/* expanded templates begin */ */ expanded template ends */

۲۱.۳.۸۷

التهاب در خانه تیمی از مریم سطوت



برگی از یک داستان 9

مریم سطوت


حسین دیگر آن آدم سابق نبود. چشمانش برق شادی و شیطنت همیشگی را نداشت.

مطابق تصمیم تیم، او زمان بیشتری را با رفیق چشم بسته می‌گذراند. صبح ها بعد از بیداری پیش او می‌رفت. شب ها موقع برنامه‌نویسی دوباره پیدایش می‌شد. از بابت رفیق دختر خیالم راحت شده بود، ولی نبودن حسین در برنامه‌های روزانه ما، تیم را از حالت جمعی خارج کرده بود. مانده بودیم من و نیما که با هم روز را به شب می‌رساندیم.

اوایل فکر نمی‌کردم نیما تمایل چندانی به مطالعه مشترک با من داشته باشد، ولی به مرور متوجه شدم که اینطور نیست. او با حوصله‪تر از قبل برخورد می‌کرد. توضيحات بيشتری می‌داد و خيلی مطالب حاشيه‌ای و تاريخی را هم به ميان می‌کشيد. واقعا از مطالعه با او لذت می‌بردم. ولی جای حسین را همچنان در بحث هایمان خالی می‌دیدم.

نیما می‪گفت:
ـ " تحرک انقلابی که حزب توده در 30 تیر 31 از خودش نشون داد، بی سابقه بود. اون موقع همه مردمو پشت خودش داشت. ..... اگر 28 مرداد هم همون جدیت و تحرک رو از خودش نشون می‌داد، کودتا نمی‌تونست به اون آسونی موفق بشه... 28 مرداد شرایط عینی برای اینکه حزب مردمو ، یا حداقل نیروهای خودشو مسلح کنه، وجود داشت."

ـ " فکر می‌کنی با مسلح کردن مردم حزب می‌تونست جلو کودتا رو بگیره؟ پدرم می‌گفت آمریکایی ها اونقدر پول و اسلحه ریخته بودند که حزب هم چندان کاری ازش بر نمی‌ اومد."

ـ" مگه پدرت حزبی بوده؟"

ـ" آره . با سازمان جوانان . می‌گفت همه مننظر بودند تا حزب اسلحه میونشون پخش کنه"

ـ" آره این انتظار وجود داشت. البته پدرت درست میگه، حزب نمی‌تونست جلوی کودتا رو بگیره، ولی حداقل مبازره مسلحانه از همان موقع شروع می‌شد. اقلا نیروهای مخالف پرروحیه می‌موندند و اون حس سرشکستگی و یاس بوجود نمی‪آمد. شاه با کمک آمریکایی‌ها آمد و هر کاری می‌خواست، کرد، بدون این ‌که هیچ مقاومتی جلوش وجود داشته باشه. آمریکایی‌ها خودشون هم فکر نمی‌کردند، اینقدر راحت بتونند پیروز بشن...

نیما با خودش حرف می زد. او با تاسف ادامه داد

ـ".....حزب اون زمان همه روشنفکرا ، همه کارگرای پیشرو، خلاصه هر آدمی رو که سرش به تنش می‌ارزید، جذب کرده بود. کار روشن‌گرانه‌اش خیلی وسیع بود. سال 32 حزب خیلی قدرت داشت. اگه 28 مرداد کمی شجاعت از خودش نشون می‌داد، ما الان مجبور نبودیم اسلحه دست بگیریم و تو این خونه‪ها خودمونو قایم کنیم... "

ـ"شجاعت نشون نداد؟ می‌دونی بعد از 28 مرداد چقدر توده‌ای دستگیر یا اعدام شدن. عکس های صحنه های اعدام رو پدرم نگهداشته بود. هر بار که آنها را می‌دیدم و هر بار که در باره آنها می‌شنیدم، بیشتر از این رژیم متنفر می‪شدم. چطوری می‌گی آنها شجاعت نداشتند؟"

ـ" منظورم اعضای حزب نبود. اونا که کاره‌ای نبودند. رهبری حزب بود که با تصمیم غلط باعث موفقیت کودتا شد."

ـ" خودت می‌گی، حزب هم نمی‌تونست جلوی کودتا رو بگیرد."

ـ" آره. ولی حزب هم درست عمل نکرد. باید مقاومت می‌کرد. اگر این کارو می‌کرد امکان داشت مصدق هم مقاومت کند"

ـ"من نمی‌فهمم. خودت میگی مصدق اصلا مقاومت نکرد. پس چرا ما فقط از حزب ایراد می‌گیریم."

" آره، تو حق داری. مصدق‪ام ایستاد تا بیان و کت بسته ببرنش. از نیروهای ملی نمیشه انتظاری داشت، تاریخ نشون داده که اونا موقع خطر جا می زنن. این تنها کمونیست هستند که پیگیرانه تا آخر ایستادگی می‌کنند."

" ولی آلنده هم کمونیست نبود ولی مقاومت کرد"

"آلنده کمونیست نبود، ولی چپ بود. همین الان هم حزب به جای حمایت از سازمان علیه ما موضع گرفته."

ـ" چی گفته؟"

ـ " گفته شرایط برای بکارگیری شیوه‪های قهرآمیز وجود نداره!!"

ـ" ما هم که همینو می‪گیم، شرایط عینی انقلاب آماده نیست. منظور حزب چیه. چه شرایطی باید آماده باشه"

ـ" حزب میگه شرایط برای دست بردن به اسلحه آماده نیست. فقط باید کار سیاسی کرد. یعنی اعلامیه داد و مردمو آگاه کرد."

ـ" یعنی حزب نمی بینه اگه کسی رو با یک اعلامیه بگیرن، حالا مال هرکی باشه ، باید چند سالی بره گوشه زندون آب خنک بخوره."

ـ" معلومه، اگر سازمان‪های سیاسی مسلح نباشند، سر دو روز ساواک همه‌اشا ن را جمع می‌کنه. مگه میشه یک کتاب رو به راحتی خوند. بخاطر یک مادر ماگسیم گورکی باید 3 سال زندان بکشی، برای یک کتاب فلسفه، کلی شلاق می‌خوری که بگی از کجا آوردی. اصلا همین که تو و من امروز اینجائیم بدلیل همین فشار و اختناقه. سیستم حتی مخالفان درون خودشو تحمل نمی‪کنه چه برسه به ما . نه ! دیگه با شیوه‪های گذشته مبارزه عملی نبود. مگر اینکه آدم کاری نکنه و خفقون بگیره، مثل خیلی‪هایی که تازه ادعا هم دارن. یا بره خارج از کشور.
......نگاه کن! خیلی از بچه‌های سازمان از خونواده‌های توده‌ای هستند. همین دلیلی نیست بر درستی راه سازمان؟ بچه‌ها حاضر نیستند تا اشتباهات پدرانشونو تکرار کنند."

- " درست می‌گی. حزب توده می‌خواست همان کارهای قبل را بکند. آنها هیچ حرف جدیدی نداشتند"

" آره همین طوره. نسل ما نه فقط در ایران، بلکه در همه جای دنیا میخواد یک راه جدید را شروع کند. ما نمی‌‌خواهیم همان‌‌کارهایی را بکنیم که قبلی‌ها کرده‌اند و نتیجه نگرفته‌اند"

ـ"حالا تو می‌گی وضع ما چی می‌شه؟ بعد از حرفهایی که نقی زد، فکر نمی‌کنی بما بگن: حالا که مبارزه مسلحانه رو قبول ندارین، پس اسلحه‪هاتونو بدین و برین دنبال کار سیاسی؟ یا ما را از سازمان اخراج کنند، درست مثل منشعبین.!!"

ـ" این حرفها چیه که می زنی، یعنی چی اخراج کنند. نقی یک چیزی گفت. مگه همینطوری میشه کسی رو اخراج کرد؟

ـ" ولی انشعابیون را اخراج کردند. به همین راحتی"

ـ" نه! اون ها خودشون رفتند."

ـ" تو از کجا می‌گی؟ نوار حرف‌هاشونو گوش دادی؟ خیلی عصبانی بودند. خیلی به رهبری سازمان بد می‌گفتند، آنها به نوشته بیگوند اشاره می کردند. تو اون را خوندی؟ "

ـ" تو کجا اینها رو شنیدی؟ جزوه بیگوند رو دیدی؟

ـ" نه، ولی صبا و چوخاچی خونده بودند و در باره‪اش صحبت می‌کردند. می‌گفتند حرف‪هاش مثل توده‪ای‪هاست. همین ها که الان تو گفتی، یعنی شرایط برای مبارزه مسلحانه آماده نیست و ..."

ـ" نه، من نخوندم. این نوار رو هم نشنیدم. فقط میدونم، این حرفهایی که ما می‌زنیم در خیلی از تیم‌های دیگه هم مطرحه. حرف ما، رد کامل مبارزه مسلحانه نیست. حرف سر اینه که با تاکتیک های مسلحانه نمی‪شه مردمو آگاه کرد. حتی ترس آنها رو هم از رژیم نمیشه کم کرد. باید مسلح بود، ولی درکنارش باید کار سیاسی وسیع کرد. باید وزن کار سیاسی خیلی خیلی بالا بره. مطمئن باش، نقی این دفعه که بیاد یک طور دیگه حرف می‪زنه."

ـ" پس چرا اون ‪روز اونقدر عصبانی شد. عصبانی شدنش منو خیلی نگران کرد. "

ـ" ببین ! بعد از ضربه‪ها، همه رفقای با تجربه از دست رفتند. این ها که امروز مسئول شدن، مگه چقدر بیشتر از ما تجربه دارند، شاید فقط چند ماه. خوب وقتی جواب سوالی را نمی‌دونن، عصبانی می‌شن. تو نباید حرفهای نقی رو زیاد جدی بگیری..."

این حرفهای نیما مرا کمی آرام می کرد ولی حس می کردم خود نیما هم چندان به آنچه می‌گوید، باور ندارد. خود او هم نگران بود. اینرا در نگاهش می‌دیدم: تردید نسبت به آینده و اتفاقاتی که در انتظارمان بود. تردید نسبت به توان رهبری در حل معضلات.

ـ" ولی تو این عیب خودتو باید درست کنی. آدمی که فعالیت سیاسی می‌کنه نباید هرچی به ذهنش می‌رسه بدون فکر کردن به نتایجش، تندی به زبون بیاره. برای گفتن هرچیزی باید زمان رو سنجید. آدمی که کار سیاسی می‌کنه باید بردباری و خویشتن‌داری رو یاد بگیره"

نمی‌فهمیدم منظور نیما چیست. چگونه می توان تشخیص داد، کدام زمان برای گفتن کدام موضوع درست است؟!!

ـ"یعنی چی؟. یعنی آدم یک نظری داشته باشد و از رفقاش پنهان کنه؟"

ـ"یعنی آدم سیاسی باید بردبارو آینده‌نگر باشه. باید فکر کنه به اینکه، این حرفی که می‌زنه به چه دردی می‌خوره و نتیجه‌اش چه خواهد شد."

ـ"اگر قرار بود ما این طور که تو می‌گی بردبار و خویشتن‌دار باشیم، پس چرا اصلا چریک شدیم؟"

نیما ساکت شد و بفکر فرورفت. استدلال من برای رد حرف‌ او بود ولی من در نگاهش می‌دیدم که نه تنها قانع نشده، بلکه به این گفته من، بعنوان دلیل دیگری برای مخالفت با مبارزه مسلحانه فکر می‪کند.

در تنهایی با نیما ، و در بحث‪هایمان می‌دیدم که او اگر بخواهد می‌تواند خیلی هم صمیمی، مهربان و با تحمل باشد. احساس می‌کردم در موضع مسئول تیم می‌کوشد از خودش چهره دیگری نشان دهد. چهره ای که به او تعلق نداشت. به نظر می‪رسید که آن قیافه ساختگی برایش ارزش بیشتری از چهره واقعی خودش داشت. خیلی دلم می‌خواست تا به او بگویم: نیما جان این چهره تو به مراتب زیبا تر و دوست داشتنی‌تر است. همین را حفظ کن.

روزی با نیما برای شناسایی محله‌ای از شهر اصفهان از خانه بیرون رفته بودیم، سر از بازار اصفهان در آوردیم. ظهربود. به نیما پیشنهاد کردم با هم به مغازه ای که می‌شناختم برویم و آش رشته بخوریم. اول کمی تردید کرد. تردید در درستی یا نادرستی این پیشنهاد. "آش خوردن که تردید نداشت."

مغازه‪ای کوچک، با تعداد کمی میز و صندلی. چندان تمیز نبود ولی محیط خانوادگی و با صفایی داشت. خانواده‪های کارگری زیادی برای خرید و یا خوردن آش می‌آمدند. من و حسین هم، چند بار آنجا آش خورده بودیم. یک کاسه آش می‌گرفتیم و با هم می‌خوردیم. حسین هیچ‌وقت تردید نمی کرد. بلکه از مسیری می‌رفت که از این مغازه سر در آوریم.

درحین آش خوردن با نیما احساس می‌کردم که با محیط کم کم راحت می‌شود و خود را برای لذت بردن، از فضا و از قید وبندها آزاد می‪کند، حتی چندین بار خندید و از آش‪های مادر بزرگش تعریف کرد. چیزی که هیچگاه در تیم اتفاق نمی‪افتاد. من هیچ گاه لبخند او را در خانه تیمی ندیده بودم. نمی‌فهمیدم چرا یک چریک نمی‌تواند هم در خانه تیمی مبارزه کند و هم از گل و طبیعت و شادی و خنده لذت ببرد. چرا این ها با هم در تضاد بودند.؟ حسین راحت بود. همان کاری را می‌کرد که قبول داشت. ولی احساس می‌کردم ، نیما راحت نیست و مرتب خودش را کنترل می‌کند تا رفتارش بهمان گونه باشد که از یک چریک و یک مسئول تیم انتظار می‌رفت.

*******

امیدوار بودم وقت بیشتری که حسین برای پری (رفیق چشم بسته) می‌گذارد، باعث سرحال آمدن و فعال تر شدن این دختر بشود. ولی برعکس، این حسین بود که هر روز بیشتر در خودش فرو می‌رفت. اغلب او را می‌دیدم که در گوشه‪ای ساکت نشسته و حرفی نمی‌زند. وقتی سوالی می‌کردم، چیزی نمی‌گفت. چيزی او را به خود مشغول می‌کرد. شاید پری چیزهایی به او گفته بود، مثلا از مشکل فکری‌اش و یا علت ناراحتی‌اش.

این حالت حسین هر روز محسوس‌تر می‌شد. سر برنامه‌نويسی و نگهبانی حاضر می‌شد، بدون اينکه حرف چندانی بزند. بخصوص از من بيشتر دوری می‌کرد. نگهبانی‪اش را طوری انتخاب می‌کرد که قبل و يا بعد از من قرار نگيرد. اين تغيير رفتار او را نمی‌فهميدم...

شبی دیر وقت او پری را با خودش از خانه بیرون برد. از پایان یافتن چشم بسته بودن پری و بازگشتن تيم ما به حالت عادی خوشحال بودم. ولی رفتن آن رفيق هم نتوانست رفتار حسين را تغيير دهد. آنقدر اين رفتار عجيب بود که شبی نيما هم سر برنامه‌نويسی به آن اشاره کرد:

ـ" رفیق چیزی شده که اینقدر گرفته‌ای؟ می بینم که تمایلی به بحث‪ها نشان نمی‌دی، فکری مشغولت کرده؟"

ـ" نه رفیق، چیزی نیست"

ـ" آخه قبلا خیلی فعال‪تر در بحثها شرکت می‌کردی، علاقه بیشتری نشون می‌دادی، کتاب می‌خوندی. ایده‌های جدید مطرح می‌کردی. می‌بینم که تمایلی نشون نمی‌دی. همه سوال‪هات جواب داده شده‌اند!؟ یا نیازی به طرحشون پیش "ما " نمی‌بینی!"

حرف های نیما کنایه‌آمیز بود و بخصوص اشاره به آن داشت که حسین بدون اطلاع او، مطالعات و بحث های ما را با رفیقی از تیم دیگر، در میان گذاشته است. این اولین بار نبود که او در این مورد، به حسین طعنه می‌زد.

ـ" رفیق چرا طعنه می‌زنی! وقتی می‌گم چیزی نیست، چیزی نیست. اگر حرفی هم داشته باشم، اینجا می‌زنم. به فکرهای خودم مشغولم. بیشتر از این چی می‌خواهی بدونی. الان وقت حرف زدن نیست، باید بیشتر خواند. "

نیما ول نمی‌کرد. اصرارش زیادی بود .

ـ"من هم همین رو می‌گم. ولی وقت مطالعه جمعی نمی‌بینم روی موضوع متمرکز باشی. مثل اینکه اصلا اینجا نیستی. مثلا همین بحث امروز روی کتاب رژه دبره. خوب بحث تازه ای بود. تو اصلا حرفی نزدی، نه تائیدی، نه ردی، و نه ..."

صدای هر دو بالا رفته بود. دلم خبر از بحث ناخوش آیندی می‌داد. از یک طرف دوست داشتم بدانم چرا حسین اینقدر ناراحت است، ولی دوست نداشتم نیما اینقدر اصرار کند. لحن صدای نیما تحریک آمیز بود.

ـ" رفیق! امشب چرا به من پیله کردی."

ـ" پیله چیه، ازت می‌پرسم چی شده. ما ناسلامتی با هم زندگی می‌کنیم . نمی‌شه روز و شب بیاد و با ما حرفی نزنی. فکر می‌کنی ما تو فکر نیستیم و به حرف هایی که نقی زد فکر نمی‌کنیم. رفیق باید حرف هات را بلند بلند بگی . باید باز بود و حرف زد. ما همه یک مشکل داریم پس باید جمعی برای حل اون راهی پیدا کنیم."

هر دو عصبانی بودند و من ناراحت از اینکه ممکن است بهم بپرند.

لحن صدای حسین بر خلاف انتظار من یکباره تغییر کرد. بجای اوج گیری پایین آمد. درست مثل یک بچه سر به راه. برای من عجیب بود که او با آن عصبانیتی که چند لحظه قبل نشان می‌داد، یکباره اینقدر رام شده باشد:

ـ" مثلا همین بحث شرایط انقلابی، منظور مسعود از آماده بودن شرایط چیه؟ آیا ما در ایران شرایط انقلابی داریم؟ مسعود میگه داریم، ولی من نمی فهمم آخه چطور در این موضوع به این روشنی اشتباه می‌کنه؟"

فهمیدم که او برای فرار از جواب دادن به سوال نیما شیوه دیگری را پیش گرفته بود. این اولین بار نبود که از او چنین زرنگی‌هایی می‌دیدم. نیما هم طعمه را گاز زد:

ـ" بیژن می‌گه شرایط انقلابی نداریم. خیلی هم استدلال هایش مستدل و قویست....."

نیما وارد بحث شده بود و سوالش را فراموش کرده بود. من از این تبحر حسین در منحرف کردن بحث در حیرت بودم. از این شیطنت خوشم ‪آمد و خنده‪ام گرفته بود. عجب کلکی بود این حسین. سرم را پایین انداختم، حواسم دیگر به بحث نبود.

ـ" شیرین به چی می‌خندی؟"

درست مانند کسی که سرکلاس درس خنده‪اش می‪گیرد، و هر کاری میکند، نمی تواند خودش را کنترل کند، نمی‌توانستم جلوی خنده خودم را بگیرم. حتی وقتی نیما سوال کرد، باز هم خنده من قطع نشد. سرم را پایین انداخته بودم تا صورت حسین را نبینم. وگرنه مجبور بودم بلندتر بخندم.

ـ"هیچی یاد یک چیز بامزه افتادم. ببخشید."

ـ" یاد چی افتادی برای ما هم بگو."

حالا نیما به من بند کرده بود. نمی دانستم چطوری از این مخمصه بیرون بروم که حسین به دادم رسید:

ـ" می دونی من کتاب بیژن رو نخوندم ولی خودم همیشه فکر می کردم مسعود کدام علامت‪ها را در جامعه دیده که اینطور قاطع می‌گه شرایط انقلاب آماده است. مثلا اگر با انقلاب روسیه مقایسه کنیم......"

نیما مرا ول کرد و به بحث با حسین مشغول شد. نیما خیلی ساده‌تر از من و حسین بود. وقتی بعد از مدتی به چشمان حسین نگاه کردم ، هنوز شیطنت دست انداختن نیما را در چشمانش می‌دیدم. آنشب بالاخره معلوم نشد حسین با چه فکرهایی مشغول است. نیما هم موضوع را فراموش کرد.


نیما هم ‌زمان با رفتن پری گفته بود، قرار است ما به یک تیم انتشارات مبدل شویم. به همین خاطر باید یکی از اتاق‪ها را به اتاق تایپ تبدیل می‌کردیم. بهترین اتاق همان اتاق کناری (مهمانخانه) بود. خیلی سریع کار آمادگی آغاز شد. حسین و نیما تعداد زیادی لحاف به در و دیوار اتاق کوبیدند، تا صدای تایپ به بیرون درز نکند. تمام منفذها را با ملافه و متکا پوشاندیم. حالا دیگر می‌توانستیم بدون نگرانی تایپ کنیم.

من و حسین می‌توانستیم با ماشین تحریر کار کنیم و چون تنها یک ماشین داشتیم، به نوبت من و او تایپ می‌کردیم. این هم عامل دیگری شد تا کمتر حسین را ببینم و یا در بحث‪های او و نیما حضور داشته باشم.

روزی بعد ازساعت ها تایپ کردن، از اتاق بيرون آمدم و نيما و حسين را در حال جر و بحث ديدم. حرف زدن آنها، شباهتی به بحث معمولی نداشت. مثل آن بود که با هم دعوا کرده اند. آخرین جمله حسین را شنیدم که می‌گفت:

" پری دروغ نمی‌گوید....."

با دیدن من خاموش شدند. هر دو برافروخته بودند. حس کردم چيزی را از من پنهان می‌کنند. سوال کردم. ولی جوابی ندادند.

چند روز بعد همین صحنه دوباره تکرار شد. در غیاب من حرف هایی زده می‌شد. حرفهایی که من نمی‌بایستی بشنوم! چه پیش آمده بود؟ احتمالا در باره موضوع مهمی بحث می‪کردند که با هم، هم‌نظر نبودند.

به مرور متوجه شدم که نيما هم کمتر حرف‌می‌زند و بیشتر در فکر است. واقعا گيج شده بودم. اگر اتفاقی افتاده پس چرا به من نمی‌گفتند. اتفاق که حتما افتاده بود، ولی من نمی‌بايست بدانم. چرا؟

طاقتم سر آمده بود. يک شب سر برنامه نويسی در این مورد سوال کردم. امیدوار بودم جوابی مناسب بشنوم. حسین سر به زیر انداخت. ولی نيما گفت:

" رفيق هر موضوعی را که لازم باشد تو بدانی، حتما می‌فهمی. لازم نيست سوال کنی..."

اين جواب آنقدر سرد و خشک بود که به هیچ وجه با مهربانی‌های قبلی او موقع مطالعه دونفره هم‌خوانی نداشت.

کتاب خوانی و مطالعات جمعی‪مان دیگرانجام نمی‌گرفت. فضای تیم سرد و بی روح شده بود. حتی نشستن‪های شبانه، بحث و گپ‪های زمان برنامه‌نویسی هم به حداقل خود رسیده بود.

"من خودم را آدم کم جنبه‌ای نشان داده بودم." "حرف در دهانم بند نمی‌شد." " خیلی احساساتی بودم و این برای کار چریکی ما سم بود." نيما گفته بود که من زبانم را نمی‌توانم نگاه دارم. حتما دلیلش همین بود. "به من اعتماد نداشتند؟" ولی حسين چرا. شايد او هم دیگر به من اعتماد نداشت؟

این فکر ها از ذهنم می گذشت و آرامم نمی گذاشت. مثل ماشین شده بودم، ساعت های زیادی از روز را در اتاق در بسته می‌ماندم و خود را با تایپ کردن مشغول می‌کردم. گاهی متوجه می‌‌شدم که زمانی طولانی گذشته و من به خط های سیاه صفحه روبرویم خیره مانده‌ام و چیزی تایپ نکرده‌ام .

یکی از استادهایم می‪گفت: "آدم وقتی اعتماد به نفس کافی نداشته باشد، فکر می‌کند همه اتفاق‌هایی که در دنیا می‌افتد، در ارتباط با اوست". با وجود اینکه می‌دانستم تغییر رفتار نیما و حسین نباید به من ربطی داشته باشد، ولی دلم آرام نمی‌گرفت. هنوز آنقدر پخته نشده بودم تا بفهمم دنیا دور مسائل من نمی‌چرخد.

از همه بیشتر رفتار حسین بود که دل‌گیرم می‌کرد.این بی توجهی و سردی با شناختی که از او داشتم، اصلا نمی‌خواند. فکر کردم شاید باز هم نیما چیزی به او گفته و یا تذکری در رابطه با خوش و بش هایی که با من می‌کرد، به او داده باشد.

روزی همسایه روبرو، ما را برای عروسی دخترش دعوت کرد. من خیلی خوشحال شدم. فکر کردم که این امکانی است تا با حسین تنها شوم و بتوانم از او در باره تغییر رفتارش بپرسم. می‌دانستم که او مرا بی جواب نمی‌گذارد. وقتی در جمع دعوت همسایه را طرح کردم. حسین اولین کسی بود که مخالفت کرد:

ـ" رفیق ما لباس مناسب، برای شرکت در عروسی نداریم. به آنها بگو که عموی شوهرم مرده و ما عزاداریم."

حرفش منطقی بود. دلیلی برای مخالفت با حرفش نداشتم ولی در عین حال مرا خیلی دل‌گیر کرد. فهمیدم که او تصمیم اکید دارد تا با من تنها نشود. داستان جدی تر از آن بود که فکر می‌کردم. سوالی که در ذهن داشتم پر رنگ‪تر شد. حسین در نگاهم این سوال را خواند.

چند روزی نگذشته بود که یکی دیگراز همسایه ها دنبالم آمد. در خانه‌شان مراسم روضه خوانی داشتند. فرصت خوبی بود. حتما همسایه‪های دیگر را هم آنجا می‌دیدم. می‌توانستم بسنجم، که آیا رفت و آمد های ما کنجکاوی ایجاد کرده یا نه. بعلاوه باید امکانی پیدا می‌کردم و حضورو رفت و آمد نیما را هم توضیح می‌دادم. باید می‌گفتم که برادرم است و بدنبال کار به اصفهان آمده. فرصت خوبی هم بود تا هرچند کوتاه از این خانه افسرده و سرد خارج شوم.

شرکت در مراسم روضه خوانی را از خانه مادر بزرگم می‌شناختم. اول هر ماه، زن های فامیل و همسایه ها، در خانه آنها جمع می‌شدند. من این مراسم را، دیدن زنها و گفت و گوهایشان را دوست داشتم.

چادر سیاهم را که از تهران آورده بودم، سرم انداختم. می‌خواستم از در خارج شوم که حسین پرسید:

ـ" با این لباس می‌خواهی بری؟"

نگاهی با تعجب به لباسم انداختم.

ـ"باید لباس بهتری تنت کنی. تو این محله با این لباسها به روضه نمی‌روند."

در خانه مادر بزرگم دیده بودم که برخی خانم ها، با لباسهای شیک به روضه می‌آیند، پیراهن‪های مشکی از جنس ساتن با یقه‪های باز و زیور آلات. ولی در این شهر، در این محله؟ حسین تاکید داشت که بخصوص در این محله باید لباس بهتری پوشید. او فرهنگ مردمان این محل را بهتر از من می‌شناخت.

هوا گرم شده بود. تنها بلوزی را که یادگار غزال بود به تن کردم. بلوزی از مخمل سرمه‪ای که یقه توری سفید رنگی داشت. غزال می‌گفت این بلوز به زنگ سفید صورت من می‌آید. این بلوز برای این هوا، گرم بود ولی چاره دیگری نداشتم. موهایم را که همیشه با کش، پشت سرم می‌بستم، باز کرده و دور صورتم ریختم. وقت شانه زدن آنها از درون آینه متوجه شدم که نگاه حسین روی من بی‌حرکت مانده است. وقتی دید متوجه او شده‌ام، آنرا دزدید...

اتاق خانه همسایه از بالا تا پائین پر بود. زنها دور تا دور نشسته بودند. همانطور که حسین پیش بینی کرده بود، همه به نسبت خودشان خوب پوشیده بودند. زن همسایه خانه بغلی‌مان با دست اشاره کرد تا پیش او بنشینم.

ـ" دختر کجایی چند بار اومدم در خونتون نبودی؟"

ـ" روم سیاه می بخشید حتما رفته بودم خرید."

ـ " دخترم هم یک دفعه اومد دنبالت."

ـ" ای وای، مگه از تهرون برگشته؟"

ـ" اوه! خیلی وقتس. اصلا برای همین اومدم دنبالت، از وقتی دخترم از تهرون برگشته آروم و قرار نداره"

ـ" وا ! مگه چیزی شده؟"

ـ" چیزی که نشدس، اگر هم شدس به من نمی‌گه. از وقتی از تهرون اومدس، یا گریه می‌کنه یا خودشو تو اتاق حبس کردس. به من که چیزی نمی‌گه. بهش گفتم می خواهی با شیرین خانم صحبت کنی. ترو خدا شما باهاش صحبت کنید. نمی دونم تو تهرون چی براش پیش اومدس؟"

اشک هایش را با گوشه چادرش پاک کرد. روضه خوان آمده بود و او نمی‌توانست ادامه دهد. از من قول گرفت که سری به دخترش بزنم. دلم برایش سوخت. دلم برای مادر هایی که نگران دخترانشان هستند، ولی راهی برای صحبت با آنها ندارند، سوخت.

در روضه‪های مادر بزرگم، می‌دیدم که زنها با شروع روضه، مثل ابر بهاری اشک می‌ریزند. ولی آن موقع من هر کاری می‌کردم، اشکم در نمی‌آمد. اما امروز خیلی سریع و به سادگی اشک هایم سرازیر شدند. دلم خیلی گرفته بود.

میان اشک‪ها حس کردم دلم بشدت پیچ می‌زند. به آن توجهی نکردم. کم کم دل آشوبی هم به آن اضافه شد. سرم گیج می‌رفت. گرمم شده بود . سرم را به دیوار تکیه دادم. نفسم بالا نمی‌آمد مثل اینکه رنگم هم پریده بود، چرا که همسایه بغل دستی خیلی سریع متوجه شد. چادرم را پس زد و بلند داد زد:

ـ"دختر چت شدس؟ یک لیوان شربت بیارین، این دختر حالش بدس."

اتاق دور سرم می‌چرخید. ترسیدم که آنجا حالم بد شود. سلاح همراهم نبود. تنها سیانور زیر زبانم بود. اگه بیرون می افتاد چی؟ یک نفر گفت:

ـ" پنجره را باز کنید هوا بیادش."
ـ" این باد بزن رو بگیر کمی بادش بزن."
ـ" دکمه های بلوزش رو باز کن."
ـ" وا هوا که اینقدر گرم نیست. نکنه حامله اس؟ "

ما یاد گرفته بودیم که بیرون از خانه، بدون آنکه کپسول سیانور را از زیر زبانمان در آوریم، آب و حتی غذا بخوریم. شربت خنک بود و حالم رو جا آورد. باید زودتر خودم را به خانه می‌رساندم. اگر هم چیزیم میشد، حداقل توی خانه بودم. سریع روضه را ترک کردم.

به خانه نرسیده بودم که یک راست به توالت رفتم. استفراغ پشت استفراغ. هنوز هرچی در معده داشتم بیرون نیامده بود که اسهال هم به آن اضافه شد.

حالت دل آشوبی و دل پیچه تمام نمی‌شد. در راهرو کنار درب توالت روی زمین بی‌حال نشسته بودم و منتظر حمله بعدی معده‪ام بودم .

حسین که از سر و صدای من از اتاق بیرون دویده بود با نگرانی و پرسش‌گرانه کنارم نشست:

ـ" چی شده؟ "

ـ" هیچی. یکباره فشارم افت کرد. فکر کنم مال گرمای هواست."

هوا البته آنقدر گرم تر از روزهای قبل نبود. خنکی راهرو کمی حالم را جا آورده بود.

تازه متوجه شدم که نیما در خانه نیست و ما تنها هستیم. بهترین فرصت بود. حسین را تنها در خانه یافته بودم. باید از او می‌پرسیدم که جریان چیست...
مریم سطوت
*******
برخی دوستان بمن اطلاع داده اند که در نوشتن نظر دچار دشواری هستند. برای نوشتن نظر اگر عضو گوگل نیستید میتوانید نام را کلیک کرده و نامی را که مایلید و در صورت تمایل آدرس وبلاگ خود را بنویسید و ارسال کنید

۱۵ نظر:

Nushin گفت...

Hanouz matlab ra nakhandam, amma che akse zibaii.

ناشناس گفت...

سلام مریم عزیز . خسته نباشی . التهاب در خانه تمیم را با التهاب خواندم. دستت درد نکند. حدس می زنم که گفتگوهای نیما و حسین در رابطه با خط مشی بوده اند و احتمال می دهم که پری نیز در همین رابطه با حسین صحبت کرده است و چه بسا دلیل شفاهی از رفیقی برجسته در آن زمان داشته که به سختی مورد باور رفقا قرار گرفته است . در مورد شخصیت نیما چه خوب به دو چهره بودن وی پرداخته ای. منظورم نه ریاکار بودن نیما ، بلکه اجبار سازمن بر آن بود که نمی توان مثل همه انسان ها ی عادی زندگی کرد و در خدمت خلق بود. حتما بایستی که با نوعی ابراز علنی، این تمایز به نمایش گذاشته می شد. و هزاران بار افسوس که چه بسیاز گلهای سازمان پرپر شدند تا مبادا " خصلت خرده بوزژوایی" بر آن ها غلبه کند. در تداوم همین نوع برخورد با انسان ها بود که هم پای مذهبی ها موسیق دان می شد مطرب و شاعر هم فقط بایستی خلقی شعر می گفت و گرنه شاعر خلق محسوب نمی شد. در رابطه با حسین نیز احساس من این است که در آن زمان تلاش می کردی تا حسین را به آن روزهایی که در کنار او احساس امنیت بیشتر و شجاعت بیشتر و اعتماد به نفس بیشتر داشتی را باز گردانی . می گویند هر گاه از انسان چیزی گرفته شود، باید که جای خالی آن پر گردد. چه بسا به همین دلیل رفته رفته متوجه نگات مثبت و دوگانگی از جنبه مثبت آن در رفتار های نیما شدی.
سیامک

Unknown گفت...

سلام و مرسی
اما قسمتهای دیگر مطلب کجاست ؟ . لطفا بقیه قسمتها را هم بگذارید . خیلی جالب است

ناشناس گفت...

Dear Siamak

I thought you started reading books with “Mike Hammer", "Amir Ashiri" or "Parviz Ghazi Saeed" when you were young as I did. Apparently not. Since I am very good in this type of Novell, I can tell you without making it complex. “Nima” in this Novell makes stuff as complex as you do.

Dear Maryam, I am Sorry for ruining your story.

"Pari" is the late "Edna Sabet" who morns for "Abdollah"’s assassination by Hadi (Ahmad Gholamian Langroudi the future Felix Dzerzhinsky if we were winning) and Iskandar ( a sheep in the “Animal Farm”) because he had "Sex" with her without being married. There were many religious people among us with the same potential as Lajevardi. "Thanks God!!!" we did not get the power.

Kermanshahi

P.S. I love to express all my opinion in Persian (Farsi) or Fenglish, unfortunately takes a lot of time and I work for the Devil himself so busy.

ناشناس گفت...

مریم جا ن بسیار عالی نوشتی و بازتاب اش هم بسیار خوب بود. با اینکه سالها از آن دوران می گذرد خواننده می تواند تا حدی شرایط را حس کند. از ییامی هم که در وبلاگ ام نوشتی دلگرم شدم و خاظرات زیبای بسیاری از مادرم به یادم آمد. حتمآ آنها را می نویسم. ییوسته دلت شاد و لبت خندان باد

ناشناس گفت...

salam khstah nabashi salhai55 56 va salhai 86 87 myan sali rozmargi dasthai be tavan va sanginy kamar shakan zandgi dar iran chghadr zod der shod

ناشناس گفت...

lotfan bageeyeh gesmatha (1 ta 5 ra dobare begzareed delete shomdeh.

ناشناس گفت...

لطفا بقیه قسمتها را هم بگذارید . خیلی جالب است

ناشناس گفت...

دوست عزیز
قسمت هایی را که برداشته ام باین دلیل است که دارم روی آنها کار کرده و تکمیل میکنم
تا مجموعه آنرا منتشر نمایم
ممنون از لطف شما.

ناشناس گفت...

خانم سطوت،
برای من بسیار جالب است که مقداری از خاطراتتان را از دهه سیاه شصت بیان نمایید. همان دورانی که غرور به گدایی نشست و شما در این رابطه نقش بسزایی بازی کردید.
آیا این افتخار را به خوانندگان داستان های خاطره انگیزتان میدهید؟
mahan_shahed@yahoo.com

Unknown گفت...

I love your writing and I can't wait to read the rest of it.

ناشناس گفت...

مریم خانم سلام . من از نسل بعد از شما هستم . آیا پری همان ادنا و پریشانی او ناشی از ماجرای تصفیه عبدالله نیست ؟

ناشناس گفت...

سلام خانم سطوت
آیا این دختر پریشان همان هم تیمی ع.پنجه شاهی نیست که به خاطر یک رابطه انسانی حکم به حذف پنجه شاهی داده شدو آن را اجرا کردند ؟
من در زمینه تاریخ سازمان فدایی در دهه 50تحقیق می کنم و خاطرات شما برایم خیلی حالب است .البته با این نحوه انتشارش عمر نوح می خواهد وصبر ایوب . بهترین آرزوها برای شما

ناشناس گفت...

I can't write in Farsi. First of all I like the way you write, it took me 30 years back in my life. Thank you and feel your pain in being afraid of death.
Then about Edna: Edna Sabet was the most honest person I've ever met. She was a big idealist and had big dreams for people. She was the goddess of love, may be not in a realistic way.
Edna & Hossein fell in love while were not connected with SAZEMAN for some years. They neither had sex nor expressed their love for years and wasted all those times, just because they had respect for the organization that did not even believe in their ideas anymore. I remember just before revolution happened, they got married and lived together for few more years. After Hossein was executed, Edna was captured and tortured by Islamic regime. She was taken to clinic in Evin prison for surgery .After rejecting Lajevardi's offer for co-operation she was taken back to her cell without surgery, then was executed with wounded feet and body. I have a lot of respect for her. No matter what she believed in, she was so real & full of LOVE . She is not only my Joan de' Arc, but also is my best memory of those black years.

fadayemam گفت...

سلام شوهر خواهرم که بسیجی‌ هست میگفت بهشان گفتند که اگر اتفاقی‌ مثل ژاپن برای نیروگاه بوشهر یا نتنز بیفتد باید قرص‌های یود و پتاسیم بخورند متاسفانه داروخانه‌های این شهرها خبر دادند که دولت تمامی‌ این قرصها را برای پاسداران و بسیجیها خریداری کرده. به عبارت دیگر مردم باید بروند بمیرند. همیشه میگفتند بسیج یعنی ملت اگر ملت بسیج واقعی‌ هستند چرا دارو فقط برای پاسدارها هست و نه برای مردم. شوهر خواهرم این سوال را می‌کند ولی‌ جرات نکرد خودش بنویسد.