افکار پراکنده 11
در راه برگشت از همایش اتحاد جمهوريخواهان هستم. هنوز به نیمه راه نرسیده ایم. از مرز آلمان شرقی سابق محلی که دو دنیا را از هم جدا میکرد و امروز تنها یادبودی از آن باقی مانده عبور کرده ام. صدای زویا کماکان در گوشم است. "رهایم کن ای تلخی آرزو؛ رهایم کن ای سختی جستجو؛ تا بنوشم جان خود را." آیا جان زندگی در تلخی آرزو و سختی جستجوست یا رهایی از آن.
اتوبان دو خطه شده و یک ماشین با سرعت حدود صد وبیست کیلومتر روی خط سمت چپ حرکت میکند. جاده خلوت است و خط سمت راست خالی است. از دور به او چراغ میزنم ولی او خیال ندارد برود سمت راست. ماشین نمره هلند دارد و احتمالا هنوز با فرهنگ رانندگی آلمان خو نگرفته. من برخلاف خیلی از آلمانی ها که وقت رانندگی اکثرا عصبی هستند وبه دیگران بد و بیراه میگویند معمولا خیلی خونسرد رانندگی میکنم و هراتفاقی میافتد چه مقصر باشم و چه نه با لبخند و بلند کردن دست برخورد میکنم. ولی امروز همانگونه که نوشتم خیلی خسته ام و اصلا حوصله ندارم بردبار و مودب باشم. به تقلید از بخشی از جوانان آلمانی که به رانندگی و ماشین خود خیلی مطمئنند با تفرعن رانندگی میکنند، راهنمای سمت چپ را ( در آلمان معنیش اینست که بزن کنار) میزنم و با همان سرعت حدود 200 به او نزدیک شده و در آخرین لحظه سرعت را کم کرده و سپر به سپر او حرکت میکنم. طفلک او هم با سراسیمگی برای فرار از دست این آلمانی دیوانه بسرعت و با دست پاچگی میرود خط سمت راست. میدانم آدم خیلی وقت ها کارهایی که میکند برای اثبات بعضی چیزها به خودش است. به همین دلیل این جوانی را بخود می بخشم و بدون آنکه باو نگاه کنم بسرعت گاز داده و دور میشوم.
جایی خوانده ام ، آدم آنزمانی پیر میشود که شهامت مخاطره و ریسک برای دست یابی به آرزوهایش را از دست بدهد. آیا آرزوهای دور و پذیرش مخاطره و سختی برای پی گیری آنان بخشی از خصوصیات جوانی است.
فکرم به گذشته های دور سر میکشد. سال اول داانشگاه است و من هنوز هجده سالم تمام نشده (من دو سال زود دانشگاه رفتم). یک روز مطبوع بهاری ما در یک گروه حدود بیست و پنج نفری از بچه های دانشکده (فنی) برنامه صعود بقله خلنو را داشتیم. نمیدانم به چه دلیل همه بزرگان دانشکده در این برنامه حضور داشتند. حمید اشرف سرپرست برنامه بود. یادم میاید که او جلوی صف حرکت میکرد و آهنگ مرغ سحر را برای خودش میخواند. مثل اینکه از این آهنگ فقط چند بیت اولش را بلد بود و مرتب آنرا تکرار میکرد. این آخرین باری بود که من او را در برنامه های کوهنوردی دیدم. گویا از آن پس در تدارک فعالیت هایی که بعملیات سیاهکل منتهی شد از فعالیت ها کنار کشید. البته من اورا در تمرینات شنای دانشگاه میدیدم. هر چند رشته هایمان با هم تفاوت داشت و او شناگر پشت بود و من شناگر 400 و 1500 متر ولی در تمرینات با هم بودیم.
مثل همیشه وقتی بزرگان همه جمع باشند کار خراب میشود. آنروز هم ما مسیری را رفتیم که فقط آدمهای خیلی ناشی ممکن است بروند. دره لالون را تا ته دره رفتیم و از شیب تند ته دره که بعضی جاهایش هم شنی و لغزنده بود کشیدیم بالا تا گردنه ورزا. قله خلنو برای آدمهای تازه کاری مثل ما خیلی بد است. قله در تمام مدت دیده میشد ولی وقتی ما بقله رسیدیم تازه فهمیدیم که این قله خلنو کوچک است و قله اصلی آنطرف يک نیم دایره در فاصله دور دیده میشود و ما باید این نیم دایره را روی یال میرفتیم تا به آن برسیم. همه بریده بودند. وسط های راه قله اصلی بودیم که یکی از بچه ها باسم حبیب بصام که آدم جالبی بود و در آن فضای جمع گرایی و انضباط خیلی وقت ها برخورد متفاوت میکرد و باصطلاح خارج میزد گفت "ما باندازه دو تا قله رفتن خسته شده ایم کی گفته که حتما باید برویم قله من میگویم که برگردیم" و همانجا نشست. یکی دیگر از بچه ها بنام بهمن صحت پور1 که آدمی خیلی جدی و جمع گرا بود* با عصبانیت باو پرخاش کرد. داود صلحدوست * که معمولا زیاد از کارهای حبیب خوشش نمیامد، در این مورد بدفاع از وی پرداخت و گفت که او راست میگوید. شما اگر میخواهید بروید قله بروید ما همین جا میمانیم تا شما برگردید. مهرداد مینوکده * که نفر اول ما سال اولی ها بود و همه بخصوص من او را خیلی قبول داشتیم هم از آن دو دفاع کرد و در نتیجه حدود نیمی از بچه ها آنجا نشستند. علی آرش * که تازه رسیده بود کمی به مشاجره بهمن و حبیب گوش داد و دست بهمن را گرفت و گفت ول کن ما میرویم بالا و برمیگردیم. اینها اینجا میمانند تا ما بیاییم. من گوشه ای ایستاده و باین بحث ها گوش میدادم و بدون اینکه اهمیت این بحث را متوجه شوم دنبال بهمن و علی رفتم بالا.
بعدها در سال 52 این بحث به یکی از تم های مرکزی فعالیت های دانشجویی در دانشگاه تهران بدل شد. در این سال برای اولین بار مخالفین مبارزه مسلحانه (با اصطلاح آنزمان مائوئیستها) برای اولین بار بطور متشکل در برابر طرفداران فداییان موضع گیری کردند. طبیعتا در فعالیت های دانشجویی دو گروه نمیتوانستند تحت عنوان طرفداران و مخالفین مبارزه مسلحانه در برابر هم موضع گیرند و آنها سیاست های ما در فعالیت های دانشجویی را زیر ضرب گرفتند ویکی از مرکزی ترین انتقادات آنها نحوه عمل ما در کوهنوردی و اهمیتی که برسیدن به هدف میدادیم بود. آنها میگفتند که مسئولین کوهنوردی هر طور هست میخواهند بقله برسند و به چنین روحیه ای حمله میکردند
سوال آنروز قله خلنو و بحث های سال 52 همواره با من همراه بوده است. آیا باید قله های دشوار را هدف گرفت و سختی ها را برای صعود به آن پذیرا شد؟ آیا جان زندگی در نزد کوهنوردانی است که قله های دور درمیان مه ها را هدف میگیرند و بر دشواری های راه رسیدن بقله غلبه میکنند یا نزد کوه پیمایانی که بکوه میروند از هوا و مناظر زیبا لذت میبرند، ورزش میکنند، آرامش مییابند و برای پی گیری زندگی جاری آماده میشوند.
کسانیکه در ورزشهای سنگین و مسابقات شرکت داشته اند میدانند که مثلا در مسابقات دو استقامت زمانی میرسد که شما احساس میکنید توان شما بپایان رسیده. دویست متر بپایان مسابقه باقی مانده و شما آرزو میکنید که ایکاش مسیر دویست متر کوتاه تر بود و همین جا بپایان میرسید ولی میدانید که رقیب شماهم همان وضع شما را دارد. در چینن شرایطی شما باید بر سرعت خود بیافزایید. برنده کسی است که بتواند در شرایطی که تصور میکند هیچ توانی ندارد، سریعتر از قبل بدود. شنا از این هم بدتر است. شما رقیب را نمی بینید و بخصوص اگر خط کنار شما نباشد تنها سایه ای از او را احساس میکنید که دارد شانه به شانه شما میاید. از کنار استخر میگویند طول آخر. شما آرزو میکنید که ایکاش عقربه زمان جلوتر بود و مسابقه بپایان رسیده بود. هر بار که نفس میکشید صدای جمعیت را میشنوید ولی نمیدانید که شما را تشویق میکنند یا رقبایتان را. و در حالتی که شما احساس میکنید که هیچ نیرویی ندارید باید سریعتر از قبل شنا کنید و این ممکن است. ورزشکاران حرفه ای در تمرینات مداوم خود با این احساسات خو گرفته اند و یاد گرفته اند که چگونه آنگاه که احساس میکنند هیچ انرژی ندارند، تمامی ذرات انرژی وجود خود را بکار گیرند.
رویای ورزشکاران غلبه بر رقبا و کسب مقام قهرمانی است. ولی آیا برای همه ما در روابط گوناگون زندگیمان این احساسات بگونه های دیگر آشنا نیست؟ آیا همه ما با لحظاتی مواجه نشده ایم که خسته ایم و ناامید و نکوشیده ایم که بر این احساس غلبه کنیم
من هنوز هم میدوم. عصرها از سرکار میایم و میروم کنار راین و چند کیلومتر آرام میدوم و بخصوص در زمستانها که هوا زودتر تاریک میشود از دویدن در کنارامواج بظاهر آرام راین و تماشای نور مهتاب و کشتی هایی که با چراغ روشن هر چند گاهی یکبار میگذرند و برجلوه رودخانه میافزایند لذت میبرم و با اعصابی آرام بخانه میایم.
آیا جان زندگی در کشف دریای انرژی در وجود انسان، آنزمان که تصور میکند هیچ توانی ندارد است یا در دویدن آرام در کنار رودخانه راین.
سال 49 بود. ما میدانستیم که بزودی مبارزه چریکی از جنگلهای شمال آغاز خواهد شد و خود را برای پیوستن به آن آماده میکردیم. هفته ای چند روز صبح ها میرفتیم سالن ورزش دانشگاه و آخرین ذرات انرژی خود را صرف میکردیم. ما همه ورزشکار بودیم. من شنا میکردم و گاهگاهی هم در مسابقات دو صحرانوردی شرکت کرده و بسکتبال بازی میکردم. محمود نمازی و باقر ابطحی فوتبالیست بودند. مهرداد مینوکده ژیمناست بود. انوشیروان لطفی سنگ نورد بود و این تمرینات صبح علاوه بر تمرینات هرکدام از ما در رشته خود و کوه رفتن آخر هفته بود. بعد هم از سالن ورزش میرفتیم يک قهوه خانه در يک کوچه بن بست کنار سینما سانترال در میدان 24 اسفند آنزمان (میدان انقلاب). در راه يک کاسه بزرگ خامه و عسل و چند نان بربری تازه میخریدیم و بقول باقر با يک تغار چای شیرین میخوردیم و میگفتیم و میخندیدیم.
جان زندگی در بدن خسته و قهقهه جوانان پرشور و شاد قهوه خانه کنار سینما سانترال می طپید و یا در دیدن عکس شکسته ماه در امواج رودخانه راین ؟
شاید گفته شود این مثالهای من افراطی است و انسانها در زندگی واقعی با ترکیبی از این احساسات زندگی میکنند، ولی در بررسی يک پدیده یک روش هم اینست که آنرا مجرد کرده و بررسی نمود هر چند در شکل کاملا مجرد خود واقعی نباشد
یادم میاید که مهرداد خیلی به شعر زیرعلاقه داشت و همیشه آنرا میخواند. "جمله بیقراریت در طلب قرار توست، طالب بیقرارشو، تا که قرار آیدت". آیا قرار را کسانی خواهند یافت که بیقراری را جستجو میکنند یا قرار نزد کسانی است که از بی قراری احتراز میکنند.
در راه برگشت از همایش اتحاد جمهوريخواهان هستم. هنوز به نیمه راه نرسیده ایم. از مرز آلمان شرقی سابق محلی که دو دنیا را از هم جدا میکرد و امروز تنها یادبودی از آن باقی مانده عبور کرده ام. صدای زویا کماکان در گوشم است. "رهایم کن ای تلخی آرزو؛ رهایم کن ای سختی جستجو؛ تا بنوشم جان خود را." آیا جان زندگی در تلخی آرزو و سختی جستجوست یا رهایی از آن.
اتوبان دو خطه شده و یک ماشین با سرعت حدود صد وبیست کیلومتر روی خط سمت چپ حرکت میکند. جاده خلوت است و خط سمت راست خالی است. از دور به او چراغ میزنم ولی او خیال ندارد برود سمت راست. ماشین نمره هلند دارد و احتمالا هنوز با فرهنگ رانندگی آلمان خو نگرفته. من برخلاف خیلی از آلمانی ها که وقت رانندگی اکثرا عصبی هستند وبه دیگران بد و بیراه میگویند معمولا خیلی خونسرد رانندگی میکنم و هراتفاقی میافتد چه مقصر باشم و چه نه با لبخند و بلند کردن دست برخورد میکنم. ولی امروز همانگونه که نوشتم خیلی خسته ام و اصلا حوصله ندارم بردبار و مودب باشم. به تقلید از بخشی از جوانان آلمانی که به رانندگی و ماشین خود خیلی مطمئنند با تفرعن رانندگی میکنند، راهنمای سمت چپ را ( در آلمان معنیش اینست که بزن کنار) میزنم و با همان سرعت حدود 200 به او نزدیک شده و در آخرین لحظه سرعت را کم کرده و سپر به سپر او حرکت میکنم. طفلک او هم با سراسیمگی برای فرار از دست این آلمانی دیوانه بسرعت و با دست پاچگی میرود خط سمت راست. میدانم آدم خیلی وقت ها کارهایی که میکند برای اثبات بعضی چیزها به خودش است. به همین دلیل این جوانی را بخود می بخشم و بدون آنکه باو نگاه کنم بسرعت گاز داده و دور میشوم.
جایی خوانده ام ، آدم آنزمانی پیر میشود که شهامت مخاطره و ریسک برای دست یابی به آرزوهایش را از دست بدهد. آیا آرزوهای دور و پذیرش مخاطره و سختی برای پی گیری آنان بخشی از خصوصیات جوانی است.
فکرم به گذشته های دور سر میکشد. سال اول داانشگاه است و من هنوز هجده سالم تمام نشده (من دو سال زود دانشگاه رفتم). یک روز مطبوع بهاری ما در یک گروه حدود بیست و پنج نفری از بچه های دانشکده (فنی) برنامه صعود بقله خلنو را داشتیم. نمیدانم به چه دلیل همه بزرگان دانشکده در این برنامه حضور داشتند. حمید اشرف سرپرست برنامه بود. یادم میاید که او جلوی صف حرکت میکرد و آهنگ مرغ سحر را برای خودش میخواند. مثل اینکه از این آهنگ فقط چند بیت اولش را بلد بود و مرتب آنرا تکرار میکرد. این آخرین باری بود که من او را در برنامه های کوهنوردی دیدم. گویا از آن پس در تدارک فعالیت هایی که بعملیات سیاهکل منتهی شد از فعالیت ها کنار کشید. البته من اورا در تمرینات شنای دانشگاه میدیدم. هر چند رشته هایمان با هم تفاوت داشت و او شناگر پشت بود و من شناگر 400 و 1500 متر ولی در تمرینات با هم بودیم.
مثل همیشه وقتی بزرگان همه جمع باشند کار خراب میشود. آنروز هم ما مسیری را رفتیم که فقط آدمهای خیلی ناشی ممکن است بروند. دره لالون را تا ته دره رفتیم و از شیب تند ته دره که بعضی جاهایش هم شنی و لغزنده بود کشیدیم بالا تا گردنه ورزا. قله خلنو برای آدمهای تازه کاری مثل ما خیلی بد است. قله در تمام مدت دیده میشد ولی وقتی ما بقله رسیدیم تازه فهمیدیم که این قله خلنو کوچک است و قله اصلی آنطرف يک نیم دایره در فاصله دور دیده میشود و ما باید این نیم دایره را روی یال میرفتیم تا به آن برسیم. همه بریده بودند. وسط های راه قله اصلی بودیم که یکی از بچه ها باسم حبیب بصام که آدم جالبی بود و در آن فضای جمع گرایی و انضباط خیلی وقت ها برخورد متفاوت میکرد و باصطلاح خارج میزد گفت "ما باندازه دو تا قله رفتن خسته شده ایم کی گفته که حتما باید برویم قله من میگویم که برگردیم" و همانجا نشست. یکی دیگر از بچه ها بنام بهمن صحت پور1 که آدمی خیلی جدی و جمع گرا بود* با عصبانیت باو پرخاش کرد. داود صلحدوست * که معمولا زیاد از کارهای حبیب خوشش نمیامد، در این مورد بدفاع از وی پرداخت و گفت که او راست میگوید. شما اگر میخواهید بروید قله بروید ما همین جا میمانیم تا شما برگردید. مهرداد مینوکده * که نفر اول ما سال اولی ها بود و همه بخصوص من او را خیلی قبول داشتیم هم از آن دو دفاع کرد و در نتیجه حدود نیمی از بچه ها آنجا نشستند. علی آرش * که تازه رسیده بود کمی به مشاجره بهمن و حبیب گوش داد و دست بهمن را گرفت و گفت ول کن ما میرویم بالا و برمیگردیم. اینها اینجا میمانند تا ما بیاییم. من گوشه ای ایستاده و باین بحث ها گوش میدادم و بدون اینکه اهمیت این بحث را متوجه شوم دنبال بهمن و علی رفتم بالا.
بعدها در سال 52 این بحث به یکی از تم های مرکزی فعالیت های دانشجویی در دانشگاه تهران بدل شد. در این سال برای اولین بار مخالفین مبارزه مسلحانه (با اصطلاح آنزمان مائوئیستها) برای اولین بار بطور متشکل در برابر طرفداران فداییان موضع گیری کردند. طبیعتا در فعالیت های دانشجویی دو گروه نمیتوانستند تحت عنوان طرفداران و مخالفین مبارزه مسلحانه در برابر هم موضع گیرند و آنها سیاست های ما در فعالیت های دانشجویی را زیر ضرب گرفتند ویکی از مرکزی ترین انتقادات آنها نحوه عمل ما در کوهنوردی و اهمیتی که برسیدن به هدف میدادیم بود. آنها میگفتند که مسئولین کوهنوردی هر طور هست میخواهند بقله برسند و به چنین روحیه ای حمله میکردند
سوال آنروز قله خلنو و بحث های سال 52 همواره با من همراه بوده است. آیا باید قله های دشوار را هدف گرفت و سختی ها را برای صعود به آن پذیرا شد؟ آیا جان زندگی در نزد کوهنوردانی است که قله های دور درمیان مه ها را هدف میگیرند و بر دشواری های راه رسیدن بقله غلبه میکنند یا نزد کوه پیمایانی که بکوه میروند از هوا و مناظر زیبا لذت میبرند، ورزش میکنند، آرامش مییابند و برای پی گیری زندگی جاری آماده میشوند.
کسانیکه در ورزشهای سنگین و مسابقات شرکت داشته اند میدانند که مثلا در مسابقات دو استقامت زمانی میرسد که شما احساس میکنید توان شما بپایان رسیده. دویست متر بپایان مسابقه باقی مانده و شما آرزو میکنید که ایکاش مسیر دویست متر کوتاه تر بود و همین جا بپایان میرسید ولی میدانید که رقیب شماهم همان وضع شما را دارد. در چینن شرایطی شما باید بر سرعت خود بیافزایید. برنده کسی است که بتواند در شرایطی که تصور میکند هیچ توانی ندارد، سریعتر از قبل بدود. شنا از این هم بدتر است. شما رقیب را نمی بینید و بخصوص اگر خط کنار شما نباشد تنها سایه ای از او را احساس میکنید که دارد شانه به شانه شما میاید. از کنار استخر میگویند طول آخر. شما آرزو میکنید که ایکاش عقربه زمان جلوتر بود و مسابقه بپایان رسیده بود. هر بار که نفس میکشید صدای جمعیت را میشنوید ولی نمیدانید که شما را تشویق میکنند یا رقبایتان را. و در حالتی که شما احساس میکنید که هیچ نیرویی ندارید باید سریعتر از قبل شنا کنید و این ممکن است. ورزشکاران حرفه ای در تمرینات مداوم خود با این احساسات خو گرفته اند و یاد گرفته اند که چگونه آنگاه که احساس میکنند هیچ انرژی ندارند، تمامی ذرات انرژی وجود خود را بکار گیرند.
رویای ورزشکاران غلبه بر رقبا و کسب مقام قهرمانی است. ولی آیا برای همه ما در روابط گوناگون زندگیمان این احساسات بگونه های دیگر آشنا نیست؟ آیا همه ما با لحظاتی مواجه نشده ایم که خسته ایم و ناامید و نکوشیده ایم که بر این احساس غلبه کنیم
من هنوز هم میدوم. عصرها از سرکار میایم و میروم کنار راین و چند کیلومتر آرام میدوم و بخصوص در زمستانها که هوا زودتر تاریک میشود از دویدن در کنارامواج بظاهر آرام راین و تماشای نور مهتاب و کشتی هایی که با چراغ روشن هر چند گاهی یکبار میگذرند و برجلوه رودخانه میافزایند لذت میبرم و با اعصابی آرام بخانه میایم.
آیا جان زندگی در کشف دریای انرژی در وجود انسان، آنزمان که تصور میکند هیچ توانی ندارد است یا در دویدن آرام در کنار رودخانه راین.
سال 49 بود. ما میدانستیم که بزودی مبارزه چریکی از جنگلهای شمال آغاز خواهد شد و خود را برای پیوستن به آن آماده میکردیم. هفته ای چند روز صبح ها میرفتیم سالن ورزش دانشگاه و آخرین ذرات انرژی خود را صرف میکردیم. ما همه ورزشکار بودیم. من شنا میکردم و گاهگاهی هم در مسابقات دو صحرانوردی شرکت کرده و بسکتبال بازی میکردم. محمود نمازی و باقر ابطحی فوتبالیست بودند. مهرداد مینوکده ژیمناست بود. انوشیروان لطفی سنگ نورد بود و این تمرینات صبح علاوه بر تمرینات هرکدام از ما در رشته خود و کوه رفتن آخر هفته بود. بعد هم از سالن ورزش میرفتیم يک قهوه خانه در يک کوچه بن بست کنار سینما سانترال در میدان 24 اسفند آنزمان (میدان انقلاب). در راه يک کاسه بزرگ خامه و عسل و چند نان بربری تازه میخریدیم و بقول باقر با يک تغار چای شیرین میخوردیم و میگفتیم و میخندیدیم.
جان زندگی در بدن خسته و قهقهه جوانان پرشور و شاد قهوه خانه کنار سینما سانترال می طپید و یا در دیدن عکس شکسته ماه در امواج رودخانه راین ؟
شاید گفته شود این مثالهای من افراطی است و انسانها در زندگی واقعی با ترکیبی از این احساسات زندگی میکنند، ولی در بررسی يک پدیده یک روش هم اینست که آنرا مجرد کرده و بررسی نمود هر چند در شکل کاملا مجرد خود واقعی نباشد
یادم میاید که مهرداد خیلی به شعر زیرعلاقه داشت و همیشه آنرا میخواند. "جمله بیقراریت در طلب قرار توست، طالب بیقرارشو، تا که قرار آیدت". آیا قرار را کسانی خواهند یافت که بیقراری را جستجو میکنند یا قرار نزد کسانی است که از بی قراری احتراز میکنند.
********
بهمن صحت پورخصوصیت جدی بودن خود را حفظ کرده و هم اکنون از مدیران موفق کشور است
داود صلحدوست چند ماه بعد در رابطه با گروه فلسطین (پاکنژاد، کاخساز ..) دستگیر شد و تا زمان انقلاب زندان بود. او در زندان به حزب توده پیوست و در این رابطه در سالهای پس از انقلاب دستگیر و مجددا زندانی شد. وی پس از آزادی از زندان چند سال قبل در اثر سکته قلبی درگذشت.
مهرداد مینوکده در سالهای بعد مسئول تشکیلات جوانان پیشگام و عضو کمیته مرکزی سازمان فداییان خلق ایران اکثریت بود
علی نقی آرش از اعضای گروه سیاهکل بود. وی در سال 50 دستگیر و در اسفند سال 1350 همراه با سایر مسئولین سازمچریکهای فدایی خلق اعدام شد
علی نقی آرش از اعضای گروه سیاهکل بود. وی در سال 50 دستگیر و در اسفند سال 1350 همراه با سایر مسئولین سازمچریکهای فدایی خلق اعدام شد
۵ نظر:
عالی بود مهدی. آری زندگی همین است درست همان لحظه که کم می آوری و می خواهی بزنی کنار، حادثه، کسی صدایت می کند که با انرژی بیشتر برو. دست و پا بزن. زنده بمان. نمیر. نیفت. و شاید زندگی همین است. و نه چیز دیگر
سلام
قبل از هر چیز باید بگویم : درود بر سیاستمدارانی که می توانند بحث را به گوشه های تابناک و فره وش زندگی - همچون ادبیات - بکشانند ، و از خشکی برها نند
در مقاله نکات ظریف و قابل بحث فراوان به چشم می خورد، اما چون بررسی همه ی آنها در یک زیرنویس نمی گنجد ، پس ما به کار خود می پردازیم و باقی را به دیگران وا می گذاریم
جمله بیقراریت در طلب قرار توست
طالب بیقرار شو ، تا که قرار آیدت
چون این بیت مولوی یکی از پایه ای ترین ابیات اوست ، و هم بارها دیده ام که بسیاری از آن برداشتی یک جانبه دارند،با اجازه اندکی مفصل به آن می پردازم
مولوی دراین بیت، پی بیقراری رفتن را توصیه نمی کند، او می گوید ، بیقراری در وجود تو است، زیرا قرار - به هر دلیلی - از وجود تو رخت بر بسته. پس در پی بیقرار - همتا - باش. کسی که همچو تو، شیدا و عاشق است ، شعله ور است، دربدراست. تا بتوانی به کمک او بیقراری را بکشی، وگرنه او ترا خواهد کشت. یا اینکه از تو مجنون درست کرده به دشت و بیابان روانه می سازد
مولوی قانونی را که در خود کشف کرده ، بدرستی به تمامی بشریت تعمیم می دهد. چنانکه می بینیم، حتی امروزه می تواند با پیشرفته ترین علوم به بوته ی آزمایش رفته، پیروز برآید. در ریاضیات، که یکی از پیشرفته ترین علوم است ، منفی در منفی می شود مثبت. شعله در شعله می شود خاکستر ، خموشی (آرامش بعد از جفت شدن) یا اینکه در علم شیمی از ترکیب کلر سمی بیقرار با سدیم سمی بیقرار، نمک طعام ایجاد می شود که خوردنی است و بدون آن زندگی بشر نمی گذرد
راستی چرا آن ها با شوق به هم می آمیزند؟
زیرا دلشان برای هم لک زده، خانه های خالی (بیقراری) دارند، که در نتیجه بر مبنای احتیاجی فوری ترکیب شده، سیر می شوند، آرام می گیرند و قرار می پذیرند
و باید به شما عزیز نیز تبریک بگویم که نوشته های شما می تواند تلنگری گردد برای کارها یی جدی و ماندگار در تاریخ. زیرا انسان های شیفته و مسئول می توانند مست تلنگری گشته به میدان در آیند شور انگیز
اساس کار شاعران و نویسندگان ماندگار نیز، تکیه بر همین نکته دارد
ناگهان، شاعر یا نویسنده ای شیفته جان ، می بیند کودکی را در "خاوران" که سنگی را به جای پدردرآغوش کشیده، کودکی که هرگزپدر را ندیده. نگاه کردن به چشمان کودک زور رستم می خواهد
در آن لحظه است که می تواند ، کسی به کسی - چون کودک خود - دلداده شود، و می تواند، کتابی خونین و ماندگار در تاریخ زاده شود
م.تلنگر
چه ارزشمند ست که با این نوشته به دهه ی 40 بازگردی و در گوشه ای از ایران با با باقر و علی و سایر یاران توپ بزنی و یا سال بعدش با آرش و سیروس و شاهرخ در بین شاهرود و شاه پسند کوهنوردی کنی و بالاخره در دهلران در رودخانه ای با آب تلخ وشور به آموختن شنامشغول شوی . کسی در مرداد 1348 نمی دانست که شاهرخ هدایتی با آن تواضع و پشتکار که ازهر زمان اندکی برای فراگیری بهره میگرفت از همه ماکمتر زندگی خواهد کرد.در آن سالهاـاوایل دهه ی 40 ـ وقتی استاد رفعتی افشار در راس فدراسیون کوهنوردی بود امکاناتی فراهم میشد که ما در کلوب های کوهنوردی به آموزش و تمرین سنگ نوردی و سایر تکنیک های مورد نیاز کوهنوردی بپردازیم و تا سال 1344 که کلوپ کوهنوردی و اسکی دماوند فعالیت داشت من از استادان باتجربه این کلوب بسیار آموختم که همیشه به آنها ارج می نهم.در آنجا برنامه های کلوب در سطوح متفاوت و با توجه به توانیهای افراد اجرا میشد. هرکسی نمی توانست به هر کجا یا در هر فصل از سال و در هر مسیر صعود کند و خلاصه کار در دست آدمکهای کاردان بود اما بدلایل فاجعه بار سیاسی و دخالت بی مورد رژیم و ساواک حتی در فعالیت های فرهنگی و ورزشی این کلوب که بزرگترین بود منحل شد
در یک جامعه ی دیکتاتورزده ایران وقتی امکان فعالیت صنفی و سیاسی وجود ندارد و همه چیز فرمایشی میشود. دانشگاه در نقش سندیکای کارگران و احزاب سیاسی و کلوب های ورزشی ایفای نقش می کند
به نظر من در اطاق های کوه دانشجوئی هم مثل بسیاری فعالیت های دیگر مسائل سیاسی عمده تر از " نفس" فعالیت بود.
قله نوردی و چالش های قهرمانی امری همگانی نیست و ما آنرا با تفریح و هواخوری مخلوط می کردیم.
تلنگر عزیز
شما قطعا در زمینه ادبیات تخصصی بیش از من داشته و با شعر های مولوی و دلایل و شرایط گفتن آنها بیش از من آشنایید. ولی شما هم قطعا با من هم عقیده اید که شعر زمنیکه گفته شد دیگر یک تفسیر ندارد و من هم مثل هر خواننده دیگر مجازم برداشت و احساس خود را از شعر داشته باشم که با نظر عمومی مولوی هم بیگنه نیست. برداشت من و شما هر چند با یک دیگر متضاد نیست ولی یکسان هم نیست و من قطعا برداشت و توضیحات شما را مورد توجه قرار میدهم
مهدی فتاپور
مهدی جان. به دل نشست. بسیار. برایت یادداشتی هم در وبلاگم گذاشته ام.
http://www.e-maa2.blogspot.com
ارسال یک نظر