بخش هفتم
زیر سوال بردن مشی مسلحانه
تابستان از نيمه گذشته بود ولی از شدت گرما کاسته نشده بود. از آسمان هرم آتش می باريد. همسايه بود که در می زد. از وقتی فهميده بود که یخچال نداريم هر روز قبل از ظهر يک کاسه یخ برایمان می آورد.
"دختر چه کار میکنی با اين هوای داغ...شوهرم میگفت میشه يک یحچال قسطی خيلی هم ارزون خريد... میخواهی که بهش بگوییم تا براتون بگيره..."
" قربونتون برم .... چند ماه ديگه انشاالله ...بزارين شوهرم تو کارش جا بيافته.."
از پشت سر شوهرش همسايه را در بالکن خانه ديدم. با تعجب پرسيدم :
"آقا مصطفی نرفتن بازار؟"
" نه ...وا مگه نمیدونی بازاريا همه حجره ها رو بستن رفتن خونهشون . شوهر تو نيامده؟ "
" وا.. چرا؟ مگه چی شده؟"
صداش را آرام تر کرد و سرش را نزديک گوشم آورد و گفت :
"شهربونی ريخته بود تو بازار دنبال نوار ( خيلی آرام ) آقا میگشت. هر کی داشت با خودش میبرد.. بازاريا هم از اين وضع خيلی ناراحت شدند.. حجره ها رابستند و رفتند خونه شون."
کم مانده بود بپرسم آقا کيه ....
"آها ..... شوهرمن که اداره ای، نمی تونه خودش تعطيل کنه"
کاسه یخ را داد و رفت .... آقا کي بود؟ فهميدم يک آدم مذهبی بايد باشه ولی کیه که نوارش ممنوعه است؟ ...
جريان را برای رفقا تعريف کردم ... حسين خيلی سريع گفت:
"منظورش خمينی است. من هم چند روز پيش که برای خريد رفته بودم يکی آمده بود ونوار های آقا را داشت و پرسيد می خوام يا نه . خيلی راحت نوار آقا دست به دست میچرخید..."
یادم آمد دو سال قبل که من دانشجو و علنی بودم، در شرکتی کار میکردم که دربانش اهل خمين بود و خيلی هم به من ارادت داشت . یک روز گفت که برای عروسی برادرش به خمين می رود و برای کادو عروسی دو نوار آقا برای او تهیه کرده و همرا ه میبرد ... پرسيدم آقا کيه ... گفت خانم چطور آقا را نمیشناسی ... آقای خمينی ... من نام خمينی را در رابطه با حوادث 15 خرداد 42 شنيده بودم ولی غير از آن هرگز ...
نيما ادامه داد که :
"در کتا ب نبرد با دکتاتوری ، بيژن جزنی از خمينی صحبت کرده و گفته بايد خمینی را جدی گرفت . ..."
"اين کتاب کجاست چرا ما نديديمش ؟"
حسين بود که میپرسيد .. من هم اين کتا ب را نديده بودم
"من در تيم قبلی که بودم آنرا خواندم. البته قبل از ضربات بود.. آنزمان کتابهای بیژن جزنی از جمله کتابهایی بود که در همه شاخه ها خوانده میشد ولی بعد از ضربات این اواخر شنيدم که رهبری جدید نظرات وی را قبول ندارد و از فرستادن آن به شاخه ها خودداری کرده ..!!!
"چرا ؟ "
"روشن است. بيژن حرف هایی زده که با نظرات مسعود خیلی فرق دارد. او قبول ندارد که شرایط عینی انقلاب آماده است و مبارزه مسلحانه را نه بدلیل وجود شرایط عینی انقلاب بلکه بخاطر دیکتاتوری و مبارزه علیه آن ضرور میداند. او برخلاف مسعود به کار سیاسی و سیاسی صنفی خیلی اهمیت مدهد. رهبری قبل از ضربات نظرات بیژن را پذیرفته بود ولی مثل اینکه رهبران کنونی با .فکرهای او میانه خوبی ندارند
..........
بحث های سياسی ما خيلی صراحت پيدا کرده بود. مشخصا وجود شرایط عینی انقلاب، بکار گيری شيوه مسلحانه بعنوان يک شيوه آگاهگرایانه یا بعبارب بهتر تبلیغ مسلحانه زير سوال بود. برای من و حسين این مباجث تنها طرح سوال بود و درست روشن نبود که اين بحث به کدام نتايج عملی میانجامد. برای ما، خود بحث بعنوان يک تم جالب بود. دلم میخواست تا نظر ديگران را در باره بحث هایمان بدانم و چندين بار اين خواست را طرح کرده بودم. يک طور هایی در دلم فکر نمیکردم موضوع به همين سادگی باشه . فکر میکردم که چيزی را يا نمیبينیم و يا از قلم میاندازيم. در عین حال یک بدجنسی هم در پیشنهادم داشتم. من کماکان از نیما دلخور بودم و فکر میکردم ورود کسان دیگری به بحث موقعیت او را که تنها هدایت کننده و پیشبرنده بحث در میان ما بود تغییر میدهد. حسين هم خواست ملاقات با رفقای ديگر و طرح بحث جمعی را با تيم های ديگر بيان کرده بود. ولی نيما معتقد بود که ما بايد مطالعه بيشتری کرده و فکرهايمان را منسجمتر نماييم و بعد وارد بحث با ديگران شويم. من اين استدلال او را نمیفهميدم. فکر میکردم بحث، بحث است و بعد از طرح با ديگران هم میتواند ادامه يابد. چرا بايد صبر کرد و چرا بايد اين همه حساب کرد....
يک روز که نيما از سر قراری بازمیگشت گفت که هفته بعد رفيق مسئولی برای ديدن ما خواهد آمد. من و حسين هر دو خوشحال شديم. بخصوص من که غير از آن دو رابطه ديگری نداشتم. نيما چندان ابراز خوشحالی نمیکرد. حتی بر عکس. سر برنامه نويسی شب از حسين در همين رابطه سوال کرد:
" تو باکسی در رابطه با بحث ما صحبتی داشتی؟"
" اگه منظورت کتاب خوانی و بحث های سياسی است ... خوب معلومه .... چرا میپرسی ؟ نبايد صحبت می کردم ؟"
" گفتم که بهتره تا ما بيشتر صحبت کنيم . بهتره تا بيشتر مطالعه کنيم. با خواندن يک کتاب که نمیشه با کسی بحث کرد..."
" من فقط از کتاب چه باید کرد لنین نام بردم و راجع به زاويه ها ی جالب آن و بحث های خوبی که با هم داريم، صحبت کردم و پيشنهاد کردم تا آنها هم اين کتاب را مطالعه کنند....."
سوالات و شايد باز خواست های نيما برای من ناروشن بود. چرا نبايد در باره بحث های تيم حرفی با ديگران زده میشد؟ نيما گرفته و درفکر بود. من و حسين هاج و واج. متوجه بوديم که نيما چيزی را میداند که ما از آن بیخبريم. آمدن رفيق مسئول و سرکشی به تيم ما، خود بخود نشانه چيزی نبود. شايد نيما نگران بود که ما از او بعنوان مسئول تيم حمايت نکنيم و يا حرفی بزنيم که برای او بد شود و مثلا مسئوليت او زير سوال رود؟ او حق داشت نگران باشد. ما در این چند ماه هیچ کار عملی بجز کتاب خواندن انجام نداده بودیم و طبیعتا مسئولیت این بیعملی ما بیش از همه با مسئول تیم بود.
خبر آمدن رفيق مسئول به تيم ما از طرف من با خوشحالی استفبال شد. باز هم يک رفيق مسئول از رفقای سازمان را می ديدم. احساسم به همه رفقا بویژه رفقای قديمی و مسئول با احترامی خاص همراه بود. رفقایی که مسئول جان عده ای ديگر هستند، رفقایی که مسئوليت بيشتر و سخت تر و پر خطر تری بدوش دارند. رفقایی که توانسته اند از خطر بگريزند و مدت بيشتری زنده بمانند.... رفقای مسئولی که بعد از ضربات باقی مانده بودند خيلی عزيز بودند. ضرباتی که باعث کشته شدن همه اعضای رهبری شده بود. احساس می کردم که بخشی از وظيفه من محافظت از جان اين رفقاست.
اولين رفيق مسئولی را که ديدم يثربی بود.
من آن موقع علنی بودم. يک روز موقع خداحافظی، غلام گفت:
" از اين پس من ديگه به ديدنت نمی آم."
" آه چرا.... چی شده ؟"
غلام مکثی کرد و ادامه داد:
" رابطه ات با سازمان مستقيم می شه. رفقا مِیآن سراغت"....
خيلی خوشحال شدم. اين رويای قديمي تحقق پيدا میکرد. ... ولی رابطه ام با غلام چی میشد؟
--"می بينم که خوشحال شدی!!.......اين دفعه آخره که ما همديگرو می بينيم...."
نمی دونستم که خوشحال باشم يا ناراحت. احساس افتخار برای رابطه با سازمان داشتم.... ولی قطع رابطه با غلام!! آنرمان رابطه عاطفی من با غلام مدتها بود که پایان یافته بود. ولی او تنها کسی بود که من در سازمان میشناختم. ته دلم از قطع رابطه با او و وارد شدن در رابطه با آدمهایی که، همه آنها ناشناس بودند میترسیدم ولی احساس خوش رابطه با سازمان بر ديگر عواطفم غلبه داشت و اينو غلام حس میکرد و دلخور بود.
غلام تاکيد کرده بود که اين رفيق خيلی با ارزش است و من بايد خيلی مواظب باشم تا ردی را سر قرار نبرم. قبل از قرار بايد خودم را خوب چک میکردم . قرار ما چهار راه حسن آباد و جلو يک کيوسک تلفن بود. تاکيدات غلام در گوشم زنگ میزد:
" مواظب باش ، خودت را خوب چک کن"
من دست پاچه بودم. نگران بودم دو بار از محل قرار عبور کردم. مرتب پشتم را کنترل میکردم . در يکی از دور زدن هايم احساس کردم که مردی بی دليل نزديک من راه میرود. قيافه مشکوکی داشت. قدی بلند و صورتی استخوانی داشت. قيافهاش به آدمهای لات و مزاحم میخورد. دلخور بودم که حالا اين کیه که اين موقع به ما گير داده. فکر کردم اگر نزديکم شود با کیفم محکم میکوبم توی سرش. او با يک فاصله ثابت از من حرکت میکرد. نه نزديک میشد و نه دور. فکر کردم نکنه مامور باشه. پس من هم از اين فرصت استفاده میکنم و میکوبم توی سرش، اگر رفيق اين نزديک ها باشه می بيند ومتوجه می شود که اوضاع خوب نيست و جلو نمی آيد. در ضمن طرف را هم يک کتکی زده باشم. با اين قصد برگشتم و گفتم:
" مرتیکه خجالت نمی کشی؟ چرا دنبال من افتادی ؟ مگه خواهر و مادر نداری. احمق بی شعور"
با اين سخن به سمتش رفتم و کيفم را بلند کردم. میخواستم با کیفم که نسبتا سنگین هم بود محکم بزنم توی سرش ولی غلط نشانهگیری کردم و زدم توی سينهاش. او هم در حالیکه با يک دست کيف را نگه داشته بود فرياد زد:
" منم ؛ منم، دوست غلام ، بابا نزن !!!"
باورم نمیشد. خودش بود، رفیق سازمانی.
آنقدر خجالت کشيده بودم که نمیدانستم چطوری داستان را جمع و جور کنم.
او هميشه با طنر اين داستان را تعريف می کرد و میگفت:
" من از اين رفيق يک کتک حسابی خوردهام."
برای من آنروزها یثربی خدا بود. هر چه میگفت من بی چون و چرا میپذیرفتم. هرچند بعدها از رفقا، زیاد انتقاد از او شنیدم و متوجه شدم که او مسئول محبوبی نبود و کادرهایی که زیر دست او بودند، از او بعنوان یک مسئول خوب یاد نمیکردند. ولی من آنروزها هیچ یک از ایرادهایی را که از او میگرفتند متوجه نشده بودم. اگر هم متوجه میشدم حتما آنها را توجیه میکردم.
من قبل از آمدن به این خانه هم دو هفته در خانه تيمی رفيق عبدالله که از مسئولین سازمان بود، چشم بسته زندگی کرده بودم. ولی در عبدالله نشانی از بزرگی ندیدم. او حتی یک بار از من نپرسید که در چه وضعیتی هستم. سر یک بحث جدی را با من باز نکرد. من این همه بی توجهی بیک چریک تازه کار از طرف یک مسئول سازمانی را درک نمیکردم و این بار خوشبختانه در حدی بودم که بتوانم قضاوت کنم. ولی با وجود این، احترام من به مسئولین سازمانی زیر سوال نرفته بود. میفهمیدم که مسئولین کنونی سازمان، حمید اشرف و نسترنآل آقا و بهروز ارمغانی نیستند، ولی همین ها هستند که بار اصلی حفظ سازمان را بدوش دارند و بقای آنرا پس از ضربات و در این شرایط دشوار ممکن کرده بودند.
**************
هوا تاريک شده بود که نيما با رفيق نقی یعنی رفيق مسئول آمدند.
رفيق نقی قدی کوتاه و سری کم مو داشت....جلو رفتم و با خوشحالی با او سلام و علیک کردم. قیافه اش کاملا معمولی بود. هیچ شباهتی به روشنفکرها و دانشجویان نداشت. براحتی میتوانست، در نقش بقال سر محل خود را جا بزند. خیلی بعید بود که گشتی های پلیس به او مشکوک شوند. ولی بر خلاف قیافه معمولی و غیر روشنفکریش، در چشم هایش یک نوع زیرکی برق میزد. در همان چند سوال و جواب اول برایم روشن بود که با یک آدم بسیار زیرک طرفم. چشم های مهربان و دلسوزی داشت. در مجموع اولین برخوردش تاثیر مثبتی روی من داشت.
سلام و احوال پرسی اوليه زياد طول نکشيد. من فکر می کردم که با رفيق نقی شام خواهيم خورد ولی او گفت که وقت غذا خوردن ندارد و بايد زودتر برگردد. خيلی جدی نگاهی به اتاق و اطراف آن کرد. و بعد شروع کرد به سوال کردن: خانه تان جای خوبی است. راستی همسايه ها جطورند؟ مشکلی نداريد؟ ....... راه فرار.... چند تا اتاق داريد؟ آيا می توان اينجا تايپ کرد؟ صدا بيرون نمیره ؟............
توضيحات ما قانع کنند بود چرا که ديگه سوال نکرد. خيلی سريع از برنامه روزانه و مطالعات ما پرسيد و گفت که شنيده است، ما مطالعات خوبی داريم و از بحث های سياسی ما پرسيد.
نيما توضيح داد که ما با هم مطالعه جمعی داريم و کتابهای مختلفی را خواندهايم. میديدم که نيما زياد حاشيه میرود و کلی گویی میکند و اکراه دارد تا وارد بحث اصلی شود. نمیدانم شايد هم اينطور درست تر بود. حسين اما وارد بحث شد و توضيح بيشتری داد و بخصوص سوالاتمان را طرح کرد، سوال هایی که ما مدت ها حول و حوش آن کتاب خوانده بوديم.
نقی آرام بود و حرفی نمیزد. و با گوشه سبيلش بازی میکرد و هر از گاهی میگفت:
" هوم ...هوم"
بعد از من، نظرم را پرسيد که آيا اين بحث ها برای من هم جالب است. احساس کردم در سکوت من او عدم توافق مرا با ديگران میبيند. در حاليکه من هنوز فرصتی نيافته بودم تا در بحث وارد شوم و يا به خودم جرئت نمیدادم تا چيزی بگويم. با دست پاچگی تاکيد کردم که ما تيم خيلی خوبی داريم. مطالعات خيلی خوب پيش میرود و سوال اصلی ما این است که با کدام شيوه می توان مردم را آگاه کرد و آيا مبارزه مسلحانه بعنوان تنها شيوه برای آگاه کرده توده ها موثر است. آيا در کشورهای ديگر همين شيوه بکار گرفته شده؟ آيا شيوه های ديگر موثرتر نيستند؟ آيا عمليات مسلحانه ترس در ميان توده ها ايجاد نمیکند؟ آيا......شايد من نمی توانستم مثل نيما و حسين حرف هايم را در ظرف های بهتری بسته بندی کنم و شکل مناسبتری به آن بدهم و لخت تر از بقيه هسته اصلی فکر را طرح کردم. از نگاهی که نيما به من انداخت فهميدم که زيادی حرف زدهام . ولی چی را زيادی گفتهام؟ نمیدانستم...
حسين دنبال حرف مرا گرفت و گفت که لنين در بحث با آنهایی که در روسيه اين شيوه را پيشنهاد میکردند رد کرده است و ....
بعد از صحبت ما بحث بالا گرفت و نيما هم اجبارا وارد شد و با استدلالهای بهترو فاکت های بيشتری. بحث بیشتر حول مسائل تئوریک و بخصوص نظرات لنین و انطباق آن با شرایط ایران تمرکز یافت. نیما کتاب های لنین راخیلی خوب خوانده بود و خیلی از جملات کتابها را از حفط داشت . انگار آنها را انتخاب کرده بود. از این همه تسلط نیما لذت میبردم و خیلی دلم میخواست تا میتوانستم مثل او استدلال کنم.
حسین بعضی وقت ها اظهار نظر میکرد ولی بحث را اساسا نیما پیش میبرد. من ساکت بودم و گوش میدادم. احساس میکردم که خوب بحث را باز کردهايم و در انتظار آن بودم که ببنم آيا در تيم های ديگر هم بحث به همين صورت پيشرفته و يا آيا کتاب هایی در اين راستا خوانده شده. شايد رفيق می توانست کتابهایی به ما معرفی کند. احساس خوبی داشتم. احساس غرور. فکر می کردم در اين مدت کوتاه خوب کار کردهايم و مطالعات ما موفق بوده. ياد تيم های قبلی افتادم که در واقع اهميتی به مطالعه نمی داديم و يا حداقل من ساعت مطالعه نمی دانستم، که چه بايد خواند و چرا، و اصلا برايم سوالی طرح نبود تا بدنبال جوابش باشم. از اين بابت از نيما سپاسگزار بودم که مطالعه را برای من جالب و جذاب کرده بود.
بحث میان نقی و نیما خیلی داغ شد. نقی چند بار طرح کرد که لنین چنین و چنان گفته و نیما که در این زمینه خیلی از او پیش بود مچ او را گرفت که نه، این نقل قول درست نیست و درست آن چنين است.... در بحث مشخصا نیما دست بالا را داشت و نقی حریف او نمیشد.
بحث ها تماما تئوریک بود و من ساکت فقط گوش میدادم. شاید اگر بحث مشخص به تاثیرات مبارزه ما در میان مردم برمیگشت من حرف برای زدن داشتم. خودم را آماده کرده بودم تا بگویم ما پنج سالست که مبارزه مسلحانه میکنیم و این همه کشته داده ایم ولی کماکان باید از همه مردم بترسیم. آخر این چه نوع شرایط عینی انقلابی است که همه همسایه ها اگر بفهمند ما چریکیم، ما را لو خواهند داد و ... ولی در این بحث های تئوریک جرات نمیکردم دخالت کنم.
در میانه بحث در چشم های نقی یک بدجنسی دیدم. معلوم بود که عصبانی شده. نمیدانم از اینکه حریف نیما نمیشد، عصبانی شده بود یا از ایده هایی که او مطرح می کرد. او دیگر بدون آنکه با نیما مخالفت کند، شروع کرد بسوال کردن. نیما هم مثل خیلی از دیگر مردهای روشنفکر، که در بحث تنها به حرفهای خود فکر میکنند و کاری به تاثیر آن بر طرف مقابل ندارند بدون آنکه متوجه مقصود نقی باشد، پاسخ میداد. میخواستم دخالت کنم ولی نمیدانستم چه بگویم و چطور جلوی این بحث را بگیرم. نقی با سوالاتش نیما را تا ته خط برد و او صریح مطرح کرد که به نظرش سلاح فقط بدرد دفاع از خود میخورد و تبلیغ مسلحانه نادرست و غیر عملی است.
نقی که تا این لحظه آرام بود و با دندانش گوشه سبيلش را می جويد. یکباره با صدایی که کمی حالت گرفتگی داشت سوال کرد:
" آيا تمام اين نظرات را در همين مدت کوتاه و با خواندن همين يک جلد کتاب پيدا کردهايد؟"
همه يکباره ساکت شديم ...سوالش چه معنی می داد؟ حداقل بوی خوبی نمیداد. اين تنها يک سوال نبود، جوابی در خودش داشت. اگر طور ديگری میپرسيد، میتوانستم به سوالش فکر کنم که معنایش ضرورت مطالعه بيشتر میشد و میتوانستم حق را به او بدهم. ولی در لحن او نوعی طنز بود که اصلا خوشم نيامد.
نيما سعی کرد توضيح دهد:
"رفيق اين صبحت ها برای باز شدن بهتر مباحث است ونه چيز ديگری. خوب معلوم است که بايد کتاب های بيشتر را خواند و دنبال جواب ها گشت."
ولی حسين بحث قبلی نیما را ادامه داد و گفت
" من تا قبل از اين بحث ها تا اين حد به اين موضوع فکر نکرده بودم و امروز بيشتر روی اين فکر هستم که می بايست به شيوه های ديگری در مبارزه توجه شود. اسلحه را بايد برای دفاع از خود بکار گرفت و نه برای هدف ديگری...... و اصولا در هيچ کجا اين شيوه ثمر بخش نبوده.... "
نقی يکباره از کوره در رفت وبا صدایی که نسبتا بلند بود گفت:
" فکر کرده ايد آنهایی که اين شيوه مبارزه را تئوريزه کردهاند يکروزه به اين فکرها رسيدهاند؟ فکر می کنيد آنها اين کتاب ها را نخوانده بودند؟ فکر می کنيد مسعود احمد زاده يک شبه کتاب استراتژی و تاکتيک را نوشته و يا پويان بدون مطالعه و يا با چند کتاب رد تئورِی بقا را نوشته ؟ فکر می کنيد........ ..."
او خيلی عصبابی بود و مدت طولانی خودش گفت و خودش دوخت و برید. من از چهره بر افروختهاش ترسيده بودم. انگار دهانش کف کرده بود. همه ما يک هوا عقب کشيده بوديم. احساس میکردم دايرهای که دور آن نشستهايم بزرگتر شده. هيچکدام از ما حرفی نمی زد. بهتزده به او چشم دوخته بوديم.
نمیتوانستم به آنچه میگويد تمرکز کنم. فرم گفتار و شدت عصبانیت و تکانهای دست مرا بيشتر به گوشه رينگ ترس کشانده بود. راستی چرا اينقدر عصبانی شده بود؟ رفتارش با ما مثل رفتار با بچهها بود. فکر نمیکنم سن و سالش خیلی بيش از ما بود. کل استدلال او آن بود که ديگران قبل از ما خيلی هم مطالعه کرده بودند وما حالا بچه فسقلی ها با خواندن دو کتاب میخواستيم همه کارهای ديگران را رد کنيم ...
در آخر هم گفت:
" اينجا يک سازمان مسلح است. اگر میخواستيد کار سياسی کنيد، چرا به اين سازمان آمديد؟ چرا با منشعبين نرفتید. صد تا سازمان هست که کار سياسی می کنه و کتاب می خونه. شماهم می تونستيد به آنها بپيونديدد. قبلا نمیتوانستيد فکر ش را بکنيد؟ اينجا، جای اين بحث ها نيست. دشمن هر روز دسته دسته رفقای ما را میکشد، آنوقت شما نشستهاید اينجا، از امکانات سازمان استفاده میکنید و بدون اینکه هیچ کاری کنید، کتاب میخوانيد و بعد هم میگوييد اين شيوه مبارزه از بیخ و بن غلط است و باید کار ديگری کرد. همه اين مشکلات ناشی از بیکاری و بیحرکتی شماست. شما در این مدت هیچ حرکت عملی نداشتهاید. هیچ امکانی برای سازمان نساختهاید.........."
وقتی رفيق نقی برای ديدن چشم بسته به آن طرف حياط میرفت هر کدام ما در گوشه ای خزيده و در فکرهايمان فرو رفته بوديم. احساس میکردم، گناه بزرگی مرتکب شدهام. از امکانات سازمان استفاده کرده و مشی آنرا رد کردهام .... آب سردی از سر تا پايم ريخته شده بود. احساس سرما.... احساس خلا.... نمیدانستم چه بگویم. رفيقی که اينقدر منتظر ديدارش بودم حالا با دعوا و انتقاد از ما جدا شده بود. مگر ما چه گفته بوديم؟ وقتی نيما برای بردن رفيق نقی از خانه خارج شد از حسين پرسيدم خوب حالا چی می شه؟ اوجوابی نداد. ساکت بود و در فکر.
بیحوصلگی در خانه ما روز بعد و روزهای بعد هم ادامه يافت . هر سه نياز داشتيم تا حرف های رفيق مسئول را دوباره نشخوار کنيم. ربط بحث های خودمان را با استدلال های او نمیفهميدم. حرف اصلی او آن بود که ما در اين مدت کوتاه نمیتوانيم مسائل را آنطور که تئوريسين های سازمان ديده و نوشتهاند درک کنيم. خوب، اين حرف درست، ولی حداقل من انتظار داشتم تا او با ما روی خود موضوع بحث کند و نه روی شيوه کار ما. کاش لااقل می گفت کتابهایی که خواندهايد کم است و من برايتان کتاب های بيشتری میآورم و يا رفقایی را میآورم تا بحث بيشتری با هم داشته باشيد و يا...... نه اينکه تهديد کند!
از همه بيشتر حسين بود که جا خورده بود. او حوصله نداشت، حتی با من حرف بزند. بيرون نمیرفت و در گوشهای کتابی بدست میگرفت و خود را مشغول میکرد. در فکر های خودش بود. گاهی او را میديدم که کتاب را بسته و جایی خيره شده. خيلی دلم میخواست تا فکر هايمان را با صدای بلند در جمع طرح میکرديم.
من نمی فهميدم که چرا حسين و نيما اينقدر گرفتهاند. خوب رفيق مسئول به ما اعتراض کرده بود. با ما هم نظر نبود و يا شيوه کار ما را قبول نداشت ، اين که اينقدر ناراحتی نداشت. در مورد نیما تا حدی میتوانستم به او حق دهم. او انتظار داشت میاحثی که مطرح میکند مورد توجه قرار گیرد و حال این چنین مورد تهاجم قرار گرفته بود و مهمتر آنکه مسئولیت او زیر سوال رفته بود. در واقع رفیق مسئول حق داشت. تیم ما در مدت اخیر هیچ کاری نکرده بود و مسولیت این نقص بیش از همه متوجه مسئول تیم بود. ولی حسین چرا اینقدر در فکر بود. بنظرم میرسید که مساله او تنها این بحث و برخورد تند مسئول نیست. مساله او چیز دیگر و مهمتری بود. او چیزهایی میدانست که من نمیدانستم.
يک شب سر برنامهنويسی اين موضوع را طرح کردم:
" چرا ما ديگه برنامه جمعی مطاله نمیگذاريم. فکر میکنم بايد در باره حرف های رفيق نقی صحبتی کنيم... شما چی فکر میکنيد؟ چرا هيچکی حرفی نمیزنه؟ من سر در نمیآرم...."
نیما گفت
" من حرفی ندارم. فکر کردم تمايلی نيست.."
ولی حسين با عصبانيتی که بهاو نمیامد، گفت:
" چطور نمیفهمید؟ مطالعه جمعی بذاريم که چه؟ میخواهيم به کدام سوال جواب بدهيم ؟ مگه نديدید رفيق چی گفت. رفيق گفت شما ها اگر از اين حرف ها بزنيد جاتون اينجا نيست. میفهمید."
راست می گفت رفيق نقی گفته بوداگه از اين بحث ها کنيد .... جاتون اينجا نيست.
" یعنی ما باید با منشعبین میرفتیم بسمت حزب توده."
این جمله يک باره از دهانم پريد. مدتها بود که منشعبین را فراموش کرده بودم. فکرم به یکسال قبل برگشت......
****
" اواخر تابستان بود که يک روز صبا به همراه رفيق چوخاچی به تيم ما آمد و تعريف کرد که عده ای از رفقا بحث هایی روی مشی مسلحانه دارند و میخواهند تا در تيم ها ی ديگر هم آنها را طرح کنند. به همين دليل و به دليل اينکه میخواستند نظراتشان صحيح و دقيق طرح گردد، همه صبحت ها را بر روی نوار پر کردهاند. در آن نوار سه تن از مسئولین سازمان (فرجودی، چوخاچی و هوشمند) با دو نفر از کسانی که از سازمان جداشدند (حسین قلمبر و فاطمه ایزدی) به بحث نشسته بودند قرار شده بود که این نوار در اختیار همه تیم ها قرار گيرد. بعد هم نوار را گذاشتند و ما شنيديم. رفيق چوخاچی قرار بود به سوالات ما جواب دهد. يادم نيست کسی سوالی کرده باشد و کلا بحث سياسی درگرفته باشد. در نوار خيلی روی روابط غلط درون سازمانی تاکيد شده بود و به حميد اشرف به عنوان آدمی خشن و فرصت طلب اشاره شده بود. نکته ای که خيلی مرا ناراحت کرد و حتی مانع شد تا بقيه نوار را با دقت گوش دهم، حملات تند شخصی معترضین به رهبران کشته شده سازمان بخصوص حمید اشرف بود. صبا چندی بعد بما اطلاع داد که آن رفقا از سازمان جدا شدهاند. ولی من نمیدانستم که سازمان آنهارا اخراج کرده يا خودشان رفتهاند؟"
و حالا چند ماه بعد از انشعاب، آن جدایی در ذهن من بطور جدیتری طرح میشد. آنها چه میگفتند و چرا جدا شده بودند؟ بدتر از همه آنکه آنها بعد از جدایی به حزب توده نزدیک شده بودند. چرا؟
تعريف اين داستان مرا آنقدر آشفته کرده بود که انگار به همان دوران بازگشته بودم. راستی چرا آنموقع خوب به نوار آنها گوش نداده بودم؟ آنها بجز انتقادات تشکیلاتی و حمله به رهبران سازمان، چه بحث های نظری مطرح کرده بودند؟ من یادم نمیامد که در آن نوار بحث نظری مطرح شده باشد. چه خوب بود اگر آن نوار را داشتم و دوباره با دقت گوش میدادم.
نيما با نگرانی گفت:
" نه وضع ما با اون ها فرق داره. آنها با سازمان مشکل داشتند ولی ما میخواهیم بحث هایمان را در درون سازمان مطرح کنیم. ما تنها طرح بحث کرده ايم و باید آنها را ادامه دهیم. ولی باید در طرح مسائل با سایر رفقا بيشتر دقت کنيم.
سپس رویش را بمن کرد و گفت:
" منظورم تو هستی. دليلی نداره که تو تمام فکرهایی را که هنوز جمع و جور نکردی و خودت هم بدرستی و نادرستی آن مطمئن نیستی يک جا طرح کنی؟ آدم باید در حرف زدن بیشتر دقت کند"
حسين از من دفاع کرد و گفت:
" منظورت اينه که ما فکر هامون را برای خودمون نگه داريم و به کسی نگوييم، تا به یک نتيجه کامل برسيم. اینکه نمیشود طرح بحث!!! این که بیشتر آدم را از نظر فکری از دیگران دور میکند. من نمی فهمم، مگر ما می خواستيم به کدام نتايج برسيم که میبايستی فکرامون را با ديگران طرح نکنيم؟
نيما جوابی نداد. ولی من حس میکردم که او جواب دارد ولی شايد نه جوابی که خوشآیند ما باشد.
نیما بالاخره گفت:
" مهم نيست که رفقا خوششان بيايد یا نه. ما بايد مطالعاتمان را دنبال کنيم. از فردا بحث ها را ادامه خواهيم داد."
از اين حرف نيما خوشحال شدم. باز حرکتی را در تيم می ديدم که در چند روز قبل ساکن مانده بود. ولی اينبار بحث هایمان در سطحی دیگر مطرح میشد و اگر برای نیما از قبل اهمیت این بحث ها روشن بود، برای من اهميت اين بحثها کم کم روشن میشد.
درست است که رفيق نقی بد برخورد کرده بود ولی مضمون حرفش درست بود. این حرفهای ما میتوانست ته خطش به نفی مبارزه مسلحانه منجر شود. او این ته خط را برای من آشکار کرده بود. اگر ما به این نتیجه برسیم، چه میشود. آیا باید سازمان را ترک کنیم. برای من ترک سازمان قابل تصور نبود. من هیچ وقت نمیتوانستم بپذیرم که مثل منشعبين با توده ایها کار کنم یا به مائوئیست هایی که در کنفدراسیون جمع شده بودند بپیوندم. از نظر من توده ایها مظهر سازشکاری و محافظه کاری بودند و کنفدراسیونیها، روشنفکرانی که در اروپا دور از خطر نشسته بودند و حرفهای گنده گنده میزدند. نه نه، نسل ما میخواست به این محافظهکاریها و حرافیها پایان دهد. من به هر نتیجه نظری هم که میرسیدم برایم قابل تصور نبود که به سمت آن جریانها بروم. این حرفهای ما برای درون سازمان بود. اگر هم قرار بود چیزی تغییر کند، این خود سازمان بود که باید این تغییر را میپذیرفت. ولی اگر آنطور که نقی میگفت این بحث ها ته خطش نفی مبارزه مسلحانه باشد، آنوقت از سازمان چه میماند؟ مگر نه اینکه سازمان در تمام این سالها خود را با مبارزه مسلحانه معرفی کرده و در همین رابطه تمایزش با دیگران را ترسیم کرده بود؟؟؟......
سرم از این فکر ها درد گرفته بود. ....
......................................................................
....چند روزی از آمدن رفيق نقی گذشته بود که يک روز درخانه را زدند. همسايه بود که نام مرا صدا می زد :"شيرين خانم، شيرين خانم"
صبح بود و در واقع از چشم همسايه ها من میبايست تنها در خانه باشم. کفش های فرار را که هميشه در خانه به پا داشتم بسرعت در آورده و دمپایی پوشيدم و در را باز کردم. همسايه بغلی بود.
می خواست بيايد توی خانه. با اين بهانه که چرا تنها نشستهام. آمدن همسايه خيلی غير منتظره بود. من نمیتوانستم بگذارم که او داخل شود، چون اتاق ميهمان ما در اشغال رفيق چشم بسته بود و من جایی برای پذيرایی از او نداشتم. با سرعت توضيح دادم که شوهرم سرما خورده مريض و در خانه بستری است و من برایش آش پخته ام. از زندگی در خانه های جنوب شهر ياد گرفته بودم که وقتی شوهر زنی در خانه است آن زن نه همسايهای را به خانه راه میدهد و نه خودش جایی میرود. او میبايست تمام وکمال در خدمت مردش بماند.
با اين توضيح همسايه که تقريبا گارد گرفته بود تا داخل خانه شود خودش را عقب کشيد و نگاهی به من انداخت و گفت:
" دخترجوانيت رو حروم نکن. چرا تنها نشستی تو خونه. وخيز بيا پيش ما."
احساسم به من می گفت که چيزی پيش آمده. اين همسايه بغلی بر عکس همسايه روبرو کاری با من نداشت. دخترش بود که علاقه به رابطه نشان می داد و من هم به علت اتاق طبقه بالا که مشرف به حياط ما بود، چند بار پيش او رفته بودم. او همين هفته قبل بمن گفته بود که دخترش در سفر است و حداقل تا يک هفته ديگربر نمی گردد. حال چطور شده که او خودش به سراغ من آمده. نگران شده بودم بايد زودتر ته و توی قضيه را در میآوردم. به او گفتم:
" شما راست میگی ، بزار شوهرم را غذا بدم وقتی خوابيد ميام پيش تون"
خوشبختانه دخترش هنوز از سفر برنگشته بود. مطمئن شدم که از طبقه بالا چيزی نديده. صحبت را از مادرم و دلتنگی برای او شروع کردم. همسايه بعد از شنيدن آه و شکوه من، از دوری از خانواده گفت:
" بمیرم برات، اين اقدس خانم هميشه میگفت که هوای ترا داشته باشم، ولی من، مادر، نرسيدم، دستم بشکنه که گرفتار کارهای خونه هستم و از همسايهام غافل شدم. اما فکر نکنی ما حواسمون به تو نيست ها. اقدس خانم هر وقت دور هم جمع میشيم میگه اين شيرين خانم را هم صدا کنيم، بابا دلش پوسيد، انقدر تو خونه تنها نشست. نمیدونم شما چرا اينقدر خجالتی هستی. فکر میکردم دخترای تهرونی بيشتر اهل رفت و آمد باشند. شما که آمديد به اين محل همين اقدس خانم میگفت حالا ببين اين همسايه تهرونی با رفت و اومدش چه قمپزی تو اين محل در کنه. ولی شما که از صبح تا شب خودتو تو خونه حبس کردی، خوب معلوم است که بايد هم دلت بگيره و دلتنگ بشی ..."
هنوز نفهميده بودم کدام حرکت من اين همسايه رو نگران کرده. همين پنج شنبه قبل بود که با کمک حسين، با کلی دردسر حلوایی تهيه کرده و دم در خانه همسايه ها برده بودم. باز هم می خواستم راه بدم که حرف بزنه. سرم را پايين انداختم و با صدای بغض آلودی گفتم:
" دلم خيلی برای مادرم تنگه، ولی نمیخوام شوهرم بفهمه، آخه اون، اول کارشه و دوست داره پيشرفت کنه. برای همين هم از مرکز اومده شهرستان. اگه بدونه که من برای مادرم بیتابی میکنم، خيلی ناراحت میشه. نه او اصلا نبايد بفهمه."
همسايه که با ناراحتی به حرف های من گوش میداد دستش را روی شانه من گذاشت و آرام و کمی با جديت گفت:
" فکر می کنی من نمیدونم. فکر میکنی من صدای گريه هاتو نشنفتم ؟ فکر میکنی اين همسايه ها اينقدر دلسنگند و نمی دونن تو دل تو چی میگذره؟..."
" چی صدای گريه؟" با تعجب پرسيدم.
" معلومس ..... این چند روزه هر وقت که من میرم تو حياط صدای گریهات را می شنفم. چطور اين شوهر تو شب که میآيد از چشم های تو نمیفهمه که همه روز گريه کردی؟ آقا مرتضی هم میگفت حتی شب هم صدای ترا شنيده ....."
گيج شده بودم ..... یعنی از خانه ما صدای گريه میآمد وما خودمان خبر نداشتيم. ولی صدای گريه کی؟....
ما میدانستیم که دیوار اطاق مهمانخانه نازک است و صداهای آنطرف را از این اطاق میشنیدیم و معلوم بود که آنها هم میتوانند از داخل
حیاط صداهای داخل این اطاق را بشنوند. پس این رفیق چشم بسته است که گریه میکند. چرا؟ چی شده؟
مریم سطوت
******
برخی از دوستان بمن اطلاع داده اند که در توشتن اظهار نظر دچار مشکل شده اند. دوستانی که عضو گوگل نیستند میتوانند از
anonymous
و یا
Nick Name
استفاده کرده و نامی را که مایلند و در صورت تمایل میل آدرس و آدرس وبلاگشان را در انتهای مطلب بنویسند
۱۱ نظر:
املای درست کلمه مواظب همین است و نه مواضب. تصحیح کنید. نیاز به انتشار این کامنت نیست.
دیگه هر بخش داره خواندنی تر و جذاب تر و در یک کلام حرفه ای تر از بخش پیشین میشه. این کار رو جدی بگیر خیلی جدی.
مریم عزیز. بسیار عالی بود به بالاترین لینک کردم. https://balatarin.com/permlink/2008/3/23/1256732
maryam jan
bavar kon daste r-etemady ra az posht basty.harooz ke kampyoter ra baz mikonam fooran sary be shoma zade ta moshtagane donbaleye matlab ra bekanam.shoma ham ke gatre chekani mynevisi.nafasam band amad.
movafag bashy
مریم عزیز
سلام
کار خوبی کردی که گذشته را به صورت داستان در اوردی تا ادم حال هوای مردم و روشنفکر و سازمانهای انقلابی را بیشتر درک کند. خودمنهم در ان روز های باسازمان کار می کردم و خاطرات زیادی دارم که شاید همین روز ها بنویسم
چیزی نباید گم شود و نامی نباید مخفی بماند مثلا حسین ؛ نیما ؛ غلام ؛ نقی باید مشخصات داشته باشند و انها مخفی و چشم بسته نکن!
در ضمن با دیدگاهی که می خواهد گذشته را تقدیس کنه مخالفم چرا که تقدس کارش مانع تراشی است
چند وقت پیش ایران گلوبال از مریم فیروز نوشت ادم های عقده ای ایراد گرفته بودند که چرا بایستی از او چیزی در سایت بیاد در حالی ملتی که معنی و مفهوم موزه و تاریخ را نمی داند محکوم به تکرار فاجعه است
در همین اروپا سرمایده داری کلیه مناطقی که روزگاری لنین برای چند روزی در ان استراحت کرده بود را به موزه تبدیل کرده اند . بهر حال کار مفیدی می کنی
موفق باشی
منظر جاوید
خيلي ممنون از اينكه با بازسازي فضاي خانه هاي تيمي به خوانندگان خودتان اين مكان راميدهيد كه با شرايط ان دوره تا حدودي اشنا بشويم.اما گرامي حتا سازمانهاي اطلاعاتي هم بعد 32 سال وقتي دست به ازاد سازي اطلاعاتي مزنند تمام اطلاعات را ازاد ميكنند. حالا با توجه به اينكه اكثريت بارها و بارها با مامورين جمهوري اسلامي تماس داشته و از طرفي هم براي اينكه جمهوري اسلامي مبادا تهمت بزند كه در خط امام نيستيد سالها قبل هم رسما اعلام كردييد كه تشكيلات داخل را منحل شده .پس اگر امكان دارد حجم بيشتري از اطلاعات را در اختيار مردم قرار دهيد باور كنيد كه من يكي باورم شد كه تمام دوستان چريك در شرايط مادي و معنوي سختي بوده اند. من ايراني دوست دارم بيشتر در رابطه با تحولات ومشكلات بعد انقلاب اگاهي بدست بياورم در رابطه با انشعابات ,دستگيريها ضربات 64,65 زندگي در اردوگاه واقعا موجود و در يك كلام سرعت وقايع نگاري شما متناسب با تحولات دنياي پر شتاب اين دوره نيست.همانطور كه خود شما بهتر اگاهي داريد تب چپ باز در دانشگاهها بالا گرفته و منابع هم همان ملات دهه 50و60 ميباشد ايا شما به عنوان كسي كه اين همه مصائب را شاهد بوده ايد ميخواهيد اين تجربيات ا در اختيار نسل جوان بگذاريد كه جلوگيري كند از افتادن نسل ديگر در اين دور تسلسل يا اينكه همانند تودهايها تمام ان وقايع و اطلاعات را مي خاهيد به مادر طبيعت بسپاريد.ميدانم اگاهي داشتن از ان دوره بس مهم است اما واگويي وقايع گذشته نزديك هم متواند بسيار موثر باشد.چه خوب ميشود اگر درج خاطرات رادو زمانه كنيد يعني مراحل تحول فكري تشكيلات را در قبل وبعد انقلاب توضيح دهيد همزمان يا هر هفته يك قسمت را برسي كنيد .با تشكر دوباره كه بالاخره يكنفر ميخاهد قفل سكوت را بشكند
حمید
آقای حمید
من این نوشته را با قصد تاثیر گذاری بر کسی یا جوانان کشور نمینویسم. چنین نوع تصمیم گیریهایی نوشته را از روح خود تهی میسازد و حوادث را برمبنای تصمیم گیری قبلی تنظیم میکند
. من تنها تلاش میکنم تا حد توان فضای آنزمان و احساسات و روانشناسی آنزمان خود را بعنوان یک نمونه از هزاران جوان مشابه ترسیم کنم. حال اگر این تصویر سازی بتواند تاثیرات مثبت اجتماعی هم داشته باشد چه بهتر.
شما در صجبت های خود یکسری ادعا مطرح کرده اید که من از آنها بی خبرم و تا آنجا هم که اطلاع دارم این ادعاها واقعی نیست ولی اساسا این مسائل موضوع بحث من نیست و مایل هم نیستم وارد مناقشه در این زمینه ها بشوم. توصیه شما بمن بر مبنای یک هدف سیاسی است و من همانطور که گفتم با این نحوه برخورد سیاسی به گذشته که متاسفانه در کشور ما غالب است موافق نیستام و سعی میکنم از آن اختراز کنم. برای بررسی تصمیم های سیاسی، شما باید بنوشته کسان دیگری که در رابطه با گذشته تحلیل و مطلب زیاد نوشته اند مراجعه کنید.
من نوشته ام را بتدریج ادامه خواهم داد و به سالهای پس از انقلاب نیز خواهم پرداخت ولی در همین فضا و بدون اینکه قصد بهره برداری سیاسی داشته باشم و یا نگران بهره برداریهای سیاسی احتمالی از آن باشم.
مریم سطوت
باید که همیشه و بارها و بارها تاریخ را باز خوانی کرد و دوباره نوشت. به قول گوته باید تاریخ را هر پنجاه سال یکبار دوباره از نو نوشت چراکه دید ما به وقایع به مرور زمان عوض میشود. تازه گاهی فاکت ها و مدارک جدیدی نیز پیدا میشوند که نتیجه گیری های سابق را بکلی زیر سوال میبرند. از این نظر دست خانم سطوت و مهدی فتاپور که گاهی خاطرات
خود را مینویسند درد نکند.
اما این نوشته انتقاداتی نیز دارد. معلوم نیست که آیا این یک گزارش واقعی است یا یک داستان تاریخی. احتمالا دومی چونکه بعد از سی
چهل سال نمیتوان با اتکا به حافظه دقیقا افکار و احساسات آن روز را نوشت مگر بر اساس یک روزنگار که حتما نمتوانسته وجود داشته باشد. بنابراین بهتر بود که از زبان سوم شخص و با فاصله گرفتن از مریم سطوت امروز از مریم چهل سال پیش نوشته میشد. چرا؟ چون جز این سخت خواهد بود که بخاطر ارزشگذاری ها و دیدگاههای امروز فضای آن روز را صادقانه تصویر کنیم. به این دلیل در داستانهای خانم سطوت راوی داستان شخصیتهای واقعی آن زمان با همه ضعف ها و قوتهاشان نیستند. بلکه همیشه افرادی آگاه تر که میدانستند اشتباه مکنند خط را به زیر سوال میبرده اند معصومتر و بری تر و با احساس تر از دیگرانند و خلاصه بر خلاف جریان شنا میکرده اند میباشند. آیا واقعا اینطور بوده؟ شاید مرتب خود را جای خواننده میگذارد و فکر میکند که الان او چه قضاوتی راجع به من میکند؟ نویسنده سعی میکند برای شخص خود بنوعی اعاده حیثیت کند و از دیدگاه امروزی به مسایل آن زمان نگاه کند. جیزی که به ماهیت و فضای یک سازمان چریکی نمیخورد. من که تازه بعد از انقلاب با این سازمان آشنا و نزدیک شدم که فضای سیاسی خیلی فرق کرده بود نمیتوانم این ادعا را باور کنم. به این قسمتها توجه کنید
"بحث های سياسی ما خيلی صراحت پيدا کرده بود.... يک طور هایی در دلم فکر نمیکردم موضوع به همين سادگی باشه . فکر میکردم که چيزی را يا نمیبينیم و يا از قلم میاندازيم... من اين استدلال او را نمیفهميدم. فکر میکردم بحث، بحث است و بعد از طرح با ديگران هم میتواند ادامه يابد. چرا بايد صبر کرد و چرا بايد اين همه حساب کرد...گفتم که بهتره تا ما بيشتر صحبت کنيم . بهتره تا بيشتر مطالعه کنيم. با خواندن يک کتاب که نمیشه با کسی بحث کرد... سوالات و شايد باز خواست های نيما برای من ناروشن... چرا نبايد در باره بحث های تيم حرفی با ديگران زده میشد؟... و و و"
همانطور که میبینیم راوی داستان از خود تصویری میسازد که به فضای ان زمان یک سازمان چریکی نمیخورد. تجربه و شناختی که من حداقل از این سازمان در مقطع انقلاب دارم نیز چیز دیگری است.
پشگامی سابق سرافکنده.
آقای پیشگامی سابق
من واقفم که بسیار دشوار و یا حتی برخی موارد ناممکن است که تصویر سازی از گذشته از موقعیت امروز تاثیر نپذیرد و من با توجه به اینکه به این امر آگاهی دارم، میکوشم تا حد امکان در فضا سازی آنزمان این تاثیر را به حداقل برسانم.
ولی مثالی که زده اید واقعی نیست. مباحثی از قبیل آنچه در تیم ما مطرح بود همواره در سازمانهای چریکی مطرح بوده. تورج حیدری بیگوند نوشته اش در رد مبارزه مسلحانه را که بعدها مانیفست مخالفین مشی مسلحانه و منشعبین شد، در همین تیم های جریکی نوشت. هرچند پیشرفته ترین مباحث در آندوران در زندانها جریان داشت ولی این مباحث از زندانها به تیم ها منتقل و در آنجا ادامه مییافت. در این تیم همانطور که نوشتم هدایت کننده بحث نیما بود و من بیشتر شنونده بودم. در تیم بعدی 6 ماه بعد من و یکی دیگر از رفقا مشی مسلحانه را بطور کامل رد کردیم و به سازمان هم رسما اعلام کردیم. دو نفر دیگر (ادنا ثابت و یک رفیق دیگر) که همزمان ما مشی مسلحانه را رد کردند از سازمان جدا شده و به پیکار پیوستند ولی ما از سازمان جدا نشدیم.روانشناسی که باعث ماندن ما در سمازمان میشد را من سعی کردم در همین نوشته توضیح دهم. آنچه شما مطرح کردید در مورد محافل دانشجویی هوادار سازمان صادق است و آنها اتوریته نظری سازمان و زندان را میپدیرفتند.
البته یک موضعوع جدیتر در این نوشته در رابطه با سازمان چریکها در آنزمان وجود دارد و آن تمایز فرهنگ های مختلف در سازمان بود که همیشه وجود داشت. من در خانواده توده ای و در رابطه با مجامع آنان و کاملا باز تربیت شده بودم. من قبل از چریک شدن دوست پسر داشتم، پارتی میرفتم، موسیقی غربی گوش میدادم و شغل داشتم. کسانی مثل من و غزال و حسین (که در رابطه با یک محفل ادبی بود) با افرادی که در محیط های دیگر و به نحو دیگری تربیت شده بودند، دو نوع برخورد با مسائل داشتند که در زندگی مشترک در خانه تیمی خیلی وقت ها مسال ساز میشد. در آنزمان یعنی در سال 56 فرهنگی که من هم یکی از جاملین آن بودم در اقلیت بود و باین معنی من به کسانی تعلق داشتم که خیلی ها جاها خلاف جریان عمومی رفتار میکرد. این به خودی خود امتیازی نیست و ربطی به اعتقادات و نظر امروز من ندارد. هم آنزمان و هم امروز کسانی تیپولوژی من و غزال را میپسندیدند و کسانی هم با آن دوری احساس میکنند.در مجموع نوشته من، برخورد این نگاههای حاصل از پیشنیه زندگی در تمام طول داستان وجود دارد. شاید شما برخورد امثال مرا مثبت تر بدایند و کم نیستند کسانی که آنرا منفی میدانند یا میدانستند ولی بهرحال این ربطی به امروز من ندارد
مریم سطوت
"پيشگامی سابق سرافکنده" سلام و خسته نباشيد. فکر می کنم که شما کمی در قضاوت خود عجله کرده ايد. به فکر می کنم که من و شما و بسياری ديگر عزيزان با هر نوشته از جانب مريم عزيز نه تنها گوشه ها ، بلکه عرصه هايی جديد را در مقابل خود گشوده می بينند که هريک از آن ها می تواند موضوع يک بررسی و يا تحقيق علمی باشد. در رابطه با ترديد شما نسبت به واقعی بودن اين نوشته ها و يا "داستان تاريخی" بودن شان نيز فکر می کنم که شما فراموش کردهايد که تفيير و تحولاتی اين چنين ، حتی در يک سازمان چريکی نيز، نمی توانند معجزه وار و يک شبه نازل شوند. حتما کسانی همانند مريم و نه تنها خود مريم ، بوده اند که چنين انديشه هايی را داشته اند و با شرايط آن زمان در حد توان بروز می داده اند. کما اينکه در شرايط بسيار ويژه 2 سال پس از انقلاب،امکان بروز علنی يافتند و نتايج آن را تا به امروز نيز شاهدشان هستيم. و اما يک پرسش به عنوان حسن ختام: چرا "پيشگامی سابق سرافکنده" آخر "پيشگام" که نمی تواند سر افکنده باشد. جون با سرافکندگی که نمی توان پيش رو را خوب ديد و "پيشگام " شد. همواره سرفراز باشيم. سيامک
پیشگامی سابق عزیز
من هم مثل تو پیشگامی سابق هستم ولی بخاطر پیشگامی بودن سراافکنده نیستم بلکه بخاطر دنباله روی واطاعت کورکورانه از یک جریان مثل گوسفندهای قلعه حیوانات و تایید اگر چه مشروط جانیانی که دستشان تا مفرغ به خون ملت
آلوده بود وهست شرمنده و سراافکنده هستم
رفیق عزیز ما اون موقع که پیشگامی بودیم زیاد بر خلاف غربی ها به فرم بها نمیدادیم و الان هم من بیشتر دنبال مطالب ناگفته و نانوشته هستم تا رمان ر اعتمادی و مریم هم حق مطلب را تا کنون ادا کرده
امیدوارم که مریم عزیر بتواند در خلال داستان توضیح دهد که چگونه جریانی با اینهمه پویایی وپتانسیل که می توانست تحت آن همه فشار دیدگاههای مخالف را تحمل کند و انهایی که مشی مسلحانه را قبول نداشتند ومی خواستند با سازمان بمانند را اخراج نکند در ظرف سه سال به جریانی تبدیل شد که در آن شرایط آزاد تر آن همه انشعاب داد
همچنین امیدوارم بشنویم که چگونه یک جریان سازشکار وفرصت طلب بفول مریم در ظرف سه سال به سمبل واقعی مارکسیسم ایرانی بدل شد و ما آن همه پشت سرش سینه زدیم و تمام ارزشهای تا به آنروز خودمان را به لجن کشیدیم
و البته امیدوارم در آخر مجبور نشویم که خزعبلات مازیار بهروز را بپذیریم که از جمله با تئوری توطئه اش معتقد است که فرخ نگهدار از زندان عادل آباد توده ای بود وتمامی اینها یک سناریو از پیش نوشته بود
با درود
کرمانشاهی
ارسال یک نظر