/* expanded templates begin */ */ expanded template ends */

۲۱.۵.۸۵

خشونت در چه شرايطی مجاز است

افکار پراکنده 3
عاملی که مرا اين بار بفکر فروبرد و بنوشتن اين يادداشت از سريال افکار پراکنده انجاميد؛ نوشته ای بود که از سولژينيتسین گوش ميکردم و باين فکر کردم که آيا همه اين زندانبانان و بازجوها آپاراتچی بودند يا برخی از آنها بخصوص در اوايل کمونيستهای مومنی بودند که در شرايط ديگر ميتوانستند آدمهای خوب و انساندوستی باشند.
هفت هشت سال قبل هنگام خواندن يک خاطره از حوادثی که با آن آشنا بودم باين فکر فرورفتم که چرا همه در خاطره نويسی حاضرند جريانی را که به آن وابسته بودند نقد کنند ولی نقش فردی خودشان در همان حد حضور در جمع باقی ميماند و من کمتر با موردی برخورد کرده ام که کسی عملی را که خود وی شخصا انجام داده و ورای فکر های حاکم بر جمع بوده باشد مورد نقد قرار داده باشد و از آن شرمنده باشد. بعد ها خواندم که اين واکنش طبيعی مغز آدمهاست که مايل نيستند بديهای خود را بياد بياورند و فکر کردم که من هم که کم خاطره نويسی نکرده ام شايد با همين مشکل مواجه باشم و بايد سعی کنم بر اين تمايل فايق آيم و سعی کردم مواردی را بياد آورم که از خود شرمنده ام . در اين کوشش موارد چندی را بياد آوردم که يکی از آنها اين بود.
چند روز بعد از انقلاب بود. شنيدم رييس ساواک کرج را رفقا دستگير کرده اند. ما آنزمان در ستاد خيابان ميکده بوديم . به اطاقی که او آنجا زندانی بود رفتم و ديدم که مردی وسط اطاق روی زمين افتاده و هفت هشت نفر از رفقای مسيول سازمان در اطاق هستند. هادی (احمد غلامی) و علی (رحيم اسداللهی ) از او بازجويی ميکردند وبقيه هم در حاشيه مداخله ای ميکردند. موضوع بازجويی ضربه ای بود که به سازمان در بهار 57 وارد شده و رفقايمان سليمان پيوسته و اشرف (اسم اصلی او را فراموش کرده ام) کشته شدند. در اين ضربه که داستان آنرا مجزا خواهم نوشت ما تصور کرديم که سازمان رد خورده و من به شاخه اصفهان منتقل شده و سايرين هم در تهران اسباب کشی کرده و خانه های تيمی قبلی را رها کردند. زندانی التماس ميکرد و ميگفت آخر شما چرا حرفهای مرا باور نميکنيد من دليلی ندارم که دروغ بگويم. شما مقاومت ميکرديد چون اعتقاد داشتيد. من به چيزی اعتقاد ندارم که بخواهم مقاومت کنم. هادی وعلی او را با مشت و لگد کتک ميزدند و از او ميخواستند که راستش را بگويد و بگويد که خانه کرج چگونه لو رفت. من در لحظه اول فکر کردم که دليل اين ضربه, امروز پس از انقلاب چه اهميتی برای هادی دارد که ميخواهد از اين زندانی حرف در بياورد و فورا فهميدم که موضوع چيست. رفقا به يک دليل موهوم و نادرست بيکی از رفقای سازمان مشکوک بودند و اتفاقا او هم در همان تيمی بود که در کرج ضربه خورد و برای هادی اين موضوع اهميت داشت. آنمرد ميگفت آنهايی که برای عمليات آمدند از تهران آمدند و ساواک کرج و و وی نه اطلاعی از موضوع داشت و نه دخالتی. من همان چند لحظه اول تشخيص دادم که او چيزی را پنهان ميکند و هادی هم آدم باهوشی بود و حتما همين امر را تشخيص داده و در ادامه بازجويی مصرتر شده بود. ولی بعد از چند سوال و جواب برايم روشن شد که موضوع ربطی به علت ضربه ندارد. او ميداند که مشارکت و يا بدتر از آن مسئول بودن در عملياتی که به کشته شدن يک چريک انجاميده به معنی آنست که پرونده وی محتوای ديگری مييابد و برای او اين مهم است که دخالت در قتل در پرونده اش نباشد. ولی صرف نظر از موضوع بازجويی من به هادی برای انجام اين بازجويی حق ميدادم ولی احساس ميکردم که از من برنميايد که مثل هادی و علی او را کتک بزنم و يا مثل ديگران در کتک زدن او مشارکت کنم. من کناری ايستاده و از اين وضعيت خودم بشدت ناراحت و در درونم سرشکسته بودم. رضا غبرايی هم مثل من کناری ايستاده و نگاه ميکرد و احساس ميکردم که دقيقا وضعيت مرا دارد. من بچه پاخط بودم و بچه های پاخط تهران در خاک و خل و کتک کاری بزرگ ميشدند* ولی من موقعيت ويژه ای داشتم و کمترکتک کاری جدی کرده بودم. من در محله و مدرسه مان بدلايل چندی خدا بودم و اگر کسی با من درگير ميشد هميشه کسانی بودند که بجای من او را کتک بزنند. من با آنکه بزرگ شده شرور پرور ترين محله تهران بودم ولی در اين زمينه مثل بچه های شمال و وسط شهر بودم. آنروز من قاطعيت هادی و علی را تحسين و از ناتوانی خود شرمنده بودم.
چند روزی بيشتر از انقلاب نگذشته بود و ما همه قربانيان شکنجه در زندانهای شاه بوديم. ما همه احساس يک زندانی را زير بازجويی ميشناختيم و من بازجويی از يک زندانی و کتک زدن وی را تاييد و ازعدم توانايی خود در مشارکت در ا ين امر احساس شرمندگی ميکردم. شايد در خشونت های روزهای اول انقلاب که صحنه هایی از آنرا حسن درويش پور در کشتار وحشيانه ساواکيهای رشت و خسرو باقرپور در کشتن فجيع يک سرهنگ در کرمانشاه بدست توده های مردم تشريح کرده اند چند مشت و لگد زدن بيک ساواکی زندانی قابل درک بوده و زياد اهميت نداشته باشد. ولی نفس آن يعنی تاييد کتک زدن و تحت فشار قرار دادن يک زندانی که بهرحال نوعی شکنجه محسوب ميشود. برای من طبيعی بود. در يادآوری اين خاطره من از اينکه آنروز نه از آن عمل بلکه از عدم تواناييم در شرکت در ان شرمند بودم احساس شرمندگی کردم.
ولی آنچه مجددا در اين خاطره برايم مطرح شد جنبه ديگری از قضيه بود. من اين بار سعی کردم در يادآوری مجدد اين خاطره نه بنادرستی آن از لحاظ ارزشی و .... بلکه به اين فکر کنم که منطق هادی و بقيه ما در اين بازجويی چه بود.
در اين چند روز من باين فکر کردم که منطق هادی ( و کمونيست هايی که برخورد مشابه ای داشته اند) چه بود. منطق هادی آنروز خيلی ساده و روشن بود. ممکنست فردی نفوذی در رده های بالای سازمان وجود داشته باشد و در يک موقعيت حاد ضربات سنگينی بما وارد سازد وبرای نجات جان رفقايمان در آينده چه باک اگر يک ساواکی زندانی را کتک زده و اطلاعاتش را بگيريم. موضوع فکرهای پراکنده من اين بار اين منطق بود و آنچه ذکر کردم عامل طرح اين بحث برای من بود (که البته خودش مفصل شده و بيک موضوع مستقل تبديل شد). من اين بار بدون آنکه در شرمندگی خود دچار ترديد شوم و يا در اين رابطه که پذيرش هر نوع فشار روی زندانی بعنوان قانون و در موضع سياستمدار مفهوم باز کردن امکان برای هر نوع استفاده قدرت مندان و قدرت اجرايی خواهد بود، شک کنم، اين منطق را کمی عميق تر مورد بررسی قرار دادم.
همانزمان که من اين خاطره را بياد آورده بودم سعيد پيوندی در شهر کلن سخنرانی داشت. وی بر اين نظر بود که عامل تداوم خشونت در ايران تنها نيروهای حاکم نبوده اند بلکه اپوزيسيون هم همواره در همين راستا عمل کرده و ميکند و تنها راه پايان دادن به خشونت نفی آن بدون هر گونه اما و اگري توسط اپوزيسيون و در هر شرايطی است. من برای او اين خاطره را تعریف کردم و وی در سخنرانی خود اين خاطره را طرح کرد و بعنوان يک نمونه برجسته از خشونت گرايی در اپوزيسيون روی آن مکث کرد. چند روز بعد در مجلس مهمانی حضور داشتم که محمد رضا نيکفر نيز حضور داشت و همين بحث مطرح شد. وی مطرح ميکرد آنچه سعيد پيوندی و افراد نظير وی ميگويند موضوع را ساده ميکند. نفی مطلق خشونت توسط نيروهای مخالف خشونت بپايان دادن به خشونت منجر نميشود. چگونه ميتوان جنايت در رواندا را بدون خشونت پايان داد. بحث بايد بر سر اين باشد که در چه شرايط و با چه ضوابطی اعمال خشونت ميتواند بپايان دادن به خشونت منجر شود و آنچه پيوندی ميگويد فرار از اين بحث پيچيده است. آنروزها موضوع داغ، موضع نسبت به جنگ کوزووو بود. بحث ما در اين رابطه ساعتها ادامه يافت و طرح ميشد که به هر حال همه آرمانگراها در بسياری از موارد طرح کرده اند که هدفشان پايان دادن به ظلم و خشونت است و اعمال خشونت آنان برای ساختن يک جامعه انسانی و پايان دادن به خشونت است. با چه معياری ميتوان نسبت به اين ادعا قضاوت کرد. صحبت آنروز ما تا ساعتها ادامه يافت و شب بسيار خوبی بود.
من در بازآوری مجدد اين خاطره و اين مباحث بار ديگر برايم مطرح شد که منطق هادی در آنروز را بدون اينکه وارد بحث مضمون فکر و ديگر نظرات وی شويم و فرض کنُيم که در ساير زمينه ها با وی هم نظريم چگونه بايد ارزش گذاری کرد. اين منطق، اعمال خشونت بيک زندانی را برای يک هدف والا و برای نجات جان انسانهای ديگری که آنان را از خود ميداند تاييد ميکند. آيا ميتوان اين منطق را کلا و همواره از نظر ارزشی رد کرد. آيا رد آن در تداومش نفی عمومی خشونت را معنا نميدهد و آيا چنين نفی با زندگی واقعی خوانايی دارد.
من برای پاسخ به اين سوالاتم بدخترم مراجعه کردم. از او پرسيدم آيا بنظر تو درست است پليس يک زندانی را برای گرفتن اطلاعت و نجات جان قربانيان آينده يک جنايت کتک زده يا بعبارتی شکنجه دهد. او با عصبانيت بمن گفت بابا اين چه سوالی است که تو ميکنی زدن يک زندانی يعنی شکنجه و نه پليس و نه هيچ کس ديگری هيچ وقت و به هيچ دليلی بنايد اجازه داشته باشند که يک زندانی را شکنجه دهد. باو گفتم پس من يک سوال مشخص ميکنم در بلژيک ميدانی که پليس ربايندگان آن چند کودک را دستگير کرده بود ولی آنها را تجت فشار قرار نداد و آنها هم محل مخفی کردن کودکان را نگفتند و وقتی پليس محل را پيدا کرد آنها از گرسنگی مرده بودند. اگر آنها در ايران دستگير شده بودند در عرض چند ساعت زير کتک مجبورشان ميکردند که محل را بگويند حال به نظر تو آيا پليس بلژيک کار درستی کرده بود. اين سوال من تمام قيافه و ژست حق بجانت دختر مرا در هم ريخت و او را بفکر فروبرد و گفت آخه آن بچه ها خيلی گناه داشتند و در اين مورد اگر پليس آنها را ميزد عيب نداشت. من از اين آشفتگی که برای دخترم پديد آورده بودم خيلی ناراحت شدم و تمام آنشب باين فکر ميکردم که من چه حقی دارم که در دنيای پاک و ساده اين دختر خلل پديد آورم و تصور کنم که دنيای پيچيده و رئال من دنيای بهتری است (موضوع يکی از سريال های افکار حين رانندگی) و آنشب اتفاقا يک جلسه پالتاکی به نظر من ملال آور بود و رفقا با حرارت همان حرفهايی را که بيش از ده بار زده بودند با همان مخاطبين تکرار ميکردند. اين جلسه هم ناراحتی من را از خطایی که در سوال از دخترم کرده بودم تشديد کرد و تمام آنشب و در رانندگی روز بعد به مکالمه ای که با دخترم داشتم فکر کردم.
فکر من اساسا در اين زمينه بعنوان يک فعال سياسی و مساله حقوقی قانونی نبود. در اين رابطه همانطور که نوشتم هر نوع ترديد خطاست. بحث بر سر احساسات و ارزش گذاريست. ماههاست که مشخص شده زندانيان در گونتانامو شکنجه ميشوند و اين امر واکنش وسيع در جامعه آمريکا پديد نياورده و اگر هم به افشاگری های زندان ابوغريب واکنش نشان داده شد منجمله بدليل استفاده از سکس در اعمال فشار به زندانيان بوده که اين امر احساسات عمومی جامعه بشدت مذهبی آمريکا را مناثر کرد. آيا اگر در اروپا نيز چندين عنل تروريستی دیگر از قبیل عمليات اسپانيا و انکليس انجام شود، در افکار عمومی اروپاييها هم حساسیت ها تغییر نمکند. این خطاست که تصور کنیم چنین زمینه هایی تنها بدلیل ناآگاهی و تبلیغات شکل میگیرد و جامعه روشنفکری از چنین تاثیراتی مبری است. کم نیستند فیلم های غیر مبتذل و حتی روشنفکری که قهرمان عدالت جوی داستان مثلا يک پلیس سالم قوانین دست و یاگیر یعنی همان قوانین محدودکننده مورد تایید ما را در نظر نگرفته و با اعمال فشار بیک زندانی مخاطرات بزرگی را مانع شده و بسیاری از روشنفکران و نیروهای چپ هم با او احساس همدردی کرده اند. روزی در جمعی راجع بفیلم های کلینت ایستوود صحبت میشد و همه از این امر که وی در بسیاری از فیلم هایش چهره یک جویای عدالت را بازی کرده است تمجید میکردند. خیلی از ما وی را زمانیکه اعضا یک خانواده کابوی را برای دفاع از حق یک روسپی که بوی اجحاف شده بود قتل عام کرد ستوده ايم. چند سال پیش ما چند نفری در کلن دسته جمعی فیلمی از رومان پولانسکی بنام مرگ و دختر را تماشا کرديم. در این فیلم که احتمالا همه دیده اید سینوری ویور نقش یک دختر زندانی سابق شیلیایی را بازی میکند که در یک خانه دورافتاده زندکی میکند و بدلیل یک تصادف بازجوی سابقش را شناخت و با اعمال فشار بوی او را وادار کرد که اعتراف کند. در این فیلم او برای وادار کردن اين بازجو برای اعتراف ، او را بالای یک صخره برده و تهدید کرد که او را پایین خواهد انداخت و بعبارت دیگر سنگین ترین نوع شکنجه روانی را اعمال کرد. همه ما موضع زندانی سیاسی سابق را تایید و اعمال فشار به آن بازجو برایمان حایز اهمیت نبود. بعد از فیلم ما در کافه ای نشسته و راجع باین فیلم صحبت کردیم. در این صحبت هیچیک ازما تردیدی نداشتیم که دختر بر حق بوده. بحث ما تماما در این رابطه بود که آیا سیاست رهبران سیاسی شیلی و یا آفریقای جنوبی در بخشش مسیولان قدیم و باصطلاح سیاست ببخش و فراموش نکن صحیح بود یا نه. فواد تابان این سیاست را مخافظه کارانه میدانست و من و عفت و ماهباز از آن دفاع میکردیم. ما هیچیک در برحق بودن موضع سینوری ویور تردید نداشتیم. بعنوان يک مثال ديگر کمتر کسی است از ما که از خشونت گل محمد در رمان کلیدر زمانی که با قساوت ژاندارم ها را میکشد و میسوزاند ، ناراخت شده باشد.
حدود سی سال پيش من فيلمی ديدم که در فکر کردن باين تم، آن فيلم را دوباره به خاطر آوردم. در سال 56 در زندان باصطلاح ملی کش ها (کسانی که محکوميتشان تمام شده بود) فيلمی ديدم بنام گوشه گيران آلتونا و يک تصویر کلی از آن را بخاطر دارم. آنزمان تلويزيون هفته ای يکشب آخر شب يک فيلم برجسه هنری نمايش ميداد و آغداشلو هم تفسيری در رابطه با آن فيلم ارايه ميداد. من همراه با يکی از زندانيان سه جهانی بنام سعيد معينی (که از سرنوشت او پس از زندان اطلاع ندارم) مشتريان پروپاقرص اين فيلم ها بوديم و بعد از فيلم هميشه کلی هم راجع به آن با هم صحبت ميکرديم( او بشدت ضد شوروی و بيژن جزنی بود و ما در عرصه سياست يک کلمه حرف مشترک نداشتيم ولی با هم خيلی دوست بوديم. فقط با هم بحث سياسی نميکرديم.) در این فیلم سوفیالورن و ماکزيميان شل بازی میکردند. ماکزيميليان شل یک افسر سابق آلمانی بود که پس از جنک ارتباطش را با واقعیت از دست داده بود و سوفیالورن تنها کسی بود که وی باو اعتماد داشت و ميتوانست باو کمک کند. فیلم نامه بر اساس نوشته ای از سارتر بود**. در جریان فیلم وی برای سوفیالورن که تفکر فیلم نامه نویس یا سارتر را منعکس میکند،توضیح داد که در روسیه آنها دهکده ای را تسخیر میکنند و اطلاع داشتند که روستاییان آن دهکده با پارتیزان ها رابطه دارند. او میتوانست با شکنجه زندانیان ارتباط پارتیزانها را کشف کند ولی او از این کار سرباز میزند و آنشب پارتیزانها به روستا حمله کرده و همه هم قطاران او را قتل عام میکنند. برای سوفیالورن سنگینی این درد قابل درک است. او میفهمد کسی که دردفاع از ارزش های انسانی، بعامل مرگ نزدیکترین دوستانش مبدل مشود میتواند در برابر چنان فشاری قرار گیرد که دیوانه شود. در جریان فیلم روش میشود او دروغ گفته و روستاییان را وحشیانه شکنجه کرده و ارتباط پارتیزانها را کشف کرده و مانع حمله آنها شده. وتعریف میکند که چگونه در آن روستا با یک فندک و یک چاقو جهنم درست کرده بود. آنچه وی را دیوانه کرده بود نه از دست رفتن دوستانش بلکه خاطره مردان و زنانی بود که زير شکنجه فریاد میزدند و التماس میکردند. سوفیالورن بعد از این صحنه دیگر نمیتواند با این آدم رابطه داشته باشد و با اینکه میدانسته او تنها ارتباط وی با دنیای واقعی است و اگر وی او را ترک کند او خود را خواهد کشت، وی را ترک ميکند. سارتر درد کسی که برای اهدافی مهمتر و با ارزشتر مثل نجات جان دوستانش حاضر نميشود انسانهای ديگری را رنج دهد میفهمد. این درد آنقدر عميق است که ميتواند فرد را ديوانه کند ولی فردی که عکس آن عمل ميکند و ارزشهای انسانی را برای نجات انسانهای ديگر زير پا ميگذارد بعنوان يک انسان مرده است و بايد او را رها کرد تا بميرد
چندی پيش رمانی گوش دادم بنام مه روی جزيره اويلون. در قسمتی از این داستان الهه بزرک آويلون متوجه ميشود که يکی از مردان جزیره جام سحرآميز جزیره را ربوده و بکلیسای مسیحی داده است. از نظر خدايان آويلون اين خیانتی است غیرقابل بخشايش. هر چند روند داستان این مرد را عاقلترین شخصیت داستان نشان میدهد. مردی که میفهمد خدایان جامعه زن سالار و منعطف آويلون در برابر کلیسای مردسالار و تنگ نظر مسيحی امکان مقاومت ندارند و بايد کوشید نام و نشانه هایی از آويلون را بعنوان يک خاطره دردرون کلیسای مسيحی برای روزگاران آينده بياد گار باقی گذاشت. از نظر الهه های آويلون عامل اين خِیانتکار باید به مرگی فحیع محکوم شود. الهه بزرگ آویلون که در فیلمی که از روی این رمان تهیه شده ایزابل روسولینی نقش وی را ایفا میکند، دختر خوانده و جانشین خود را مامور میکند، که وی را فریب داده، سحرکند و برای مجازات به جزیره بیاورد. الهه جوان وظیفه خود را بدرستی انجام میدهد و مرد خائن را بمرگی فجیع تسليم ميکند. ولی برای یک الهه آویلون درد ناشی از این عمل قابل تحمل نيست و خود را ميکشد. زمانيکه خبر مرگ الهه جوان را به الهه بزرگ اطلاع ميدهند او تعجب نميکند. در واقع از همان لحظه ای که او تصمیم گرفته است اين الهه جوان را باين ماموريت بفرستد ميدانست که وی نميتواند اين درد را تحمل کند ولی او در برابر خدايان آويلون وظيفه داشت که اين خائن را مجازات کند. از نظر نويسنده اين رمان در انجام وظيفه ای که خدايان تعيين نموده اند (عدالت، ترقی و يا هر چيز ديگری که بجای آن می نهيد) هيچ ترديدی نبايد بخرح داد. ولی يک الهه نميتواند درد ناشی از انجام اين وظيفه را تحمل کند. نويسنده نيمی از راه را با سارتر همسو است ولی پاسخی متفاوت از سارتر به اين سوال ميدهد
شما چه جوابی ميدهيد. در سياست سعيد پيوندی را تاييد ميکنيد يا محمد رضا نيکفر را. با سارتر هم احساسيد يا با نويسنده مه روی آويلون. دختر مرا تاييد ميکنند يا کلينت ايستوود و دولت آبادی را
فقط مثل دختر من سريع باين سوال جواب ندهيد، زيرا ممکنست که در افکار پراکنده خود مواردی را بخاطر آوريد که بخاطر انگيزه هايی والا و پرارزش يا انگيزه هایی پست و حفير کسان ديگری را رنج داده باشيد و آنرا با پاسخ خود مقايسه کنيد و ممکنست نزد عاليترين محکمه ممکن يعنی در برابر درون خويش محکوم شويد و مثل من شرمنده شويد.

مهدی فتاپور
31/06.2006
محله پاخط در جنوب خيابان خراسان و تقاطع آن با خياران ری در جنوب شرقی تهران قرار دارد. اين نقطه ايستگاه مبدا اولين قطار يا
تراموايی بود که در زمان قاجاريه ساخته شده و به شهرری ميرفت و نام آنرا مردم ماشين دودی ميگفتند. زمانيکه من بچه بودم هنوز اين ماشين دودی کار ميکرد. شايد بهمين دليل اين محله ويژگی خاص خود را داشت. خانه ما سمت شمال خيابان خراسان بود و در واقع در محله ميدانشاه و در مرز ميدانشاه يا چاله ميدان و پاخط قرار داشت ولی بدليل نام پاخط ما ترجيج ميداديم خود را پاخطی بناميم

** البته سارتر در دوره ای خشونت انقلابی را تاييد ميکند. اگر اين فیلم نامه افکار سارتر را دقيق منعکس نمیکند تغییری در مطلب پديد نمياورد و به هر حال ميتوان راجع به نظر نويسنده اين رمان نظر د
اد

۵ نظر:

ناشناس گفت...

http://ashyan.blogspot.com/
این سایت هم دیدگاهی مشابه دیدگاه شما دارد

sina-sh گفت...

درود فراوان با دکر این مسئله که مطرح کرده ایدقابل توجه و متفکرانه بود ولی انچه که به باور من نمی رسد چگونه میشود با این ماشین سهمگین ادام خوار رژیم اسلامی مبارزه نمودو رمان برگردیم گل نسرین بچینیم را خواند .زمانی که از تجمع چندبانوی محترم و پوشیدن شلوار تنگ و خوردن پیکی رژیم برداشت براندازی میکند و با اهرم فشار بی حجابی و غیره سعی به گسترش دامنه استیلای خویش واستقرار اتوریته بی حدومرزحکومت خودبر زندگی روزمرده توده ها دارد و به واضح و ثابت شده پیشتاز مبارزات مردمی رابا هزار دسیسه ونیرنگ به میدان خشونت میکشد .چگونه میتوان در این حال پرچم سفید بر افراشت واعلام مبارزه بدون خشونت کرد .جائی که مخالفین زژیم حتی برای تنازع بقای خویش بایدبه یک مبارزه عملی دست بزنند . باور کنید انچه که از تئوری های احمد زاده و پویان وحمیداشرف گقته شده و بعداز انقلاب به نقد کشیده شدودست اخر دراکثریت به تبلور نشست ..شایدبرای رژیم شاه کارائی نداشت ولی اکنون همان زمان است که موتور کوچک باید موتوربزرگ راروشن نماید . امادگی مردم ایران برای برپائی اعتراض وحرکت بطرف سرنگونی رژیم بسیار است فقط این جو سنگین لعنتی اختناق بایدشکسته شود . توجه کنید مردمی که یرای ادای اعتراض خودمتوسل به نوروزو چهارشنبه سوری میشوند ودر کارزار عملی مبارزه در کوچه وخیابان هستند وهر روزبطرقی رژیم باانهابرخوردمنمایدو انها بارژیم بعیدمینماید تئوری های شما را قبول کند .. مبارزه همیشه هزینه داشته ودارد شاید ترس از پزداخت این هزینه هااست که انسان منطقی دیگر برای خودش دست و پا میکندو البته ازنقطه نظر من شما این هزینه راقبلاپرداخت کرده اید و من و انثال من قدرشناس جنابعالی و سپاسگزار سماهستیم و خواهیم بود .رفیق عزیز ما شیرازی ها ضرب المثلی داریم که میگوید سن که رسید به پنجاه .... شایداز سالخوردگی من و شماباشد وگرنه اینجادرایران حریف یک دختر 14ساله نمیشوی ...در تماس بعدی مطالبی دارم که خواهم گفت . باارزوی سلامتی و پیروزی شمادر عرصه های گوناگون

امین گفت...

به نظر می‌رسد که این بررسی -که البته خیلی خوب و همه‌جانبه‌نگر بود- بر بستری از ایده‌آلیسم بنا شده و به همین دلیل انسان را بر سر «دوراهی انتخاب» قرار می‌دهد.
این دوراهی انتخاب، از همان جنسی‌ست که تراژدی را رقم می‌زند. از بین رفتن دوستان هم‌رزم و هم‌عقیده بدتر است یا از بین رفتن مردمان روستا؟
وقتی این‌جا از عبارت «ارزش‌های انسانی» سخن به میان می‌آید، باید به سرعت پرسید: کدام انسان؟ کدام ارزش؟
آیا ارزش‌های انسانی، در کتابی و بر روی سنگی نوشته و حک شده است؟
آیا اصولی‌ست که نازل شده و باید رفتار خود را با معیار آن سنجید؟
در نگاهی غیرایده‌آلیستی می‌توان گفت: نه!
بزنگاه خطرناکی‌ست و یک مبارز و یک رهرو هدفی ارزشمند -ارزشمند برای خود و دستگاه فکری خود- به ورطه‌ی نابودی خود و هدف در خواهد افتاد اگر این وضعیت را به ایده‌ای بیرونی ارجاع دهد.
این‌که یک روستایی بومی قصد دستگیری تو را داشته باشد تا تحویل ژاندارمری دهد و تو برای فرار راهی جز کشتن او نداشته باشی، حتی اگر آن روستایی یک فرد عامی و به ظاهر بی‌گناه باشد، در چنین وضعیتی اشتباه است اگر به ایده‌ی بیرونی «ارزش‌های انسانی» ارجاع دهی.
شاید به نظر غیرانسانی برسد این ادعا که هم شعار ماندلا و هم تلاش برای از بین بردن کامل دشمن، هر دو بسته به وضعیت و شرایط راهبردی می‌توانند خوب یا بد باشند. ولی باز هم باید پرسید کدام انسان؟

ناشناس گفت...

درسالهای 60و61 در زندان اوین سر همین موضوع با لاجوردی بحث داشتیم که در حالی که شما موضوع شکنجه را قبول ندارید پس چرا شکنجه میکنید وی در دفاع از کار خود چنین استدلال میکرد که : ما فردی را دستگیر کردیم که دوستان او در بیرون دارند مردم را میکشند در حالی که ما میتوانیم با زدن چند شلاق از کشتار چندین نفر جلوگیری کنیم آیا منطقی نیست؟

لیثی حبیبی - م. تلنگر گفت...

سبز و سرخ

برای خیابان های لبریز ایران زمین

بد ، بد است و
بدترش تکرار بد
باز
سبزه ها را
می زنند
اینجا لگد!
چون درخت
از خانه ی سبز صفاء
باش با ما
ای عزیز با وفا.
باش تا با هم
شکوفاتر شویم
آن مبادا!
که به چوب زور و زر
پَرپَر شویم.
باش تا با هم
بمانیم
دست به دست
گر که افتادیم
برخیزیم باز
در میان این همه سر ها
ما هم سر شویم
شعر گردیم
شور گردیم
شعله در دفتر شویم
در شب تاریک تاریخ زمین
با روشنای جان خود
در دل ِ هر کوچه و کوی و کمر
اختر شویم
گوهر و الماس باشیم
دُر گشته
آشنای نور گشته
خانه ی تاریک خود را
دَر شویم
پس مباد!
بیهوده ما پَرپَر شویم
آ که تا با هم
یکی دریا شده
اوج گیریم ، اوج گیریم
کفتر آزادگی را پر شویم
...................