/* expanded templates begin */ */ expanded template ends */

۱۰.۳.۸۵

افکار پرااکنده

من پنج سال است که برای رفت و برگشت سرکار بايد روزی 2 ساعت رانندگی کنم و مثل همه ديگرانی که وضع مشابه دارند بخشی از اين وقت را راديو و بقيه را موزيک گوش ميدهم و فکرم از آلپ تا هيماليا و از فراعنه مصر تا جرج بوش پرواز ميکند و آنقدر پراکنده فکری ميکنم يا ميکردم که بعضی وقت ها وقتی ميخواستم ببينم امروز به چه فکر کرده ام نميتوانستم به خودم جواب بدهم. دو سالست که اين مريم کار دست ما داده و با گرفتن تعدادی CDهای داستان مرا معتاد کرده و به همه کسانی که وضع مشابه مرا دارند و بايد زياد رانندگی کنند توصيه ميکنم که اين امکان را امتحان کنند ولی من که اگر موزيک گوش ندهم مريض ميشوم، مشکل جديدی پيدا کرده ام که کی وقت برای موزيک گوش دادن پيدا کنم بعضی وقت ها منجمله هفته گذشته چشم مريم را دور ديدم و هر روز دوباره موزيک را روشن کردم و برای خودم سير وسياحت کردم و فکر کردم چند نکته از اين سیر وسياحت هايم را اينجا بنويسم

35 سال پيش من در چنين هفته ای برای اولين بار دستگیر شدم. در يادآوری آنروزها بياد محمود نمازی افتادم. محمود نمازی نزديکترین رفيق من بود. من و او و انوشيروان لطفی از دبيرستان همديگر را ميشناختيم. من و او در کنکورهای آنسال با هم رقابت داشتيم (رقيب ديگرمان مجيد شريف بود که به دانشگاه صنعتی رفت و ما به فنی رفتيم و راهمان جدا شد.) ما هر دو اهل ورزش بوديم. او فوتباليست بود و من شنا ميکردم و خصوصياتمان بگونه ای بود که باهم خيلی راحت بوديم. من سال 52 برای بار دوم دستگير شدم. من بازجويي سنگينی شدم ولی نتيجه آن خيلی خوب از آب درآمد و آنها همه داستانهای مرا پذيرفتند و اطلاعاتی که من در بازجويي دادم صفر بود. گروه ما که ميتوانست بدليل فعاليت های دانشجويی تا چند صد نفر گسترش يابد به سه نفر محدود ماند و محمود نمازی لو نرفت. او درست نفر بعدی بود و با دادن کوچکترين اطلاعات ميتوانست دستگير شود. من موفق شدم اسم او را مطرح نکنم و او که در صورت دستگيری به يکی دو سال زندان محکوم ميشد بسازمان پيوست و سال 54 دستگير و زير شکنجه کشته شد. من همواره از بازجوییم در آنسال مغرور و سربلند بوده ام ولی اگر من يک ذره بازجوييم ضعيف تر بود شايد الان محمود زنده بود و ما روزهای يکشنبه با هم فوتبال بازی ميکرديم. نتيجه آنچه من آنروز يک پيروزی مطلق ميانگاشتم بگونه ديگری شد.

چند روز پيش در يک جلسه اتحادجمهوريخواهان بين دو تن از دوستانی که من به تجربه و توان هر دو آنها قدر ميگذارم مشاجره سياسی رخ داد. يکی از آنها در دفاع از نظر خود جملاتی خطاب به ديگری گفت که جا نداشت و آن دومی که اين جملات را توهين تلقی کرد جلسه را ترک کرد و من با زحمت زياد او را قانع کردم که در جلسات بعدی حضور يابد. اين دو تن هر دو ميدانند که بارها و بارها آنچه فکر کرده اند اشتباه بوده ولی با وجود اين بازهم آنقدر به ايده های امروزشان اعتقاد داشتند که حاضرند به نزديکترينهايشان توهين کنند. در اين عرصه یعنی در رابطه با نظرات سياسی، سالهاست که خيلی ها نسبی گرايی را پذيرفته اند. من در آستانه و در رابطه با اسناد کنگره ششم در يکسری مقالات از اين که ما سمت گيری اجتماعی سياسي مان را انتخاب ميکنيم و هيچيک از اين سمت گيری ها همه فضايل را با خود نخواهد داشت دفاع کردم که مورد نقد اکثر رفقای سازمانيمان در آنزمان قرار گرفت ومنجمله در جلسه ای که با حضور مجيد عبدالرحيم پور و فريدون احمدی داشتيم آندو باين ايده حمله کرده و جمع هم نظرات آنان را تاييد کرد. ولی فکر ميکنم امروز تفاهم بيشتری در اين زمينه وجود داشته باشد

يادم ميايد که در سال 61 جلساتی با رهبری حزب داشتيم و آنها تاريخ حزب و نکات طرح نشده آنرا برای ما مطرح ميکردند. در جلسه ای احسان طبری دشواريها و مشکلات حزب را در سالهای نيمه دهه 20 توضيح ميداد. ما خيلی متاثر شده بوديم. جمشيد طاهری پورو حتی فرخ نگهدار بشدت احساساتی شده بودند و صحبت هایی کردند و منجمله گفتند ما چقدر خوشحاليم که زمانی بدنيا آمده ايم که اين مشکلات حل شده و ميتوانيم به صحت نظراتمان مطمين باشيم. احسان طبری در جواب گفت که مطمينا ما خيلی پيش آمده ايم ولی در سياست قضاوت راجع به درستی سياست هايمان را معمولا بعد از يک نسل و حنی دو نسل ميتوان انجام داد. جمله ای که برای من بسيار جالب بود و در اين سالها بارها آنرا به خاطر آورده ام.

در عرصه نظر خيلی از ما باين امر فکر کرده ايم ولی آنچه مرا بفکر فروبرد کمی بيش از نادرستی نوع برخورد با نظرات بود. آنچه مرا بفکر فروبرد اين بود که اگر من نسبی گرايی را تعميم دهم آنگاه آيا ميتوان شور و انرژی برای اقدامات خارج از نرم ايجاد کرد. اگر من روز انقلاب باين فکر ميکردم که اين انقلاب در فراز نشيب هايش معلوم هم نيست که نتيجه اش شکوهمند باشد، آيا ميتوانستم قاطعانه تصميم گيری کنم. اگر من فکر کنم که آنچه پيروزی ميانگارم معلوم هم نيست آخرالامر قطعا پيروزی باشد آيا دچار ترديد در عمل نميشوم. من در نوشته ای که راجع به صمد دو سال پيش نوشتم و روی آن خيلی کار و فکر کرده بودم نوشتم که "جامعه بشری نيازمند قهرمانانی است که نه بگويند و آماده پذيرش عواقب نه گفتن خود باشند عرصه نه گفتن را بايد بازتعريف کرد." ولی اگر قهرمانانی که حاضرند دشواريهای نه گفتن را بپذيرند در عواقب آنچه ميخواهند نه بگويند شک کنند، نخواهند توانست در ايده هايشان پيگير باشند.

چند ی پيش دوستی که يک کار تحقيقی ميکند با من مصاحبه داشت. وی که چند سال در زندان بوده، به برخورد ها و نظرات چپ روانه زندانيان در زندان جمهوری اسلامی در رابطه با مسايل زندگی شکوه ميکرد. من باو گفتم حرفهايش صحيح است ولی فراموش نکند که زندانيانی که تحت فشار بودند مجبور بودند از خود در آن شرايط دشوار دفاع کنند و اگر در اين رابطه بر دگم هايی هم در آن شرايط که امروز به نظر ما خيلی عقب مانده و غير منطقی بودند پافشاری داشتند بايد آنان را فهميد و بايد از اين زاويه هم به مساله نگاه کرد و حرفها را مجرد بررسی نکرد. من فکر ميکنم همه ما خيلی وقت ها بر نکاتی تکيه ميکنيم که بدون آنکه خود متوجه باشيم از خودمان دفاع ميکنيم و در عمق وجودمان خيلی به آن حرفها در ان حد که بيان ميکنيم اعتقاد نداريم. ولی آيا در زندگی همواره بنوعی ما با چنين نيازهايی مواجه نيستيم. و خلاصه تعادل مابين واقع بينی و نسبی ديدن و نياز ما برای ايجاد شور و انرژی در جهت تغيير چگونه و کجاست.

همانطور که گفتم اين نوشته ها تنها فکر های موقع رانندگی (و دويدن) است و شايد اساسا جواب ثابت نداشته وباندازه تعداد آدمهای دنيا اينگونه مسايل پاسخ داشته باشد (باندازه تعداد آدمهای دنيا راه رسيدن به خدا وجود دارد)

24.04.2006

هیچ نظری موجود نیست: