بارها فکر کرده بودم اگر جای نسترن بودم چه میکردم؟ آیا چارهای جز شلیک داشتم؟ اگر میدانستم رها کردن او یعنی افتادن در چنگال ساواک و شکنجههای وحشتناک، بعد هم اعدام. آیا در شلیک لحظهای شک میکردم؟ شنیدم پس از این واقعه نسترن تا مدتی دچار بحران و افسردگی شده بود. میتوانستم تصور کنم که چهقدر این تصمیم ناگزیر برایش دشوار بوده. حمید اشرف گفته بود این سختترین کاری است که رفیقی در حق رفیق زخمیاش میتواند بکند. حالا حسین در چنین شرایطی قرار میگرفت. دلم برای او بیش از خودم ميسوخت. با روحیهای که از او میشناختم، میدانستم چنین تصمیمی تا چه حد او را خرد خواهد کرد. اینچنین مرگی را هرگز تصور نمیکردم
عکس نسترن آل آقا اسپیدکمر 1349
برگی از یک داستان (11)
برای عاشق شدن نمیشه تصمیم گرفت. عشق مثل آواری یکباره و آنجايي که اصلأ منتظرش نیستی روي سرت خراب میشه.
... مادر و برادرم در راهرو خانه بازی میکردند. از دور نگاهشان میکنم. مامان با دست مرا به سمت خودش میخواند. خیلی دلم میخواهد وارد بازیشان بشوم. به سمتشان میروم. "چرا راهرو اینقدر دراز است؟". پاهایم خستهاند. هرچه میروم نمیرسم...
ـ" تب داره مگه نمیبینی."
ـ" فکر نمیکنم. چته شیرین؟ سردته؟"
صدای نیما بود.
چادر را به دور خودم محکم پیچیده بودم. خیس عرق بودم. نیما دستش را روی پیشانیام گذاشت:
ـ" خونه همسایه چیزی خوردهايی؟
دهانم خشک بود. دلم پیچ می زد. بلند شدم. باید به دستشویی میرفتم:
ـ" هیچی."
ـ" نکنه تو هم از سیانور مسموم شدی؟"
اشاره نیما به اتفاقی بود که به تازگی برای رفیقی افتاده بود. از درز کپسول سیانور وارد دهانش شده و مسمومش کرده بود. خیلی شانس آورده بود. یک هفتهای طول کشیده بود تا او دوباره سر پا بایستد.
از یادآوری نیما دلم به شور افتاد. کپسول سیانور را تهران درست کرده بودم. مثل همیشه شیشه آمپول را از داروخانه خریدم. تکه بلند آنرا با چاقو بریدم، محتویات آنرا خالی کرده، سیانور را توي آن ریختم. سرش را با "مداد پاک کن" محکم بستم و رویش را لاک زدم. کپسول را مدتی تو آب گذاشتم تا خوب مطمئن بشوم منفذی به بیرون ندارد. به علت استفاده زياد گاهی پیش میآمد، که منفذی باز شده باعث مسمومیت شود. هر چند روز یکبار آنرا آزمایش کرده بودم. خیلی بعید بود که از لاک نشت کرده باشد.
مریضی احساس ضعف درونیام را دوچندان کرده بود. فکر میکردم هیچوقت خوب نميشم. به آشپزخانه رفتم. يك سر قاشق نمک را با آب قاطی کردم و سرکشیدم. از بعد از ظهر هر جور دوا و درمانی را که برای گرمازدگی و اسهال و استفراغ میدانستم، بکار گرفته بودم. هنوز آب از حلقم پایین نرفته، دلم بهم پیچید. صدای نیما از توي اتاق میآمد.
ـ" فردا سر قرار وضع شیرین را به رفقا بگو. شاید بتونند دکتری بفرستند."
دیده بودم که رفقای دکتر سازمان را چشمبسته از تیمی به تیم دیگر میبرند تا بیماران را مداوا کنند. کشته یا زخمی شدن رفقا در اثر شلیک اتفاقی گلوله و یا انفجار نارنجک، پیش آمده بود. دکترهای سازمان اکثرا موفق میشدند زخمیها را معالجه کنند. اما گاهی هم مجبور به مراجعه به درمانگاه یا دکترهای دیگر میشدیم. مثل مورد سعید پایان.
از صبا شنیدم که تعریف میکرد ضامن نارنجک سعید موقع در آوردن پیراهنش، به دگمه آن گیر میکند. ضامن کشیده شده نارنجک منفجر میشود. سعید از قسمت شکم و زیر شکم بشدت زخمی میشود. زخم آنچنان وسیع و خونریزی آنقدر شدید بود که از رفقا در خانه کاری بر نمیآمد. فرصتی هم برای خبر کردن دکترهای سازمان نبود. نسترن و دو رفیق دیگر مجبور میشوند سعید را به مطب دکتری در همان نزدیکی برسانند...
ـ" فکر نمیکنم تا فردا بتونیم صبر کنیم. مگه نمیبینی روپاش بند نیست."
حسین جوش میزد. اما نیما راه دستش نبود ما را به بیمارستان بفرستد. از حرکت آنموقع شب نگران بودم. هر حرکت اضافی یعنی خطری برای همه. نگران حال خودم هم بودم. با پایین افتادن فشارم خطر بیهوشی برایم وجود داشت. وقتی شانزده ساله بودم قرار بود لوزهام را عمل کنند. دکتر گفته بود شب قبل از عمل غذا نخورم. از دلهره جراحی نهار هم نخورده بودم. صبح روز عمل وقتی پرستار خواست خونم را بگیرد، از حال رفتم. یکبار هم وقتی تو تریای دانشگاه کار میکردم، لیوانی شکست و دستم را عمیق برید. فشارم پایین افتاد و بیهوش شدم.
ـ" خطرناکه .. الان ساعت یک و نیمه. اگه تو راه گشتی جلوتونو بگیره چی میگین؟"
نیما حق داشت. حتی حسین هم میدانست که حرکت آن وقت شب آنطور که تصور میکرد، بیخطر نیست. همه چیز ما غیر عادی بود. هر حادثهای میتوانست به فاجعه منجر بشود. کافی بود به گشتی برخورد بکنیم یا پاسبانی بما مشکوک بشود. حتی نمیتوانستیم آدرس خانهمان را بدهیم.
حسین موضوع را خیلی طبیعی میدید.
ـ"میگم زنم مریضه، داریم میریم مریضخونه. اینهمه آدم، شبها اینطرف و اونطرف میرن. "
رمق شرکت تو گفتوگوشان را نداشتم. دلم نمیخواست به خاطر من اتفاقی برای تیم بیافتد. احساسی دوگانه داشتم. "اگر بیهوش میشدم چطوری میخواستند منو به جایی برسونند؟"
نیما در فکر بود. به دستشویی رفتم تا آب نمکی را که سرکشیده بودم برگردانم، درد سر معدهام پيچيد. مستأصل کنار توالت نشستم.
صدای نیما را شنیدم که گفت:
ـ"کمرت را باز کن. با خودت فقط سیانور بردار."
آمدم با تصمیمش مخالفت کنم، اما حسین سریعتر از من موتور را برای رفتن آماده کرده بود.
ـ" همین نزدیکی درمانگاهی هست. میریم همانجا."
بدون اسلحه احساس میکردم كه لخت هستم. بيست و چهار ساعته اسلحه به کمرم بود. جزیی از بدنم شده بود. تنها وقت ورزش یا دیدار با همسایهها بازش میکردم. از حرکت بدون اسلحه ميترسيدم. اگر اتفاقی میافتاد تنها راه، مرگ با سیانور بود. همان چیزی که از آن میترسیدم. دلم نمیخواست مجبور بشوم خودم، به زندگیام پایان بدهم.
غرش موتور، سکوت شب را شکست. هوا گرم بود، اما وقتی روی موتور نشستم و باد شبانه به تنم خورد، سرما بدنم را لرزاند. خودم را تو چادرم پیچیدم. سعی کردم پشت شانههای حسین تا آنجا که ممکن بود کوچک شوم.
ـ" شیرین منو محکم بگیر. میافتیها"
آنقدرها هم که فکر میکردم خیابانها خلوت نبودند. مردی پیاده، موتوری در حرکت، تاکسی پشت چراغ قرمز، کامیونی در حال خالی کردن بار. دلگرم شدم.
درمانگاه، ساختمان یک طبقهای بود که درش از توي حیاط باز میشد. حسین موتور را جلوی در نگهداشت. کسی پشت ميز اتاق جلويي نشسته بود و در حال چرت زدن بود. حسین دستش را پشت کمرم گذاشت.
ـ" آقا جان حال زنم بده، کجا ببرمش... دکتر هست...؟"
در درمانگاه به راهرویی باریک با دیوارهایی آبی رنگ باز میشد. چراغ مهتابی کم سویی راهرو را روشن میکرد. يك زن با بچه توي بغل، پاها را روی صندلی دراز کرده بود، مردی هم سمت دیگر روی صندلی فلزی کنار دیوار نشسته بود. با وارد شدن ما هر دو، سر از دیوار برداشته نگاهمان کردند. روی اولین صندلی نشستم. سرمای صندلی به جانم افتاد. حسین مرا گذاشت و به سمت اتاقی رفت که چراغش روشن بود. بچه تو بغل زن غلت زد و ناله کرد. پرسیدم:
ـ" خواهر خدا بد نده، بچه چشه؟ "
ـ" اسهال شدید داره. "
بوی الکل حالم را بههم زد. دلم دوباره پیچ زد.
ـ" ... دستشویی کجاست؟"
هر لحظه که فکر میکردم حالم بهتر شده، بلافاصله التهاب معدهام خبر میداد که هنوز خوب نشدهام. " پس این همه ورزشی که کرده بودم کجا رفته بود!" فکر میکردم بدن سالمی دارم. با یک مریضی مختصر کلهپا شده بودم.
حسین دم دستشویی منتظرم بود.
ـ" کجا رفتی؟! نگران شدم!"
مرا به سمت اتاقی برد. دوتا تخت توي اتاق بود که با پرده از هم جدا میشدند. روی یکی زن حاملهاي خوابیده بود. پرستار اشاره کرد تا روی تخت دیگر دراز بکشم.
حسین مهلت نمیداد. وضع من را از خودم بهتر براشان میگفت.
پرستار گوشی گذاشت و نبضم را گرفت.
ـ" کجات درد میکنه؟...حامله که نیستی؟ اوه نبضت که خیلی ضعیفه؟"
رو کرد به حسین و گفت:
" چرا اینقدر دیر آوردیش؟"
منتظر جواب حسین نشد. ادامه داد:
ـ" اینکه داره از دست میرد.... باید سرم بهش وصل کنیم."
پرستار سوزنی آورد و در بازویم فرو کرد. رگ دستم را به سختی میشد یافت. پایین افتادن فشار، پیدا کردن رگ را باز هم سختتر کرده بود. سوزن را همينطوري زیر پوست میچرخاند. فایدهای نداشت. از این سوزن سوزن شدن حالم بدتر شد. چشمانم سیاهي رفت. عرق سردی روی پیشانیام نشست. داغ شده بودم. قلبم تند میزد. پرستار دست چپ را ول کرد و دست راستم را گرفت. رگم را پیدا نمیکرد. احساس خفگی داشتم. دیگر چیزی نفهمیدم.
با بوی بدی بخود آمدم. کسی به صورتم میزد.
ـ" اوا ! چرا اینطوری شدی دختر جان.. هی . هی..؟"
ـ" شیرین .. شیرین. صدام رو میشنوی؟"
صدای نگران حسین بود. چه پیش آمده بود؟.. همان که فکر می کردم؟!
ار ترس دوباره بیهوش شدن دست حسین را گرفتم. بلند شده نشتسم. حالت استفراغ داشتم. سرم گیج رفت. پرستار لگنی دستم داد و بهسرعت از اتاق بیرون رفت. دهانم بد مزه بود. حسین نزدیکتر آمد گفت:
ـ" ..نترس. نترس! رفت دکتر رو صدا کنه."
باز چشمم سیاهي رفت. نفسم بالا نمی آمد. آرام گفتم:
ـ" حسین! "
دستم را محکم گرفت و سرش را جلو آورد. بریده بریده و با بغض گفتم:
ـ" اگر اتفاقی افتاد..، اگه بیهوش بودم... منو همینطوری ولم نکن.. "
دستم میلرزید. سرم را به گوشش نزدیک کردم: "شک نکن،.. بزن... شنیدی؟"
حسین چیری نگفت. مکثی کرد و دستم را محکم فشرد.
صحنة مرگ سعید جلو چشمم بود. پزشک وقتی شکم پاره شده سعید را دیده بود، متوجه غیرعادی بودن اوضاع شده بود و از درمان سر باز زده و داد و فریاد راه انداخته بود. صبا با عصبانیت می گفت:
ـ" نامرد! نسترن او را تهدید کرد اما فایدهای نداشت. او میدانست که رفقا به او شلیک نخواهند کرد. وضعیت خطرناکی پیش آمده بود. از یک طرف سعید بیهوش روی تخت افتاده بود، ار طرف دیگر دکتر با سر و صدایش همه مطب را خبر کرده بود. باید تصمیم می گرفتند. چگونه باید سعید را به مطب دیگری میرساندند؟ با آن وضعی که داشت، او را کجا میتوانستند ببرند؟. به همان حال بی دفاع هم نمیشد او را آنجا رها کرد. نسترن تصمیم گرفت و با شلیک تیری به سعید کار را تمام کرد...
بارها فکر کرده بودم اگر جای نسترن بودم چه میکردم؟ آیا چارهای جز شلیک داشتم؟ اگر میدانستم رها کردن او یعنی افتادن در چنگال ساواک و شکنجههای وحشتناک، بعد هم اعدام. آیا در شلیک لحظهای شک میکردم؟ شنیدم پس از این واقعه نسترن تا مدتی دچار بحران و افسردگی شده بود. میتوانستم تصور کنم که چهقدر این تصمیم ناگزیر برایش دشوار بوده. حمید اشرف گفته بود این سختترین کاری است که رفیقی در حق رفیق زخمیاش میتواند بکند. حالا حسین در چنین شرایطی قرار میگرفت. دلم برای او بیش از خودم ميسوخت. با روحیهای که از او میشناختم، میدانستم چنین تصمیمی تا چه حد او را خرد خواهد کرد. اینچنین مرگی را هرگز تصور نمیکردم.
چشمم بسته بود حسین را نمیدیدم اما میتوانستم تصور کنم که چه حالی دارد. دلم برای خودمان ميسوخت. اشک از گوشه چشمم سرازیر شد. حسین حالم را می فهمید. با انگشتش اشک را از گوشه چشمم گرفت.
صدای مردانهای به من نزدیک شد.
ـ" هر دو دستش را امتحان کردی؟ "
سوزنی گرفت و آنرا عمیقتر زیر پوستم چرخاند. دیگر دستم نبود که درد میکرد. درد در عمق وجودم بود. دندان در لب فروبرده بودم. دستم را انچنان محکم مشت کرده بودم، که ناخنهایم در گوشت فرو میرفتند. فریادم را فرو میدادم به امید اینکه شاید از این جستجو دکتر رگی پیدا کند.
یکباره سوزن را از آرنجم در آورد و با یک حرکت سریع آنرا روی دستم میان انگشتانم فرو کرد. همزمان صدایی "قرچ" آمد و مایع گرمی زیر پوستم لغزید.
حسین با خوشحالی و هیجان گفت:
ـ".. شیرین وصل شد.. سرم وصل شد.
آرامشی همراه با رخوت بهم دست داد. مثل اینکه همه یکباره از اتاق خارج شده بودند. حسین دستش را روی پیشانیام گذاشت و گفت:
"ـ... من...."
چیزی گفت که نشنیدم.
وقتی بیدار شدم، جلو تختم پردهای کشیدهبودند. بیرون را نمیدیدم. ساعت روبهرو دهدقیقه به شش را نشان میداد. هنوز احساس ضعف میکردم اما از آن حالتهای دلآشوبی و درد معده خبری نبود. شیشه سرم را میدیدم که تقریبا تمام شدهبود.
حسین پهلوی تخت روی صندلی نشسته بود. سرش را به دیوار تکیهداده و چشمانش بسته بود. فرصتی بود تا به چهرهاش خوب نگاه كنم. صورتش آرامشی داشت. دلم نمیآمد صدایش کنم. چهقدر دیشب خودم را با خیال راحت به دستش سپرده بودم. مطمئن بودم که هر کاری از دستش بر بياد برايم انجام ميدهد. بودنش در کنارم آرامش و اطمینانی به من میداد. "این پسر چه جایی در وجودم داشت؟"
از این فکر تنم داغ شد و قلبم به تپش افتاد. آنقدر بلند که صدایش را خودم میشنیدم. "زیادتر از آن که فکر میکردم، به درونم نفوذ کرده بود. این چه حسی بود که به او داشتم." هنوز درست نمیدانستم. شاید هم انتظارش را نداشتم. اما میفهمیدم احساسی را که به او داشتم در مسیری میرفت که کنترلش از دستم خارج بود. از این افکار آنچنان داغ شده بودم که نمیتوانستم در همان حالت روی تخت بمانم. با اولین تکانی که خوردم حسین چشمانش را باز کرد.
ـ"چی شده؟"
سعی کردم نگاهش نکنم. میترسیدم به آنچه فکر کردهام پی ببرد.
ـ" سرم تمام شده. پرستار رو صدا کن اینو از دستم دربیاره."
نمیتوانستم چیزی را از او پنهانکنم. نگران پرسید:
ـ" چیه؟ حالت خوش نیست؟"
باید حرف را عوض میکردم.
ـ" نه، خوبم .دیشب پرستار چی گفت؟ ازت اینجا چی خواستند؟"
از درمانگاه با کیسهای دارو راهی خانه شدیم. همسایه ما را دید و حالم را پرسید. قبل از اینکه جوابی بدهم گفت:
ـ" انشالله مبارکس، دیگه وقتش بودس. مواظب خودت باش. زیاد بلند و کوتاه نشیها."
حسین از من جدا شد و جلوجلو رفت. همسایه سرش را جلو آورد. نزدیک گوشم. طوری که حسین نشنود.
ـ" حالا وقتشس خودتو برای شورت لوس کنی."
شب قبل که ما نبودیم، نیما تمام شب را بیدار ماندهبود. حالا باید یکی از آن دوتا نگهبانی میدادند و دیگری میخوابید و بعد دوباره عوض میکردند. بدن ناتوانم را به خواب سپردم. یکبار که بیدار شدم، نیما خواب بود و حسین نگهبانی میداد. معدهام مالش میرفت. احساس گرسنگی داشتم اما توان بلند شدن نداشتم. "ای کاش کسی برایم لیوانی چای یا بشقابی غذا میآورد."
حرفهای روز قبل حسین در ذهنم دور میزد. پری و علاقهاش به عبدالله. عبدالله را نمیشناختم. احساسی به او نداشتم. نه خوب، نه بد. اما هنوز نمیتوانستم قبول کنم که او را کشته باشند.
کشتن یک رفیق !! نمی توانستم شلیک به آدمی آشنا و بیگناه را به خاطر روابط عاشقانه، تصور کنم. نمیدانم در کدام شرایط آدم می تواند به چنین کاری دست بزند. میتوانستم مثلا در درگیری با پلیس تیری بیاندازم. تیری در دفاع از خود و یا برای فرار از درگیری، ولی برای اینکه آدم بتواند کسی را بکشد، آن هم با قصد قبلی، توانایی خاصی لازم بود. من آنرا نداشتم. آیا این یک ضعف بود؟
حسین معتقد بود:" نه، ضعف نیست. چرا باید به کشتن کسی حتی دشمن عادت کرد؟"
"کاش صبا اینجا بود". برایش میتوانستم از احساسم بگویم. حتما مرا میفهمید. قلبم دوباره به تپش افتاده بود. وقتی به سازمان آمدم، دیوار آهنینی دور خود کشیده بودم. دیواری که نه خودم بتوانم از آن خارج شوم و نه دیگران بتوانند از آن عبور کنند و جلوتر بیایند. نمیدانم چه بلایی سر این دیوار آمده بود! "اگر کسی متوجه این احساسم بشود؟" از فکر بر ملا شدن آن لرزشی از ترس تمام وجودم را فرا گرفت. "نه نباید کسی چیزی از آن میفهمید. هیچکس. هیچکس.. حتی حسین ..."
وقتی دوباره چشم بازکردم شب شده بود. صدای صحبت میآمد. "آیا همه اینها را در خواب میدیدم." بلند شده به اتاق دیگر رفتم. نقی آمده بود. با حسین و نیما مشغول صحبت بود. " چرا مرا بیدار نکرده بودند!؟ چه میگفتند؟ آیا نقی برایمان توضیحی داشت؟ آیا رفقا جرات طرح ماجرای عبدالله را داشتند؟"
ـ" رفیق نقی شما کی آمدید؟"
ـ"دوساعتی میشه. گفتند ناخوشی صدات نکردند."
سفره شام پهن بود. مثل اینکه همه خورده بودند چرا که عقب نشسته بودند. نقی با خودش کتابهایی آورده بود. از میان آنها" نبرد با دیکتاتوری شاه" را شناختم.
حسین سفره را به سمت من کشید:
ـ" میخوری؟"
اشتها نداشتم اما دلم مالش میرفت.
نقی به کتابها اشاره میکرد:
ـ"اینها را بخوانید. باز هم کتابهای دیگری هست که از تیمهای دیگر برایتان میآورم."
نیما کتابها را ورق میزد.
حسین جلوی من لیوان بزرگی چای گذاشت. از پشت لیوان دیده میشد که تا نیمه از شکر پر بود. آنرا سر کشیدم، حس کردم تمام ذراتش وارد خونم شد اما هم زمان معدهام درد شدیدی گرفت. چای شیرین داغ حالم را کمی جا آورد. حسین که دید با ولع آنرا مینوشم، چای دوم را ریخت.
ـ"... تیم شما از آن تیمهاییست که با هدف و با طرح سوالات مشخص کتاب میخونه. به همین دلیل هم مطالعات جمعیتان ثمربخش بوده. اینها را بخوانید، باهم بحث میکنیم. در تیمهای دیگر هم کم و بیش بحث های خوبی شروع شده. سازمان تصمیم دارد که در هر تیم رفیقی را که تسلط بیشتری روی مسائل تئوریک داره، جا بده. تعداد این رفقا زیاد نیست. شاید مجبور باشیم که آنها را در میان تیمها بچرخانیم.... با برنامه دوباره باید سازمان را سرپا بیاریم..."
همانطور که نیما پیش بینی کردهبود، زبان نقی تغییر کردهبود. طور دیگری حرف میزد. باور نمیکردم که این همان نقی است که دفعه قبل با ما دعوا کردهبود، ما را از اخراج ترساندهبود. از اینکه پیشبینی نیما درست از آب درآمده بود، خوشحال نبودم. درست بودن حرفهای او به معنی قبول ضعف رهبری بود.
این رهبری آن اعتماد و امنیتی را که نیاز داشتم به من نمیداد. بعد از شنیدن خبر اعدام عبدالله، رهبری باز هم بیشتر در نظرم شکسته بود. آن احترام، آن حس ستایشگرانه را نسبت به آنها از دست دادهبودم. در رهبری کسانی باید جای میگرفتند که میتوانستم به آنها اتکا کنم، باور کنم که امنیت مرا تامین میکنند. همیشه باور داشتم که آنها بهتر از من میاندیشند و تصمیم میگیرند. اما حالا..
نقی با نیما بحثی را شروع کرده بود که من چندان به آن توجهی نداشتم. يعني حواسم را نمیتوانستم جمع کنم. حسین داشت کتاب جزنی را ورق میزد. دلم میخواست بدجنسی کنم و از نقی بپرسم: "خوب رفیق چی شد که نظرت را عوض کردی!! همین چند روزه به این ایدهها رسیدی؟!" از او عصبانی بودم. حرصی داشتم. در کلهام حرفهای زیادی بود که میرفتند و میآمدند. منظم نبودند. از جایی به جایی دیگر میپریدند. هر بار که میخواستم روی بحثی متمرکز شوم، چهره عبدالله در کنارم در اتوبوس ظاهر میشد.
یکباره نقی رو کرد به من و گفت:
ـ" رفیق شیرین حالت بهتره؟"
ـ" چیزی نیست. دارم خوب میشم"
ـ" در این چند وقته چه کتابهایی خوندی، کدام بحث ها را داشتید. تعریف کن؟"
هرچی فکر کردم هیچ بحثی را بیاد نیاوردم. مطالعات ما تعطیل شده بود. اما قبلش با نیما چه خوانده بودم؟ ذهنم خالی بود. مثل اینکه افکارم را به همراه مواد درون معدهام استفراغ کرده بودم. ذهنم تنها به عبدالله و پری مشغول بود.
ـ" این دو روزه مریض بودم. در بحثی شرکت نداشتم."
ـ" خوب از قبلش بگو ؟"
چرا به من بند کرده بود. نکند از زبان درازم باخبر بود یا اینکه مرا از همه سادهتر گیر آورده بود؟ آیا میتوانستم حرفهای نزده دیگران را به زبان بياورم!!
نیما به دادم رسید.
ـ"کتاب رژه دبره را خواندیم، در باره کودتای 28 مرداد و شرایط عینی انقلاب صحبت کردیم..."
برعکس دفعه قبل اینبار نقی با تیم فعال ما مواجه نبود. با گوشه سبیلش بازی میکرد. نیما با احتیاط حرف میزد. نقی متوجه بود. حسین هم فهمید که اوضاع خیط است:
ـ "همان بحثهای قبلی را ادامه دادیم و به شرایط عنی انقلاب رسیدم. حالا کتاب بیژن را میخوانیم . بعدش میتونیم بیشتر صحبت کنیم..."
"صحبت کنیم.." در باره چی؟ آیا میتوانستیم کتاب بیژن جزنی را دست بگیریم، به بحث و گفتگو در باره مسائل سیاسی مشغول شویم و فراموش کنیم که چه بلایی سر عبدالله آمده؟ آیا همه چیز به همین سادگی شامل مرور زمان میشد؟ یا اینکه زهر این اعدام تا آخر عمر با ما میماند؟ آیا بعد از این اتفاق کسی جرات عاشق شدن در سازمان پیدا میکرد...؟
ـ" شیرین! میدونی لیست کتابها کجاست؟
سوال حسین مرا از افکارم بیرون کشید. افکارم رشتههای گسستهای بودند که فاصلههای میانشان خالی بود. لیست را که به دستش میدادم، با نگاهش به من فهماند که نگرانم است. میفهمید که پا بر زمین ندارم، در خلایی از احساسات گوناگون شناورم. نگاهش حسی را که به او داشتم یادآوری کرد. از فاش شدن رازم ترس بر دلم افتاد.
حسین موضوعی پیدا کرده بود تا فضای سکوت را پر کند. لیست کتابها را به نقی نشان میداد و چیزهایی از او میپرسید. حرفهایی میزد، حرفهای الکی. میخواست فضا را تغییر دهد، حرف را منحرف کند. از کوششی که برای پر کردن فضای خالی گفتگو میکرد، ممنون بودم. ناآرام تر از آن بودم که بتوانم در این میان کاری انجام دهم. نیما نه حرفی میزد و نه به حرفی گوش میداد. در فکر خود غرق بود.
در لحن صدای ما چیزی بود که نقی آنرا میگرفت. حرفی داشتیم که نمیزدیم.
دوباره نقی خودش صحبت را بدست گرفت. آهنگ صدایش خیلی آرام و مهربان بود. اگر یک ماه پیش با همین شیوه در بحث شرکت میکرد، چقدر میتوانستم برایش حرف داشته باشم. اما حالا تنها سوالی که در ذهن داشتم، علت مرگ عبدالله بود. هر کجا میچرخیدم دوباره به این سوال باز میگشتم. هر وقت دوباره به یادش میافتادم، مثل کابوسی بود. در ته دل قانع نشده بودم که چرا نمیتوانیم صریح و واضح سوال کنیم و نقی را به جواب وادار نماییم. در جامعه باید جلو دهانمان را میگرفتیم، اینجا هم باید حرف دلمان را نمیزدیم.
ـ"رفیق شیرین تو هم در این بحثها شرکت داشتی؟"
درد معدهام بعد از خوردن دو لیوان بزرگ چای بیشتر شده بود. دهان باز کردم تا چیزی بگویم. میخواستم بگویم پس چرا شما مرتبه قبل با بحثهای ما آنقدر تند برخورد کردید. با صدایی لرزان، مثل اینکه از ته چاه در میآمد گفتم:
ـ" رفیق نقی این درسته که سازمان عبدالله رو زده؟"
نفهمیدم که چرا این جمله از دهانم بیرون آمد. اصلا قصد گفتنش را نداشتم. زبانم از من اطاعت نمیکرد. مثل همیشه.
توی چشمهای نقی نگاه میکردم که این جمله از دهانم خارج شد. حسین و نیما نیمه خیز شدند. دیگر راه بازگشت نبود. نقی تکان مختصری خورد، اصلا انتظار نداشت این موضوع را وسط آن بحث و در آن فضای دوستانه مطرح کنم.
"چرا نباید میگفتم."....
مریم سطوت
عکس نسترن آل آقا اسپیدکمر 1349
برگی از یک داستان (11)
برای عاشق شدن نمیشه تصمیم گرفت. عشق مثل آواری یکباره و آنجايي که اصلأ منتظرش نیستی روي سرت خراب میشه.
... مادر و برادرم در راهرو خانه بازی میکردند. از دور نگاهشان میکنم. مامان با دست مرا به سمت خودش میخواند. خیلی دلم میخواهد وارد بازیشان بشوم. به سمتشان میروم. "چرا راهرو اینقدر دراز است؟". پاهایم خستهاند. هرچه میروم نمیرسم...
ـ" تب داره مگه نمیبینی."
ـ" فکر نمیکنم. چته شیرین؟ سردته؟"
صدای نیما بود.
چادر را به دور خودم محکم پیچیده بودم. خیس عرق بودم. نیما دستش را روی پیشانیام گذاشت:
ـ" خونه همسایه چیزی خوردهايی؟
دهانم خشک بود. دلم پیچ می زد. بلند شدم. باید به دستشویی میرفتم:
ـ" هیچی."
ـ" نکنه تو هم از سیانور مسموم شدی؟"
اشاره نیما به اتفاقی بود که به تازگی برای رفیقی افتاده بود. از درز کپسول سیانور وارد دهانش شده و مسمومش کرده بود. خیلی شانس آورده بود. یک هفتهای طول کشیده بود تا او دوباره سر پا بایستد.
از یادآوری نیما دلم به شور افتاد. کپسول سیانور را تهران درست کرده بودم. مثل همیشه شیشه آمپول را از داروخانه خریدم. تکه بلند آنرا با چاقو بریدم، محتویات آنرا خالی کرده، سیانور را توي آن ریختم. سرش را با "مداد پاک کن" محکم بستم و رویش را لاک زدم. کپسول را مدتی تو آب گذاشتم تا خوب مطمئن بشوم منفذی به بیرون ندارد. به علت استفاده زياد گاهی پیش میآمد، که منفذی باز شده باعث مسمومیت شود. هر چند روز یکبار آنرا آزمایش کرده بودم. خیلی بعید بود که از لاک نشت کرده باشد.
مریضی احساس ضعف درونیام را دوچندان کرده بود. فکر میکردم هیچوقت خوب نميشم. به آشپزخانه رفتم. يك سر قاشق نمک را با آب قاطی کردم و سرکشیدم. از بعد از ظهر هر جور دوا و درمانی را که برای گرمازدگی و اسهال و استفراغ میدانستم، بکار گرفته بودم. هنوز آب از حلقم پایین نرفته، دلم بهم پیچید. صدای نیما از توي اتاق میآمد.
ـ" فردا سر قرار وضع شیرین را به رفقا بگو. شاید بتونند دکتری بفرستند."
دیده بودم که رفقای دکتر سازمان را چشمبسته از تیمی به تیم دیگر میبرند تا بیماران را مداوا کنند. کشته یا زخمی شدن رفقا در اثر شلیک اتفاقی گلوله و یا انفجار نارنجک، پیش آمده بود. دکترهای سازمان اکثرا موفق میشدند زخمیها را معالجه کنند. اما گاهی هم مجبور به مراجعه به درمانگاه یا دکترهای دیگر میشدیم. مثل مورد سعید پایان.
از صبا شنیدم که تعریف میکرد ضامن نارنجک سعید موقع در آوردن پیراهنش، به دگمه آن گیر میکند. ضامن کشیده شده نارنجک منفجر میشود. سعید از قسمت شکم و زیر شکم بشدت زخمی میشود. زخم آنچنان وسیع و خونریزی آنقدر شدید بود که از رفقا در خانه کاری بر نمیآمد. فرصتی هم برای خبر کردن دکترهای سازمان نبود. نسترن و دو رفیق دیگر مجبور میشوند سعید را به مطب دکتری در همان نزدیکی برسانند...
ـ" فکر نمیکنم تا فردا بتونیم صبر کنیم. مگه نمیبینی روپاش بند نیست."
حسین جوش میزد. اما نیما راه دستش نبود ما را به بیمارستان بفرستد. از حرکت آنموقع شب نگران بودم. هر حرکت اضافی یعنی خطری برای همه. نگران حال خودم هم بودم. با پایین افتادن فشارم خطر بیهوشی برایم وجود داشت. وقتی شانزده ساله بودم قرار بود لوزهام را عمل کنند. دکتر گفته بود شب قبل از عمل غذا نخورم. از دلهره جراحی نهار هم نخورده بودم. صبح روز عمل وقتی پرستار خواست خونم را بگیرد، از حال رفتم. یکبار هم وقتی تو تریای دانشگاه کار میکردم، لیوانی شکست و دستم را عمیق برید. فشارم پایین افتاد و بیهوش شدم.
ـ" خطرناکه .. الان ساعت یک و نیمه. اگه تو راه گشتی جلوتونو بگیره چی میگین؟"
نیما حق داشت. حتی حسین هم میدانست که حرکت آن وقت شب آنطور که تصور میکرد، بیخطر نیست. همه چیز ما غیر عادی بود. هر حادثهای میتوانست به فاجعه منجر بشود. کافی بود به گشتی برخورد بکنیم یا پاسبانی بما مشکوک بشود. حتی نمیتوانستیم آدرس خانهمان را بدهیم.
حسین موضوع را خیلی طبیعی میدید.
ـ"میگم زنم مریضه، داریم میریم مریضخونه. اینهمه آدم، شبها اینطرف و اونطرف میرن. "
رمق شرکت تو گفتوگوشان را نداشتم. دلم نمیخواست به خاطر من اتفاقی برای تیم بیافتد. احساسی دوگانه داشتم. "اگر بیهوش میشدم چطوری میخواستند منو به جایی برسونند؟"
نیما در فکر بود. به دستشویی رفتم تا آب نمکی را که سرکشیده بودم برگردانم، درد سر معدهام پيچيد. مستأصل کنار توالت نشستم.
صدای نیما را شنیدم که گفت:
ـ"کمرت را باز کن. با خودت فقط سیانور بردار."
آمدم با تصمیمش مخالفت کنم، اما حسین سریعتر از من موتور را برای رفتن آماده کرده بود.
ـ" همین نزدیکی درمانگاهی هست. میریم همانجا."
بدون اسلحه احساس میکردم كه لخت هستم. بيست و چهار ساعته اسلحه به کمرم بود. جزیی از بدنم شده بود. تنها وقت ورزش یا دیدار با همسایهها بازش میکردم. از حرکت بدون اسلحه ميترسيدم. اگر اتفاقی میافتاد تنها راه، مرگ با سیانور بود. همان چیزی که از آن میترسیدم. دلم نمیخواست مجبور بشوم خودم، به زندگیام پایان بدهم.
غرش موتور، سکوت شب را شکست. هوا گرم بود، اما وقتی روی موتور نشستم و باد شبانه به تنم خورد، سرما بدنم را لرزاند. خودم را تو چادرم پیچیدم. سعی کردم پشت شانههای حسین تا آنجا که ممکن بود کوچک شوم.
ـ" شیرین منو محکم بگیر. میافتیها"
آنقدرها هم که فکر میکردم خیابانها خلوت نبودند. مردی پیاده، موتوری در حرکت، تاکسی پشت چراغ قرمز، کامیونی در حال خالی کردن بار. دلگرم شدم.
درمانگاه، ساختمان یک طبقهای بود که درش از توي حیاط باز میشد. حسین موتور را جلوی در نگهداشت. کسی پشت ميز اتاق جلويي نشسته بود و در حال چرت زدن بود. حسین دستش را پشت کمرم گذاشت.
ـ" آقا جان حال زنم بده، کجا ببرمش... دکتر هست...؟"
در درمانگاه به راهرویی باریک با دیوارهایی آبی رنگ باز میشد. چراغ مهتابی کم سویی راهرو را روشن میکرد. يك زن با بچه توي بغل، پاها را روی صندلی دراز کرده بود، مردی هم سمت دیگر روی صندلی فلزی کنار دیوار نشسته بود. با وارد شدن ما هر دو، سر از دیوار برداشته نگاهمان کردند. روی اولین صندلی نشستم. سرمای صندلی به جانم افتاد. حسین مرا گذاشت و به سمت اتاقی رفت که چراغش روشن بود. بچه تو بغل زن غلت زد و ناله کرد. پرسیدم:
ـ" خواهر خدا بد نده، بچه چشه؟ "
ـ" اسهال شدید داره. "
بوی الکل حالم را بههم زد. دلم دوباره پیچ زد.
ـ" ... دستشویی کجاست؟"
هر لحظه که فکر میکردم حالم بهتر شده، بلافاصله التهاب معدهام خبر میداد که هنوز خوب نشدهام. " پس این همه ورزشی که کرده بودم کجا رفته بود!" فکر میکردم بدن سالمی دارم. با یک مریضی مختصر کلهپا شده بودم.
حسین دم دستشویی منتظرم بود.
ـ" کجا رفتی؟! نگران شدم!"
مرا به سمت اتاقی برد. دوتا تخت توي اتاق بود که با پرده از هم جدا میشدند. روی یکی زن حاملهاي خوابیده بود. پرستار اشاره کرد تا روی تخت دیگر دراز بکشم.
حسین مهلت نمیداد. وضع من را از خودم بهتر براشان میگفت.
پرستار گوشی گذاشت و نبضم را گرفت.
ـ" کجات درد میکنه؟...حامله که نیستی؟ اوه نبضت که خیلی ضعیفه؟"
رو کرد به حسین و گفت:
" چرا اینقدر دیر آوردیش؟"
منتظر جواب حسین نشد. ادامه داد:
ـ" اینکه داره از دست میرد.... باید سرم بهش وصل کنیم."
پرستار سوزنی آورد و در بازویم فرو کرد. رگ دستم را به سختی میشد یافت. پایین افتادن فشار، پیدا کردن رگ را باز هم سختتر کرده بود. سوزن را همينطوري زیر پوست میچرخاند. فایدهای نداشت. از این سوزن سوزن شدن حالم بدتر شد. چشمانم سیاهي رفت. عرق سردی روی پیشانیام نشست. داغ شده بودم. قلبم تند میزد. پرستار دست چپ را ول کرد و دست راستم را گرفت. رگم را پیدا نمیکرد. احساس خفگی داشتم. دیگر چیزی نفهمیدم.
با بوی بدی بخود آمدم. کسی به صورتم میزد.
ـ" اوا ! چرا اینطوری شدی دختر جان.. هی . هی..؟"
ـ" شیرین .. شیرین. صدام رو میشنوی؟"
صدای نگران حسین بود. چه پیش آمده بود؟.. همان که فکر می کردم؟!
ار ترس دوباره بیهوش شدن دست حسین را گرفتم. بلند شده نشتسم. حالت استفراغ داشتم. سرم گیج رفت. پرستار لگنی دستم داد و بهسرعت از اتاق بیرون رفت. دهانم بد مزه بود. حسین نزدیکتر آمد گفت:
ـ" ..نترس. نترس! رفت دکتر رو صدا کنه."
باز چشمم سیاهي رفت. نفسم بالا نمی آمد. آرام گفتم:
ـ" حسین! "
دستم را محکم گرفت و سرش را جلو آورد. بریده بریده و با بغض گفتم:
ـ" اگر اتفاقی افتاد..، اگه بیهوش بودم... منو همینطوری ولم نکن.. "
دستم میلرزید. سرم را به گوشش نزدیک کردم: "شک نکن،.. بزن... شنیدی؟"
حسین چیری نگفت. مکثی کرد و دستم را محکم فشرد.
صحنة مرگ سعید جلو چشمم بود. پزشک وقتی شکم پاره شده سعید را دیده بود، متوجه غیرعادی بودن اوضاع شده بود و از درمان سر باز زده و داد و فریاد راه انداخته بود. صبا با عصبانیت می گفت:
ـ" نامرد! نسترن او را تهدید کرد اما فایدهای نداشت. او میدانست که رفقا به او شلیک نخواهند کرد. وضعیت خطرناکی پیش آمده بود. از یک طرف سعید بیهوش روی تخت افتاده بود، ار طرف دیگر دکتر با سر و صدایش همه مطب را خبر کرده بود. باید تصمیم می گرفتند. چگونه باید سعید را به مطب دیگری میرساندند؟ با آن وضعی که داشت، او را کجا میتوانستند ببرند؟. به همان حال بی دفاع هم نمیشد او را آنجا رها کرد. نسترن تصمیم گرفت و با شلیک تیری به سعید کار را تمام کرد...
بارها فکر کرده بودم اگر جای نسترن بودم چه میکردم؟ آیا چارهای جز شلیک داشتم؟ اگر میدانستم رها کردن او یعنی افتادن در چنگال ساواک و شکنجههای وحشتناک، بعد هم اعدام. آیا در شلیک لحظهای شک میکردم؟ شنیدم پس از این واقعه نسترن تا مدتی دچار بحران و افسردگی شده بود. میتوانستم تصور کنم که چهقدر این تصمیم ناگزیر برایش دشوار بوده. حمید اشرف گفته بود این سختترین کاری است که رفیقی در حق رفیق زخمیاش میتواند بکند. حالا حسین در چنین شرایطی قرار میگرفت. دلم برای او بیش از خودم ميسوخت. با روحیهای که از او میشناختم، میدانستم چنین تصمیمی تا چه حد او را خرد خواهد کرد. اینچنین مرگی را هرگز تصور نمیکردم.
چشمم بسته بود حسین را نمیدیدم اما میتوانستم تصور کنم که چه حالی دارد. دلم برای خودمان ميسوخت. اشک از گوشه چشمم سرازیر شد. حسین حالم را می فهمید. با انگشتش اشک را از گوشه چشمم گرفت.
صدای مردانهای به من نزدیک شد.
ـ" هر دو دستش را امتحان کردی؟ "
سوزنی گرفت و آنرا عمیقتر زیر پوستم چرخاند. دیگر دستم نبود که درد میکرد. درد در عمق وجودم بود. دندان در لب فروبرده بودم. دستم را انچنان محکم مشت کرده بودم، که ناخنهایم در گوشت فرو میرفتند. فریادم را فرو میدادم به امید اینکه شاید از این جستجو دکتر رگی پیدا کند.
یکباره سوزن را از آرنجم در آورد و با یک حرکت سریع آنرا روی دستم میان انگشتانم فرو کرد. همزمان صدایی "قرچ" آمد و مایع گرمی زیر پوستم لغزید.
حسین با خوشحالی و هیجان گفت:
ـ".. شیرین وصل شد.. سرم وصل شد.
آرامشی همراه با رخوت بهم دست داد. مثل اینکه همه یکباره از اتاق خارج شده بودند. حسین دستش را روی پیشانیام گذاشت و گفت:
"ـ... من...."
چیزی گفت که نشنیدم.
وقتی بیدار شدم، جلو تختم پردهای کشیدهبودند. بیرون را نمیدیدم. ساعت روبهرو دهدقیقه به شش را نشان میداد. هنوز احساس ضعف میکردم اما از آن حالتهای دلآشوبی و درد معده خبری نبود. شیشه سرم را میدیدم که تقریبا تمام شدهبود.
حسین پهلوی تخت روی صندلی نشسته بود. سرش را به دیوار تکیهداده و چشمانش بسته بود. فرصتی بود تا به چهرهاش خوب نگاه كنم. صورتش آرامشی داشت. دلم نمیآمد صدایش کنم. چهقدر دیشب خودم را با خیال راحت به دستش سپرده بودم. مطمئن بودم که هر کاری از دستش بر بياد برايم انجام ميدهد. بودنش در کنارم آرامش و اطمینانی به من میداد. "این پسر چه جایی در وجودم داشت؟"
از این فکر تنم داغ شد و قلبم به تپش افتاد. آنقدر بلند که صدایش را خودم میشنیدم. "زیادتر از آن که فکر میکردم، به درونم نفوذ کرده بود. این چه حسی بود که به او داشتم." هنوز درست نمیدانستم. شاید هم انتظارش را نداشتم. اما میفهمیدم احساسی را که به او داشتم در مسیری میرفت که کنترلش از دستم خارج بود. از این افکار آنچنان داغ شده بودم که نمیتوانستم در همان حالت روی تخت بمانم. با اولین تکانی که خوردم حسین چشمانش را باز کرد.
ـ"چی شده؟"
سعی کردم نگاهش نکنم. میترسیدم به آنچه فکر کردهام پی ببرد.
ـ" سرم تمام شده. پرستار رو صدا کن اینو از دستم دربیاره."
نمیتوانستم چیزی را از او پنهانکنم. نگران پرسید:
ـ" چیه؟ حالت خوش نیست؟"
باید حرف را عوض میکردم.
ـ" نه، خوبم .دیشب پرستار چی گفت؟ ازت اینجا چی خواستند؟"
از درمانگاه با کیسهای دارو راهی خانه شدیم. همسایه ما را دید و حالم را پرسید. قبل از اینکه جوابی بدهم گفت:
ـ" انشالله مبارکس، دیگه وقتش بودس. مواظب خودت باش. زیاد بلند و کوتاه نشیها."
حسین از من جدا شد و جلوجلو رفت. همسایه سرش را جلو آورد. نزدیک گوشم. طوری که حسین نشنود.
ـ" حالا وقتشس خودتو برای شورت لوس کنی."
شب قبل که ما نبودیم، نیما تمام شب را بیدار ماندهبود. حالا باید یکی از آن دوتا نگهبانی میدادند و دیگری میخوابید و بعد دوباره عوض میکردند. بدن ناتوانم را به خواب سپردم. یکبار که بیدار شدم، نیما خواب بود و حسین نگهبانی میداد. معدهام مالش میرفت. احساس گرسنگی داشتم اما توان بلند شدن نداشتم. "ای کاش کسی برایم لیوانی چای یا بشقابی غذا میآورد."
حرفهای روز قبل حسین در ذهنم دور میزد. پری و علاقهاش به عبدالله. عبدالله را نمیشناختم. احساسی به او نداشتم. نه خوب، نه بد. اما هنوز نمیتوانستم قبول کنم که او را کشته باشند.
کشتن یک رفیق !! نمی توانستم شلیک به آدمی آشنا و بیگناه را به خاطر روابط عاشقانه، تصور کنم. نمیدانم در کدام شرایط آدم می تواند به چنین کاری دست بزند. میتوانستم مثلا در درگیری با پلیس تیری بیاندازم. تیری در دفاع از خود و یا برای فرار از درگیری، ولی برای اینکه آدم بتواند کسی را بکشد، آن هم با قصد قبلی، توانایی خاصی لازم بود. من آنرا نداشتم. آیا این یک ضعف بود؟
حسین معتقد بود:" نه، ضعف نیست. چرا باید به کشتن کسی حتی دشمن عادت کرد؟"
"کاش صبا اینجا بود". برایش میتوانستم از احساسم بگویم. حتما مرا میفهمید. قلبم دوباره به تپش افتاده بود. وقتی به سازمان آمدم، دیوار آهنینی دور خود کشیده بودم. دیواری که نه خودم بتوانم از آن خارج شوم و نه دیگران بتوانند از آن عبور کنند و جلوتر بیایند. نمیدانم چه بلایی سر این دیوار آمده بود! "اگر کسی متوجه این احساسم بشود؟" از فکر بر ملا شدن آن لرزشی از ترس تمام وجودم را فرا گرفت. "نه نباید کسی چیزی از آن میفهمید. هیچکس. هیچکس.. حتی حسین ..."
وقتی دوباره چشم بازکردم شب شده بود. صدای صحبت میآمد. "آیا همه اینها را در خواب میدیدم." بلند شده به اتاق دیگر رفتم. نقی آمده بود. با حسین و نیما مشغول صحبت بود. " چرا مرا بیدار نکرده بودند!؟ چه میگفتند؟ آیا نقی برایمان توضیحی داشت؟ آیا رفقا جرات طرح ماجرای عبدالله را داشتند؟"
ـ" رفیق نقی شما کی آمدید؟"
ـ"دوساعتی میشه. گفتند ناخوشی صدات نکردند."
سفره شام پهن بود. مثل اینکه همه خورده بودند چرا که عقب نشسته بودند. نقی با خودش کتابهایی آورده بود. از میان آنها" نبرد با دیکتاتوری شاه" را شناختم.
حسین سفره را به سمت من کشید:
ـ" میخوری؟"
اشتها نداشتم اما دلم مالش میرفت.
نقی به کتابها اشاره میکرد:
ـ"اینها را بخوانید. باز هم کتابهای دیگری هست که از تیمهای دیگر برایتان میآورم."
نیما کتابها را ورق میزد.
حسین جلوی من لیوان بزرگی چای گذاشت. از پشت لیوان دیده میشد که تا نیمه از شکر پر بود. آنرا سر کشیدم، حس کردم تمام ذراتش وارد خونم شد اما هم زمان معدهام درد شدیدی گرفت. چای شیرین داغ حالم را کمی جا آورد. حسین که دید با ولع آنرا مینوشم، چای دوم را ریخت.
ـ"... تیم شما از آن تیمهاییست که با هدف و با طرح سوالات مشخص کتاب میخونه. به همین دلیل هم مطالعات جمعیتان ثمربخش بوده. اینها را بخوانید، باهم بحث میکنیم. در تیمهای دیگر هم کم و بیش بحث های خوبی شروع شده. سازمان تصمیم دارد که در هر تیم رفیقی را که تسلط بیشتری روی مسائل تئوریک داره، جا بده. تعداد این رفقا زیاد نیست. شاید مجبور باشیم که آنها را در میان تیمها بچرخانیم.... با برنامه دوباره باید سازمان را سرپا بیاریم..."
همانطور که نیما پیش بینی کردهبود، زبان نقی تغییر کردهبود. طور دیگری حرف میزد. باور نمیکردم که این همان نقی است که دفعه قبل با ما دعوا کردهبود، ما را از اخراج ترساندهبود. از اینکه پیشبینی نیما درست از آب درآمده بود، خوشحال نبودم. درست بودن حرفهای او به معنی قبول ضعف رهبری بود.
این رهبری آن اعتماد و امنیتی را که نیاز داشتم به من نمیداد. بعد از شنیدن خبر اعدام عبدالله، رهبری باز هم بیشتر در نظرم شکسته بود. آن احترام، آن حس ستایشگرانه را نسبت به آنها از دست دادهبودم. در رهبری کسانی باید جای میگرفتند که میتوانستم به آنها اتکا کنم، باور کنم که امنیت مرا تامین میکنند. همیشه باور داشتم که آنها بهتر از من میاندیشند و تصمیم میگیرند. اما حالا..
نقی با نیما بحثی را شروع کرده بود که من چندان به آن توجهی نداشتم. يعني حواسم را نمیتوانستم جمع کنم. حسین داشت کتاب جزنی را ورق میزد. دلم میخواست بدجنسی کنم و از نقی بپرسم: "خوب رفیق چی شد که نظرت را عوض کردی!! همین چند روزه به این ایدهها رسیدی؟!" از او عصبانی بودم. حرصی داشتم. در کلهام حرفهای زیادی بود که میرفتند و میآمدند. منظم نبودند. از جایی به جایی دیگر میپریدند. هر بار که میخواستم روی بحثی متمرکز شوم، چهره عبدالله در کنارم در اتوبوس ظاهر میشد.
یکباره نقی رو کرد به من و گفت:
ـ" رفیق شیرین حالت بهتره؟"
ـ" چیزی نیست. دارم خوب میشم"
ـ" در این چند وقته چه کتابهایی خوندی، کدام بحث ها را داشتید. تعریف کن؟"
هرچی فکر کردم هیچ بحثی را بیاد نیاوردم. مطالعات ما تعطیل شده بود. اما قبلش با نیما چه خوانده بودم؟ ذهنم خالی بود. مثل اینکه افکارم را به همراه مواد درون معدهام استفراغ کرده بودم. ذهنم تنها به عبدالله و پری مشغول بود.
ـ" این دو روزه مریض بودم. در بحثی شرکت نداشتم."
ـ" خوب از قبلش بگو ؟"
چرا به من بند کرده بود. نکند از زبان درازم باخبر بود یا اینکه مرا از همه سادهتر گیر آورده بود؟ آیا میتوانستم حرفهای نزده دیگران را به زبان بياورم!!
نیما به دادم رسید.
ـ"کتاب رژه دبره را خواندیم، در باره کودتای 28 مرداد و شرایط عینی انقلاب صحبت کردیم..."
برعکس دفعه قبل اینبار نقی با تیم فعال ما مواجه نبود. با گوشه سبیلش بازی میکرد. نیما با احتیاط حرف میزد. نقی متوجه بود. حسین هم فهمید که اوضاع خیط است:
ـ "همان بحثهای قبلی را ادامه دادیم و به شرایط عنی انقلاب رسیدم. حالا کتاب بیژن را میخوانیم . بعدش میتونیم بیشتر صحبت کنیم..."
"صحبت کنیم.." در باره چی؟ آیا میتوانستیم کتاب بیژن جزنی را دست بگیریم، به بحث و گفتگو در باره مسائل سیاسی مشغول شویم و فراموش کنیم که چه بلایی سر عبدالله آمده؟ آیا همه چیز به همین سادگی شامل مرور زمان میشد؟ یا اینکه زهر این اعدام تا آخر عمر با ما میماند؟ آیا بعد از این اتفاق کسی جرات عاشق شدن در سازمان پیدا میکرد...؟
ـ" شیرین! میدونی لیست کتابها کجاست؟
سوال حسین مرا از افکارم بیرون کشید. افکارم رشتههای گسستهای بودند که فاصلههای میانشان خالی بود. لیست را که به دستش میدادم، با نگاهش به من فهماند که نگرانم است. میفهمید که پا بر زمین ندارم، در خلایی از احساسات گوناگون شناورم. نگاهش حسی را که به او داشتم یادآوری کرد. از فاش شدن رازم ترس بر دلم افتاد.
حسین موضوعی پیدا کرده بود تا فضای سکوت را پر کند. لیست کتابها را به نقی نشان میداد و چیزهایی از او میپرسید. حرفهایی میزد، حرفهای الکی. میخواست فضا را تغییر دهد، حرف را منحرف کند. از کوششی که برای پر کردن فضای خالی گفتگو میکرد، ممنون بودم. ناآرام تر از آن بودم که بتوانم در این میان کاری انجام دهم. نیما نه حرفی میزد و نه به حرفی گوش میداد. در فکر خود غرق بود.
در لحن صدای ما چیزی بود که نقی آنرا میگرفت. حرفی داشتیم که نمیزدیم.
دوباره نقی خودش صحبت را بدست گرفت. آهنگ صدایش خیلی آرام و مهربان بود. اگر یک ماه پیش با همین شیوه در بحث شرکت میکرد، چقدر میتوانستم برایش حرف داشته باشم. اما حالا تنها سوالی که در ذهن داشتم، علت مرگ عبدالله بود. هر کجا میچرخیدم دوباره به این سوال باز میگشتم. هر وقت دوباره به یادش میافتادم، مثل کابوسی بود. در ته دل قانع نشده بودم که چرا نمیتوانیم صریح و واضح سوال کنیم و نقی را به جواب وادار نماییم. در جامعه باید جلو دهانمان را میگرفتیم، اینجا هم باید حرف دلمان را نمیزدیم.
ـ"رفیق شیرین تو هم در این بحثها شرکت داشتی؟"
درد معدهام بعد از خوردن دو لیوان بزرگ چای بیشتر شده بود. دهان باز کردم تا چیزی بگویم. میخواستم بگویم پس چرا شما مرتبه قبل با بحثهای ما آنقدر تند برخورد کردید. با صدایی لرزان، مثل اینکه از ته چاه در میآمد گفتم:
ـ" رفیق نقی این درسته که سازمان عبدالله رو زده؟"
نفهمیدم که چرا این جمله از دهانم بیرون آمد. اصلا قصد گفتنش را نداشتم. زبانم از من اطاعت نمیکرد. مثل همیشه.
توی چشمهای نقی نگاه میکردم که این جمله از دهانم خارج شد. حسین و نیما نیمه خیز شدند. دیگر راه بازگشت نبود. نقی تکان مختصری خورد، اصلا انتظار نداشت این موضوع را وسط آن بحث و در آن فضای دوستانه مطرح کنم.
"چرا نباید میگفتم."....
مریم سطوت
عکس نسترن آل آقا
۳۴ نظر:
خیلی پدر سوخته ای مریم که اینجا تمومش کردی!
ملیحه
برگ 11 داستان را خواندم. جمله ای که داستان با آن آغاز می شود مرا به فکر واداشت . از خود پرسیدم درست است که عشق تصمیم نیست . اما این حادثه شیرین و به یاد ماندنی ایا آواری است بر سر انسان که خراب می شود.
با تشکر اصغر
رضا از کانادا
با سلام
جدیدا با مطلبی که در مورد گذشته می نویسید آشنا و شروع به خواندن کردم. بی اندازه متاثر کننده است. خصوصا مسائله عبدالله و سعید پایان . اینکه شروع به نوشتن خاطرات کردید. خوشحالم . همه آنها برگی از تاریخ کشور ماست.
امیدوارم برای همه ما روشنی بخش آینده باشد
سیامک سلطانی
مثل هميشه خوب و زيبا و گيرا برای خواننده، و مثل هميشه مملو از مواردی که هر کدام به تنهايی می توانند موضوع بررسی و تحقيقی جداگانه، باشند. کشيدن ماشه بر روی يک رفيق، از آنهم فراتر، کشيدن ماشه بر روی يک انسان؛ عشق به انسان ها در کليت آن و عشق به يک فرد معين؛ شکسته شدن اتوريته و پس از آن احترام رهبر و يا رهبران در نزد نيرو و يا نيروهای تحت رهبری؛ شجاعت در ابراز نظر بدون ترس ازعواقب آن و ...
فکر می کنم يک بار در گفتگويی که با هم داشتيم در مورد کشتن انسان توسط انسان ديگر باريت نوشتم و اينکه کشيدن ماشه و يا استفده از هر نوع از ابزار قتل، برای انسان های عادی امکان پذير نيست مگر آن که قبلا اين شخص را از طريق تمرين به گرفتن جان عادت داده باشند. اينکه زنده ياد نسترن پس از خاتمه دادن به زندگی زنده يادی ديگر، سعيد پايان، مدتی در افسدگی و پريشان حالی بسر می برده است، ريشه در همين امر دارد. در بسياری از مناطقی که از کودکان به عنوان سرباز جنگی استفاده می کنند، ابتدا به آنها آموزش بريدن سر جانوران را ياد می دهند و درادامه متاسفانه با استفاده از اسرای جنگی به آنها آموزش اعدام و حتا بريدن سر اسرای نگون بخت را می دهند تا عنصر شقاوت و بی رحمی، جای انسان دوستی و لطافت را در نهاد اين کودکان، اشغال نمايد. برای همين است که در جوامع پيشرفته، هر آن گاه که قتلی صورت می گيرد، در همان مراحل نخستين تحقيقات، قاتل را به نزد دکتر روانشناس می فرستند تا سلامتی روان شخص قاتل را در هنگام ارتکاب قتل مورد بررسی قرار دهند. يکی از دلايل اصلی بستن چشم محکومين به اعدام ، همان تاثير روانی نگاه محکوم است بر شخص و يا اشخاصی که مجری حکم هستند. فکر می کنم که در اين رابطه تا همين جا کافی است؛ اگر اجازه دهی کمی هم به مبحث زيبای عشق بپردازم.
تقريبا از همان اوائل هم خانه شدنت با حسين پيدا بود که بزودی عاشق حسين خواهی شد. دليلش چه بسا اين بود که حسين تکيه گاهت بود. می گويند که هرگاه از انسانی چيزی گرفته می شود، جای خالی آن بايد پر شود وگرنه مشکل آفرين خواهد شد. اين درست است که تو دختری بودی بسيار مستقل و هم از نوشته های خودت و هم مطالب پدر ارجمندت در مورد تو، پيداست که از همان آغاز نوجوانی ، شور و شوق استقلال و روی پای خود ايستادن در تو حد و مرزی نمی شناخت، ولی مگر تو از آهن و فولاد ساخته شده بودی. حسين در آن وضعيت و موقعيت سنی و اجتماعی تو، نه جای پدر، بلکه تکيه گاه جديد تو بود و در چنين سنی با چنين سختی هايی که تو در آن قرار داشتی، غير طبيعی بود اگر عاشق حسين نمی شدی. اين به هيچ عنوان به معنای ناديده گرفتن شجاعت و زير سئوال بردن فدائی بودن تو نيست. چه بسا به همين دليل بود که نمی توانستی و هنوز هم نمی توانی به سادگی از کنار خبر "زدن" يک عاشق، زنده ياد عبدالله، به سادگی بگذری.
خيلی زياده نويسی کردم .
همواره تندرست و سرفرازو شاد باشی.
سيامک
هروقت میخونم چشام پر ازاشک میشه
از خانم مریم سطوت تشکر میکنم که خاطرات خودش را در خانه های تیمی بدون خود سانسوری در اختیار همگان قرار می دهند . ای کاش سایر مبارزان قدیمی از این خانم آزاده یاد می گرفتند و خاطرات خود را بدون سانسور و همانطور که وقایع اتفاق افتاده است در اختیار نسل جوان می گذاشتند تا نسل جوان ایران اشتباهات نسل های گذشته را تکرار نکنند . با آرزوی سلامتی و موفقیت برای خانم مریم سطوت .
با درود خانم سطوت.درود بر تمام آنهایی که در تاریک ترین دوران تاریخ این سرزمین با صداقت و راستی برای آزادی و دمکراسی و حکومتی سکولار مبارزه کردن.درود بر همه جانباختگانیکه با شهامت و دلیری جان برکف به جنایات استبدادی نه گفتند.هرچند که سرانجام راهی که رفتند به بیراهه کشیده شد ولی آنها چراغهایی بودند که در تاریکی تاریخ میهن استبداد زده ما درخشیدند.درود بر تمامی مبارزان صدیق راه ازادی!...
refighe aziz,
zemne sepase farawan be to, man wa fekr mikonam,hezaran refighe digar, moshtaghaneh montazere khandane edamehe sargozasht hastim.huscang
با تعظیم بر جسارت خانم سطوت.
" هرچند که سرانجام راهی که رفتند به بیراهه کشیده شد" مزدک جان، امیدوارم منظورت این نباشد که اگر به راه ِ آنها ادامه داده میشد این کاروان به سرمنزل ِ مقصود میرسید. هیچ سر ِ آزاده و هیچ قلب دردآشنائی در صداقت و راستی ی آن شهابان ِ آسمان ِ سیاه از استبداد ایران شک نمی نماید. امّا باورکنیم که صادقانه نیز میتوان به راه بادیه رفت. بیائیم با خودمان روراست باشیم، آنها و ما از آزادی، دمکراسی، سکولاریسم، حقوق ِ بشر، ... سیاست و در نهایت از مدرنیته هیچ نمی دانستیم، و حتی اکنون نیز در این زمینه صرفا ً در محدوده ی نظری گامهایی برداشته شده، و تا عینیت فرهنگی آن راه بسیار باقیست.
ببخشید که بی اجازه حرف زدم.
راهت مستدام خانم سطوت. نیما
با سپاس فراوان از مریم ارجمند که ما را با خود با مشاهدات و تجربیات خود آشنا می کند و به امید اینکه یارانی که در جریان میارزات معاصر میهنمان بوده اند تشویق شوند و دانش خود را به دیگران منتقل کنند. چرا سردمداران رژیم گذشته حرف نمی زنند ؟
فکر می کنم من خواننده وظیفه دارم که این پنجره را که بروی ما باز شده را گرامی بدارم و آنرا با مقالات سیاسی اشتباه نگیرم. یاران ما فتاپور و مریم سطوت امروز بهتر از «من » میدانند که کم و کیف راه پپشینیان ما چه بود و چه شد. اگر بنا باشد از نوشته های این دوستان نتیجه گیر ی های کلی و یا نا مشخص بگیریم و آنرا اعلام کنیم کمی زود راس ست ! دوستمان مزدک نوشته :
«هرچند که سرانجام راهی که رفتند به بیراهه کشیده شد ولی آنها چراغهایی بودند که در تاریکی تاریخ میهن استبداد زده ما درخشیدند»
١. راه و بیراه نامشخص ست و واقعا نمی توان آن را نشان داد و ساده هم نیست و چندان ربطی هم به موضوع این پست ندارد
٢. بعداز انقلاب هم هزاران نفر از جمله صد ها فدائی شهید شدند که وابسته به انواع جریانات بودند. این هم دردی را دوا نمی کند. در برابر همه سر تعظیم فرود میاورم و وقتی بلاهائی که بر سر یاران ما در زندانها آمده را میخوانم نمی دانم چه بگویم. آسان نیست فقط باید خواند و گریست ! جدی میگویم !
نیما در باره ی نقل قول بالا و اظهار نظر مزدک چنین می نویسد:
«بیائیم با خودمان روراست باشیم، آنها و ما از آزادی، دمکراسی، سکولاریسم، حقوق ِ بشر، ... سیاست و در نهایت از مدرنیته هیچ نمی دانستیم، و حتی اکنون نیز در این زمینه صرفا ً در محدوده ی نظری گامهایی برداشته شده، و تا عینیت فرهنگی آن راه بسیار باقیست. »
به نظر من برخورد سمبولیک رفیق مسعود احمد زاده در بیدادگاه دارسی ارتش که از صندلی خود بلند نشد و بیدادگاه شاه را برسمیت نشناخت نشان میدهد که او و یارانش مشروطه و قانون اساسی و دموکراسی را می شناختند . همین طور شادروانان گلسرخی و دانشیان که بیدادگاه شاه را محکوم کردند.
ولی بسیاری ابهامات هم در ادبیات سازمان بود که امکان بحث و گفتگوی علنی راجع به آنها مساوی با زندان بود پس یک شروع بدون دریافت علامت از جامعه ی در حال رشد با آن همه امکانات آکادمیک !
بخصوص نیروهای فرهیخته دلسوز و طرفدار دموکراسی که خارج از مدار سازمان قرار داشتند و امکان برخورد انتقادی با نظرات سازمان را نداشتند.
اما در جریان انقلاب و بعداز انقلاب معادله تغییر کرد. بعداز شاه نوبت آمریکا !!!! آیا این شعار نیاز انقلاب بود ؟ در همان نخستین شماره های کار بر سر موضوع کلانتری یا کمیته اختلاف نظر پیش آمد!! آیا اینها فی البداهه نبود ؟ چرا دلهره ی کودتا وجود داشت ؟
بعدا در سطح جامعه بازهم مسائلی ماورای مجلس موسسان - قانون اساسی مشروطه- آزادی، دمکراسی، سکولاریسم، حقوق ِ بشر، مدرنیته و .. حاکم شد!!!! آیا بحران سازی ها ساختگی بود؟
اوج همه ی آنها تسخیر سفارت آمریکا - مبارزه ی ضد امپریالیستی / ضد لیبرالی - راه رشد غیر سرمایه داری نقطه تمام .
در آن روزها ی آکنده از ترور ( وحشتناک ) و جنگ تحمیلی یعنی نبودن تعادل سیاسی فقط شرائط برای سرکوب فراهم بود .
ما هنوز نمی دانیم چرا از ١٣٥٦ آنهمه پروژه در ایران پیاده شد. من خیلی سئولات دارم و فکر می کنم خیلی کم میدانم و بهمین دلیل
نوشته ی یارانی چون مریم سطوت و اخیرا کتاب فراموشم مکن نوشته عفت طاهباز و قبلا چند کتاب دیگر از یاران که سالها در زندان خون دل خوردند بهترین آرامش بخش من می باشد. مرا متعاقد می کند که به تمام کسانی که برای فراهم آوردن شرائط آزادتر برای تحقق دموکراسی
در ایران مبارزه کردند ار ج نهم.
آری دوستان ما آزادی و دموکراسی نداشیتم و نداریم - شاه منهای بقیه - خمینی منهای غیر خودیها - بهمین دلیل مخالفان شاه و خمینی بقیه جامعه بودند. از این بد تر نمیشود !
یک جائی باید این تک صدائی بشکند. تمام شهدای ایران در این راه از جان مایه گذاشته اند. دوره ی ٢٠-٣٢ نشان داد که ظرفبت فعالیت چند حزبی در ایران وجود داشت و مهمترین مانع دربار و روحانیون (فدائیان اسلام) و سکتارسیم حزب توده بودهست. هنوز دستاوردهای آن دوره برای مبارزه علیه مشروعه ی حاکم مفید ست. متاسفانه در جوامعی مثل ایران باید اول شرائط تمرین دموکراسی ایجاد کرد تا آنرا یادگرفت و ما از بابت کم بضاعت هستیم .
با پوزش ازمزدک و نیما
علاقمندان به تاريخ جنبش فدائيان خلق مي توانند خلاصه اي از كتاب «سفر بربال آرزوها» را در وبلاگ «سه شنبه خاكستري»پيگيري نمايند.
نمیدانم این ایده ای که در ذهنم شکل گرفته، چقدر میتواند درست بنظر رسد؛ اینکه خواست مرگ برای یک نفر دیگر - البته بطور مثال وضعیتی که نسترن با آن درگیر بود و میبایست نسبت به مرگ زودرس یک رفیق تصمیم بگیرد -در واقع جلوگیری از کشیدن دردهای شدیدتری است که شاید نه تنها روزها، بلکه ماهها و سالها گریبان یک رفیق را بگیرد. با این موضوع ما بنحوی از انحاء در جوامع فعلی غربی نیز روبرو هستیم. برخی ها مایل اند عزیزانشان را چه پدر، مادر یا همسرشان و یا حتی فرزندشان را از دردی که روزمره می کشد، رها نمایند. کشتن بیماری که خود مایل است با حمایت اجتماعی خودکشی کند تا از دردی که هیچ راه علاجی ندارد، پیشگیری نماید به یکی از موضوعات بسیار مهم و جدی مباحثات اجتماعی، حقوقی و امثالهم بدل شده. تفکرات سنتی و آنهائی که سرنوشت و سرشت برای انسان قائل هستند، در همراهی و هماهنگی با اصحاب دین بشدت با این مباحثات و نتایج مستقیم آن مخالفت می کنند...
هر دو وجه این قضیه ای که به ذهنم آمده و اینجا عنوان کرده ام، در نهایت با ادراکم و آنچه که از زندگی انسانی می فهمم هماهنگی ندارد. تا زمانی که جامعه ای انسانی نداریم یا به عبارت دیگر، تا زمانی که مناسبات فی مابین انسانها بر بربریت تکیه دارد، نمیتوان تنها به این یا آن وجه از قضیه پرداخت و آن را مورد قضاوت و ارزش گذاری قرار داد.
آنچه در زندانهای حکومت شاه و بطور کلی در دستان همسو با قدرتمداری آن زمان جهان می گذشت، چه با کمک آمریکائی ها، اسرائیلی ها و غیره و چه برکشیده از درون جنون زده و وحشی کارکنان ماشین شکنجه و شلاق و داغ و درفش همه و همه چنان دردی را بر جان های هر مبارزی وارد می کردند که خواست درد نکشیدن یک زخمی، یک مبارز تا حد تحمیل خودکشی و یا دیگر کشی پیش رفته بود. کسانی که تصمیم نسترن را به قضاوت می نشینند، طبعاً نباید فراموش کنند که در ذهن وی چه تصوری از شکنجه و مرگ مبارزان در زندانهای شاه وجود داشته است و او، این را برای دوست و رفیق و یارش نمیخواست؛ بهمانگونه که بسیاری در همین کشور محل اقامت من، از دکتر و متخصصین کمک میگیرند و از دستگاه قضائی اجازه، تا بیمار خود را با مرگی آرام روبرو کرده و تداوم شکنجه روزمره بخاطر ناتوانی دانش در مهار و یا معالجه اش را پاسخی موقت بدهند.
متأسفانه در نوشته مریم کلیت این تفکیک آنگونه پیش نرفته که لازمه اش هست. وارد کردن بحث مرگ سعید به دست نسترن، با کشتن عبدالله توسط فرد یا افرادی که به زعم خود و بخاطر تقدسی که برای برخی پرنسیب های سازمانی در نظر داشتند، یکسان نمایانده شود. آنهائی که وارد یک بازی خاصی می شوند، طبعاً با برخی قواعد روبرو میگردند و قادر نیستند خود در بازی نقش بگیرند و اما قواعدش را رد کنند. اگرچه تفسیرهای ساده لوحانه برخی ها از نقش پرنسیب ها در زندگی چریکی، و نداشتن مکانیسمی عقلی و انسانی در چگونه گی ساختار سازمانی، باعث میشد آنانی بر اریکه تصمیم گیری بنشینند که فاقد مهمترین ابزار مورد نیاز یعنی مدیریت نیرو و انرژی بودند. بارها با خودم فکر کرده ام که اگر آن کسی که عبدالله را به سوال و جواب کشید جایش را به عبدالله میداد، آیا با همان سوالات و یا چیزی در همین راستا روبرو نمیشد؟ همانطور که نمیتوان موجودیت یک شیر را تنها از روی یالش و یا دمش توضیح داد، مجموعه ای مثل سازمان چریکهای فدائی را نباید و نمیتواند با حوادث منفرد محک زد. حتی اگر قضاوت ما به نفی کامل کلیت ساختار ذهنی، رفتاری و موضوعیت شکل دهی آنها نیز منجر شود؛ این از ملزومات تحقیق هست که اجزاء را در عین توجه مستقل و کامل، حتماً با کلیت اش مورد تحقیق و بررسی قرار دهیم.
خیلی خوب بود. پیدا کردن قسمت های قبلی این مجموعه نوشته ها آسان نیست. لطف کنید به قسمت های قبلی آن در حاشیه صفحه لینک بدهید. با تشکر و احترام. رامش
داستان بسیار عالی بود. از نظر موضوع و هم از نظر جمله بندی . موضوع عشق در خانه های تیمی را بسیار عالی تصویر کرده بودی. شاید برای اولین بار است که چنین حقیقتی عنوان می شود
با سلام
باخواندن خاطرات خانم سطوت ضمن درس گرفتن از این تجربیات روز گاری را بیاد می اورم که باهم سن و سالهای خودم این زندگی تراژیک را که برشماگذشته است با مضمونی کمیک پی گرفتیم هر چند محصول اجتماعی ی ان باز هم چیزی جزفاجعه برای خودمان و خانواده هایمان نبود.امیدوارم به تدریج گامهایی به راه افتند که در خلال خاطرات به ابعاد همه جانبه تراژدی ای که مارکسیسم شیعی در کشور ما دامن زدبپردازند.خداوند چون نتوانست گذشته را تغییر دهد تاریخ نویسان را خلق کرد خوشحالم از اینکه شما از زمره ی ایشان نیستید.هر چند دیر شروع کرده اید ولی هنوز بموقع است.
پایدار باشید-رضا
تقی عزیز
آنچه شما در مشابهت عمل کشتن بیمارانی که زندگی گیاهی دارند و فقط رنج میکشند با کشتن چریک های زخمی قبل از دستگیری بیان کردید و مباحثی که در این عرصه مطرح کردید تا حدی صحیح است و نه بتمامی
به هر حال این بیماران در بیمارستان و میان کسانی که دوستشان دارند آخرین لحظات زندگی سخت و پردرد خود را میگذرانند و تمامی پزشکان و اطرافیان میکوشند درد آنان را تخفیف داده و تسکین دهند
ولی دستگیرشدگان در چنان شرایطی باید آخرین لحظات خود را در میان کسانی که میکوشند آنان را بیشتر رنج دهند و مهمتر از همه به خواری بکشند بگذرانند.
فراموش نکنید که برای بسیاری از زندانیان تصور تسلیم و به خواری کشیده شدن دشوارتر از درد شکنجه است. سیاوش کسرایی در شعر آرش میگوید
شما ای قله های سرکش و خاموش ......
غرورم را نگاه دارید
آیا دردی بزرگتر از از دست دادن غرور وجود دارد
خیلی بیماران هستند که مایلند با همه دردها بازهم زندگی کنند ولی من با زندانی برخورد نکرده ام که در آن لحظات خواستار زودتر مردن نباشند
رامش گرامی
بخش های قبلی داستان را برای تکمیل از روی سایت برداشته ام. این مجموعه بصورت کتابی به زودی منتشر خواهد شد.
مریم
سلام، برای من تنها آن لحظه ای که جرئت نداشتی
حسین را نگاه کنی مهم است ، میدانی، بدنبال سراب
چه لحظاتی از دست رفت میدانی ، نه
دوست ناديده ناشناس:با سلام. از يادداشت کوتاه شما می توان اينگونه برداشت کرد که گويا مريم عزيز بايد افسوس لحظاتی را بخورد که در خانه تيمی بود و امکان ابراز عشق و علاقه به حسين را داشته و از دست داده است. فکر می کنم امامريم افسوس از دست رفتن آن جان های شيفته و انسان های بزرگ و فرهيخته ای را می خورد که اکنون در کنارش نيستند تا از جايگاه امروز و با امکانات امروز به بررسی گذشته شان بپردازند. پديده طبيعی دلبستگی به انسان ها و عشق به انسان ديگر، هدف کسانی نبود که با سيانور در زير دندان و جان بر کف،در خانه های تيمی بسر می بردند، بلکه روندی بود طبيعی که جدا از همه سختی ها،مشکلات وخشونت ها، در همان خانه های تيمی جوانه می زدو در دلها راه پيدا می کرد. با بهترين آرزوها. سيامک
بادرود به شما.من با نظر تقی موافقم. در پاسخ به ان دوست که از جسارت مریم تعریف کرده بود باید بگویم اگر این خاطرات را سال 58نوشته بود خیلی جسارت کرده بودنه حالا که مدت زیادی از ان سالها گذشته وافراد زیادی که باید نظر دهند از سوی دو حکومت فاشیستی از دنیا رفتند.با عذر خواهی از مریم باید بگویم اینگونه نوشتنها ان هم فقط از نقاط ضعف چه سودی برای نسل جوان دارد.
با سلام
رفيق مهدي
لطفا اگر توضيحي در باره جمله زير كه از
صفحه كامنت هاي وبلاگ
http://jafar-behkish.blogspot.com/2008_03_01_archive.html
آورده شده لازم ميداني بنويس
در مورد جعل آرا انتخابات اولین کمیته مرکزی سچفخا توسط ماشالله (مهدی،خسرو) فتی پور در تابستان 58 شنیده ای،
سلام آقای فتاپور
پدرم از همفکران قدیمی شماست بعد از خواندن وبلاگ شما از من خواست تا برای شما این یادداشت رااز قول ایشان بنویسم:
مهدی یا خسروی عزیز(چون تو را به این نام می شناختم)خیلی دوست داشتنی هستی.تیزهوشی و سختکوشی مقاومت روشن بینی همراه با مهربانی و انسان دوستی توستودنیست.زیبایی زندگی در همین جلوه های انسانیست.گوشه ای از این زیبایی در گوشه صفحه وب شمادر comment مریم برای شما شکوفاست آنجا که می گوید "خسرو جان هنگام رانندگی حواست به جاده باشد"عشق مهربانی در همین جمله کوتاه می درخشد
شاد و موفق باشی
دوست عزیز غریبه
تفسیری، که شما راجع به آن سوال کردید مجموعه ایست مملو از دشنام و اتهام به من و تعدادی دیگر از دوستان و رفقا و اولین بار نیست که من با چنین نوشته هایی برخورد میکنم
ولی در رابطه با سوال شما، اقای حمیدیان در کتابش گفته است که من در جلسه ای مطرح کردم که من و مجید عبدالرحیم پور کار زشتی کردیم و زمانیکه در انتخابات اولین شورا رای هادی و فرخ با هم مساوی شده بودند یک رای هادی را با فرخ عوض کردیم. من به ایشان توضیج دادم که من چنین چیزی نگفته ام. من مخالف سرسخت حضور هادی در رهبری بودم و در این زمینه تلاش کردم دیگران را قانع کنم. من در آن جلسه گفتم کنار گذاشتن هادی که قبل از انقلاب رهبر سازمان بود بدون هیچ توضیحی کار زشتی بود و ایشان دچار این اشتباه شده است.
در آن انتخابات من و محید هیچ مسئولیتی نداشتیم و مسولین آن انتخابات رضا غیرایی و محمد دبیری فرد (حیدر) بودند و حیدر همه چیز را به خاطر دارد. هادی نه تنها رایش با فرخ مساوی نبود بلکه نفر بعدی انوشیروان لطفی بود و رای هادی چندین نفر پایین تر بود
maryam jan, gofti ke mikhai in khaterat ra ketab koni, manzoret ine ke dige to webloget neminevisi? agar edame midi, mahi yekbar hast? chon manam mesle kheiliyaye dige har rooz check mikonam ke bebinam chi shod, kheili moshtagham ve teshneye danestane in haghayegh, harchi detailesh bishtar bashe behtar, movafagh bashi.
با درود به شما.من یک سوال از شما دارم.شما ودوستانتان اینهمه رنج ودوری از خانواده را تحمل میکردید وهر لحظه مرگ را جلوی چشمانتان میدیدید رفتنتان به خونه تیمی برای پیدا کردن دوست پسر بود؟یا هدفی بس والا به خاطر مردم داشتید؟متاسفانه بعضی از خوانندگان شمابه خاطر کینه به چریکهابرداشت نادرست از نوشته های شما کردند.من برادر عزیزی داشتم که عضو چریکهای شاخه حرمتی پوروصبوری بود. 30سال پیش وقتی از عشق از او پرسیدم .به من گفت چریکها تب میکنن عاشق میشن بعد ازدواج میکنن.متاسفانه حکومت ضد مردمی جمهوری اسلامی فرصت همه کار ها را از او گرفت.این کارهای براستی نادرست که بسیار غم انگیز بودندوباید بگویم اندک هم بودند هیچ وقت در منشور چریکها نوشته نشده بود .اینها حرکات نا خواسته ای هستند که معلول شرایط سخت دیکتاتوری هستند.قابل توجه دوستانی که میخواهند مسائل رااز دید روانشناسانه وجامعه شناسانه بررسی کنند بگویم پس زیاد شدن قتلها خصوصا از نوع خانوادگی در ایران نشان میدهد که دولت ایران هیچ گناهی ندارد مردم وحشی شدند. بررسی سطحی نگری اتفاقات چه سیاسی چه اجتماعی کار ادمهای فرصت طلب است نه مبارزین واقعی.ارسال از ایران
سارای عزیر
آیا میتوانی از طریق ایمیل برای من بنویسی که کدام سارا هستی و من چگونه میتوانم با پدرت تماس بگیرم
ایمیل من
fatapour@gmx.de
آقایی که باعنوان ناشناس راجع به جسارت سخن گفته اید و نوشتید این حرفها در سال 58 جسارت بود و نه امروز
فکر میکنم شما منظورت قتل عبدالله پنجه شاهی باشد. در این مورد قبل از مریم خیلی ها حرف زده اند و این جسارت نمیخواهد ولی جسارت مریم در اینست که چریک ها را به زمین آورده و در این دوره زمانه ای که خیلی ها میکوشند که نشان دهند چریکها موجوداتی خشن و بی عاطفه بودند و از آن سو هم برخی طرفداران چریک ها هم میکوشند هنوز انسانهای اسطوره ای دلخواه خود را از آنان بسازند مریم از عواطف و شخصیت ها سخن میگوید. شجاعانه از عشق و عاطفه نه بطور کلی بلکه بطور مشخص حرف میزند واین در ایران و برای کسی که یک فعال و بهتر بگویم رهبر سیاسی است شجاعت میخواهد چرا که تا بحال هیچ کس این چنین سخن نگفته بود و هم شرایط آندوران و هم بزرگمردان و زنانی که پا در این راه نهادند را بطور واقعی ترسیم نکرده بود
آفرین خانم سطوت
بادرود به خانم سطوت.در جواب اقای احمد فدایی باید بگویم من از نوشته های خانم سطوت ایراد نگرفتم.هر کس ازاد است که هر چه دلش می خواهد بنویسد.اگر کسی دوست ندارد نخواند.من خودم این خاطرات را دوست دارم که بخوانم .بله درست فهمیدی منظورم قتل عبدالله پنجه شاهی بود.البته من خیلی وقت پیش اینو قبلا در سایت ارش مگازین خوانده بودم .جیزی که مرا شگفت زده می کندبرداشت خواننده هاست .حتی یکی از انهااز این نوشته ها به عنوان "داستان قشنگی بود یاد میکند".در ضمن من خانم هستم ودر ایران زندگی میکن ومجبورم که ناشناس باقی بمانم
خانم با امضای ناشناس
از شما معذرت میخواهم.
منظور شما روشن بود و من ایرادی به نوشته و نظر شما ندارم و فقط میخواستم تاکید کنم که این نوشته برای من از این نظیر بی نظیر بود که یک چریک سابق مرزها را در هم شکسته و از احساسات و مسائلی صحبت میکند که تا به امروز بی سابقه بوده.
موفق باشید
دوست عزیر با امضای ناشناس
که در رابطه با عشق در خانه های تیمی سوال کرده اید. آیا شما یا آن کسی که به نظر میاید با موضعی منفی به این موضوع برخورد کرده تصور میکند مابین مبارزه برای بی عدالتی و عاشق شدن تضادی وجود دارد.
مریم سطوت چند سال پیش در نوشته اش بنام آروزهای بزرگ مینویسد.
جايی خواندم که عاشق کسی است که قلبش وی را هدايت کند . به اين بيان ليلا غزال صبا و طاهره عاشق ترين عاشق ها بودند زيرا بدنبال ندای دلشان رفتند
آیا این عاشق ترین عاشق های جوان میتوانستند زمانیکه در کنار یکدیگر زندگی و مبارزه میکنند بهم علقه عاطفی پیدا نکرده و عاشق نشوند
دوست عزیزی که پرسیده اید آیا دنباله مطلب را در اینترنت چاپ میکنم یا خیر
من تلاش دارم که تا آخر امسال قسمت اول این مطلب را (خانه تیمی اصفهان) کامل کرده و برای چاپ بصورت یک کتاب آماده کنم. من مطالب قبل را به این منظور از وبلاگ برداشته و تکمیل و ادیت کرده و آماده کرده ام البته از برخی اظهار نظرها در این جهت که چه مسائلی را بیتشر توجه کنم خیلی استفاده کردم. ولی دنباله مطلب را به همین شکل در این وبلاگ هم درج میکنم. من برای نوشتن مطلب خیلی وقت ها مشکل دارم چون باید چند روزی از فضایی که احاطه ام کرده خود را خارج کنم و با توجه به شغل و فعالیت های سیاسی، این کار همیشه ممکن نیست و من نمیتوانم از این سریعتر کار کنم
خیلی از توجه شما تشکر میکنم
سلامی دوباره، خانم سطوت
هیچ از کمی عقبتر به هاله ی دور نوشته هایت نگریسته ای؟ بچّه ها ریز و درشت، بزرگ و کوچک، بیرونی و درونی با چه ولعی به دور این کاسه ی عشق نشسته اند و هر از گاه بر سر و کول هم میزنند. و تو خواسته یا ناخواسته در جایگاهِ رزّاق ِ این جمع ایستاده ای.
گفته ای که فعالیّت سیاسی نمی گذارد تا بیشتر بنویسی!؟ هر که نداند، با خود میگوید؛ ببین اینها آن بیرون چه که نمی کنند!
صدای گامهایشان را نمی شنوی که از پس ِ پُشت می آید؟ همانانند که هر روزه در خبرها آواز رادکالیزه شدنشان را داری.
خیال کن این »صدف« است که میخواهد راهِ مریم را ادامه دهد. در ثانی مگر فعالیت بغییر از روشنگریست. این شمع وجود توست که روشنگر تاریکی ی امروز شده.
شاید توقع زیادیست، ولی نه از یک فدائی تبار. لطفا ً دریغ مدار
شاد وتندرست باشی - نیما
khoshhalam maryame aziz ke donbaleye matlab ro toye blog mizari, take your time, and we totally underestand you, bazham mamnoon.
صورت مساله کمی برایم ناملموس است برای همین مجبور شدم که دوباره صورت مساله را برای خودم بنویسم تا ببینم ایا میتوانم انرا هضم کنم. لطفا کمی با من باشید:
1. گروهی از پاکترین و صادق ترین و فداکارترین مردم ایران گرد هم جمع شدند تا با فدا کردن عزیز ترین دارایی خودشان (بخوان جان) با یکی از مخوفترین حکومتهای تاریخ ایران( تا انزمان) مبارزه کنند.
2. این گروه در راه رشد و بعلت فرافکنی های بخشهایی از این سازمان به قطعات کوچکتر تقسیم شد که مسلما کارایی ان گروه بزرگتر را نداشت.
3. تمامی گروههای وابسته به سازمان فداییان در راه مبارزه بخش عظیمی از کادرهای خودشان را از دست دادند. کادرهایی که بجز عشق به سعادت وبهروزی مردم این سرزمین گناه دیگری نداشتند.
4. الان نمایندگان صادق بخشی از سازمان تصمیم به بازنگری در عملکردگذشته خود دارند تا چراغشان راه ایندگان را روشن نگهدارد.
5. مسایل مطرح شده ازجانب مهدی و مریم در خلال این 12 قسمت بسیار فراتر از مسایل عشقی است. به نظر من خواندن بدون پیشداوریها مسلما این مهم را اشکار میکند.
6. انتقاد ازخود شجاعت بینظیری میخواهد که حداقل در ساختار نویسنده این سطور نیست.
احتیاج مبرم به راهنماییتان دارم.
نهمیدانم چرا ولی خواندن مطالب دوستان مخالف به نظرم مباید که تلاشی باشد برای مخدوش کردن صورت مساله و اثبات ایده ال های قدیمی که باعث ازهم پاشیدن این سازمان شد و به نظرم میاید که تاریخ نه چندان دور ناپخته بودن انرا ثابت کرد که ساختن بنای ایده ال بر روی شالوده کج (نبود شرایط) تنها باعث خرابی ان ساختمان در مدت کوتاه خواهد شد.
شاید هم تلاشی برای راحتتر خوابیدن.
ارسال یک نظر