/* expanded templates begin */ */ expanded template ends */

۲۴.۱۱.۸۶

توشه

هفته گذشته بدلیل تصادفی که پدرم داشت سفر کوتاهی به کانادا داشتم
بايد بگويم که بعلت دوری محل زندگی؛ من مستقیما در جريان پير شدن پدرو مادرم نبوده ام و در تمام اين دوران خواهر و برادرانم از آنها مواظبت کرده اند. و بعلت زندگی در ميان دوستان هم سن و سال کمتر با مقوله پيری سرو کار داشته و و يا به آن فکر کرده ام. در اين چند روز کوتاه پدر و مادرم را نه در توانایی و فعاليت بلکه در ناتوانی ونياز ديدم. پيری به معنی بيماری ، به معنی ناتوانی بدنی، به معنی برگشت به دوران کودکی و نياز به محبت بيشتر، به معنی نگرانی از آينده ، در فکر رفتن به آنچه گذشته و به آنچه به دست آمده ، در فکر آرزوهای دست نيافته و خشکيده، در فکر راه باقی مانده و هزاران فکر ديگر ...درد ناک است ... درد و سختی تنها در ديدن پدرو مادری نيست که روزگاری سمبل مقاومت و کار و فعاليت و اميد دهنده راه و کار بودند . درد در آنجاست که پيری را از نزديک لمس کنی و آنرا آينده ای برای خودت بينی ... آينده ای که دور هم نيست و سوال کنی که من چه کرده ام برای آن دوران ؟ چقدر سلامت جان و جسم توشه کرده ام؟ چقدر محبت در اطراف خود گرد آورده ام؟ کدام دوستان را بدور خود دارم تا از توشه محبت آنها دوران
پیری بهره گيرم ؟ و خلاصه آيا هنوز وقت کافی باقی است تا توشه ای بياندوزم
مریم سطوت

۳ نظر:

ناشناس گفت...

سلام، چیزی در نوشته هایت هست که مرا به دنبال خود میکشد. مدتهاست سوآلاتی ذهن مرا مشغول کرده،نمیخواهم تو را رنجانده باشم، ولی از خود میپرسم او همسن من است، دختری که خاستگاه طبقاتیش از من بالاتر بوده،و بسی کمتر از من طعم نداری را چشیده، نوشته هایش نیز مینماید که تا بیست سالگی بیست کتاب غیره درسی نخوانده، پس چگونه بیکباره یاغی دولت میشود و از زندگی ی عادی دست میشوید و چریک میشود؟

ناشناس گفت...

مریم جان، سلام
نوشته ات را راجع به پیری خواندم،به نکته حساسی اشاره کرده بودی ، این همان چیزی است که دراین سالها بیشتر اوقات ذهن مرا بخود مشغول میکند، اگر راستش را بخواهی فکر آن ساعتها رنجم میدهد چرا که تیر توقع و انتظارم بارها به دیواری از فولاد برخورد و قلبم را آزار میدهد ولی از آنجائیکه همیشه براین باور بوده ام که تصور درمورد شکستها و چنگ انداختن به ریسمان نا امیدی و یاس دردی را دوا نمیکندلذا سعی دارم همیشه بانچه که دارم بیندیشم، به همسرم، به دخترانم، پسرانم که همیشه درکنارم هستند و با محبت های خود شارژم میکنند.از پیری گریزی نیست ولی میتوان با آن مدارا کرد. میبوسمت باباا

Nushin گفت...

مریمی سلام. داستان برگی از یک ... را خواندم که مثل همیشه کشش داشت. اما کامنتم را دوست دارم برای این یادداشت کوتاه بگذارم. وقتی بچه بودم، همیشه دلم می خواست توی داستان مهمان های ناخوانده زندگی کنم . حال هم وقتی به پیری فکر می کنم، باز هم دلم می خواد توی همون داستان زندگی کنم و هر روز صبح چشمم به روی دوستام و عزیزانم باز کنم و حتی یک لحظه هم بی آنها نباشم. آرزوی محال است؟ شاید هم نه. دنیا را چه دیدی. نوشین