من کی هستم؟ من چی هستم؟ یک دستگاه طبیعی برای مصرف انرژی و دیگر هیچ· یک دستگاه تکامل یافته برای انهدام تکامل، برای خدمت به آنتروپی جهان· دستگاهی برای تسریع مصرف انرژی· مواد انرژیزا را میبلعم و انرژی آنها را آزاد میکنم· این کار را هی تکرار میکنم تا انرژی خودم به پایان برسد و بروم بیخ ریشهی آن چنار تجزیه شوم· و وقتی تجزیه شدم هیچ چیزی در کیهان بیاد نمیآورد که غبارهای تن من از کجا آمدند·
چیزی که میبایست شبیه هیچ چیز دیگری نباشد
ساعت ۸ صبح، رفتم تا مثل هر روز کاری دیگر آتلیه را باز کنم و بنشینم پای کامپیوتر و با عکس و فیلم ور بروم· یک باره گفتم ولش، ته و توی زندگی هنوز یه چیزی از یاغی همیشهی من باید باشد· بگذار اول بروم پارک و کنار دریاچه چندتا عکس از اردکها و غازها و درختان پاییزی زیبا بگیرم و به صدای گذر باد از میان برگها گوش کنم، بیاد آنتونیونی و فیلم کسوف او، و آن صحنهی زیبای پارک و درختان و نسیم صبحگاهی·
رفتم· در پارک از آدمی خبری نبود· خلوت و آرام بود همه جا و پر از رنگ· این هم از عجایب است که رنگ پاییز، رنگ مرگ، از همه زیباتر است· بهار این دیار حریفی درخور برای پاییز آن نیست· از درختان عکس گرفتم· از برگها· سرخ و زرد و بنفش· و سبز و سبز و سبز، در چمن· و انعکاس نور در قطرات بیشمار آبهای مانده لا به لای علفها· از اردکهای مسخره عکس گرفتم· همه مثل مجسمههای چوبی شکل هم· اردکها برای من کسل کننده هستند· اما غازها، آن هم غازهای وحشی مهاجر چیز دیگری هستند· خاکستری و بزرگ و بغرنج· یک بار شاهد کوچ فصلی یک گروه از این غازها بودم· در همین پارک· غروب بود· فرماندهی پرواز پیش افتاد و گردن افراشت و با صدایی کر کنندهای فرمان آماده باش داد· همهی غازها با صدایی مشابه به او پاسخ دادند و پشت سر او بالآزمایی کردند· سپس فرمانده شروع به دویدن کرد و مدام بر سرعت خود افزود و بعد بال زد و هوا را شکافت و رو به آسمان ابری کدر به پرواز درآمد و دیگ غازها همه پشت سر او به پرواز درآمدند· اما یکی از غازها از زمین کنده نشد و به دلیل نقصی در بال خود روی زمین باقی ماند· او همچنان که در همان مسیر پرواز میدوید از ته دل فریاد میکشید و با نگرانی و وحشت سعی میکرد از فاصلهی خود با دیگر غازها که بیشتر و بیشتر میشد کم کند· وقتی سرانجام دستهی غازها در آسمان ناپدید شدند غاز به جا مانده با سرو صدای شدید وسط پارک پهناور میچرخید و نمیدانست که چه باید کرد· ما که خانوادگی شاهد این صحنه بودیم سخت متأثر شدیم و دختر من اشکش جاری شد و شروع کرد به زنگ زدن به ادارات مربوطه تا برای غاز معلول کمک بطلبد· در همین گیر و دار دیدیم که غاز تنها با سرعت رفت کنار دریاچهی کوچک و با اردکها همراه شد· تا یک ماه من از آن مسیر میگذشتم و سراغ آن غاز را میگرفتم و گاه به او چیزی برای خوردن میدادم· تا این که یک روز، که هوا هم یخ زده بود، دیگر او را ندیدم· دخترم یقین داشت که آمدند و او را بردند، چرا که به همه جا تلفن زده و اطلاع داده بود· من هم سعی کردم یقین جان حساس او را تقویت کنم، بدون آن که خود گمانی اینگونه داشته باشم· پس از همین حادثه بود که این پارک و غازهای آن بیش از پیش مرا به سوی خود میکشیدند·
باری، آن روز نیز یکی از غازها، که از دور دیده بود اردکها دور من جمع شدهاند، لنگ لنگان خود را به آنجا رساند· گرسنه بود انگار· تدریجاً رفتم جای خلوتی تا بدون حضور اردکهای از او عکس بگیرم· آمد و رو به روی من ایستاد·
مثل همیشه، کسی در من شروع به حرف زدن کرد:
- اسمت چیه مهاجر؟ میدونی که من هم مهاجرم؟ اما ما با هم تفاوت داریم· تو مهاجری هستی که همه جا خونهی توست· من مهاجری هستم که هیچکجا خانهی من نیست· تو همهجا خودی هستی· من همهجا غریبه، بیشتر از همه در خانهی خودم، در کشورم·
غاز سرش را در سمت دیگری کج کرد و چند قدم غازی بیشتر به من نزدیک شد و از ته گلو صدایی درآورد· به سرعت چند عکس ردیف کردم· بیاد آوردم که در داستانهای کهن هر چیزی یک اسم داشت و اسمها گویی ابدی بودند و موجودات افسانهای اغلب نام همدیگر را میدانستند· وقتی رستم در بیابان با اژدهای هفتخوان رو به رو شد بلافاصله نام او را پرسید و اژدها هم نام رستم را پرسید· آن قدر طبیعی که هیچ کس به فکرش نمیرسید بپرسد که اژدها از کجا زبان یاد گرفت و با کدام زبان با رستم به سخن درآمد و از کجا میدانست که رستم چه جایگاهی در داستان جهان دارد· رستم و اژدها پدیدههایی ابدی هستند با نامهای ابدی و شناخته شده· نامهایی که نمیتوانند وجود نداشته باشند· هر کسی در عالم افسانه و اساطیر خشتی ابدی در ساختمان هستی است· این خشت یک نام است· نام و نام و نام· دوباره پرسیدم از غاز:
اسمت چیه؟ منزلت کجاست؟ از کجا اومدی؟ آخر پاییزی کجا خواهی رفت؟ تو مرا میشنوی؟ میفهمی؟ توی اون سر کوچک تو چی میگذره؟ آیا تو میدونی که وجود داری؟ که هستی؟ یا فقط من میدونم که هستم؟
غاز خس و خسی از سینه برون داد و یک پا را کمی بالا آورد·
- من کی هستم؟ من چی هستم؟ یک دستگاه طبیعی برای مصرف انرژی و دیگر هیچ· یک دستگاه تکامل یافته برای انهدام تکامل، برای خدمت به آنتروپی جهان· دستگاهی برای تسریع مصرف انرژی· مواد انرژیزا را میبلعم و انرژی آنها را آزاد میکنم· این کار را هی تکرار میکنم تا انرژی خودم به پایان برسد و بروم بیخ ریشهی آن چنار تجزیه شوم· و وقتی تجزیه شدم هیچ چیزی در کیهان بیاد نمیآورد که غبارهای تن من از کجا آمدند· نه کسی و نه چیزی هرگز خاطرهای از من نخواهد داشت· اما بدبختی من این است که من نمیخواهم این چیزی باشم که شدم· که هستم· خودآگاهی من با دستگاه طبیعی تن من سازگار نیست· دلم میخواهد معنایی داشته باشم· آیا تو هم دنبال معنایی برای خودت هستی؟
غاز صدای عجیبی در آورد و دو باره چند قدم غازی به من نزدیک شد· همهی دنیا فراموش شده بود· تنها من بودم و آن غاز· راست به چشمهای او خیره شدم· سعی کردم تا میتوانم خیره به چشمهایش نگاه کنم· شاید از چشم و نگاه او چیزی به فهمم· شما را نمیدانم اما من، هر روز که از خواب برمیخیزم، مثل کیهاننوردی که در یک سیارهی ناشناس از خواب بیدار شود، همه چیز برایم عجیب و تازه و اسرار آمیز به نظر میرسد· همیشه خود را مثل یک فضانورد بر یک سیارهی اسرارآمیز میبینم· و صد در صد همینطور هم هست· در حالی که فضانوردی غیر معمولترین کار به نظر میرسد اما معمولترین کار همهی ما موجودات زمینی فضانوردی است· اسم سفینه زمین است که در فضای بیکران به سوی ماده و انرژی تارک مکیده میشود· چیزی شگفت در اعماق سیاهی کیهان همه چیز را به سوی خود میمکد· همه چیز از هم دور و دور و دورتر میشوند·
- گفتم اسمت چیه؟ راست به چشمهای من نگاه کن و بگو· یک چیزی بگو· خواهش میکنم· این همه چیزهایی که من و تو میبینیم خواب است یا بیداری· پشت پرده چیست· آنسوی بیگ بانگ چیست؟ آنسوی فتون، آن سوی کوارک، آن سوی استرینگها چیست؟ تو راجع به من چی فکر میکنی؟ تو اصلاً میدونی آدم چیه؟ میدونی سیاست و سخنرانی و لیبرال و چریک و آخوند و شاه و سرباز و موشک و شکنجه و حسادت و انتقام یعنی چی؟
زدم زیر خنده· یا شاید هم سرفه کردم· با صدایی همانند صدای غاز، خشک و شدید و کمی هم عصبی· غاز گردنش را کشید و بازهم به من نزدیکتر شد· خیره به چشمهایش نگاه کردم و با نوعی تحریکشدگی منفی دو باره پرسیدم:
- تو چی هستی لعنتی؟ من چی هستم؟ چرا من نباید بدونم که چی هستم؟ چرا باید فقط به مفاهیم دروغین زندگی بس کنم· چرا زندگی باید عادات کردن به خودگول زدن مداوم باشد· با توام! چرا من هم مثل تو عادت نمیکنم که نپرسم!
غاز، نخست در چشمهای من خیره شد و سپس، گردنش را بالا کشید و همراه با یک فریاد شدید به من حمله کرد· تا من بهخودبیایم چند ضربهی سنگین منقار به گردن و دستهای من وارد کرد· هراسیده از تغییر ناگهانی فضا و آن غاز فضایی، خود را جمع کردم و آمدم پس بنشینم که پایم به یک بوته گیر کرد و افتادم توی یک گودال پر از آب خنک و دوربین هم خیس شد· غاز دو باره حمله کرد و من در حال دفاع میدان را ترک کردم· غار غار خشمگین غاز پارک را پر کرده بود· دیدم که دو غاز دیگر نیز پروازکنان خود را رساندند و در کنار غاز مهاجم رو به من حالت تهدید کنندهای گرفتند· دیگر از صحنهی زیبای پارک آنتونیونی خبری نبود· فضا، فضای پرندگان هیچکاک شده بود· حرکات دیگر پرندگان هم به نظرم عجیب میآمد· وقتی در محل سوزش گردنم دست کشیدم انگشتانم خونی شد· به مغزم گذشت که مبادا این غازها هار شده باشند· مبادا من هم مریض شوم·
از پارک که میگذشتم، بر متن آسمان روشن و درخشان صبح، حتی تصویر پرندگان سفید هم سیاه به نظر میرسید و صدای بالهای آنها در ذهن من به فضای فیلم پرندگان ترجمه میشد· راه برگشت را طی کردم و به در پشتی آتلیه، که در یک کوچهی درختی باز میشود، رسیدم· کلید را چرخاندم که وارد شوم ناگهان زاغی از روی نوک یک شاخهی لخت و سیاه سپیددار به شدت قار قار کرد· ناخودآگاه لرزیدم و در را پشت سر خود بستم· بعد، باکنجکاوی حیرتانگیزی، بدون آن که در ورودی آتلیه را باز کنم، خودم را روی کامپیوتر انداختم تا با بزرگ کردن عکسهای غاز در فتوشاپ چیزی را جستجو کنم· چیزی که میبایست شبیه هیچ چیز دیگری نباشد·
چیزی که میبایست شبیه هیچ چیز دیگری نباشد
ساعت ۸ صبح، رفتم تا مثل هر روز کاری دیگر آتلیه را باز کنم و بنشینم پای کامپیوتر و با عکس و فیلم ور بروم· یک باره گفتم ولش، ته و توی زندگی هنوز یه چیزی از یاغی همیشهی من باید باشد· بگذار اول بروم پارک و کنار دریاچه چندتا عکس از اردکها و غازها و درختان پاییزی زیبا بگیرم و به صدای گذر باد از میان برگها گوش کنم، بیاد آنتونیونی و فیلم کسوف او، و آن صحنهی زیبای پارک و درختان و نسیم صبحگاهی·
رفتم· در پارک از آدمی خبری نبود· خلوت و آرام بود همه جا و پر از رنگ· این هم از عجایب است که رنگ پاییز، رنگ مرگ، از همه زیباتر است· بهار این دیار حریفی درخور برای پاییز آن نیست· از درختان عکس گرفتم· از برگها· سرخ و زرد و بنفش· و سبز و سبز و سبز، در چمن· و انعکاس نور در قطرات بیشمار آبهای مانده لا به لای علفها· از اردکهای مسخره عکس گرفتم· همه مثل مجسمههای چوبی شکل هم· اردکها برای من کسل کننده هستند· اما غازها، آن هم غازهای وحشی مهاجر چیز دیگری هستند· خاکستری و بزرگ و بغرنج· یک بار شاهد کوچ فصلی یک گروه از این غازها بودم· در همین پارک· غروب بود· فرماندهی پرواز پیش افتاد و گردن افراشت و با صدایی کر کنندهای فرمان آماده باش داد· همهی غازها با صدایی مشابه به او پاسخ دادند و پشت سر او بالآزمایی کردند· سپس فرمانده شروع به دویدن کرد و مدام بر سرعت خود افزود و بعد بال زد و هوا را شکافت و رو به آسمان ابری کدر به پرواز درآمد و دیگ غازها همه پشت سر او به پرواز درآمدند· اما یکی از غازها از زمین کنده نشد و به دلیل نقصی در بال خود روی زمین باقی ماند· او همچنان که در همان مسیر پرواز میدوید از ته دل فریاد میکشید و با نگرانی و وحشت سعی میکرد از فاصلهی خود با دیگر غازها که بیشتر و بیشتر میشد کم کند· وقتی سرانجام دستهی غازها در آسمان ناپدید شدند غاز به جا مانده با سرو صدای شدید وسط پارک پهناور میچرخید و نمیدانست که چه باید کرد· ما که خانوادگی شاهد این صحنه بودیم سخت متأثر شدیم و دختر من اشکش جاری شد و شروع کرد به زنگ زدن به ادارات مربوطه تا برای غاز معلول کمک بطلبد· در همین گیر و دار دیدیم که غاز تنها با سرعت رفت کنار دریاچهی کوچک و با اردکها همراه شد· تا یک ماه من از آن مسیر میگذشتم و سراغ آن غاز را میگرفتم و گاه به او چیزی برای خوردن میدادم· تا این که یک روز، که هوا هم یخ زده بود، دیگر او را ندیدم· دخترم یقین داشت که آمدند و او را بردند، چرا که به همه جا تلفن زده و اطلاع داده بود· من هم سعی کردم یقین جان حساس او را تقویت کنم، بدون آن که خود گمانی اینگونه داشته باشم· پس از همین حادثه بود که این پارک و غازهای آن بیش از پیش مرا به سوی خود میکشیدند·
باری، آن روز نیز یکی از غازها، که از دور دیده بود اردکها دور من جمع شدهاند، لنگ لنگان خود را به آنجا رساند· گرسنه بود انگار· تدریجاً رفتم جای خلوتی تا بدون حضور اردکهای از او عکس بگیرم· آمد و رو به روی من ایستاد·
مثل همیشه، کسی در من شروع به حرف زدن کرد:
- اسمت چیه مهاجر؟ میدونی که من هم مهاجرم؟ اما ما با هم تفاوت داریم· تو مهاجری هستی که همه جا خونهی توست· من مهاجری هستم که هیچکجا خانهی من نیست· تو همهجا خودی هستی· من همهجا غریبه، بیشتر از همه در خانهی خودم، در کشورم·
غاز سرش را در سمت دیگری کج کرد و چند قدم غازی بیشتر به من نزدیک شد و از ته گلو صدایی درآورد· به سرعت چند عکس ردیف کردم· بیاد آوردم که در داستانهای کهن هر چیزی یک اسم داشت و اسمها گویی ابدی بودند و موجودات افسانهای اغلب نام همدیگر را میدانستند· وقتی رستم در بیابان با اژدهای هفتخوان رو به رو شد بلافاصله نام او را پرسید و اژدها هم نام رستم را پرسید· آن قدر طبیعی که هیچ کس به فکرش نمیرسید بپرسد که اژدها از کجا زبان یاد گرفت و با کدام زبان با رستم به سخن درآمد و از کجا میدانست که رستم چه جایگاهی در داستان جهان دارد· رستم و اژدها پدیدههایی ابدی هستند با نامهای ابدی و شناخته شده· نامهایی که نمیتوانند وجود نداشته باشند· هر کسی در عالم افسانه و اساطیر خشتی ابدی در ساختمان هستی است· این خشت یک نام است· نام و نام و نام· دوباره پرسیدم از غاز:
اسمت چیه؟ منزلت کجاست؟ از کجا اومدی؟ آخر پاییزی کجا خواهی رفت؟ تو مرا میشنوی؟ میفهمی؟ توی اون سر کوچک تو چی میگذره؟ آیا تو میدونی که وجود داری؟ که هستی؟ یا فقط من میدونم که هستم؟
غاز خس و خسی از سینه برون داد و یک پا را کمی بالا آورد·
- من کی هستم؟ من چی هستم؟ یک دستگاه طبیعی برای مصرف انرژی و دیگر هیچ· یک دستگاه تکامل یافته برای انهدام تکامل، برای خدمت به آنتروپی جهان· دستگاهی برای تسریع مصرف انرژی· مواد انرژیزا را میبلعم و انرژی آنها را آزاد میکنم· این کار را هی تکرار میکنم تا انرژی خودم به پایان برسد و بروم بیخ ریشهی آن چنار تجزیه شوم· و وقتی تجزیه شدم هیچ چیزی در کیهان بیاد نمیآورد که غبارهای تن من از کجا آمدند· نه کسی و نه چیزی هرگز خاطرهای از من نخواهد داشت· اما بدبختی من این است که من نمیخواهم این چیزی باشم که شدم· که هستم· خودآگاهی من با دستگاه طبیعی تن من سازگار نیست· دلم میخواهد معنایی داشته باشم· آیا تو هم دنبال معنایی برای خودت هستی؟
غاز صدای عجیبی در آورد و دو باره چند قدم غازی به من نزدیک شد· همهی دنیا فراموش شده بود· تنها من بودم و آن غاز· راست به چشمهای او خیره شدم· سعی کردم تا میتوانم خیره به چشمهایش نگاه کنم· شاید از چشم و نگاه او چیزی به فهمم· شما را نمیدانم اما من، هر روز که از خواب برمیخیزم، مثل کیهاننوردی که در یک سیارهی ناشناس از خواب بیدار شود، همه چیز برایم عجیب و تازه و اسرار آمیز به نظر میرسد· همیشه خود را مثل یک فضانورد بر یک سیارهی اسرارآمیز میبینم· و صد در صد همینطور هم هست· در حالی که فضانوردی غیر معمولترین کار به نظر میرسد اما معمولترین کار همهی ما موجودات زمینی فضانوردی است· اسم سفینه زمین است که در فضای بیکران به سوی ماده و انرژی تارک مکیده میشود· چیزی شگفت در اعماق سیاهی کیهان همه چیز را به سوی خود میمکد· همه چیز از هم دور و دور و دورتر میشوند·
- گفتم اسمت چیه؟ راست به چشمهای من نگاه کن و بگو· یک چیزی بگو· خواهش میکنم· این همه چیزهایی که من و تو میبینیم خواب است یا بیداری· پشت پرده چیست· آنسوی بیگ بانگ چیست؟ آنسوی فتون، آن سوی کوارک، آن سوی استرینگها چیست؟ تو راجع به من چی فکر میکنی؟ تو اصلاً میدونی آدم چیه؟ میدونی سیاست و سخنرانی و لیبرال و چریک و آخوند و شاه و سرباز و موشک و شکنجه و حسادت و انتقام یعنی چی؟
زدم زیر خنده· یا شاید هم سرفه کردم· با صدایی همانند صدای غاز، خشک و شدید و کمی هم عصبی· غاز گردنش را کشید و بازهم به من نزدیکتر شد· خیره به چشمهایش نگاه کردم و با نوعی تحریکشدگی منفی دو باره پرسیدم:
- تو چی هستی لعنتی؟ من چی هستم؟ چرا من نباید بدونم که چی هستم؟ چرا باید فقط به مفاهیم دروغین زندگی بس کنم· چرا زندگی باید عادات کردن به خودگول زدن مداوم باشد· با توام! چرا من هم مثل تو عادت نمیکنم که نپرسم!
غاز، نخست در چشمهای من خیره شد و سپس، گردنش را بالا کشید و همراه با یک فریاد شدید به من حمله کرد· تا من بهخودبیایم چند ضربهی سنگین منقار به گردن و دستهای من وارد کرد· هراسیده از تغییر ناگهانی فضا و آن غاز فضایی، خود را جمع کردم و آمدم پس بنشینم که پایم به یک بوته گیر کرد و افتادم توی یک گودال پر از آب خنک و دوربین هم خیس شد· غاز دو باره حمله کرد و من در حال دفاع میدان را ترک کردم· غار غار خشمگین غاز پارک را پر کرده بود· دیدم که دو غاز دیگر نیز پروازکنان خود را رساندند و در کنار غاز مهاجم رو به من حالت تهدید کنندهای گرفتند· دیگر از صحنهی زیبای پارک آنتونیونی خبری نبود· فضا، فضای پرندگان هیچکاک شده بود· حرکات دیگر پرندگان هم به نظرم عجیب میآمد· وقتی در محل سوزش گردنم دست کشیدم انگشتانم خونی شد· به مغزم گذشت که مبادا این غازها هار شده باشند· مبادا من هم مریض شوم·
از پارک که میگذشتم، بر متن آسمان روشن و درخشان صبح، حتی تصویر پرندگان سفید هم سیاه به نظر میرسید و صدای بالهای آنها در ذهن من به فضای فیلم پرندگان ترجمه میشد· راه برگشت را طی کردم و به در پشتی آتلیه، که در یک کوچهی درختی باز میشود، رسیدم· کلید را چرخاندم که وارد شوم ناگهان زاغی از روی نوک یک شاخهی لخت و سیاه سپیددار به شدت قار قار کرد· ناخودآگاه لرزیدم و در را پشت سر خود بستم· بعد، باکنجکاوی حیرتانگیزی، بدون آن که در ورودی آتلیه را باز کنم، خودم را روی کامپیوتر انداختم تا با بزرگ کردن عکسهای غاز در فتوشاپ چیزی را جستجو کنم· چیزی که میبایست شبیه هیچ چیز دیگری نباشد·
امیر مومبینی
۲ نظر:
" خودآگاهی من با دستگاه طبیعی تن من سازگار نیست·"
حکایت سخت افزار کامپیوتر است که از نرم افزارش حیرت میکنه.
چیزی در عمق نگاه هر موجود زنده هست که انگار از ورای پردهای از ماورا داره با تعجب نگاه میکنه.
همه صداها در دریایی از سکوت غرق هستند.
از این فرصت استفاده می کنم و سئوالی دارم. راستی خاطرات شما که چند شماره در ایران امروز چاپ شد به کجا رسید ؟ سه سال پیش گفتید که به صورت کتاب منتشر می شود. آیا شد ؟
ارسال یک نظر