افکار پراکنده 10
همایش اتحاد جمهوريخواهان پایان بافته و از برلین بسمت کلن برمیگردیم. خیلی خسته ام. شاید بدتر از آن، یک چیزی در عمق وجودم دارد اذیتم میکند. حوصله ندارم که دنبالش بگردم. منطقا باید راضی باشم. جلسه خیلی بهتر از آنچه انتظار داشتم برگزار شد. در انتخابات شورای هماهنگی 90 در صد شرکت کنندگان بمن رای دادند و این نتیجه در رای گیری شکسته کم پیش میاید آنهم در سازمانی با تنوع اجا. ولی از نتایج انتخابات در مورد برخی از آرا راضی نبودم ولی همیشه در انتخابات آنهم مخفی برخی رای ها مطابق میل نیست و این نمیتواند عامل ناراحتی من باشد. شب پیش هم با تعدادی از دوستان تا نیمه شب گفتیم و خندیدیم. من هیچوفت فکر نمیکردم که مهرداد مشایخی این قدر استعداد طنز داشته باشد. حتی یکبار مریم آنچنان از خنده ریسه رفت که از روی صندلی افتاد و همانجا روی زمین میگفت دو دقیقه استراحت؛ من الان خفه میشوم. قاعدتا باید سرحال باشم ولی خیلی خسته ام
مریم و نوشین (ناهید پور) عقب نشسته اند و تند تند پچ پچ میکنند. من بعضی وقت ها بزنها حسودیم میشود. آنها صحبت را از مسائل بظاهر پیش پاافتاده شروع میکنند و آنرا گسترش میدهند و راجع به مهم ترین مسائل زندگی در قالب مسائل پیش پاافتاده مدتها حرف میزنند. آنها آنقدر خوشمزه غرق پچ پچ کردنند که من با آنکه خیلی دلم میخواهد کمی چرت بزنم دلم نمیاید بمریم بگویم رانندگی کند. بهروز (خلیق) کنار من نشسته. او چند بار سعی میکند سر صحبت را باز کند و مباحث مهمی را پیش میکشد. ولی من اصلا حوصله بحث های نظری سیاسی ندارم و صحبت را با جوابهای کوتاه قطع میکنم. طفلک او که باید با این آدم بی حوصله تا کلن همسفر باشد. او هم چشمش را روی هم میگذارد و چرت میزند و من هم باندازه چند ساعت موزیک دم دستم میگذارم و میروم روی خط سمت چپ و پایم را میگذارم روی پدال گاز و با سرعت متوسط 135 کیلومتر ماشینها را درو میکنم و تا کلن یکضرب میروم.
آهنگی با صدای زویا (افسانه صادقی) را گوش میدهم. شعر از بهنام باوند پور است. این آهنگ را خیلی دوست دارم. میگوید. رهایم کن تلخی آرزو، رهایم کن سختی جستجو، تا بنوشم جام خود را
من قبلا هم به این شعر خیلی فکر کرده ام. چقدر این شعر با حال من کنونی من همخوانی دارد. خسته ام و اصلا دلم نمیخواهد بدوردست ها به رویاهای بزرگ و راههای دست یابی به آن فکر کنم.
قبلا هم باین فکر کرده ام که آیا این جملات بیان احساس لحظاتی است که آدمها دلشان میخواهد دمی از غوغای زندگی فاصله گیرند یا بیانی از يک نگاه به زندگی. ما در ادبیات فارس فراوان شعر هایی داریم که شاعر پناه بردن بیک پیاله می و فاصله گرفتن از فراز و نشیب های زندگی را برای لحظاتی ستوده است. ولی آنچه فکر مرا به خود مشغول کرده نه آرزوی لحظاتی برای فاصله گرفتن از تلخی ها و سختی ها که همه انسانها گاهی وقت ها خواهان آنند بلکه این آرزو بعنوان يک فلسفه زندگی است. آیا با رها شدن از تلخی های آرزو و سختی های جستجو میتوان جام زندگی را نوشید يا آنکه تمام جام زندگی در همان تلخی ها و سختی ها نهفته است.
یکبار بهنام باوند پور را دیدم و از او پرسیدم که در گفتن این شعر تو احساس يک لحظه را بیان کردی یا نگاهی به زندگی را. او حرفهایی زد که من درست نفهمیدم. فکر میکنم که خودش هم به این سوال فکر نکرده بود. ولی در حین جواب او خودم از سوال نادرستم بسیار شرمنده شدم. او احساسی را داشته و بیان کرده. چرا باید باین سوال فکر میکرده و مهمتر از آن، من شعری را خوانده و احساسی در من برانگیخته شده. جواب او چه تاثیری در احساس و سوال من میتواند داشته باشد. بهمین دلیل سعی کردم اشتباهم را تصحیح کنم و موضوع صحبت را عوض کردم.
شاید اصلا این سوالی که ذهن مرا مشغول کرده، سوال نادرستی است. مگر میتواند کسی رویا نداشته باشد. مگر میتوان بدون رویا و آرزو زندگی کرد. شاید درست تر باشد که سوال را بگونه دیگری طرح کنم. این رویاهای دور است که دست یابی به آنان دشوار است و بهمین دلیل آرزو کردن آنان که غیر عملی مینماید با تلخی و تلاش برای دست یابی به آنان با دشواری همراه است. ایا کسانی که رویاهای بزرگ دارند و دشواری های تلاش برای دست یابی به آن را تحمل میکنند از جام زندگی بیشتر مینوشند یا آنانکه رویاهایشان زمینی و واقعی است. آرامترند و کمتر با دشواری ها و فراز و نشیب ها مواجه میشوند.
من د رمقاله ای که راجع به صمد چند سال پیش نوشتم در عرصه اجتماعی به این سوال چنین پاسخ دادم. جامعه بشری را دریانوردانی ساختند که برای رسیدن به آن سوی دنیا اقیانوس ها را در نوردیدند. کمیاگرانی ساختند که برای یافتن اکسیر زندگی در زیرزمینهای نمور پیر شدند، دلاورانی ساختند که برای ساختن جامعه ای عادلانه تر به صلیب بسته شدند؛ اندیشمندانی ساختند که ایده های غالب را به چالش کشیدند. آدمهایی که نه گفتند و هزینه آنرا پرداختند.
ولی بحث من نفش تاریخی انسانها یا تاثیر اجتماعی این دو نحوه برخورد نیست. بحث من در اینجا راحع به قهرمانان یا بزرگان جامعه بشری نیست. بحث من راجع به ملیونها انسانی است که میکوشند بهتر زندگی کنند و از جام زندگی بیشتر بنوشند.
شاید این سوال برای کسانی که به نسل ما تعلق داشته اند عحیب باشد. مگر نه آنکه ما میخواستیم همه چیز را دگرگون کنیم. در تبلیغی که برای موزیک های سال 60 دیدم صحنه ای از اردوی صلح در آمریکا را نشان میداد که جون بائز آهنگ We shall overcome را میخواند و هزاران تن دست در دست هم با او همراهی میکردند بعد متنی نوشته میشد که در آن آمده بود آنروز ما میخواستیم جهان را دگرگون کنیم و دنیایی دیگری بسازیم. ولی مگر بسیاری از همان جوانان نسل ما نبودند که بعد ها از اینکه زندگی آرامی نداشتند و از لذت های دیگران محروم شده اند خود را ملامت کردند. آیا آرزوها و تلاشهای نسل ما زیبایی زندگی ما بود یا آن آرزوهای دور و دست نایافتنی و دشواریهای راه و آنچه را که در آن راه از دست دادیم تلحی زندگی ما بود.
چند سال پیش در روز تولد پسرم که تعدادی از آشنایان ما حضور داشتند از او سوال شد که تو که در شرایط سخت دربدری و تبعید کوچک بودی به نظر تو کدام زاویه های زندگی ما را نقاط منفی در رابطه با خودت دیده ای. او جواب داد که من به زندگی و روحیه جوانان دهه 70 احترام میگذارم و برای آنها که پدرومادر من و دیگر نزدیکان ما به آن نسل تعلق داشتند ارج قائلم ولی من از مجموعه رفتار و صحبت ها بدون آنکه مستقیم کسی چیزی بمن بگوید اینگونه اعتقاد پیداکردم آدمهایی باارزش ترند که در عرصه های مختلف دنبال هدف های بزرگند. و آدمهایی که در گیر یک زندگی عادی و معمولی هستند آدمهایی هستند یکنواخت که معمولا در معاشرت مداوم حرفی برای زدن ندارند. این روحیه را نه فقط در میان ایرانیان بلکه در میان آلمانیهای آن نسل هم دیده ام. شاید برای شما که خودتان به گروه اول تعلق دارید چنین تلقی عادی باشد ولی من در عمل دیدم که خیلی وقت ها همین آدمهایی که به همان کارهای معمول همه دیگران مشغولند آدمهایی هستند از نظر من جالب و من از آن تلقی اولم و دور ماندن از چنین آدمهایی که اکثریت مردمند ضربه خوردم.
آیا ما در عمق وجودمان به آدمهایی که به روال عادی زندگی نه میگویند، متفاوت زندگی میکنند احترام میگذاریم و بازمانده تلقی منفی مان از نحوه زندگی آدمهایی که رویاهایشان زمینی و واقعی است، زندگیشان کمتر با فراز و نشیب همراه بوده و خلاصه به آن چه که به ان زندگی چوح بختیاری میگفتیم هنوز وجود دارد.
برخی دوستان به خصوص دوست ارجمندم کاظم علمداری بدرستی بمن تذکر داده اند که نوشته های وبلاگم طولانی و چند موضوعی است و بیشتر به مقاله میماند. این نوشته را اینجا قطع میکنم و این بحث را در نوشته بعدی ادامه خواهم داد
لینک به آهنگ زویا
http://www.fatapour.de/musik/arezoo.wma
همایش اتحاد جمهوريخواهان پایان بافته و از برلین بسمت کلن برمیگردیم. خیلی خسته ام. شاید بدتر از آن، یک چیزی در عمق وجودم دارد اذیتم میکند. حوصله ندارم که دنبالش بگردم. منطقا باید راضی باشم. جلسه خیلی بهتر از آنچه انتظار داشتم برگزار شد. در انتخابات شورای هماهنگی 90 در صد شرکت کنندگان بمن رای دادند و این نتیجه در رای گیری شکسته کم پیش میاید آنهم در سازمانی با تنوع اجا. ولی از نتایج انتخابات در مورد برخی از آرا راضی نبودم ولی همیشه در انتخابات آنهم مخفی برخی رای ها مطابق میل نیست و این نمیتواند عامل ناراحتی من باشد. شب پیش هم با تعدادی از دوستان تا نیمه شب گفتیم و خندیدیم. من هیچوفت فکر نمیکردم که مهرداد مشایخی این قدر استعداد طنز داشته باشد. حتی یکبار مریم آنچنان از خنده ریسه رفت که از روی صندلی افتاد و همانجا روی زمین میگفت دو دقیقه استراحت؛ من الان خفه میشوم. قاعدتا باید سرحال باشم ولی خیلی خسته ام
مریم و نوشین (ناهید پور) عقب نشسته اند و تند تند پچ پچ میکنند. من بعضی وقت ها بزنها حسودیم میشود. آنها صحبت را از مسائل بظاهر پیش پاافتاده شروع میکنند و آنرا گسترش میدهند و راجع به مهم ترین مسائل زندگی در قالب مسائل پیش پاافتاده مدتها حرف میزنند. آنها آنقدر خوشمزه غرق پچ پچ کردنند که من با آنکه خیلی دلم میخواهد کمی چرت بزنم دلم نمیاید بمریم بگویم رانندگی کند. بهروز (خلیق) کنار من نشسته. او چند بار سعی میکند سر صحبت را باز کند و مباحث مهمی را پیش میکشد. ولی من اصلا حوصله بحث های نظری سیاسی ندارم و صحبت را با جوابهای کوتاه قطع میکنم. طفلک او که باید با این آدم بی حوصله تا کلن همسفر باشد. او هم چشمش را روی هم میگذارد و چرت میزند و من هم باندازه چند ساعت موزیک دم دستم میگذارم و میروم روی خط سمت چپ و پایم را میگذارم روی پدال گاز و با سرعت متوسط 135 کیلومتر ماشینها را درو میکنم و تا کلن یکضرب میروم.
آهنگی با صدای زویا (افسانه صادقی) را گوش میدهم. شعر از بهنام باوند پور است. این آهنگ را خیلی دوست دارم. میگوید. رهایم کن تلخی آرزو، رهایم کن سختی جستجو، تا بنوشم جام خود را
من قبلا هم به این شعر خیلی فکر کرده ام. چقدر این شعر با حال من کنونی من همخوانی دارد. خسته ام و اصلا دلم نمیخواهد بدوردست ها به رویاهای بزرگ و راههای دست یابی به آن فکر کنم.
قبلا هم باین فکر کرده ام که آیا این جملات بیان احساس لحظاتی است که آدمها دلشان میخواهد دمی از غوغای زندگی فاصله گیرند یا بیانی از يک نگاه به زندگی. ما در ادبیات فارس فراوان شعر هایی داریم که شاعر پناه بردن بیک پیاله می و فاصله گرفتن از فراز و نشیب های زندگی را برای لحظاتی ستوده است. ولی آنچه فکر مرا به خود مشغول کرده نه آرزوی لحظاتی برای فاصله گرفتن از تلخی ها و سختی ها که همه انسانها گاهی وقت ها خواهان آنند بلکه این آرزو بعنوان يک فلسفه زندگی است. آیا با رها شدن از تلخی های آرزو و سختی های جستجو میتوان جام زندگی را نوشید يا آنکه تمام جام زندگی در همان تلخی ها و سختی ها نهفته است.
یکبار بهنام باوند پور را دیدم و از او پرسیدم که در گفتن این شعر تو احساس يک لحظه را بیان کردی یا نگاهی به زندگی را. او حرفهایی زد که من درست نفهمیدم. فکر میکنم که خودش هم به این سوال فکر نکرده بود. ولی در حین جواب او خودم از سوال نادرستم بسیار شرمنده شدم. او احساسی را داشته و بیان کرده. چرا باید باین سوال فکر میکرده و مهمتر از آن، من شعری را خوانده و احساسی در من برانگیخته شده. جواب او چه تاثیری در احساس و سوال من میتواند داشته باشد. بهمین دلیل سعی کردم اشتباهم را تصحیح کنم و موضوع صحبت را عوض کردم.
شاید اصلا این سوالی که ذهن مرا مشغول کرده، سوال نادرستی است. مگر میتواند کسی رویا نداشته باشد. مگر میتوان بدون رویا و آرزو زندگی کرد. شاید درست تر باشد که سوال را بگونه دیگری طرح کنم. این رویاهای دور است که دست یابی به آنان دشوار است و بهمین دلیل آرزو کردن آنان که غیر عملی مینماید با تلخی و تلاش برای دست یابی به آنان با دشواری همراه است. ایا کسانی که رویاهای بزرگ دارند و دشواری های تلاش برای دست یابی به آن را تحمل میکنند از جام زندگی بیشتر مینوشند یا آنانکه رویاهایشان زمینی و واقعی است. آرامترند و کمتر با دشواری ها و فراز و نشیب ها مواجه میشوند.
من د رمقاله ای که راجع به صمد چند سال پیش نوشتم در عرصه اجتماعی به این سوال چنین پاسخ دادم. جامعه بشری را دریانوردانی ساختند که برای رسیدن به آن سوی دنیا اقیانوس ها را در نوردیدند. کمیاگرانی ساختند که برای یافتن اکسیر زندگی در زیرزمینهای نمور پیر شدند، دلاورانی ساختند که برای ساختن جامعه ای عادلانه تر به صلیب بسته شدند؛ اندیشمندانی ساختند که ایده های غالب را به چالش کشیدند. آدمهایی که نه گفتند و هزینه آنرا پرداختند.
ولی بحث من نفش تاریخی انسانها یا تاثیر اجتماعی این دو نحوه برخورد نیست. بحث من در اینجا راحع به قهرمانان یا بزرگان جامعه بشری نیست. بحث من راجع به ملیونها انسانی است که میکوشند بهتر زندگی کنند و از جام زندگی بیشتر بنوشند.
شاید این سوال برای کسانی که به نسل ما تعلق داشته اند عحیب باشد. مگر نه آنکه ما میخواستیم همه چیز را دگرگون کنیم. در تبلیغی که برای موزیک های سال 60 دیدم صحنه ای از اردوی صلح در آمریکا را نشان میداد که جون بائز آهنگ We shall overcome را میخواند و هزاران تن دست در دست هم با او همراهی میکردند بعد متنی نوشته میشد که در آن آمده بود آنروز ما میخواستیم جهان را دگرگون کنیم و دنیایی دیگری بسازیم. ولی مگر بسیاری از همان جوانان نسل ما نبودند که بعد ها از اینکه زندگی آرامی نداشتند و از لذت های دیگران محروم شده اند خود را ملامت کردند. آیا آرزوها و تلاشهای نسل ما زیبایی زندگی ما بود یا آن آرزوهای دور و دست نایافتنی و دشواریهای راه و آنچه را که در آن راه از دست دادیم تلحی زندگی ما بود.
چند سال پیش در روز تولد پسرم که تعدادی از آشنایان ما حضور داشتند از او سوال شد که تو که در شرایط سخت دربدری و تبعید کوچک بودی به نظر تو کدام زاویه های زندگی ما را نقاط منفی در رابطه با خودت دیده ای. او جواب داد که من به زندگی و روحیه جوانان دهه 70 احترام میگذارم و برای آنها که پدرومادر من و دیگر نزدیکان ما به آن نسل تعلق داشتند ارج قائلم ولی من از مجموعه رفتار و صحبت ها بدون آنکه مستقیم کسی چیزی بمن بگوید اینگونه اعتقاد پیداکردم آدمهایی باارزش ترند که در عرصه های مختلف دنبال هدف های بزرگند. و آدمهایی که در گیر یک زندگی عادی و معمولی هستند آدمهایی هستند یکنواخت که معمولا در معاشرت مداوم حرفی برای زدن ندارند. این روحیه را نه فقط در میان ایرانیان بلکه در میان آلمانیهای آن نسل هم دیده ام. شاید برای شما که خودتان به گروه اول تعلق دارید چنین تلقی عادی باشد ولی من در عمل دیدم که خیلی وقت ها همین آدمهایی که به همان کارهای معمول همه دیگران مشغولند آدمهایی هستند از نظر من جالب و من از آن تلقی اولم و دور ماندن از چنین آدمهایی که اکثریت مردمند ضربه خوردم.
آیا ما در عمق وجودمان به آدمهایی که به روال عادی زندگی نه میگویند، متفاوت زندگی میکنند احترام میگذاریم و بازمانده تلقی منفی مان از نحوه زندگی آدمهایی که رویاهایشان زمینی و واقعی است، زندگیشان کمتر با فراز و نشیب همراه بوده و خلاصه به آن چه که به ان زندگی چوح بختیاری میگفتیم هنوز وجود دارد.
برخی دوستان به خصوص دوست ارجمندم کاظم علمداری بدرستی بمن تذکر داده اند که نوشته های وبلاگم طولانی و چند موضوعی است و بیشتر به مقاله میماند. این نوشته را اینجا قطع میکنم و این بحث را در نوشته بعدی ادامه خواهم داد
لینک به آهنگ زویا
http://www.fatapour.de/musik/arezoo.wma
۱۰ نظر:
ba salam va khaste nabashid mehdi jan weblog jalbi ast tabrik migoyam ,khili delam mikhast az dalile khastegie shoma agah shavam ,yani agar dorostar bekhaham begoyam delam mikhast be an mipardakhtid shayad ham bepardazid halo-rouze hameman ast vali kasi bayad be an bepardazad talash mikonim vali natije hamkhani nadarad ba talsh,shayad aslan birabt migoyam
Ahmad Nejati
مهدی جان
یا اینکه تو خیلی خسته بودی و فکر می کردی مه این آهنگ را گوش می دادی، یا من خیلی سرم به حرف بود که اصلا این آهنگ یادم نمی آد.
مطلبت صمیمی است. مرسی.
مهدي عزيز
به گمانم دچار افسردگي ميانسالگي شده باشي , كه چندان هم بي موقع نيست!
و اما شعر و موسيقي كه لينك داده اي با آنچه در متن نوشته اي تفاوت سوررآل دارد
در آهنگ مي شنويم رهايم كن تا بنوشم جان خودرا ولي تو نوشته اي تا بنوشم جام خودرا.
تو كه شاعر را مي شناسي بايد بداني كه اگر اين اشتباه خواننده است يا نه؟
نوشيدن جان بسيار فلسفي تر از نوشيدن جام است ( حتي به مفهوم خيامي اش).
گودرز
mehdi jan
ghesmati az payame ja mande bod va an inke name khanade afsane sadeghi ast intor nist?
ahmad
اخمد جان من ابتدا نام اصلی زویا را اشتباه تایپ کرده بودم ولی آنرا تصحیح کردم
در مورد دلیل خستگی من که پرسیده بودی، در این نوشته من دلیل خستگی موضوعیتی ندارد. همه ما بهر دلیل بعضی وقت ها دلتنگ و خسته ایم
قربانت مهدی فتاپور
Chera hich kas mara dark nemikonad?!!
Man ham ensanam va gahi mikhandam o mikhandanam!!
wali neweshte ghashangi bood.
Mehrdad Mashayekhi
heech Adabi yo tar ti bee majoo har che me kha had dele tangat begoo.
bA ehteram
مطلب شما را خواندمش، ودیدم که احساسات انسانی همچنان در شما پا بر جا مانده ، به عبارتی دیگر مانند
بسیاری به خاک و خونش نکشیده ای
در بین نظرها
زیباترین ، طبیعی ترین واحساسی ترین نظر را "مهتاب" داده ، نظری پر بها، که بسیاری از داستان سازها و شعرسازها به آن توجه نمیکنند،که در نتیجه مطلبشان بی آنکه جایی را بگیرد، سر فرو افکنده، میمیرد
مولوی بلخی میگوید
جمله بیقراریت در طلب قرار توست
طالب بیقرارشو، تا که قرار آیدت
1- طالب بیقرار شو: یعنی با بیقراری طلب کن ،دانش آموز پر تلاشی باش، اما این معنای ظاهری مصرع است
2- طالب بیقرار شو یعنی: بیقرار و شوریده ای همچو خود بیاب، تا آرامش و قرار را به تو برگرداند
قلم یک نویسنده ی پر احساس ومردمی یار بیقرار اوست که قرار - به هر دلیلی - رفته را باز میگرداند
یعنی نویسندگی قبل از هر چیز احتیاجی درونی است
با تشکر از مهتاب ، که در سرد زمانه، شعله به سر بازار آورد
آتش پرستان را به سر کار آورد
با احترام م -تلنگر
با درود .. شما را لینک دادم . بی اجازه بود .. بر ما ببخشید . اما بد نیست که خوانندگانی هم از ایران داشته باشید . شادکام باشید
ممنون علی جان
خوشخال شدم و تشکر از لطفت
مهدی فتاپور
ارسال یک نظر