برگی از یک داستان ۸
وقتی از پیش همسایه برگشتم، خیلی نگران بودم.
رفیق چشم بسته یک دختر است و مرتب گریه میکند! در حدی که همسایه ها هم صدای او را شنیدهاند! چرا؟.. گریه کردن در خانه تیمی نه تنها در بین پسرها بلکه حتی برای دخترها هم غیر عادی بود. باید موضوع را با رفقا در میان میگذاشتم. ادامه گریه او میتوانست همسایه ها را مشکوک کند....
بعد از اینکه موضوع را با رفقا در میان گذاشتم. نیما از حسین پرسید:
" آیا تو اطلاع داشتی؟"
حسین جوابی نداد. نیما با حساسیت زیاد با موضوع برخورد کرد و قرار شد حسین بیشتر به رفیق سر بزند.
برای من ولی مهمتر علت اين گريه ها بود! اشک ريختن رفقا در تيم اصلا متداول نبود. اشک نشانه ناتوانی و ضعف، نشانه دلبستگی به این زندگی بود و یک چریک باید خود را توانا به مواجه شدن با هر مشکلی میدید. اگر اشکی هم ريخته می شد، کاملا مخفيانه بود. کسی نباید می فهمید...
کنجکاو بودم بدانم چه شده و ناراحتی رفيق از چيست. از تنهایی؟ غم از دست رفتن رفيقی؟ یا...؟ یاد اشک های خودم در سال گذشته افتادم. آنموقع من کسی را نداشتم تا با او صحبت کنم. چقدر در این مواقع آدم به هم صحبت احتیاج دارد.
حسین باید وقت بیشتری را با رفیق می گذراند.
یک روز حسين ضمن صحبت از رفيق، نام پری از دهانش پريد ولی فورا سعی کرد اشتباه خود را تصحيح کند که فایده ای نداشت ... پری... ، پری... اين نام برايم آشنا بود. يک جایی در باره او شنيده بودم. ولی کجا؟
............در خانه تیمی که با غزال داشتیم يک روز او جریان درگيری رفيق دختری را برایمان اینطور تعريف کرد:
"روزی رفيق دختری برای رفتن سر قرار به جای گرفتن تاکسی سوار ماشين مسافر کشی شخصی می شود. بعد از مدتی راننده، رفیق را طرف صحبت گرفته و می گوید که خواهر میبینی وضع چطور شده که من برای نان شبم باید مسافرکشی کنم. با 5 سر عائله مجبورم خرجم را اینطوری در آورم. رفيق چند بار جواب های کوتاهی به راننده میدهد ولی در عین حال متوجه میشود که راننده در ضمن صحبت مسیر را تغییر داده و از خیابانهایی میگذرد که او اصلا آنها را نمیشناسد.
رفیق به راننده تذکر میدهد، ولی راننده میگوید که این راه نزدیک تر است. رفیق متوجه میشود که درب و پنجره ها فاقد دستگیره هستند و نمیتوان آنرااز داخل باز کرد. رفیق دوباره اعتراض کرده و چند فحش نثار او می کند، ولی اینبار راننده جوابی نداده و بر عکس بر سرعت ماشین میافزاید. بعد از مسافتی ماشین از جاده منحرف شده و در يک محله پرت میایستد. راننده پياده شده و با قربان صدقه رفتن به سمت رفیق آمده درب ماشین را از بیرون باز می کند. رفیق اما کلت خود را بیرون میکشد و به سوی راننده نشانه میرود. راننده که اصلا انتظار اینچنین چیزی را نداشته جا میخورد، عقب، عقب میرود و به زمین میافتد. رفیق او را تهدید کرده، سویچ ماشین را میگیرد و با ماشین خود را به شهر میرساند و از مهلکه جان سالم بدر میبرد. نام این رفیق پری بود ..."
آن شب با شرح این ماجرا توسط غزال، میان اعضای تیم ما بحث درگرفت. یکی از رفقا معتقد بود که رفقای دختر نباید ماشین شخصی سوار شوند، چرا که خطرناک است. احتمال درگیری خیلی بالاست. ولی من که تمام صحنه درگیری بصورت فیلمی از جلو چشمانم میگذشت، قکر کردم اگر مردانی که زنان را میدزدند و در بیابان به آنها تجاوز میکنند و یا میکشند، فقط یک بار با یک زن اسلحه به دست مواجه شوند، مطمنا دیگر هرگز جرات همچین کاری را نخواهند کرد ..
غزال از سکوت من متوجه شد که در بحث نیستم. رو به من کرده، نظرم را پرسید. فکرم را بلند بر زبان آوردم. یکی از رفقای پسر گفت:
- "رفیق ! تو فکر کردی با این شیوه می توان جامعه را ادب کرد؟"
- " رفیق ! می دونی چقدر زنها به خاطر همین ترس از مردان شب بیرون نمی روند؟ می دونی چقدر فعالیت هایشان را باید محدود کنند و یا یک پسر پیدا کنند تا آنها را دیروقت شب از اینجا و آنجا که هستند تا خانه همراهی کند؟ می دونی من چقدر می ترسیدم تا شبها به خانه بروم. خانه ما در یک کوچه تاریک و خالی از سکنه بود و هر بار با خود فکر میکردم اگر کسی به من حمله کند چه باید بکنم... تنها به امید اینکه اتفاقی نخواهد افتاد از آن کوچه می گذشتم ... "
- " رفیق ولی راهش این نیست که زنها اسلحه حمل کنند...."
- " پس چی؟ از ترس بمانند تو خونه؟....
خودم هم میدانستم که حرفهایم غیر منطقی و واکنشی است به فشار همه آن شبهایی که دیر به خانه برمی گشتم و دعا دعا میکردم تا زودتر به خانه برسم و اتفاقی نیافتد.
صحنه این اتفاق را بعدها بارها و بارها در ذهنم تجسم کردم. حتی قیافه راننده را ساخته بودم. یک آدم بدبخت که فلاکت از سر و رویش میبارد. با چشمهایی پر از مکر و بیرحمی و عقده. آدمی که حاضر است در برابر هر قدرتمندی التماس کرده و خود را کوچک کند و در برابر هر ضعیفی با بیرحمی قدرت خود را به نمایش گذارد.
در ذهنم قیافه و چشمهای وحشتزده او را وقتی در ماشین را باز کرده بود، تجسم میکردم. بارها به این فکر کرده بودم که اگر من بودم با این آدم رذل چه میکردم. پری منطقیترین کار را کرده بود. او موظف بود خود را حفظ کند. ولی من بدجنستر و یا بهتر بگویم غیر منطقیتر از پری بودم و دلم نمیآمد او را به همین آسانی رها کنم. او را نمیکشتم. من چریک نشده بودم تا آدمهای رذل و مجرم را مجازات کنم. ما میخواستم جامعه را آنطور عوض کنیم که چنین آدمهایی اصلا بوجود نیایند.
نه، من اجازه نداشتم او را بکشم و اصلا نمیتوانستم اینکار را بکنم. ولی به او میگفتم لخت شود و لباسها و کفش هایش را توی ماشین بگذارد تا مجبور شود تا سرجاده پابرهنه و لخت مادرزاد بدود. این کار البته خطرناک بود، چون در این حالت او مجبور بود برای پلیس بگوید که یک نفر مثلاً دزد او را وادار کرده تا لخت شود و این میتوانست برای من مسئله ساز باشد. ولی این امکان هم بود که پلیس بهاو مشکوک شده و کارهای قبلی او رو شود. فکر میکردم که صبا اگر بود همان کار پری را میکرد. آنچه پری کرده بود منطقی بود ولی غزال هم مثل من بی کله بود.
از وقتی فهمیدم رفیق چشم بسته ما پریاست، احساس احترامم به او بیشتر شده بود. او زن شجاعی بود. یادم آمد که غزال در ضمن تعریفهایش گفته بود که رفیق زن زیبایی است. کنجکاو شده بودم تا او را ببینم.
یک روز که رفیق برای رفتن به دستشویی از کنار اتاق ما رد می شد، امکان دیدن او برایم فراهم شد. تخلف کرده و از لای پرده او را نگاه کردم. رفیق چادر سرش نبود. وقتی برگشت از دیدن صورتش یکه خوردم! چشمانی پف کرده، صورتی بی رنگ، نگاهی بی روح. نمیتوانستم فکر کنم که این همان رفیق پر جرئت و زیبایی است که غزال تعریف کرده بود. خیلی نگران شدم. چی شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود که رفیق را این گونه فشرده کرده بود؟ متاسفانه از حسین نمیتوانستم در این رابطه چیزی بپرسم. همان روز اولی که گفتم، رفیق گریه میکند، از واکنش حسین فهمیدم که او چیزهایی میداند که نمیخواهد بگوید. این چشمان پف کرده نشانه یک نگرانی و ناراحتی معمولی نبود. چی شده بود؟ خیلی نگران شده بودم....
دیدن چهره رفیق آشفتهام کرده بود. حالا اشکها و گریههای با صدای بلندش اهمیت بیشتری برایم پیدا کرده بود. خیلی جدی نگرانش بودم : نکند که رفیق به سرش زده و دست به کار احمقانهای بزند؟ نکند...؟ یاد روزها و شبها و اشکهای خودم در یکسال قبل افتادم. آن شب با کسی حرفی نزدم و با این فکر های آشفته بخواب رفتم. ......
""..... از راه دور صدای گريه می آمد.... در ميان تاريکی از پشت پرده بيرون آمدم ....به راهرو رسيدم. بايد رفيق را پيدا می کردم بايد او را برای نگهبانی شب بيدار می کردم... .. همه جا تاريک بود و من با دست روی زمین بدنبال پاهای رفيق می گشتم .... چيزی را نمی ديدم .....يکباره پا ها را پيدا کردم .. ... . آنها را تکان دادم . واکنشی نديدم .. دوباره تکان دادم ..... چرا رفيق بلند نمی شد . نوبت نگهبانی او ست... چرا بلند نمی شد.. دوباره تکان دادم .... دوباره ، دوباره .....رفيق بلند شو ... رفيق بلندشو......""
"شيرين! شيرين! بيدار شو، شيرين! .تو خواب میبينی بيدار شو..... "
صدای نيما بود.
وقتی کاملا بيدار شدم خيس عرق بودم. نيما و حسين بالای سرم نشسته و با نگرانی به من نگاه میکردند. نيما اشاره کرد که حسين کمی آب بياورد. دهانم خشک بود. کم کم متوجه شدم که کجا هستم. خواب ديده بودم و بشدت فرياد میزدم. يک باره انگار چيزی را به خاطر آورده باشم، پرسیدم:
"رفیق چشم بسته، رفیق چشم بسته چطور است."
از حسين خواستم که پيش رفيق چشم بسته رفته و سری به او بزند و مطمئن شود که حالش خوب است. حسين با تعجب مرا نگاه کرد. او دليل خواهش مرا نمیفهميد. نيما گفت شيرين تو خواب ديدی. ولی من تاکيد داشتم.
"خواهش میکنم"....
وقتی حسين برای سرزدن به رفيق رفت، نيما که به من خيره شده بود پرسيد:
" نمیخواهی تعريف کنی که چی خواب ديدی؟"
خوابی که ديده بودم، برايم تازگی نداشت. اين اولين بار نبود که به سراغم میآمد. ولی هر بار در خواب اتفاق تازهای میافتاد . هميشه صدای گريهای از دور می آمد. من میرفتم تا رفيقی را که چشم بسته بود بيدار کنم. نبايد او را میديدم. به همين دليل نمیتوانستم صدايش کنم. تنها بدنش را تکان میدادم ... يکبار پايش را... يکبار دستش را...بعد از تکان های بسیار، رفیق بلند شده و از اتاق بيرون میآمد، ولی رفيق سر نداشت و یا سرش بدون صورت بود....
اين خواب ولی از زمانی که من در اصفهان مستقر شده بودم به سراغم نيامده بود و حالا امشب دوباره...
صورتم را با دستهايم پوشانده بودم و اشک میريختم. اين کابوس همه جا با من بود.....
و حال میديدم که رفیق دختری در خانه ما در تنهایی اشک میريزد.
نيما در کنارم نشسته بود و مهربانانه نگاهم می کرد. جسین اشاره کرد تا صورتم را بشویم.
بعد از ريختن اشکها احساس سبکتری داشتم. وقتی با صورت آب زده وارد اتاق شدم، نيما بود که به حسين میگفت:
" از فردا تو وقت بيشتری برای رفيق چشم بسته بگذار. وقت غذا و يا مطالعه را پيش او باش. نگذار تنها بماند "
دیگر خواب از چشمانم رفته بود. نگهبانیام را با نيما عوض کردم.
شب گرمی بود با آسمانی صاف و پر ستاره. به حياط آمدم و روی پله نشستم.
آشفته بودم. دیدن چهره در غم فرورفته رفیق دختر، خواب پریشان امشب، خاطرات سال قبل را در من زنده کرده بود. هرچند وضعیت آن زمان من با وضعیت امروز رفیق قابل مقایسه نبود.
***
سازمان در سالهای ۵۲ تا ۵۴ خیلی رشد کرده بود و نیروی بسیاری از دانشگاه را به خود جذب کرده بود. اعلامیه ها و اطلاعیه سازمان در دانشگاه ها همه جا یافت میشد. سازمان تعداد زیادی عضو و سمپات گرفته بود. از همین رو به توان خود بسیار غره شده بود و حتی این تصور که مبارزه مسلحانه میرود تا تودهای شود بوجود آمده بود. از اواخر سال ۵۴ ضربات شروع شد. اولین ضربات از طریق ارتباطهای تلفنی وارد شد. رفقا فکر میکردند که امکان ردگیری تلفنهای کوتاه مدت وجود ندارد ضربات از تبریز و شمال آغاز شد و به تهران رسید. من درست زمانی مخفی شدم که سازمان به سیستم کشف خانه ها از طریق تلفن پی برده بود و تمام علنی هایی را که در این سیستم زیر ضرب رفته بودند مخفی می کرد. متاسفانه ضربات با تخلیه خانه ها پایان نیافت و ادامه یافت.
پس از ضربه ۸ تیر ارتباطها بهم ریخت. هر روز رفیقی ضربه میخورد. من در شاخهای بودم که در مرکز ضربه قرار داشت. روز ۸ تیر من و ۶ نفر دیگر در یک اطاق، چشم بسته با یکدیگر زندگی میکردیم. غیر از یکنفر آنها بقیه در روزهای بعد یکی یکی کشته شدند. هر بار که رفیقی سر قرار میرفت، معلوم نبود که برگردد. برای ما اصلا روشن نبود که آیا از سازمان چیزی باقی مانده است. رفقا یا سر قرار های لو رفته، در گیر و کشته می شدند و یا در خیابانها شناسایی و دستگیر. حتی حرکت معمولی در شهر خطرناک بود. از سازمان تنها تیمهایی جدا از هم باقی مانده بود، ماننده کشتیهایی بدون سکان، بدون مسئول، بدون ارتباط و بدون برنامه.
ارتباط ما با تیم های دیگر قطع شد. هرتلاشی برای برقراری رابطه به کشته شدن یک رفیق منجر شد. آخرین رفیقی که با او چشم بسته بودم بر سر یک قرار لو رفته، جلوی چشمانم در میدان راه آهن خود را با نارجک منفجر کرد.
شاید از آن شاخه، ما تنها بهاین دلیل زنده ماندیم که ارتباطمان با سازمان قطع شد. در آن روزها مبارزه برای ما، تنها و تنها در زنده ماندن خلاصه میشد. تنها یک راه داشتیم. پیوستن به زندگی عادی مردم جنوب شهر به امید آنکه روزی ارتباطمان با سازمان برقرار شود.
تحمل این وضع در روزها و هفته ها و ماههای اول عملی بود. ولی ما ۴ ماه بود که بی ارتباط بودیم. همه امیدمان را برای ارتباط از دست داده بودیم. آدم هایی شده بودیم عادی که در میان مردم جنوب شهر به زندگی معمولی مشغول بودند. با این فرق که زندگی ما درکنار هم از روی اجبار بود و نه از روی انتخاب.
خانه ای که در آن زندگی می کردیم ، امکانی برای مطالعه نداشت، رابطه ای با هیچ محیط روشنفکری نداشتیم. حتی خرید روزنامه برای ما عملی نبود. خواندن روزنامه در سطح کلاس محلی که زندگی می کردیم، نبود. رفقای پسر وضعشان از ماهم بدتر بود. دختر ها می توانستند با زنهای همسایه سرگرم شوند ولی پسر ها باید روز ها خود را طوری مشغول می کردند و شبها با مردهای همسایه تخته نرد بازی می کردند.
جایی خوانده بودم که حیواناتی که جمعی زندگی میکنند، اگر از گروه جدا شده یا طرد شوند، میمیرند. حتی شیرها نمیتوانند بهتنهایی شکار کرده و به زندگی خود ادامه دهند. رابطه ما چریکها با سازمان نیز بههمین گونه بود. سازمان از تک تک اعضا خود حمایت کرده و آنها را حفظ میکرد و آنها از هر فداکاری برای حفظ سازمان روگردان نبودند و حالا ما رابطهمان با سازمان قطع شده بود.
زندگی علنی را ترک کرده بودم تا در زندگی مخفی بتوانم بهتر مبارزه کنم. ولی حالا کاری نداشتم جز آنکه از صبح تا شب مثل یک زن معمولی به خانه داری و گپ زدن با زنهای همسایه مشغول شوم. نه مطالعه ای نه کار انقلابی ، نه ديداری، نه ملاقاتی و نه رابطه ای با محيط بيرون. نه ارتباطی با محافل روشنفکری ، هيچ، هیچ.
رفقایی که با هم زندگی میکردیم هرکدام از جایی و از طبقه خاصی آمده بودند، با فرهنگها و منشهای زندگی متفاوت. عنصر مشترک میان ما سازمان و مبارزه بود، که آنهم دیگر حضور نداشت. وقتی در بیرون مبارزهای وجود نداشته باشد آدم ها به ایرادگیری از یکدیگر مشغول می شوند. و چنین بود وضع ما...
نگرانی، فشار و بیعملی به همه خصوصیتها و تفاوتها امکان بروز میداد. اختلاف نظر و مشاجره و انتقاد و نفی یکدیگر بر سر سادهترین و پیشپا افتادهترین مسائل. من مجبور بودم با رفیق پسری که احساس میکردم هیچ نقطه مشترکی با هم نداریم، از صبح تا شب در یک اطاق زندگی کنم. از همه کارهای او بدم میآمد. حتی نفس کشیدن او مرا ناراحت میکرد. رابطه ما با هم فقط مشاجره بود و بس. آن اطاق برای من مثل یک سلول انفرادی با یک هم سلولی نامطبوع بود. من زندانی نبودهام و احساس آدمها را در سلول انفرادی تجربه نکردهام. ولی برای من که در زندگی علنی حتی یک لحظه وقت آزاد نداشتم، این زندگی غیر قابل تحمل بود. هیچ چشماندازی برای برقراری رابطه با سازمان و تغییر وجود نداشت. اصلا نمیدانستیم که آیا از سازمان چیزی باقی مانده است. به نظرم میرسید که برای همیشه بهاین زندگی محکوم شدهام.
کلافه شده بودم. فکر بازگشت به زندگی علنی آرامم نمیگذاشت. سوار اتوبوس خیال می شدم، از خيابانها می گذشتم. اتوبوس عوض کرده و ديگری را سوار می شدم. به خانه می رسیدم. مادرم بود که در را باز میکرد. مرا میبوسید و اشک میریخت و میپرسيد کجا بودی... برگشتی؟ ... چرا.؟... چه جوابی بدهم؟ چرا برگشتم؟ آخر چرا؟ آیا راهی که رفته بودم غلط بود؟ آيا روياهای من برای پيوند به سازمان، سازمانی که آنقدر دوستش داشتم، پوچ بود؟
نه چنین اعتقادی نداشتم. پدرم همیشه میگفت: "هیچ وقت به راهی نرو که از نيمه آن برگردی" .... حالا چه جوابی برای او داشتم؟ نه، به خانه نمیتوانستم برگردم. راه بازگشتی وجود نداشت. بازگشت یعنی زندان، یعنی سرشکستگی، یعنی پشت کردن به همه آنچیزهایی که دوستش داشتم. پلیس حتما از من میخواست که به پستی تن دهم. و دوستانم را لو دهم و یا علیه آنها صحبت کنم ....نه، این از من برنمیآمد.....
گاز زدن سیانور برایم قابل قبول تر بود. بارها به خودکشی فکر کرده بودم. سیانور زیر زبانم بود، آهسته با زبانم لمسش کردم. پوسته اش آنچنان نازک بود که اگر محکم ليسش میزدم، مانند شکلاتی در دهان آب میشد. کافی بود تا دندانم را روی آن فشار دهم. بارها به این فکر افتاده بودم. با این فکر بدنم به لرزه میافتاد.سردم میشد... . نه من نمیتوانستم به چنین مرگ حقیری تن دهم. آتشی در درونم زندگی را میخواست. زندگی را دوست داشتم. من راه مرگ را انتخاب کرده بودم ولی نه چنین مرگی را.
***
چشم هایم را می بندم... صورتم خيس است.
... سایه روشن های صبح حياط را گرفته بود. بيدار شدن حسین را متوجه نشده بودم. آمد و در کنارم روی پله نشست .دستش را روی شانهام گذاشت و پرسيد :
" همه شب را بیدار ماندی؟ حالت چطوره؟ بهتری؟"
از اینکه امروز زنده بودم، از اینکه آنزمان زندگی را بجای مرگ انتخاب کرده بودم، از اینکه با این آدمهای خوب هم شاخه بودم، احساس خیلی خوبی داشتم. دلم می خواست حسین را در آغوش بگيرم و بگویم: حسینجان ممنون از این همه محبت ... ممنون از اين همه شادی و اين همه زندگی که با خودت به این تیم آوردی ...ممنون از این همه صفا و صداقت ... ممنون.. ممنون...ممنون
ولی میدانستم که نمیتوانم اینها را به او بگویم. نمی توانم او را در آغوش بگیرم. سرم را پایین انداخته و چشم هایم را بستم تا لذت سنگینی دستهایش بر شانههایم را مزه مزه کنم. میخواستم این لحظه را برای همیشه در خاطر بسپارم...
" آره ... خیلی بهترم ... خيلی ..."
مریم سطوت
**********
برخی از دوستان بمن اطلاع داده اند که در توشتن اظهار نظر دچار مشکل شده اند. دوستانی که عضو گوگل نیستند میتوانند از
Anonymous
و یا
Name
استفاده کرده و نامی را که مایلند و در صورت تمایل میل آدرس و آدرس وبلاگشان را در انتهای مطلب بنویسند
Anonymous
و یا
Name
استفاده کرده و نامی را که مایلند و در صورت تمایل میل آدرس و آدرس وبلاگشان را در انتهای مطلب بنویسند
۱۰ نظر:
سپاس خانم سطوت. خواندن نوشتههاي شما و آقای فتاپور، مرا ميبرد به سالهايي كه اگر چه خام بوديم، اما بوديم
خانم سطوت
ممنون از شما. من با خواندن نوشته شما بیاد گذشته ها افتادم و مثل شما ساعت ها گریه کردم. من تجربه شما را ندارم ولی این احساس ها را در جای دیگری (زندان جمهوری اسلامی) میشناسم. بخصوص تجربه زندان انفرادی که به آن اشاره کرده اید. ایکاش همه میتوانستند مثل شما و آقای فتاپور اینقدر با خودشان راحت باشند
هزاربار ممنون
با سلام به مریم و خسرو. نوشته های مریم هر بار عالی تر می شه و می تونه بیشتر احساس لحظه رو منتقل کنه. این نوشته را به سایت بالاترین لینک کردم تا بخشی دیگری خارح از دایره خودیها با این نوشته ها و دردها و مشکلات گذشته آشنا بشن. در همینحا به سیامک عزیز هم سلام می کنم و می گم تصمیم مریم بسیار محترم ولی حضور دلیل بر شرکت در این دعواها نیست گرحه همین به قول تو دعواها شاید باعث بشه قانونمندی در سازمانی متفاوت با آنی که در قبل از انقلاب بود هم رعایت بشه.
http://ashyan.blogspot.com
با سپاس از نوشته ها که با دقت و جزییات نگاشته شده است. جه خوب می بود که دیگران نیز از آن دوران می نوشتند ولی چنین نیست. و همین نشان از ارزش این کار و شجاعت نویسنده دارد. به نظر من مهم نیست که از چه زاویه و با جه مضمونی نوشته می شود. مهم این است که نوشته می شود. امیدوارم روزی به صورت مجموعه و یا کتاب در آید.
مهران
مریم عزیز، منتظر دنباله داستان هستیم!
شاید اینجا را دیده باشید:
http://shivaf.blogspot.com/2008/05/blog-post_14.html
شیوا
آقای فرهمند عزیز
بله مطلب را دیده ام. امروز یکی از دوستانم لینک مطلب شما در وبلاگتان را فرستاد. از لطف شما متشکرم
مریم سطوت
AghAye Shiva Farahmand-e aziz!
man ketAbe ba-gAmhAye-Fajeye shomA rA khAndam.
Hamintor Akharin dast-neweshtehAye Tabri rA keh be daste shomA oftAd.
SepAs farAwAn az shomA!
Weblog shomA ham waghean khandanist:
http://shivaf.blogspot.com/2008/05/blog-post_14.html
salam
man dastan shoma ra khandam va chand soal daram
1.aya nevesandh in dastan ha maryam sotovat ast?
2. aya nevesandh dastan email darad ?
man az taregh amoom ba dastan hay shoma ashna shodam .
man ba ekey az shakhseat dastan shoma nesbat family daram va soal hi dar in mord daram ke mekhaham az nevesandh dastan bporsam ( maryam sotovat ya shiren shakhseat zan dastan. LOTFAN ADD Email be man bdahid ta ba shoma ertbat dashth basham. i_m_hbeiki@yahoo.com
ba tashakor HOSSEIN BEIKI
حسین بیگی عزیز
یاداشت شما را دیدم.
شما می توانید با میل آدرس زیر برایم مستقیم بنویسید:
satwat_m@gmx.de
ارسال یک نظر