به بهانهی خاموشی جعفر کوشآبادی
سالهایی که جعفر کوشآبادی در فضای سیاستزده و رادیکال ایران با شعرهایش صاحب نام و آوازهای بود سن نوجوانی من و بسیاری از ما بود. براهنی در آن سالها شعر کوشآبادی را نمونهای از «رادیکالیسم تعهد» در برابر «رادیکالیسم عدم تعهد» توصیف کرده بود. گرچه کل بحث تعهد و عدم تعهد بحثی نسبتاً انحرافی و غیرسازنده در هنر و ادبیات است و خوشبختانه دیگر کسی پی آن را نمیگیرد، ولی توصیف براهنی شاید خالی از معنا و مصداق نبوده است
باری سن کم دستکم به من اجازه نمیداد که نه با شعر کوشآبادی آشنا باشم و نه حضورش در تلویزیون شاه که پس از دستگیری به ارتباط با یک گروه مسلح «اعتراف» میکرد، را زیاد متوجه شوم.
ولی هم آن رادیکالیسم و هم آن حضور و اعتراف مخصمهای بود که به تقصیر رژیم شاه ( و نه البته نه بدون تقصیر اپوزیسیون) فراهم شده بود و علاوه بر کوشآبادی، سیدعلی صالحی و پرویز قلیچخانی و عدهای دیگر قربانی آن شدند.
در سالهایی که که زندانها فقط در مواقعی استثنایی به زندانهای جمهوری اسلامی بعد از انقلاب شببه بودند و رادیکالیسم و انقلابیگری و مقاومت تا پای جان در برابر «دشمن دژخیم» کلام و هنجار بیتخفیف بیزمانه بود، طبیعی بود که آثار روانی منفی «اعتراف و ندامت» در ذهن و روان قربانی جا خوش کند و او پس از آزادی خود را همیشه در جمع «یاران» و «مبارزان» شرمسار و سرافکنده ببیند.
کوشآبادی نیز از این رویه و روایت برکنار نبود. اما زندهیاد بهآذین چه از سر تجربه سیاسی بیشتری که داشت و چه به دلیل نزدیک فکرییی که کوشآبادی به مشی تودهایها پیدا کرده بود، زیر بغلش را گرفت، اعتماد به نفسشش بخشید و یاریش داد که خود را بازیابد و آن برش آزاردهنده در زندگیاش کمتر سد راه حضور شعری و اجتماعی او شود.
پس از انقلاب، کوشآبادی به لحاظ نگاه و سلوک شعریش در همان مسیری رکاب زد که سایه و کسرایی و محمد خلیلی و ... زدند. یکی از شعرهای او که شورای نویسندگان ایران ( تشکل شاعران و نویسندگان کم و بیش تودهای منشعب از کانون نویسندگان در سال ۱۳۶۰) در نواری به صورت دیکلمه منتشر کرد، شعری بود با مقدمهای جالب از وضعیت آزاد خیابان انقلاب و جلوی دانشگاه در روزهای بهار آزادی، اما در ادامه به ستایشی تودهایوار از «امام خمینی» میرسد و همان تصویرپردازی نسبتاً خوب اولیه را نیز به هلاکت میکشد. دستکم اول شعر را هنوز یادم هست که این گونه شروع میشد:
در پیادهرو دانشگاه
صوت داوودی عبدالباسط
شانه بر شانه آوای پریسا میرفت
دو نفر دانشجو، یک نفر کارگر چیت جهان
زورق بحثی را روی دریای سیاست میراندند....
بعد از زبان دو دانشجو به انسداد آزادیها انتقاد میکند، ولی کارگر بسان آنچه که حزب توده ایران میگفت، اندرز میدهد که در شرایطی که مبارزه با امپریالیسم و عدالت اجتماعی عمده است، زیاد روی مسائل مربوط به نقض آزادیها حساس نباشید و ...
باری کوش آبادی در همهی سی سال گذشته کماکان شاعر «انقلابی» و «تودههای فرودست» ماند و کمتر بسان سایه در شعر گالیا کمتر اجازه داد که تغزل و روایت عشق و حس و عاطفه در معنا و مصداق معمولیآش نیز به شعرش راه یابد. او شعر را یک سره «متعهد» می خواست و درک و دریافتش از شعر متعهد که در همین سالهای اخیر نیز در کلامش هویدا بود، این چنین بود:
«شعر متعهد با تصاويرش درهاى بسته را مى گشايد و جمعيت را به تماشاى واقعيتى كه در بطن زندگى، سعادت آنان را رقم مى زند مى برد. اينجاست كه پنجره اى مى شود بين خوشبختى و انسان. دلم گواهى مى دهد وقتى كه انسان يك بار چشمش به روى اين نادره گشوده شود، ديگر نمى تواند بر آن چشم فروبندد. به گفته فردوسى «چو ديدار يابى به شاخ سخن * بدانى كه دانش نيايد به بن» شعر متعهد وفادارى به حفظ ارزش هاى انسانى يا فريادى است كه بر آنست تا خوابزدگان را بيدار كند. با واژگانش براى رهايى مى ستيزد. نياز به همبستگى و ضرورت دوست داشتن را بر ناقه تصاويرى زلال راهى خانه دل هاى به تاريكى نشسته مى كند و چراغ برمى افروزد.
و این که چرا تغزل و شور عشق عادی و غیراجتماعی حتی بر خلاف سایر شاعران تودهای در شعرهایش کمتر یافت میشود، پاسخش این است:
من عاشقانه گويى را فقط منحصر به مغازله نمى دانم، من از اهالى ستمديدگانم و چنگم را بر توفان آويخته ام. آيا من عاشق به اندازه وسع و توانم نبايد دل مشغولى و اضطراب انسان عصرم را به دوش مى كشيدم؟ آيا در توفان به جاى زمزمه هاى صرفاً تغزلى در شعر نبايد فرياد مى زدم و براى توفان زدگان كه خودم هم يكى از آنان بودم امداد مى طلبيدم؟ من با عشق پيوند خونى داشته ام و دارم و همين، نگاهم را از آسمان به زمين برگردانده است. مغازله با آنچه هست و پاس داشت حرمت انسان كيش من است، حتى اگر اين كيش منعكس شده در آثارم سيوروسات بساط سوداگران بازارى را برنتابد و براى «پاى تا سرشكمان» دشنه اى زهرآلود و تهديدكننده باشد. من هماره با عشق خود مغازله كرده ام و كار خود را كرده ام و بر اين خط تا فرمان درنگ خواهم رفت گواهم تيپا خوردن ها و تاوان پس دادن هاى سراسر زندگى ام تا امروز است. نه انديشناك دشنام و ريشخندم و نه پرتاپ شدن به انزوا. مؤلف كتاب شعر متعهد ايران نيز زمانى كه به ذكر درون مايه ها و بن مايه هاى اصلى شعر سلاح (شعری که کوشآبادی درکنار گلسرخی و سلطانپور شعرش را از این سبک میدانست) مى پردازد، در صفحه ۶۶ كتاب مى نويسد: «... و ديگر آنكه عشق و معشوق بعد ديگرى مى يابند. رابطه عاشقانه، از عاشق ـ معشوق، به شاعر ـ جهان تعميم مى يابد و عرصه فردى به عشق فراگير سرايت مى كند و سلوك عاشقانه در حوزه انديشه والاى انسانى جريان مى يابد.»
به دیگر سخن، کوشآبادی حتی مانند سایه نیز قادر نیست میان من و ما رابطهآی منطقی و متناسب برقرار کند و در همان چارچوبهای هنری گلسرخی و سعید سلطانپور باقی میماند: هر چه هست ماست، مبارزه است، مقاومت است و جلوههای متفاوت زندگی انسانها و زیر و بم آنها چندان اهمیتی ندارد که لازم باشد بر آنها فوکوس شود و یا شعر گهگاهی به این وادیها هم سرک بکشد. من در این شعر در ما مستحیل شده و خود لایههای تازهای از انکار فردیت منطقی و ضرور را بازآفرینی میکند. بدبینی و بدگویی کوشآبادی از شعر معاصر نیز شاید به دلیل درک و دریافتی است که در زمینهی «تعهد» در شعر و ادبیات متاخر جا افتاده و رواج پیدا کرده:
نتوانستم ديگر
به تماشاى عبث خود را تخدير كنم
نتوانستم در كنج اتاق
چون فلان آقا صيقل گر شعرم باشم ريزتراش
شعر در من فريادى بود
كه درون توفان سرمى دادم
و به رغم دشمن
ره به گوش شنوا هم مى برد
سخنى ساده و راست
همچو تيرى كه نشيند به هدف
و بدين كارايى
چه غم از واژه سنگين و زمختم مى بود؟
وابماند این سوغات فرنگ
که شده وصله ی ناجور قبا
موذی هرزه درا
چهره ی از گل نازکتر شعر ما را
که خیالاتی روشنتر از آب زلال
جلوه اش را دوبرابر می کرد
و به پاس دل و میل مردم داشت گذر
آنچنان مثله و ناسورش کرد
که ببینیش دگر نشناسیش
دیگر از بوی خوش تازه ی نان
آسمان آبی
و دهانی که پر از حرف و حدیث ما بود
خبری نیست در آن
به عبث نیست اگر می پایم
شاعری را که در این وانفسا الماس شعرش را
آن چنان بتراشد
که تلالوهایش
دشت رنگین تماشا باشد .
...
من که از کودکیم
آشنایم با سرو
آشنایم با رود
دیده¬ام بوسه ی باران را بر گونه ی گل
و از آن دم که بلوغ
بر شعورم تابید
شعر نیمائی را می¬فهمم
از چه امروز نباید در شعر
معنی فکر ترا درک کنم؟
سر فریاد کشیدن دارم
که بنام قاصد
تو پیام¬آور هیچستانی
نکند
فارغ از دغدغه بود و نبود
تو همان آینه گردابی
که به جز تصویر خویش در آن
کس دیگر را نتوانی دید ؟
...
شعر نوباوه اگر در دل باغ
قد بر آورده و بالنده شده است
در هوای شعر نیمائی
سینه اش را پر و خالی کرده است
شعر نیمائی را
که بریده¬ست زبان؟
که چنان بی¬رمق افتاده چراغی دم مرگ
مختصر جوهر اندیشه نمانده¬ست در آن
با یکی از شعرهای خوب کوشآبادی این سیاهمشق را با گرامیداشت یاد او پایان میبرم:
پیچیده های و هوی کلاغان به کوچهها
بر گیجگاه سنگی شهر شکستهمان
خون موج میزند.
- چون گربهی حنایی همسایه در شکار-
خورشید
بر روی شیروانی چرکین روبرو
دزدانه در کمین کلاغان نشسته است.
برگ هزار رنگ درختان خانهها
گویی که آرزوی مردم غمگین زاغههاست
کاینک به دست باد
تاراج میشود.
۳.۱۱.۸۸
قربانی مخمصه زندانهای شاه و «تعهد ادبی» مطلبی از سعید شروینی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
سلام. متاسفانه در این صفحه آدرس تماسی با شما وجود ندارد. مجبور شدم مطلبم را بصورت کامنت بگذارم. در وبلاگ شما جایی بنام صفحه نخست یا خانه وجود ندارد که بتوانم بفهمم که دارم مطلب بروز شده ای از شما میخوانم یا همین مطالبی راکه مدتهاست بر روی صفحه است. در وبلاگ دیگرتان(سایت مهدی فتاپور) هم همین مشکل هست. نه صفحه نخست دارد و نه تاریخ انتشار مطلب درج شده و من فقط مطلب"نگاهی به نیروها و مناسبات درون جنبش سبز " را در راس مطالب میبینم. وقتی روی" تماس" در همین صفحه هم کلیک میکنم بجای آدرس تماس، سایت متر میاید. لطفا مرا راهنمایی کنید. مرسی. بهرام
ارسال یک نظر