اولين
داستان کوتاه
داستان کوتاه
مريم سطوت
من از برادر کوچیکه خوشم میآمد ولی برادر بزرگه از من خوشش آمد.
همسایه دیوار به دیوارمان بودند. اسمش عباس بود. فکر کنم 8 سالی داشت یا این حدودها.
سرشو همیشه از ته میتراشید. یک طورهایی قیافش ترسناک میشد. یکبار به من گفت: میخواهی دست بکشی به سرم... ولی من ترسیدم و فرارکردم.
برادرش حسین، شاید یکسال از من بزرگتر بود. هر کاری می کردم توجهی به من نداشت. فکر کنم منو اصلا نمی دید. فقط با پسرها بازی می کرد. ولی عباس همش حواسش به من بود.
عباس دوست داشت کارهای ترسناک بکنه. مثلا میرفت از سر دیوارمی پرید پایین. اولین بار که دیده بودم واقعا ترسیدم که مرده باشه، دویدم طبقه دوم خونمون و دیدم وسط حیاط افتاده و تکان نمیخوره. وقتی دید ترسیدم. بلند شد و فریاد زد: هوم. جیغ کشیدم. از اون ببعد دیگه گولش رو نخوردم.
میدونستم از من خوشش میآد. خودش مستقیم نگفته بود ولی یکبار گفته بود:
چرا اون پیراهن سبزتو نمی پوشی. من از اون خوشم میآد.
از اون ببعد دیگه اون پیرهن سبزو که خیلی هم دوست داشتم، نپوشیدم. می ترسیدم فکر کنه بخاطره اونه که می پوشم.
وقتی کارهای ترسناک می کرد من رو صدا می کرد تا نگاهش کنم. مثلا دوچرخه پدرش را سوار می شد و وسط کوچه پاهاش رو می برد بالا. یا روی دستهاش توی کوچه راه میرفت. گاهی من از کارهاش خندم می گرفت ولی نمی خندیدم که نفهمه. با بچهها که بودیم راحت بازی می کردم ولی وقتی اون میاومد میترسیدم و خودم را عقب میکشیدم.
دلم میخواست کسی را داشتم تا در باره اون باهاش حرف میزدم. اگه یک خواهر یا برادر بزرگتر داشتم ، خیلی خوب می شد. یک دفعه میخواستم با عمهام صحبت کنم ولی بعد دیدم که عمه و مادرم با هم دعوا دارند ممکنه یک دفعه عمهام برای مادرم همه را تعریف کنه. برای مادرم هم نمیتوانستم تعریف کنم. از وقتی سر آقا تقی منو کتک زده بود دیگه هیچ رو بهش نمیگفتم.
داستان آقا تقی اینطوری بود. اغلب ظهرها برای نهار میرفتم تا از آقا تقی، ماست بند سرکوچه ، ماست بخرم. یک روز آقا تقی پرسید: از کدوم ماستها می خواهی و از من خواست تا پشت پیشخوان برم و نشونش بدهم. وقتی پشت پیشخون رفتم ، دیدم آقا تقی شلوارشو کشیده پایین . من از ترس کاسه ماست رو پرت کردم و دویدم. وقتی به خانه رسیدم با لکنت موضوع را تعریف کردم. خیلی ترسیده بودم.. مادرم در یک چشم بهم زدن با مشت و لگد کوبید توی سرو کمرم که فلان فلان شده چرا رفتی پشت دکه. اگه دختر خوب باشه از این اتفاق ها براش نمیافته. بعد هم چادر سرش کرد و رفت سراغ آقا تقی. من توی خونه ماندم و گریه کردم. بعد فهمیدم مادرم آنچنان جنجالی کرده بود که همه اهل محل داستان را فهمیده بودند. بعد از آن من مدتها دیگه دم در کوچه نرفتم. خیلی خجالت می کشیدم. مثل آن بود که من هم مقصر بودم. بعد فهمیدم که عباس سنگی زده به شیشه دکان آقا تقی و آنرا شکسته. خودش انکار می کرد که اینکارو کرده ولی به خودم گفت هروقت اینطور چیزها پیش آمد برم به اون بگم. ولی من نگفتم. وقتی ماجرای دوست پدرم و ماجراهای دیگه هم پیش آمد باز هم نگفتم. نه به او و نه به مادرم. همچنان از او میترسیدم.
روزی با بچهها قراربود بازی عروس و داماد کنیم. این بازی محبوب من بود وآن روز نوبت من بود تا عروس بشم. من خوشحال از این موضوع اصرارکردم که حسین داماد شود ولی حسین نمیخواست بازی کند و با چند تا پسر تیله هاش رو میشمرد. اصرار از من ولی انکاراز حسین. یک دفعه عباس پیداش شد و گفت که او قبول می کند تا داماد باشد. من باز هم ترسیدم ولی نمیشد عقب کشید. از چادری سفید که بالایش را بسته بودیم برای من تور بلندی مثل تور عروس درست کردند و بازی شروع شد. عروس و داما مینشستند بالای اتاق و بقیه هم می شدن مهمون و هر کسی نقشی داشت. من دلخور بودم از حسین که چرا اینقدر خره و عباس خوشحال بود که شده داماد.
عباس یک دفعه گفت: عروس و داماد حق دارند همدیگر را ببوسند. و قبل از اینکه من بتوانم فکر کنم یا عکس و العملی نشان دهم مرا بوسید. اینقدر از این حرکتش جا خوردم که یکباره باصدای بلند زدم زیر گریه و تور عروسی را انداختم و به سمت خانه دویدم. در خانه به کسی چیزی نگفتم. میترسیدم که. مادرم پی ببرد و مرا زیر کتک بگیرد. متکا و پتویی برداشتم و روی سرم کشیدم و خوابیدم. در زیر پتو هی اشک ریختم و هی اشک ریختم. میترسیدم که از بوسه عباس حامله شده باشم . فکر میکردم باید خودم را بکشم چرا که راه دیگری نبود. اگر بقیه میفهمیدند، چه قیامتی میشد؟ کاش میتوانستم با کسی حرف بزنم؟
آنقدر اشک ریختم تا خوابم برد.
مریم سطوت
مهرماه 87
Satwat_m@gmx.de
به نقل از سایت دیباچه
http://www.dibache.com
همسایه دیوار به دیوارمان بودند. اسمش عباس بود. فکر کنم 8 سالی داشت یا این حدودها.
سرشو همیشه از ته میتراشید. یک طورهایی قیافش ترسناک میشد. یکبار به من گفت: میخواهی دست بکشی به سرم... ولی من ترسیدم و فرارکردم.
برادرش حسین، شاید یکسال از من بزرگتر بود. هر کاری می کردم توجهی به من نداشت. فکر کنم منو اصلا نمی دید. فقط با پسرها بازی می کرد. ولی عباس همش حواسش به من بود.
عباس دوست داشت کارهای ترسناک بکنه. مثلا میرفت از سر دیوارمی پرید پایین. اولین بار که دیده بودم واقعا ترسیدم که مرده باشه، دویدم طبقه دوم خونمون و دیدم وسط حیاط افتاده و تکان نمیخوره. وقتی دید ترسیدم. بلند شد و فریاد زد: هوم. جیغ کشیدم. از اون ببعد دیگه گولش رو نخوردم.
میدونستم از من خوشش میآد. خودش مستقیم نگفته بود ولی یکبار گفته بود:
چرا اون پیراهن سبزتو نمی پوشی. من از اون خوشم میآد.
از اون ببعد دیگه اون پیرهن سبزو که خیلی هم دوست داشتم، نپوشیدم. می ترسیدم فکر کنه بخاطره اونه که می پوشم.
وقتی کارهای ترسناک می کرد من رو صدا می کرد تا نگاهش کنم. مثلا دوچرخه پدرش را سوار می شد و وسط کوچه پاهاش رو می برد بالا. یا روی دستهاش توی کوچه راه میرفت. گاهی من از کارهاش خندم می گرفت ولی نمی خندیدم که نفهمه. با بچهها که بودیم راحت بازی می کردم ولی وقتی اون میاومد میترسیدم و خودم را عقب میکشیدم.
دلم میخواست کسی را داشتم تا در باره اون باهاش حرف میزدم. اگه یک خواهر یا برادر بزرگتر داشتم ، خیلی خوب می شد. یک دفعه میخواستم با عمهام صحبت کنم ولی بعد دیدم که عمه و مادرم با هم دعوا دارند ممکنه یک دفعه عمهام برای مادرم همه را تعریف کنه. برای مادرم هم نمیتوانستم تعریف کنم. از وقتی سر آقا تقی منو کتک زده بود دیگه هیچ رو بهش نمیگفتم.
داستان آقا تقی اینطوری بود. اغلب ظهرها برای نهار میرفتم تا از آقا تقی، ماست بند سرکوچه ، ماست بخرم. یک روز آقا تقی پرسید: از کدوم ماستها می خواهی و از من خواست تا پشت پیشخوان برم و نشونش بدهم. وقتی پشت پیشخون رفتم ، دیدم آقا تقی شلوارشو کشیده پایین . من از ترس کاسه ماست رو پرت کردم و دویدم. وقتی به خانه رسیدم با لکنت موضوع را تعریف کردم. خیلی ترسیده بودم.. مادرم در یک چشم بهم زدن با مشت و لگد کوبید توی سرو کمرم که فلان فلان شده چرا رفتی پشت دکه. اگه دختر خوب باشه از این اتفاق ها براش نمیافته. بعد هم چادر سرش کرد و رفت سراغ آقا تقی. من توی خونه ماندم و گریه کردم. بعد فهمیدم مادرم آنچنان جنجالی کرده بود که همه اهل محل داستان را فهمیده بودند. بعد از آن من مدتها دیگه دم در کوچه نرفتم. خیلی خجالت می کشیدم. مثل آن بود که من هم مقصر بودم. بعد فهمیدم که عباس سنگی زده به شیشه دکان آقا تقی و آنرا شکسته. خودش انکار می کرد که اینکارو کرده ولی به خودم گفت هروقت اینطور چیزها پیش آمد برم به اون بگم. ولی من نگفتم. وقتی ماجرای دوست پدرم و ماجراهای دیگه هم پیش آمد باز هم نگفتم. نه به او و نه به مادرم. همچنان از او میترسیدم.
روزی با بچهها قراربود بازی عروس و داماد کنیم. این بازی محبوب من بود وآن روز نوبت من بود تا عروس بشم. من خوشحال از این موضوع اصرارکردم که حسین داماد شود ولی حسین نمیخواست بازی کند و با چند تا پسر تیله هاش رو میشمرد. اصرار از من ولی انکاراز حسین. یک دفعه عباس پیداش شد و گفت که او قبول می کند تا داماد باشد. من باز هم ترسیدم ولی نمیشد عقب کشید. از چادری سفید که بالایش را بسته بودیم برای من تور بلندی مثل تور عروس درست کردند و بازی شروع شد. عروس و داما مینشستند بالای اتاق و بقیه هم می شدن مهمون و هر کسی نقشی داشت. من دلخور بودم از حسین که چرا اینقدر خره و عباس خوشحال بود که شده داماد.
عباس یک دفعه گفت: عروس و داماد حق دارند همدیگر را ببوسند. و قبل از اینکه من بتوانم فکر کنم یا عکس و العملی نشان دهم مرا بوسید. اینقدر از این حرکتش جا خوردم که یکباره باصدای بلند زدم زیر گریه و تور عروسی را انداختم و به سمت خانه دویدم. در خانه به کسی چیزی نگفتم. میترسیدم که. مادرم پی ببرد و مرا زیر کتک بگیرد. متکا و پتویی برداشتم و روی سرم کشیدم و خوابیدم. در زیر پتو هی اشک ریختم و هی اشک ریختم. میترسیدم که از بوسه عباس حامله شده باشم . فکر میکردم باید خودم را بکشم چرا که راه دیگری نبود. اگر بقیه میفهمیدند، چه قیامتی میشد؟ کاش میتوانستم با کسی حرف بزنم؟
آنقدر اشک ریختم تا خوابم برد.
مریم سطوت
مهرماه 87
Satwat_m@gmx.de
به نقل از سایت دیباچه
http://www.dibache.com
۹ نظر:
خانم سطوت
به شما تبریک میگویم
این کار شما به نظر من یک نمونه برجسته از داستان کوتاه است
بیان پیچیده ترین دشواریهای اجتماعی در کلام فرمی بسیار ساده،
با سلام٠ رفت تو بالاترين٠ عكسها خيلى ناز و قشنگن
Hmmm...
من نفهميدم چرا شما داستان كوتاه خانم سطوت رو در وبلاگ خود كپی كرده ايد؟ مگر ايشان خودشان نمی توانند داستانشان را در وب منتشر كنند؟
همچنين نفهميدم چرا بايد برای ارسال نظرم، رمز ورود وبلاگم را در اينجا وارد كنم؟!
عباس هستم . درباره من کمتر کسی شعر بگو.
عالی بود. حرف نداشت. به شما تبریک می گم. خیلی زیبا نوشتی.
مریم خیلی خوب نوشتی.
در خیلی از موارد که حتئ بیان آنها به نظر تبو میاید، نویسنده باید دارای شجات خاصی باشد که این داستان را تعریف کند. این داستان بسیار جالب بود. بخصوص که در ایران اینگونه رفتار با بچهها زیاد بود و هست و این اولین داستانی واقعی در این مورد نبود که من شنیده ام.
مثلا یکی از دوستان ایرانی میگفت در محیط ما در ایران همجنس باز نداشتیم. در جواب گفتم اتفاقا داشتیم ولی یا پنهان بود و یا اسمش بود بچه باز که بیشتر معنی پدیفیل را دارد تا همجنس باز زیرا آنها که واقعا اینطورند، به همان قدر مثل بقیه مردم آدمهای شریفی هستند که در زندگی خیلی خصوصی خود این تمایل را دارند و هیچوقت دیگران را اذیت نمیکنند
بیان مسایل شخصی که تبو هستند شجاعت میخواهد، ولی آنچه شجات بیشتری میخواهد بیان مسا یل اجتماعی و سیاسی هست که تبو هستند. برای نمونه مسله اسرائل هست که بخصوص برأی آلمانیها و حتئ بعضی دوستان ایرانی مقیم آلمان مثل بالا ترین مقدسات هست. به نظر میاید که کوچکترین انتقاد از سیاستهای دولت اسرائل را در آلمان با یهودی ستیزی و مخالفت با صهیونیزم را پشتیبانی از افراطیهای اسلامی، که اگر در قدرت بودند از دولت اسرائل بدتر بودند، برابر میدانند. به هر حل باید این شهامت را در محیط مطبوعات آلمان داشت که وقتی اسرائل ۳۵۰ نفر از مردم نوار غزه را در چند ساعت میکشد، آنها را محکوم کرد، شباهتهای آنرا با حرکت آلمان هیتلری در مورد یهودیها یاداوری کرد و فقط تقصیر نیروهای افراطی فلسطین ندانست. خسرو
داستان شما با صمیمیت و صداقت وصف ناپذیری نوشته
شده است و این گویای درون زیبای شماست. عموماً وقتی در باره ی دیگران می نویسند
، بسیار دلیر و رُک گو هستند ، اما وقتی به خودشان می رسند یا سکوت پیشه می
کنند و یا با تردستی از زندگی خود گفتن می گریزند ، بدون آنکه بدانند با
خوانندگانی حرفه ای روبرو هستند. یکی از دلایلی که عموماً کتاب ها خاک می خورند
، نبودن همین صمیمیت و صافی و صداقت است در آثار نویسندگان و شاعران . مردم
تهران حرف طنز آلود بسیار زیبایی دارند ، می گویند: بزرگترین ترفند صداقت داشتن
است. می توان قلم زنی کرد ، اما با زرنگ بازی نمی توان نویسنده ی مردم شد .
مردم در پی کودکانند در بزرگ سالان ، اگر بیابند بر چشم و سر می نهند ، وگرنه
به راه خود می روند
کودکانه زیستن در بزرگی نه فقط زیباست ، بلکه بسیار دشوار است . از زمانی که
خود را شناحته ام جز راستی پیشه نکرده ام و همیشه نیز مورد خشم قرار گرفته ام
از سوی دوست و دشمن . هر گاه زیبایی کودکانه را در بزرگان می بینم ، چنان به
وجد می آیم که ناگهان پرواز را پیشه می کنم و آبی زلال دریا ها را به اندیشه .
راستگویی را چنان دلداده می شوم که گویی دوباره زاده می شوم .
و یک کلمه با "آرمان" عزیز : نوشتن یک زن و شوهر در یک وبلاگ هیچ اشکالی ندارد
،؛ بلکه بر زیبایی با هم زیستن می افزاید. این کار از استقلال بانوی خانه ی
مهدی - نیمه ی دوم او - نکاسته . چنانکه می بینیم نویسنده ی داستان با شجاعت و
زیبایی خاصی قلم می زند چنان که در کمتر نوشته ای در روزگار ما دیده می شود. چه
اشکالی دارد که دو قمری هم خانه از یک ظرف بنوشند و بخورند؟
به نظر من این کار بیشتر به سود مریم است زیرا به هر حال مهدی شناخته شده تر
است و با این کار دارد می گوید : در این خانه هیچ چیز مال هیچ کس نیست ، و هر
چیز که هست مال همه است.
من به مریم و مهدی تبریک نیز می گویم که با دلنوشته هایشان هرچه بیشتر از
"سیاست" روزگار دور شده و به مردم نزدیکتر می شوند. زیرا نوع کار ، روی چگونگی
اندیشه تأثیر عمیقی دارد. به عبارتی دیگر کسانی که در خانه ی ادبیات می زیند ،
کمال همنشین تأثیری غریب بر جان و دلشان دارد. ادبیات هرچه بیشتر انسان را به
راستی به عشق ، به انسانیت نزدیک و نزدیکتر می کند و در نهایت به نقطه ای می
رساند که - نه اینکه تو نخواهی دروغ بگویی - بلکه دیگر نمی توانی دروغ
بگویی .ادبیات ِ راستین آدمی را با خلوص ، زیبایی ، عشق ، بزرگواری ، فداکاری و
بسیاری از خصلت های نیک انسانی آغشته می سازد . انسان را هرچه بیشتر از زشتی و
پلشتی دور می گرداند ، و او را زلال چشمه و سرآمد ِ خوشه های کِشته می سازد.
این چنین انسان هرگز ، به هیچ قیمتی خود فروشی و لجن نوشی پیشه نمی کند ، حتی
اگر بمیرد. او از شعله های فروزان زمان می گردد ، رحمان و سیمین و انوش و مرضیه
و شریف 1 دوران می گردد.
آرمان عزیز
هیچ اجباری وجود ندارد که شما رمز ورود وبلاگتان را در اینجا وارد کنید. این به اختیار شماست. شما میتوانید در سه امکانی که وجود دارد نام را انتخاب کنید و فقط یک نام بنویسید و میتوانید ناشناس را انتخاب کنید و یا آنکه اگر هم خواستید آدرس وبلاگ یا ایمیلتان را بنویسید
خانم سطوت تصمیم گرفته است که مطالبشان را در این وبلاگ منتشر کنند
ارسال یک نظر