی یک گروه از این غازها بودم· در همین پارک· غروب بود· فرمانده‌ی پرواز پیش افتاد و گردن افراشت و با صدایی کر کننده‌ای فرمان آماده باش داد· همه‌ی غاز‌ها با صدایی مشابه به او پاسخ دادند و پشت سر او بال‌آزمایی کردند· سپس فرمانده شروع به دویدن کرد و مدام بر سرعت خود افزود و بعد بال زد و هوا را شکافت و رو به آسمان ابری کدر به پرواز درآمد و دیگ غاز‌ها همه پشت سر او به پرواز درآمدند· اما یکی از غاز‌ها از زمین کنده نشد و به دلیل نقصی در بال خود روی زمین باقی ماند· او همچنان که در همان مسیر پرواز می‌دوید از ته دل فریاد میکشید و با نگرانی و وحشت سعی میکرد از فاصله‌ی خود با دیگر غاز‌ها که بیشتر و بیشتر میشد کم کند· وقتی سرانجام دسته‌ی غاز‌ها در آسمان ناپدید شدند غاز به جا مانده با سرو صدای شدید وسط پارک پهناور می‌چرخید و نمی‌دانست که چه باید کرد· ما که خانوادگی شاهد این صحنه بودیم سخت متأثر شدیم و دختر من اشکش جاری شد و شروع کرد به زنگ زدن به ادارات مربوطه تا برای غاز معلول کمک بطلبد· در همین گیر و دار دیدیم که غاز تنها با سرعت رفت کنار دریاچه‌ی کوچک و با اردک‌ها همراه شد· تا یک ماه من از آن مسیر می‌گذشتم و سراغ آن غاز را می‌گرفتم و گاه به او چیزی برای خوردن می‌دادم· تا این که یک روز، که هوا هم یخ زده بود، دیگر او را ندیدم· دخترم یقین داشت که آمدند و او را بردند، چرا که به همه جا تلفن زده و اطلاع داده بود· من هم سعی کردم یقین جان حساس او را تقویت کنم، بدون آن که خود گمانی اینگونه داشته باشم· پس از همین حادثه بود که این پارک و غاز‌های آن بیش از پیش مرا به سوی خود می‌کشیدند·

باری، آن روز نیز یکی از غازها، که از دور دیده بود اردک‌ها دور من جمع شده‌اند، لنگ لنگان خود را به آنجا رساند· گرسنه بود انگار· تدریجاً رفتم جای خلوتی تا بدون حضور اردک‌های از او عکس بگیرم· آمد و رو به روی من ایستاد·
مثل همیشه، کسی در من شروع به حرف زدن کرد:
- اسمت چیه مهاجر؟ میدونی که من هم مهاجرم؟ اما ما با هم تفاوت داریم· تو مهاجری هستی که همه جا خونه‌ی توست· من مهاجری هستم که هیچ‌کجا خانه‌ی من نیست· تو همه‌جا خودی هستی· من همه‌جا غریبه، بیشتر از همه در خانه‌ی خودم، در کشورم·
غاز سرش را در سمت دیگری کج کرد و چند قدم غازی بیشتر به من نزدیک شد و از ته گلو صدایی درآورد· به سرعت چند عکس ردیف کردم· بیاد آوردم که در داستان‌های کهن هر چیزی یک اسم داشت و اسم‌ها گویی ابدی بودند و موجودات افسانه‌ای اغلب نام همدیگر را می‌دانستند· وقتی رستم در بیابان با اژدهای هفتخوان رو به رو شد بلافاصله نام او را پرسید و اژدها هم نام رستم را پرسید· آن قدر طبیعی که هیچ کس به فکرش نمی‌رسید بپرسد که اژدها از کجا زبان یاد گرفت و با کدام زبان با رستم به سخن درآمد و از کجا می‌دانست که رستم چه جایگاهی در داستان جهان دارد· رستم و اژدها پدیده‌هایی ابدی هستند با نام‌های ابدی و شناخته شده· نام‌هایی که نمی‌توانند وجود نداشته باشند· هر کسی در عالم افسانه و اساطیر خشتی ابدی در ساختمان هستی است· این خشت یک نام است· نام و نام و نام· دوباره پرسیدم از غاز:
­ اسمت چیه؟ منزلت کجاست؟ از کجا اومدی؟ آخر پاییزی کجا خواهی رفت؟ تو مرا می‌شنوی؟ می‌فهمی؟ توی اون سر کوچک تو چی می‌گذره؟ آیا تو میدونی که وجود داری؟ که هستی؟ یا فقط من می‌دونم که هستم؟
غاز خس و خسی از سینه برون داد و یک پا را کمی بالا آورد·
- من کی هستم؟ من چی هستم؟ یک دستگاه طبیعی برای مصرف انرژی و دیگر هیچ· یک دستگاه تکامل یافته برای انهدام تکامل، برای خدمت به آنتروپی جهان· دستگاهی برای تسریع مصرف انرژی· مواد انرژی‌زا را می‌بلعم و انرژی آنها را آزاد می‌کنم· این کار را هی تکرار می‌کنم تا انرژی خودم به پایان برسد و بروم بیخ ریشه‌ی آن چنار تجزیه شوم· و وقتی تجزیه شدم هیچ چیزی در کیهان بیاد نمی‌آورد که غبارهای تن من از کجا آمدند· نه کسی و نه چیزی هرگز خاطره‌‌ای از من نخواهد داشت· اما بدبختی من این است که من نمی‌خواهم این چیزی باشم که شدم· که هستم· خودآگاهی من با دستگاه طبیعی تن من سازگار نیست· دلم می‌خواهد معنایی ‌داشته باشم· آیا تو هم دنبال معنایی برای خودت هستی؟
غاز صدای عجیبی در آورد و دو باره چند قدم غازی به من نزدیک شد· همه‌ی دنیا فراموش شده بود· تنها من بودم و آن غاز· راست به چشم‌های او خیره شدم· سعی کردم تا میتوانم خیره به چشم‌هایش نگاه کنم· شاید از چشم و نگاه او چیزی به فهمم· شما را نمیدانم اما من، هر روز که از خواب بر‌می‌خیزم، مثل کیهان‌نوردی که در یک سیاره‌ی ناشناس از خواب بیدار شود، همه چیز برایم عجیب و تازه و اسرار آمیز به نظر می‌رسد· همیشه خود را مثل یک فضانورد بر یک سیاره‌ی اسرارآمیز می‌بینم· و صد در صد همینطور هم هست· در حالی که فضانوردی غیر معمول‌ترین کار به نظر می‌رسد اما معمولترین کار همه‌ی ما موجودات زمینی فضانوردی است· اسم سفینه زمین است که در فضای بیکران به سوی ماده و انرژی تارک مکیده می‌شود· چیزی شگفت در اعماق سیاهی کیهان همه چیز را به سوی خود می‌مکد· همه چیز از هم دور و دور و دورتر میشوند·
- گفتم اسمت چیه؟ راست به چشم‌های من نگاه کن و بگو· یک چیزی بگو· خواهش می‌کنم· این همه چیزهایی که من و تو می‌بینیم خواب است یا بیداری· پشت پرده چیست· آنسوی بیگ بانگ چیست؟ آنسوی فتون، آن سوی کوارک‌، آن سوی استرینگ‌ها چیست؟ تو راجع به من چی فکر می‌کنی؟ تو اصلاً میدونی آدم چیه؟ میدونی سیاست و سخنرانی و لیبرال و چریک و آخوند و شاه و سرباز و موشک و شکنجه و حسادت و انتقام یعنی چی؟
زدم زیر خنده· یا شاید هم سرفه کردم· با صدایی همانند صدای غاز، خشک و شدید و کمی هم عصبی· غاز گردنش را کشید و بازهم به من نزدیک‌تر شد· خیره به چشم‌هایش نگاه کردم و با نوعی تحریک‌شدگی منفی دو باره پرسیدم:
- تو چی هستی لعنتی؟ من چی هستم؟ چرا من نباید بدونم که چی هستم؟ چرا باید فقط به مفاهیم دروغین زندگی بس کنم· چرا زندگی باید عادات کردن به خودگول زدن مداوم باشد· با توام! چرا من هم مثل تو عادت نمی‌کنم که نپرسم!
غاز، نخست در چشم‌های من خیره شد و سپس، گردنش را بالا کشید و همراه با یک فریاد شدید به من حمله کرد· تا من به‌خودبیایم چند ضربه‌ی سنگین منقار به گردن و دست‌های من وارد کرد· هراسیده از تغییر ناگهانی فضا و آن غاز فضایی، خود را جمع کردم و آمدم پس بنشینم که پایم به یک بوته گیر کرد و افتادم توی یک گودال پر از آب خنک و دوربین هم خیس شد· غاز دو باره حمله کرد و من در حال دفاع میدان را ترک کردم· غار غار خشمگین غاز پارک را پر کرده بود· دیدم که دو غاز دیگر نیز پروازکنان خود را رساندند و در کنار غاز مهاجم رو به من حالت تهدید کننده‌ای گرفتند· دیگر از صحنه‌ی زیبای پارک آنتونیونی خبری نبود· فضا، فضای پرندگان هیچکاک شده بود· حرکات دیگر پرندگان هم به نظرم عجیب می‌آمد· وقتی در محل سوزش گردنم دست کشیدم انگشتانم خونی شد· به مغزم گذشت که مبادا این غاز‌ها هار شده باشند· مبادا من هم مریض شوم·

از پارک که می‌گذشتم، بر متن آسمان روشن و درخشان صبح، حتی تصویر پرندگان سفید هم سیاه به نظر میرسید و صدای بال‌های آنها در ذهن من به فضای فیلم پرندگان ترجمه می‌شد· راه برگشت را طی کردم و به در پشتی آتلیه، که در یک کوچه‌ی درختی باز می‌شود، رسیدم· کلید را چرخاندم که وارد شوم ناگهان زاغی از روی نوک یک شاخه‌ی لخت و سیاه سپید‌دار به شدت قار قار کرد· ناخود‌آگاه لرزیدم و در را پشت سر خود بستم· بعد، باکنجکاوی حیرت‌انگیزی، بدون آن که در ورودی آتلیه را باز کنم، خودم را روی کامپیوتر انداختم تا با بزرگ کردن عکس‌های غاز در فتوشاپ چیزی را جستجو کنم· چیزی که می‌بایست شبیه هیچ چیز دیگری نباشد·


امیر مومبینی


Read More...

۲۶.۷.۸۷

آنها هم (غلامحسین بیگی)



داستانی که ملاحظه می‌کنید در سال 51 در یک گاهنامه ادبی در مشهد بنام "این زمان، آن زمان" چاپ شده است. نویسنده این داستان غلامحسین بیگی (نفر جلو در عکس) در زمان نوشتن این داستان 20 سال سن دارد. وی عضو یک محفل هنری ادبی بود که همگی آنها (زین‌العابدین رشتچی، عسگر حسینی ابرده، غلامحسین بانژاد، حسین سلیم) در سال‌های بعد به سازمان چریک‌های فدایی خلق پیوسته و همگی کشته شدند.
دوستی که این داستان را برای من فرستاده، نوشته است. داستان حال و هواي كار‌هاي همان سال‌ها را دارد. داستان ميدان تقي آباد مشهد وسرِ گذر آن‌موقع را به تصوير مي‌كشد. ديگر امروز نه از آن بناي يادبود ونه از آن آدمك مغرور توي ميدان خبري است ونه از درخت‌هاي سبز بلندِ خيابان كوهسنگي و نه از نویسنده داستان.


آن‌ها هم...
غلام‌حسين بيگي(ح- هادي)

آفتاب رفته بود. دور ميدان پر سر وصدا بود و شلوغ، سروصداي ماشين‌ها و آدم‌ها كه تند مي‌رفتند و مي‌آمدند. هوا روشن بود و آسمان آبي بعد از غروب لطافت و تازگي داشت.
چشم‌هايش را باز كرد و نگاه كرد به مردم. ذرات آب را كه باد با خود از فوارة
وسط ميدان روي صورتش مي‌نشاند حس كرد. نمي‌دانست سروصداي آدم‌ها و ماشين از خواب بيدارش كرده است يا دردي كه گرسنگي ول كرده بود توي شكمش، اما مطمئن بود كه يك كدام از اين‌ها بوده.
بلند شد، خودش را جمع كرد و پشتش را تكيه داد به ديوار سيماني و نگاهش را دواند توي ماشين‌ها، مردم، درخت‌هاي سبز بلند، نانوايي آن‌طرف ميدان، گل‌فروشي، ميوه‌فروشي، قصابي،اغذيه‌فروشي، بنگاه معاملات اتومبيل، سينماي بزرگ كه اطرافش غرق نور و آدم بود ويك آدمك كه با غرور وبي‌تفاوت اييستاده بود- پشت به او- و نگاه مي‌كرد به قصابي، اغذيه‌فروشي، گل‌فروشي، و...
توي دلش درد پيچيد و آزارش داد، با چشم‌هايش دنبال چيزي مي‌گشت كه نگاه كند به آن تا شايد درد گرسنگي كه توي دلش نشسته بود يادش برود و نگاه كرد به يك بناي بزرگ يادبود يك چرخ‌دندة بزرگ سيماني كه يك چرخ‌دندة كوچك سيماني بالايش قرار داشت و دنده‌هاي سيماني توي هم فرو رفته بودند و همان‌طور محكم ايستاده بودند و نمي‌چرخيدند و نقش يك كارگر كه داشت محكم پتك مي‌زد. ترسيد « نكنه خراب بشه؟» خيلي از روز‌ها اين را ديده بود اما هيچ‌وقت مثل حالا به آن فكر نكرده بود. پتك كارگر بزرگ، خودش قوي هيكل. ترسيد، و چشم‌هايش پايه‌هاي محكم بتوني را زود حس كرد. وباز عرق روي پيشانيش نشست و دستش محكم چوب صاف و صيقل خوردة بيلش را فشرد
* * *
صداي زن بيدارش كرد، گرية بچه عصباني‌اش، روشنايي هوا به فكر خواندن نماز انداختش، آب جوي بو مي داد و سبز بود. چادر كهنة زنش را كه روي صورت لاغر و پر ريشش كشيد، بوي آب تمام شد. اطاق بوي نفت مي‌داد و سبز بود. كتري روي چراغ، سياه بود و شعله چراغ رنگ سياه كتري را نارنجي نشان مي‌داد. زنش زير لحاف، بچه را مي‌خواباند.
نماز كه خواند دلش روشن شد.زنش گفت: «يك دعايي بكن!»
و او بعد سلامِ نماز دعا كرد و خواست كه سر كار برود.
زنش زير لحاف دراز كشيده بود و پستان سياهش را كه يك تكه گوشت چروكيده بود توي دهان بچه فرو كرده بود.
- «مرتضي ديشب چقدر آورد؟» پرسيد. دلهره توي صدايش پر بود.
«دوازده زار كه گوشت گرفتم برا ظهر.» صدايش مي‌لرزيد و بيماربود.



مرد بالاتر از متكاي چرك يك سر زرد كه پتوي كثيف هفت هشت ساله را روي خود داشت، خيره شد به جعبه‌هاي رنگي آدامس كه مرتب كنارهم چيده شده بودند.
زنش گفت: « دعا كن! يك كاري بكن!»
بيلش را برداشت و بيرون آمد. بوي سبزآب توي حياط با گرية يك بچه از توي يكي از اطاق‌ها موج مي‌زد.
* * *
آفتاب تازه سر زده بود و خنكي هوا را پيراهن نازك كهنه‌اش توي سينه لاغرش جا مي‌داد.
همه توي يك نيم‌دايره ميدان كه آفتاب تازه آن‌جا را گرفته بود جمع بودند و سرو صدا داشتند. و بيل‌ها توي آفتاب تازه‌رس برق مي‌زد و چوب‌هاي بلند توي دست‌هاي پينه‌بسته‌شان منتظر بود.
مثل يك سپاه بودند با لباس‌هاي پر وصله و كهنه وشلوارهاي سياه وكلاه‌هاي نمدي كهنه تهِ سرشان. با خودش فكر كرد چرا بيشترشان دهاتي هستند. و ياد كلاه سرش وكت كهنه و شلوار سياه خودش افتاد.
«تا حالا هيچ ‌وقت اين‌جا خلوت نبوده.»
سرگردان بودند و چشم‌هايشان منتظر. با هم صحبت مي‌كردند. دعوا مي‌كردند. سلام عليك مي‌كردند و غمگين نشسته بودند. خودش را لاي صد‌ها لباس پاره، چهره‌هاي خسته، چوب وآهن قاطي كرد و او هم سرگردان شد. سلام عليك كرد، مي‌خواست جلوتر برود. فحش شنيد ودعوا كرد و غمگين نشست كنار جوي آب كه نيم‌دايرة ميدان را دور مي‌زد. هميشه آب داشت.
آب زلال بود وته جوي پر لجن كه بو مي‌داد.
«آب زلال و تميزه پس چرا جوب دور و ورش، ته‌ش لوش داره؟»
دست‌هايش را توي آب كرد وبيرون آورد. آب از روي پوست دستش ريخت پايين. همه جايش تر شده بود، پوستِ زمخت و چرك آب را قبول نمي‌كرد. دست‌هايش را به هم ماليد وقطره‌هاي چرك آب را سر انگشتانش ديد كه توي جوي مي‌چكيد. بلند شد خواست برود جايي كه بتوانند او را ببينند و سر كار ببرندش. هر كجا كه مي‌ايستاد افسوس جاي ديگري را مي‌خورد. نمي‌دانست كجا برود و چه‌كار بكند. بوي لباس كهنه بود و صورت‌هاي پر ريشِ آفتاب سوخته.صورت‌هاي صافِ بي‌گوشت و مو و چشم‌هاي گرسنه.
- «چند؟»
- « ده تومن.»
- «نه تومن.»
- «نه.»
- «تو؟»
- «ده تومن.»
- «تو؟»
- «نه تومن.»
- «برو اون‌ورِ فلكه وايسا ميام.»
آن‌هايي كه فهميدند ناراحت شدند و فحش دادند.
«بي‌ناموسِ موذي!»
بيلش را از غيظ كرد توي لجن تهِ جوي كه فرو رفت تا وسط‌ها و بيرون كه كشيد آب كثيف شد ويك تكه لزج گل و لجن به بيل چسبيد و بعد توي آب حل شد. نگاه كرد كنار ديوار كه حالا آفتاب گرفته بود. خيلي‌ها نشسته بودند و چرت مي‌زدند. بعضي‌ها هم خوابيده بودند. مي‌دانست كه هيچ‌وقت كار براي همه‌شان نبوده. رفت و جلوتر از همه كنار خيابان ايستاد.


خجالت مي‌كشيد كه اين‌طور حريص بود. داشت به تنبلي عادت مي‌كرد. چند روز بود كه مي‌آمد و بدون كار برمي‌گشت.
تويِ سر و صداي موتور شنيد: «عمو چند كار مي‌كني؟»
- «ده تومن.»
ديد مرد كه قيافة بنّاها را داشت و روي موتور نشسته بود چشم‌هايش جاي ديگر مي‌گردد. پهلويش يك جوان قد بلند دهاتي ايستاده بود.
دهاتي قد بلند كه عقب موتور نشست، بوي بنزين توي دماغش رفت.
خيابان‌ها داشت شلوغ مي‌شد. آفتاب دست‌ودل‌باز شده بود. رفت توي پياده‌رو تو آفتاب- كه داغ بود- دراز كشيد.
* * *
اطرافش پر نور و آدم بود. توي ميوه‌فروشي كه نگاه كرد ضعف و دردِ شكمش بيشتر شد.توي ميوه‌فروشي پر ميوه بود. صورت مشتري‌ها زير نور چراغ‌هايي كه از بالا ي ميوه‌ها آويزان بود برق مي‌زد. با بيلش دمِ ميوه فروشي ايستاده بود و زل زده بود به ميوه‌ها.
* * *
به نرده‌ها كه رسيد ديگر منتظر نشد. توي راه فكر كرده بود و نقشه‌اش را كشيده بود. بيلش را آهسته گذاشت تو و خودش را از نرده‌ها بالا كشيد. زمين زير پايش خيس بود. هواخشك بود و بوي سيب و برگ وگلابي را حس كرد. توي تاريكي ميوه‌هاي زمين ريخته را خوب مي‌ديد. گلابي توي دستش نرم بود و توي دهانش كه گذاشت زود جويده شد. كيف كرد و توي تاريكي به زنش فكر كرد؛ به بچة كوچكش و پسر آدامس فروشش.
« م... د.» صدا كش‌دار و موذيانه بود و بلند وهيكل يك مرد كه از دور توي سياهي‌ها ديده مي‌شد. «م... د.»، « م... د.» صدا نزديك‌تر شد، موذيانه‌تر و ترسناك‌تر.
ايستاد و به هيكل چوب بدستِ روبه‌رويش كه هر لحظه نزديك‌تر مي‌شد نگاه كرد.
باز صدا بود: « م...م.».
بيلش كه توي سرِ مرد خورد صدا‌ها زيادتر شد. و او فهميد كه مي‌تواند باز هم بزند. يادِ آب حوض خانه‌شان افتاد. دلش مي‌خواست آب حوض قرمز بشود.

Read More...

۱۴.۷.۸۷

عکس و موزيک آخر هفته

اگر مایل بودید به لینک زیر مراجعه کنید

http://www.fatapour.de/musik/Dreams.pps

Read More...