يادداشتی از رضا جوشنی
سی سال گذشت
سی سال گذشت. انگار همین دیروز بود. نه دیشب، پاسی از نیمه شب ۲۸ اردیبهشت ۵۵ گذشته بود که زنگ خانهام را که در طبقه دوم ساختمانی در خیابان شادمان تهران قرار داشت، به صدا درآوردند. نوبت ما رسیده بود. دو روز پیش از آن رفته بودند سراغ خانههای تیمی واقع در تهراننو، نظامآباد و میرداماد. ر. ح گویا پس از فرار از مهلکه تهراننو بود که به خانهام زنگ زد و حال داداش (ر.بهروز) را پرسیده بود. من از او خبر داشتم و گفته بودم حالش خوب است ولی حال خودم از خبرهای حادثه تهراننو، نظامآباد و میرداماد گرفته بود. حتما ر.ح حال گرفته من را در دو سه جمله توجیهی که بین ما ردوبدل شد، فهمید. درست مثل چندی پیش از آن که پس از واقعه تبریز به خانه زنگ زده بود. و من گفته بودم:" آخر بایست دید کجای کار اشکال داشته؟!" حتماً آن موقع در کلام من تاثر وحیرتی بود که او در جواب گفته بود: "کار ما همین است. این وقایع پیش روی همه ما است." (حدس زدم به چه انگیزه و نیتی میگوید و شاید هم در آن موقع حدسم درست نبوده باشد.) من بعدها هم که او را دیدم هیچگاه صحبتی بین ما در این باره که کجای کار ما میتواند اشکال داشته باشد در نگرفت. و الان فکر میکنم چه خوب بود که در میگرفت.
می گویند حیرتکردن سنگپایه آغاز فلسفیدن واندیشیدن و پرسش ادامه حیات آن و مآلاً روال رو به رشد اندیشیدن است. و طبیعتاً انقطاع این دو بویژه دومی موریانه و سم آن. کسی چه میداند؟ شاید ادامه همان حیرت و سوال اولیه بود که بازبینی تعداد قابل توجهی از ما را درباره روشهای مبارزاتیمان ، در همان سال اول دوره اسارت موجب شد.
آری نوبت ما رسیده بود. آنشب به سراغ اغلب خانههای تیمی که " داداش " (ر. بهروز) مسئولیت آنها را داشت، رفتند. خانه های تیمی کرج و قزوین و رشت را زدند. ر.بهروز آن شب در خانه تیمی رشت بسر میبرد. خانه را گویا به آر پی جی بسته بودند . بهروز همراه چند رفیق دیگر جان باختند و همزمان در یک یورش گسترده اغلب افرادی را که با شاخه در ارتباط بودند ولی در خانههای تیمی زندگی نمی کردند هم دستگیر کردند. تنها تعداد ناچیزی از یاران شاخه ما از ضربه و دستگیری بهردلیلی جان بدر بردند. آن شب نقطه پایانی بود بر دورهای کوتاه از زندگی هر لحظه در اضطراب بسیاری از ما، چه آنها که جان باختند و برای همیشه ما را ترک کردند و چه ما که در وضعیتی نابرابر و دستبسته قرار گرفتیم که " قرارها " را بر زیان آوریم. البته ایام اضطراب زیر بازجویی از نوع و جنس دیگری است.
وه چه حالی دارد آدمی، وقتی که ساعات اولیه کشمکش نابرابر را با رضایت پشتسر میگذارد و چه حلاوتی دارد خوابی کوتاه و سرپایی اما با دردی کرخت در پاهای خونین و سیاه و بی حس و ... از این چیزها نگویم بهتر است ...
من ر. بهروز را که یکی دو سالی از من کم سنتر بود از همان سالهای اول ورودش به دانشکده فنی میشناختم. من آن موقع سال دوم دانشکده پزشکی بودم. بهروز دوره دهه چهل را با فعالیتهای دانشجویی، محفلی و تشکیلاتی و مطالعاتی و کار پشتسر گذاشته بود و از تجربه دوسال اقامت در زندان و همنشینی و همصحبتی و... با افراد موثر زندان هم برخوردار شده بود و پس از آزادی از زندان یک راست رفته بود سر قرار. پس از ضربات متوالی سال های اولیه سازمان، کمتر رفیق دیگری درآن موقع مجموعه توانایی ذهنی و عملی او را می توانست یکجا داشته باشد. بهروز در آن سالها غنیمتی بود برای سازمان. من تا آنجا که رابطه اجازه میداد، شاهد بخشی از مناسبات مسئولانه او با ر. ح بودم شاید به ابتکار او بود که تمهیدات معینی برای ارتقای توان ذهنی در سازمان در خانه های تیمی تدارک دیده شد. حتی برخی از رفقایی که اغلب در مسافرت بودند خود را موظف میدیدند از نوار کاست در حال رانندگی برای فراگیری نوشتارها بهره گیرند. بی جهت نبود که یکی از یاران همسازمانی ما در زندان که گرایش دیگری داشت و با انشعاب اول از سازمان جدا شد یا درست تر بگویم از هم جدا شدیم، گفته بود که " بهروز همراه کسانی که با خود به سازمان آورد، سازمان را روشنفکری(!) کرد."
و اما زندگی کوتاه ، زندگی هر لحظه در اضطراب ما، زندگی بود که در آن نفرت مشخص و روزمره ما از " دشمن " که خود را در عملیات و یا تلاش و تدارک برای عملیات علیه " دشمن " باز مینمایاند، بر " عشق کلی ما " به مردم که کمتر فرصت بازنمایاندن آن ممکن بود، چیرگی داشت و آن را کمرنگ میکرد و این، چهره ما را بیش از اندازه جدی و تاحدی خشن کرده بود. کمتر اتفاق می افتاد در ساعات و یا دقایق کوتاهی که همدیگر را میدیدیم شوخی و یا طنزی بین ما ردو بدل شود. (تا آنجا که یادم میآید تنها یک بار یکی دو روز از عید گذشته بود قراری داشتم با ر.ح .من کت و شلوار نویی پوشیده بودم علی رغم اینکه سالها بود که شاغل و صاحب خانه و زندگی بودم، با لذتی کودکانه در حالیکه کت و شلوارم را به ر.ح نشان می دادم گفتم انگار ندیدی که من نونوار شدم گفت چرا دیدم مبارک باشه ولی توهم چشات ندید که من هم اوورکت تازهای پوشیدهام. من نگاهی به اوورکتش انداختم گفتم: مال داداش بزرگته؟ تنهای به شوخی بهام زد که پهلوی راستم از فشار ضربه نارنجکش اندکی به درد آمد. شانس آوردم که اونورش نبودم که قنداق شاتایرش پدرم را در میآورد)
رابطه و مناسبات من با بهروز به اعتبار آشنایی نزدیک و طولانیمان از نوع دیگری بود. روال تربیت سیاسی گذشته ما هم در سالهای دهه چهل مشترک و تقریبا یکسان بود.ما بسیاری از تطابقها را پیش از این از سر گذرانده بودیم
در بالا گفتم که عشق کلی ما به مردم، کمتر فرصت بازنمایاندن داشت ولی گاهگاهی خود را مینمایاند. یکی از نمودها و نمونه های آن: وقتی که مطرح شد اگر در یک موقعیت اضطراری قرار گرفتید و مجبور شدید پیم نارنجک را بکشید و خود و " دشمن " را یکجا هلاک کنید و هرگاه دور و برتان مردمی بودند که با عملتان امکان آسیب آنها فراهم میشود شما چه میکنید؟ جواب عمده این بود که از کشیدن پیم نارنجک خودداری خواهیم کرد. حتماً بودند کسانی از ما که با استدلال و یا توجیه تقدم جانبداری از منافع مردم و سازمان جواب دیگری دادهاند. نمونه دیگر: زمانی که رفقا بیژن جزنی و دیگر یاران ما را در زندان در سال ۵۴ در تپه های اوین به مسلسل بستند، پیشنهادی از جانب یکی از شاخهها مبنی بر انجام عملیات فدایی که در آن مامورین ایرانی و افسران خارجی مورد هدف قرار گیرند، مطرح گردید. این پیشنهاد با استدلال پرهیز از ایجاد حمام خون زنجیرهای و انتقام رژیم شاه از یاران زندانی ما با مخالفت جدی قابل توجهی مواجه گردید.
و اما وضعیت عشق های مشخصمان به معنای متعارف آن؛ راستش اینکه بسیاری از ما نه البته همه ما نه وقت عاشقشدن داشتیم و نه به صرافت عاشقشدن می افتادیم. حالا اگر ایراد بگیرید که عاشقشدن مگر احتیاج به وقت دارد، من چه جوابی می توانم بدهم؟ جز اینکه جمله بالا را دلیل و یا توجیه عاشقنشدنهایمان بیاورم و تکرار کنم:" زیرا که ما زندگی هر لحظه در اضطرابی داشتیم. " آیا در اضطراب هم می توان عاشق شد؟ کار دشواری است شاید بتوان ولی اضطراب داریم تا اضطراب!
داستان گل کردن برخی روابط عاطفی در خانههای تیمی، داستان جداگانهای ولی البته از همین دست است که نگاه ظریفتری رامی طلبد....
ر. جوشنی
اردیبهشت ۸۵
می گویند حیرتکردن سنگپایه آغاز فلسفیدن واندیشیدن و پرسش ادامه حیات آن و مآلاً روال رو به رشد اندیشیدن است. و طبیعتاً انقطاع این دو بویژه دومی موریانه و سم آن. کسی چه میداند؟ شاید ادامه همان حیرت و سوال اولیه بود که بازبینی تعداد قابل توجهی از ما را درباره روشهای مبارزاتیمان ، در همان سال اول دوره اسارت موجب شد.
آری نوبت ما رسیده بود. آنشب به سراغ اغلب خانههای تیمی که " داداش " (ر. بهروز) مسئولیت آنها را داشت، رفتند. خانه های تیمی کرج و قزوین و رشت را زدند. ر.بهروز آن شب در خانه تیمی رشت بسر میبرد. خانه را گویا به آر پی جی بسته بودند . بهروز همراه چند رفیق دیگر جان باختند و همزمان در یک یورش گسترده اغلب افرادی را که با شاخه در ارتباط بودند ولی در خانههای تیمی زندگی نمی کردند هم دستگیر کردند. تنها تعداد ناچیزی از یاران شاخه ما از ضربه و دستگیری بهردلیلی جان بدر بردند. آن شب نقطه پایانی بود بر دورهای کوتاه از زندگی هر لحظه در اضطراب بسیاری از ما، چه آنها که جان باختند و برای همیشه ما را ترک کردند و چه ما که در وضعیتی نابرابر و دستبسته قرار گرفتیم که " قرارها " را بر زیان آوریم. البته ایام اضطراب زیر بازجویی از نوع و جنس دیگری است.
وه چه حالی دارد آدمی، وقتی که ساعات اولیه کشمکش نابرابر را با رضایت پشتسر میگذارد و چه حلاوتی دارد خوابی کوتاه و سرپایی اما با دردی کرخت در پاهای خونین و سیاه و بی حس و ... از این چیزها نگویم بهتر است ...
من ر. بهروز را که یکی دو سالی از من کم سنتر بود از همان سالهای اول ورودش به دانشکده فنی میشناختم. من آن موقع سال دوم دانشکده پزشکی بودم. بهروز دوره دهه چهل را با فعالیتهای دانشجویی، محفلی و تشکیلاتی و مطالعاتی و کار پشتسر گذاشته بود و از تجربه دوسال اقامت در زندان و همنشینی و همصحبتی و... با افراد موثر زندان هم برخوردار شده بود و پس از آزادی از زندان یک راست رفته بود سر قرار. پس از ضربات متوالی سال های اولیه سازمان، کمتر رفیق دیگری درآن موقع مجموعه توانایی ذهنی و عملی او را می توانست یکجا داشته باشد. بهروز در آن سالها غنیمتی بود برای سازمان. من تا آنجا که رابطه اجازه میداد، شاهد بخشی از مناسبات مسئولانه او با ر. ح بودم شاید به ابتکار او بود که تمهیدات معینی برای ارتقای توان ذهنی در سازمان در خانه های تیمی تدارک دیده شد. حتی برخی از رفقایی که اغلب در مسافرت بودند خود را موظف میدیدند از نوار کاست در حال رانندگی برای فراگیری نوشتارها بهره گیرند. بی جهت نبود که یکی از یاران همسازمانی ما در زندان که گرایش دیگری داشت و با انشعاب اول از سازمان جدا شد یا درست تر بگویم از هم جدا شدیم، گفته بود که " بهروز همراه کسانی که با خود به سازمان آورد، سازمان را روشنفکری(!) کرد."
و اما زندگی کوتاه ، زندگی هر لحظه در اضطراب ما، زندگی بود که در آن نفرت مشخص و روزمره ما از " دشمن " که خود را در عملیات و یا تلاش و تدارک برای عملیات علیه " دشمن " باز مینمایاند، بر " عشق کلی ما " به مردم که کمتر فرصت بازنمایاندن آن ممکن بود، چیرگی داشت و آن را کمرنگ میکرد و این، چهره ما را بیش از اندازه جدی و تاحدی خشن کرده بود. کمتر اتفاق می افتاد در ساعات و یا دقایق کوتاهی که همدیگر را میدیدیم شوخی و یا طنزی بین ما ردو بدل شود. (تا آنجا که یادم میآید تنها یک بار یکی دو روز از عید گذشته بود قراری داشتم با ر.ح .من کت و شلوار نویی پوشیده بودم علی رغم اینکه سالها بود که شاغل و صاحب خانه و زندگی بودم، با لذتی کودکانه در حالیکه کت و شلوارم را به ر.ح نشان می دادم گفتم انگار ندیدی که من نونوار شدم گفت چرا دیدم مبارک باشه ولی توهم چشات ندید که من هم اوورکت تازهای پوشیدهام. من نگاهی به اوورکتش انداختم گفتم: مال داداش بزرگته؟ تنهای به شوخی بهام زد که پهلوی راستم از فشار ضربه نارنجکش اندکی به درد آمد. شانس آوردم که اونورش نبودم که قنداق شاتایرش پدرم را در میآورد)
رابطه و مناسبات من با بهروز به اعتبار آشنایی نزدیک و طولانیمان از نوع دیگری بود. روال تربیت سیاسی گذشته ما هم در سالهای دهه چهل مشترک و تقریبا یکسان بود.ما بسیاری از تطابقها را پیش از این از سر گذرانده بودیم
در بالا گفتم که عشق کلی ما به مردم، کمتر فرصت بازنمایاندن داشت ولی گاهگاهی خود را مینمایاند. یکی از نمودها و نمونه های آن: وقتی که مطرح شد اگر در یک موقعیت اضطراری قرار گرفتید و مجبور شدید پیم نارنجک را بکشید و خود و " دشمن " را یکجا هلاک کنید و هرگاه دور و برتان مردمی بودند که با عملتان امکان آسیب آنها فراهم میشود شما چه میکنید؟ جواب عمده این بود که از کشیدن پیم نارنجک خودداری خواهیم کرد. حتماً بودند کسانی از ما که با استدلال و یا توجیه تقدم جانبداری از منافع مردم و سازمان جواب دیگری دادهاند. نمونه دیگر: زمانی که رفقا بیژن جزنی و دیگر یاران ما را در زندان در سال ۵۴ در تپه های اوین به مسلسل بستند، پیشنهادی از جانب یکی از شاخهها مبنی بر انجام عملیات فدایی که در آن مامورین ایرانی و افسران خارجی مورد هدف قرار گیرند، مطرح گردید. این پیشنهاد با استدلال پرهیز از ایجاد حمام خون زنجیرهای و انتقام رژیم شاه از یاران زندانی ما با مخالفت جدی قابل توجهی مواجه گردید.
و اما وضعیت عشق های مشخصمان به معنای متعارف آن؛ راستش اینکه بسیاری از ما نه البته همه ما نه وقت عاشقشدن داشتیم و نه به صرافت عاشقشدن می افتادیم. حالا اگر ایراد بگیرید که عاشقشدن مگر احتیاج به وقت دارد، من چه جوابی می توانم بدهم؟ جز اینکه جمله بالا را دلیل و یا توجیه عاشقنشدنهایمان بیاورم و تکرار کنم:" زیرا که ما زندگی هر لحظه در اضطرابی داشتیم. " آیا در اضطراب هم می توان عاشق شد؟ کار دشواری است شاید بتوان ولی اضطراب داریم تا اضطراب!
داستان گل کردن برخی روابط عاطفی در خانههای تیمی، داستان جداگانهای ولی البته از همین دست است که نگاه ظریفتری رامی طلبد....
ر. جوشنی
اردیبهشت ۸۵
۱ نظر:
Pas un 'Paseban' haye bichare ke shoma dar siahkal koshtid 'doshman' budand???!! gonahe anha che bud ke koshtideshan? Aya shabha be anha wa bazmandeganshun ham fekr mikonid? Aya wojdane shoma rahat ast? shoma ke be esme melate badbakhte iran dast be terror mizadid duste ma budid, pasebani ke kari joz ijade nazm wa ghanun wa jelogiri az terrorisme kure shoma nadashtan doshman? hala menat ham saremun mizarid ke ba narenjak ma ra nakostin?
shoma ke shah ra ke anhame khedmat be ma kard sarnegun kardid wa poshte khomeini oftadid wa gand be iran zadid?! shoma ke zareii jorat nadarid ke be eshtebahatun eeteraf konid wa az ghorbanianetun ozr bekhahid - unwaght mikhastid ba narenjakhatun maro nejat bedin?
ارسال یک نظر