/* expanded templates begin */ */ expanded template ends */

۱۸.۱.۸۷

شاملو و سپهری


تلخی آرزو، سختی جستجو (5)


متاسفانه نوشتن بخش آخر افکار پراکنده من در رابطه با تلخی آرزو و سختی جستجو بدلیل گرفتاریهایی که داشتم به تاخیر افتاد. از همه دوستانی که به وبلاگ من مراجعه میکنند، معذرت میخواهم

***************

در بازگشت از همایش اتحاد جمهوريخواهان از برلین بسمت کلن میرویم. بخش عمده راه را رفته ایم. جاده خلوت است و من پایم روی گاز و در گیر فکرهای پراکنده. صدای افسانه صادقی در گوشم است. رهایم کن ای تلخی آرزو؛ رهایم کن ای سختی جستجو؛ تا بنوشم جان خود را. آیا جان زندگی در تلخی آرزو و سختی جستجوست یا در رهایی از آن؟ کسانی که رویاهای دور از دسترس را تعقیب میکنند و سختی های راه را میپذیرند از جان زندگی بیشتر بهره میگیرند یا آنان که واقع بین ترند، آرزوهایشان دست یافتنی و زندگیشان با فراز و نشیب کمتری همراه است؟
وارد اتوبان یک میشوم. جاده در حال تعمیر است. و هنوز بخشی از آن سه خطه نشده است. یادم افتاد که بیست سال پیش آنزمان که بخش اصلی رهبری سازمان اکثریت در تاشکند زندگی میکردند، ماهی یکبار برای دیدن یکی از رفقایی که از تاشکند به برلین میامد با اتومبیلی که هیچ آلمانی حاضر نمیشد با آن صد کیلومتر رانندگی کند، خیلی وقت ها از پاریس تا برلین یک ضرب رانندگی میکردم. از همان موقع اتوبان یک را میخواستند سه خطه کنند و همیشه راه بندان بود. ولی آنزمان در این مسیر من باید چهار بار از مرز میگذشتم و هربار نگران آن بودم که ممکنست مشکلی پیش آید. بیست سال پر از تحولات عظیم در جهان و ایران.
یک مجموعه از آهنگ های قدیمی را که خودم انتخاب کرده ام گذاشته ام. نانسی سیناترا مخواند، بنگ بنگ. آهنگ های دوران دبیرستان من. چقدر این آهنگ ها را من دوست داشتم. هنوز هم همانقدر از شنیدن آنان لذت میبرم. آیا این احساس های آنزمان است که هنوز در من زنده است، یا خاطرات آنزمان است که یادآوری آن برای من لذت بخش است. آیا امکان دارد که احساسات گذشته پس از تحولات عظیم این سالها و این همه فراز و نشیبی که ما از سرگذراندیم پا برجا باشد.
کشور ما در سی سال گذشته تحولات عظیمی را پشت سر گذاشته. امروز ایران کشوریست که در آن نزدیک به دو ملیون دانشجو وجود دارد و تقسیم کار دوران اولیه رشد سرمایه داری جای خود را به جامعه‌ای با تقسیم کاری پیجیده و روابطی تودرتو داده است. چنین تحولات عظیم ساختاری که با تحولات و فراز و نشیب های سیاسی همراه گردیده نمتیوانست در تفکر و روانشناسی اجتماعی ایرانیان دگرگونیهای بزرگی بوجود نیاورد. کسانی که بعد از مدتها به ایران سفر میکنند پس از فراغت از دیدار اقوام و دوستان و آشنایان قدیم و یادآوری خاطرات، از تحولاتی که در روانشناسی و روابط مردم پدید آمده حیرت میکنند. بررسی چنین تحولاتی کار محققین جامعه‌شناسان است و من قصد اظهار نظر در این زمینه را ندارم. ولی در این یادآوری گذشته و مقایسه با امروز، این سوال برای من بار دیگر مطرح شد که این تحولات کدام راستاها را داشته و در رابطه با بحث معین من یعنی آرزوهای بزرگ و دوردست و پذیرش سختی راه پیگیری آنان چه تغییراتی بوجود آمده.
چندی پیش در یکی از نشریات بحثی را که در یکی از وبلاگها بین متولدین دهه پنجاه و شصت در گیر شده بود خواندم. این بحث برایم کشش زیادی داشت و به وبلاگهایی که در این رابطه اظهار نظر کرده بودند، مراجعه کردم و همه نوشته هایی را که بیست ساله ها و سی ساله‌های کشور در حمله بهم نوشته بودند، خواندم. نوشته هایی که شاید بمقتضای سنی نویسندگانش تند و کوبنده بود. دهه پنجاهی ها، دهه شصتی ها را متهم میکردند که پرنسیپ ندارند. به منافع عمومی بی‌اعتنایند و فقط به فکر منافع شخصی خود هستند. آنها از خوب زندگی کردن تنها بفکر لحظه بودن را فهمیده اند و دهه شصتی ها دهه پنجاهی‌ها را متهم میکردند که این تصور آنها به این دلیل است که هنوز دست از ایدئولوژی بازی برنداشته اند. آنها بودند که دانشگاه‌ها را بستند و شرایطی بوجود آوردند که هیچکس جرات نداشت جم بخورد و
این نوشته‌ها در برخی موارد خیلی تند و دور از انصاف بود. مثلا هنگام بستن دانشگاهها متولدین دهه 50 محصل بودند و نمیتوانستند نقشی در آن حوادث داشته باشند. در مورد آنچه در سالهای پس از انقلاب در ایران گذشت، دهه چهلی‌ها و مسن تر ها نقش داشتند. ولی این نوشته‌ها یک واقعیت را بیان میکرد و تغییراتی را که در روحیه جوانهای این کشور نه در طی چهل سال اخیر بلکه حتی در همین ده سال رخ داده منعکس میکرد.
در عرصه مبارزه اجتماعی سالهاست که پراگماتیسم جایگزین آرمانخواهی و رمانتیسم اجتماعی سالهای انقلاب گردیده. جنبش اصلاحات و اشکال و روشهایی که فعالین جنبش های اجتماعی و دانشجویی در یک دهه گذشته تعقیب کرده‌اند بروشنی تمایز روانشناسی جوانان، روشنفکران و فعالین اجتماعی این دوره و سالهای قبل از انقلاب را منعکس میکند.
من دشوار میتوانم بپذیرم که این تغییر نه ناشی از تحولات و فراز و نشیب های سیاسی سه دهه اخیر بلکه نشانه‌ای از تحولات در عمق تفکر ایرانیان باشد. مگر نه آنکه ما ایرانیان از ملت هایی هستیم که در تاریخ خود، بزرگترین تجربیات و دستاوردها را در پیشبرد مبارزات گام بگام داشته‌ایم. نوادگان چنگیز و تیمور را مبارزات دلاوران ایرانی بزانو در نیاوردند. آنها مقهور تدبیر و اندیشه وزرا و اندیشمندانی شدند که گام به گام پیش رفتند و سلاطین مغول و تاتار را به شاهان ایرانی مسلمان بدل ساختند. مبارزه‌ای که بدون بکارگیری پراگماتیسم و بهره‌گیری از روزنه‌های کوچک امکان نداشت. در جوار آن تمجید از سلحشوری مبارزان و قهرمانان ایرانی چه در شاهنامه فردوسی چه در یادآوری بزرگانی چون بابک و مازیار و چه در شکل مذهبی آن، در تمجید قیام حسین، در عمق تفکر ما ریشه دارد. پراگماتیسم و رمانتیسم اجتماعی در تفکر و تاریخ ما همواره حضور داشته و در شرایط متفاوت یکی از آن دو وجه غالب را یافته است. ولی آنچه در وبلاگهای مزبور مطرح میشد چیزی بیش از تمایز پراگماتیسم و آرمانگرایی در مبارزه اجتماعی است. آنچه نوشته ها و مشاهدات منعکس میکند وسیعتر از چگونگی برخورد با مبارزه اجتماعی است.
در سالهای قبل و پس از انقلاب مطرحترین و محیوبترین شاعر در میان روشنفکران ما شاملو بود. شعرهای سهراب سپهری نزد محافل روشنفکری مورد توجه بود ولی موقعیت او با شاملو قابل قیاس نبود. سالهاست که این موقعیت دگرگون گردیده و این سهراب است که شهرهایش بیش از دیگران مورد توجه است. چند سال قبل نشریه شرق شماره مخصوصی در رابطه با سهراب سپهری منتشر کرده بود. یکی از موضوعاتی که مورد بحث قرار گرفته بود، رابطه شاملو و سپهری بود. از آنچا که نویسندگان مطالب همه از بزرگان شعر و ادبیات بودند من بخود اجازه نمیدهم از پاسخ های آنان ایراد بگیرم ولی هیچیک از زاویه ای که مورد توجه من بود به مطلب نپرداخته بودند و در مطالب خود به این جمله شاملو که گفته بود "زمانیکه ما این همه مسائل اجتماعی داریم آدم باید خیلی پرت باشد که بنویسد جوی را خاکی نکنید (نقل به معنی)" متمرکز شده و سپس در این زمینه که شعر تا چه حد درست است که به مسائل سیاسی اجتماعی روز بپردازد، اظهار نظر کرده و مطالب خواندنی نوشته بودند. ولی از نظر من تمایز کار این دو، به توجه و یا فاصله گرفتن از مسائل سیاسی اجتماعی روز محدودنمیشود. شعر این دو، دو نگاه به زندگی است. شاملو بی تاب است و جستجوگر و این بی تابی در زندگی واقعی وی نیز منعکس است. او یکروز شاهنامه و افسانه های شاهان را بباد حمله میگیرد، روز دیگر سخنان تندی راجع به موسیقی اصیل ایرانی مطرح میکند و روز دیگر ایرانیان مقیم خارج کشور را به نقد میکشد. سهراب آرام است. شاملو در اوج ناامیدی گیسوان خز کرده آیدا را می‌بیند و چهره سرخ عشق را باز مییابد. او از عشق عمومی سخن میگوید. او کسانی‌را که بخاطر نوزاد دشمن‌شان ویا هر چیز کوچک و هر چیز پاک بخاک میافتند میستاید. او معتقد است میتوان بخاطر یک قصه در سردترین شبها، تاریک ترین شبها جان باخت. او در یک شب مهتاب، یک پری را در خواب می‌بیند که او را به دره های دور، به‌دیدار تک درختی می‌برد که او را به بیداری فرامیخواند. شعر سهراب آرام است و زلال. او از انسانها میخواهد که خود را در باران بشویند و بگونه‌ای دیگر به جهان بنگرند. او در حیرت است که چرا کسی زاغ را در مزرعه جدی نمیگیرد. او آرزو میکند که هواپیماها در ارتفاع 6000 متری نیز خاک و دود بر سر انسانها نریزند. او از قطار سیاست که خالیست، متنفر است. اوج شعر شاملو زمانیست که به انسانها در رابطه با دیگر انسانها میپرازد و اوج شعر سهراب زمانی است که درون آدمها را میکاود. شاملو نماینده جمع گرایی روشنفکران سالهای قبل و پس از انقلاب است و سهراب نماینده فردیت گرایی. آیا تغییر اقبال از شاملو به سهراب معنای روی‌آوری از جمع‌گرایی به فردیت‌‌ گراییست. و اگر توجه به فرد و فردیت گرایی یکی از عناصر جامعه مدرن است، آیا فاصله گیری از بی‌توجهی به فرد در آن دوران تحولی بوده است ضرور و احتناب ناپذیر.
آیا میتوان از این نشانه ها، غلبه پراگماتیسم بر رمانتیسم اجتماعی و غلبه فردیت گرایی بر جمع گرایی را در تفکر روشنفکران ایران نتیجه گرفت. در رابطه با بحث من آیا دوران پی‌گیری آرزوهای بزرگ اجتماعی در کشور ما بسر آمده.

من ده سال پیش در نوشته‌ام بمناسبت مرگ صمد نوشتم

"جامعه ايران نيازمند کسانی است که نه بگويند. اگر سياستمداران موظفند ممکن ها را در نظر گيرند و بر اساس واقعيات و امکانات راهکارهای ممکن در راهگشايی بسوی اهداف مورد نظر خويش ارايه دهند جامعه ما نيازمند نويسندگان؛ هنرمندان و روشنفکرانی است که چارچوب ها را درهم شکنند. جامعه ما نيازمند کسانی است که نه بگويند و در اين نه گفتن خويش از مرزهای پذيرفته شده در محيط اطراف خويش فراتر روند و هزينه آنرا بپردازند. ما نيازمند چنين قهرمانانی هستيم. قهرمانی را بايد باز تعريف کرد. جامعه ما نيازمند جوانانی است که در ارزوی رسيدن بدريا باشند و بسوی دريا رهسپار شوند. دريا را بايد بازتعريف کرد. حديث ماهی سياه کوچولو پايان نيافته است."

در اینجا من نه از عینیت که از یک نیاز سخن گفتم که کماکان به آن اعتقاد دارم. آیا تحولات فکری سالهای گذشته در این راستا بوده است یا آنکه بالعکس در راستای پایان یافتن دوران جستجوی دریا و حدیث ماهی سیاه کوچولو. و اگر چنین باشد، آیا این نیاز خود را مجددا تحمیل نخواهد کرد.
آیا غلبه پراگماتیسم و فردیت گرایی نشانه یک تحول در عمق تفکر روشنفکران جامعه ماست و یا آنکه همه اینها واکنش به تحولات، ناکامی‌ها و پیروزی‌های سیاسی دهه‌های اخیر است و تعیین سمت تحولات عمیق فکری در کشور ما هنوز نیاز به زمان دارد.

وارد اتوبان سه میشوم. به اواخر راه رسیده‌ایم. بهروز از خواب بیدار شده و تابلوها را نگاه میکند که ببیند کجا هستیم. مریم و نوشین هم کماکان در حال پچ پچ کردن. مریم حتما با من اوقات تلخی خواهد کرد که چرا تند رانندگی کرده‌ام و زود رسیدیم. او و نوشین تازه گرم شده بودن و حرفهای اصلی‌‌شان شروع شده بود. رکست دارد میخواند "می‌توانست عشق باشد." خودم هم بدم نمیامد که دیرتر میرسیدم و این مجموعه آهنگ‌ها را تا آخر گوش میدادم.

مهدی فتاپور
******
برخی از دوستان بمن اطلاع داده اند که در توشتن اظهار نظر دچار مشکل شده اند. دوستانی که عضو گوگل نیستند میتوانند از
Anonymous
و یا
Name
استفاده کرده و نامی را که مایلند و در صورت تمایل میل آدرس و آدرس وبلاگشان را در انتهای مطلب بنویسند

۷ نظر:

ناشناس گفت...

این طور که تو راه افتادی من فکر کردم تا همایش بعدی اتحاد جمهوریخواهان مسافرت تو از برلین به کلن طول میکشد. ولی من هم مثل مریم بدم نمیامد بیشتر طول میدادی و چند شماره دیگر این بحث را ادامه میدادی. خیلی عالی بود. زودتر راه بیافت و یک بحث دیگر را شروع کن
اصغر

ناشناس گفت...

سلام خسرو جان، خسته نباشی. راستش من بر خلاف اصغر عزيز، اصلا عجله ندارم، همين بخش "آخر" به نظر من تازه آفاز بحث است، آن هم در چندين عرصه. در رابطه با عنصر فرديت فکر می کنم که در آينده شاهد تلفيقی از فرديت و جنع گرايی باشيم. به هر حال در جهانی که اين چنين تنگ و بهم پيوسته است، نمی توان برای مدت طولانی در مسير فرديت حرکت نمود. اين را هم می پذيرم که تلاش در جهت تعادل ميان فرديت و جمع گرايی، هم چون راه رفتن بر روی لبه ای بسيار نازک است که هر لحظه می توان يا اهميت فرد را فراموش نمود، و يا اين که تشکل و حرکت جمعی را به زير علامت سوال برد. مشتاقانه در انتظار نوشته های آتی مهدی عزيز در پرداختن به گوشه های مختلف اين بحث خوب خواهم ماند. با احترام: سيامک

ناشناس گفت...

تصحيح يک غلط املائی: آغاز درست است و آفاز نادرست. سيامک

ناشناس گفت...

ممنون آقای فتاپور
هریک از نوشته های شما زاویه های جدیدی را باز میکند که مرا چند روز بفکر فرومیبرد
ولی من از نوشته شما نفهمیدم که خود شما در رابطه با این تحولات چه موضعی دارید. هر چند میفهمم که موضوع را بصورت سوال مطرح کردن خود یک هنر است ولی بالاخره از خلال سوال هم خیلی وقت ها میتوان فهمید نویسنده کدام سمت را دارد. آنچه در روحیات روشنفکران رخ داده پیشرفت ناشی از تحول جامعه است یا پسرفت ناشی از سرخوردگی شکست انقلاب
فرشته

ناشناس گفت...

مهدی جان،الان و در این لحظه که از خواندن فارغ شده ام، فقط می توانم به تو بگویم از آن عجله و شتاب همیشگی است دست بردار، و به تولد یک نویسنده دردرون خودت آرام، مثل سهراب سپهری! نگاه کن!و با اراده طوفانی شاملو به نوشتن بنشین. تنها صداست که می ماندو راهنمای جستجوگران می شود. آنان را که در کوره راههای عقل مانده اند،یا در کوچه باغهای دل، از "ستیغ کوه" یا پا از پای شبنم، "می دهد امید می نماید راه "
خسرو جان از تو ممنونم با وجودی که ازت دلگیر بودم روز خوبی را با این برگ از قصه تو آغاز کردم

ناشناس گفت...

ba halva, halva goftan......
ajaleh nakonid ke Ajaleh kare.....
10 sal tool kashid ta farayand gozar az dahane loleh tofang be charkhe syasat-varzi rasid, 10 sal badi dar arezoee be name sozialim ba chereh ensani maz-mazeh shod.
daheh sevom jomhorikhahi mod shod.
va daheh chaharom: fardiayt+sozial-demokrasi va..
va albateh hemeh tahte anavine basirat va shojaate
in gharemanane binazir dar malagh bazi.
khob inam noee bazieh digeh, mageh na?
dostan inhameh bara ham taarof pareh nakonid.
behtar nist bepardazim be inkeh MOVVALED bodan dar areseh yek jameeh mesle iran yani che? va chegoneh shodanist?
mamlekat chizi ke zyad darad
shaeer+harraf ast.
fekri be hale nan konid ke....
omid ke daheh panjom be-khir bogzarad! AMIN

ناشناس گفت...

یاده 21 بهمن 57 می افتم خسرو خان تو تویه مینی بوس بودی و ما در صف "میهن خود را رها میکنیم ارتشه خلقی به پا میکنیم." سی بال گذشت تا تو به فردیت، دمکراسی، و ... رسیدی هیچ با خود گفته ای چند نفر بخاطر آنکه من نمیدانستم در راه افتادند. هیچ به خود گفته ای که خسرو تو چقدر مسئولی وقتی ساله 65 خیل رفیقان را با قطعه ارتباط، در مقابل گرگان رها کردیم. راستی خسرو تا کی مردم بایست تاوان ندانستنهایه ما را بدهند؟