/* expanded templates begin */ */ expanded template ends */

۹.۷.۸۷

جند تفسیر در رابطه با خیر هولناک

تفسیر های دوستان نویدار، تقی، کرمانشاهی، بابک

Read More...

۲۵.۶.۸۷

خبر هولناک



برگی از یک داستان 10




به خانه نرسیده بودم که یک راست به توالت رفتم. استفراغ پشت استفراغ. هنوز هرچی در معده داشتم بیرون نیامده بود که اسهال هم به آن اضافه شد.حالت دل آشوبی و دل پیچه تمام نمی‌شد. در راهرو کنار در توالت روی زمین بی‌حال نشسته بودم و منتظر حمله بعدی معده‪ام بودم . حسین که از سر و صدای من از اتاق بیرون دویده بود با نگرانی به سمت من آمد و پرسید:ـ" چی شده؟ "ـ" یکباره حالم بد شد. فکر کنم مال گرمای هواست."خنکی راهرو کمی حالم را جا آورده بود. ـ" می‌خواهی چیزی برات بیارم؟"
تازه متوجه شدم که نیما در خانه نیست:
ـ "نیما نیست؟"
ـ" نه، رفت علامت سلامت تیم را بده."

ما هر روز که دیداری با تیم‌های دیگر نداشتیم، باید سلامتی تیم خود را به شکلی اطلاع می‌دادیم. گاهی بصورت تلفن به رفیقی که علنی زندگی می‌کرد و با سازمان در ارتباط بود. رفیق علنی پیغام سلامت یک طرف را به طرف دیگر می‌رساند. گاهی هم بشکل گذاشتن علامتی با گچ یا زغال روی دیواری. این علامت نشان می‌داد که تیم تا لحظه گذاشتن علامت ضربه نخورده است.

بهترین فرصت بود. حسین را در خانه تنها یافته بودم. حال خرابم را فراموش کردم. می‌خواست از پهلوی دستم بلند‌شود که بازویش را گرفتم و به سمت خود کشیدم:
ـ" حسین چی شده؟ چه اتفاقی افتاده که به من نمی‌گید؟ چی رو از من پنهان می‌کنید؟"
ـ" هیچی. چیزی نشده."
از اینکه اینقدر بی‌تفاوت و خونسرد جوابم را می‌داد، عصبانی‌شدم. صدایم را بالا بردم:
ـ"هیچی‌نشده؟ وقتی من نیستم با نیما در باره چی حرف می‌زنید؟ دیدمتون که چطور به هم تند شده بودید. وقتی من میآم، حرفهاتونو قطع می‌کنید....
حسین سرش پایین بود و به موزاییک های کف راهرو نگاه می‌کرد.
......فکر می‌کنی نمی‌فهمم که تو خودتو توی اتاق تایپ حبس می‌کنی. چی‌شده؟ هرچی هست در رابطه با پریه. می‌دونم. او چیزهایی تعریف کرده."
صدایم را پایین آوردم و با حالتی التماس آمیز و مایوسانه پرسیدم:
ـ"به من اعتماد نداری؟ فکر می‌کنی نمی‌تونم زبانم را نگهدارم؟ آره؟ همینه؟"
حسین که تا این موقع سرش پایین بود، نگاهی به من انداخت و خیلی آرام گفت:
ـ" من به تو اعتماد دارم. ولی می‌دونم از شنیدنش خیلی ناراحت می‌شی."
لحظه‌ای تردید کردم. چه می‌خواست بگوید که خیلی ناراحتم می‌کرد. آهی کشیدم و گفتم:
ـ"نه بیش از این که الان هستم."
آخرین کلماتم بغض‌آلود بودند.
حسین نفسی عمیق کشید و پشت به دیوار داد. بدون مقدمه گفت:
ـ" می‌دونی، عبدالله کشته شده."
ـ" وای! نه !!!"

لحظه‌ای قیافه عبدالله پیش نظرم آمد. اولین دیدارمان، درکنار غزال، در تهران. باز هم رفیقی کشته شده‌بود. پس حدسم از چشم بسته‌بودن پری درست‌بود. علت، کشته شدن رفیق هم‌ تیمش بود. من چند روزی قبل از این‌که به تیم حسین بیایم، در خانه تیمی عبدالله چشم بسته بودم. فهمیده بودم که رفیق دختری هم در آن خانه زندگی می‌کند. پس آن رفیق پری بوده. با نگرانی پرسیدم:
ـ" روشنه کجا درگیر شده؟ چطوری ضربه خورده؟ ...."
سوالاتم مسلسل‌وار بیرون می‌ریختند.
حسین هنوز مردد بود که بیشتر حرف بزند. سر به دیوار داده بود و سقف را نگاه می‌کرد. پرسیدم:
ـ" خوب، چه دلیلی داره که این خبر رو من نباید می‌دونستم؟"
حسین کلافه بود:
ـ" آخه ...
دوباره نفسی عمیق کشید و صدایش را بالا برد:
ـ ...آخه تو نمی‌دونی توی سازمان چه خبره ... چی بهت بگم ....
هاج و واج نگاهش کردم. دلم شور افتاده بود.
بعد از مکثی رو به من کرد و گفت:
ـ..... نمی‌پرسی چرا پری خون گريه می‌کرد، تو که آنقدر نگرانش بودی؟.....
نگرانیم بیشتر شده بود. تمام حواسم شده بود گوش. حسین راست می‌گفت. دلم را خوش کرده بودم که او پیش پری می‌رود و همه چیز حل می‌شود. بیش از این به مشگل او مشغول نشده بودم.
.... نگرانیت درست بود.."

طاقتم تمام شده بود. چرا حسین این‌قدر بریده بریده حرف می‌زند. با صدایی لرزان پرسیدم:
ـ" چی شده؟ اون به تو چیزی گفته؟ "
حسین نشست روی زمین کنار من و دستش را گذاشت روی سرش. نفس عمیقی کشید و صدایش را پایین آورد:
ـ"عبدالله تو درگیری کشته نشده... رفقا زدنش."
نفهمیدم چه می‌گوید. فکر کردم اشتباهی شنیده‌ام. سرم را بیشتر به او نزدیک کردم و پرسیدم:
ـ" چی؟ یعنی چی او را زدند؟
ـ" همین که گفتم. رفقای خودمون زدنش."
ـ" ولی.. ولی آخه برای چی؟ مگه چکار کرده بود؟"
حسین سرش را بالا آورد. چشمانش بی نور و تهی بود. انگار جای خیلی دوری را نگاه می‌کرد. به آرامی گفت:
ـ" برای اینکه او و پری با هم رابطه عاطفی داشتند."
مثل برق گرفته ها خودم را عقب کشیدم و با دست فریادم را خفه کردم:
ـ" وای! نه!؟ "
حتما اشتباه شنیده بودم. ناباورانه تکرار کردم:
ـ"بخاطر رابطه عاطفی!!؟"
می‌خواستم بار این جمله را بهتر حس کنم.
حسین سری تکان داد و گفت:
- "درست شنیدی"
این جمله مانند آواری بر سرم خراب شد. "مگه همچین چیزی ممکنه؟"
نه حتما این خبر اشتباه بود. چطور ممکن بود کسی را به این دلیل اعدام کنند. ناباورانه پرسیدم:
ـ" تو مطمئنی؟ کی بتو اینو گفته؟ "
حسین ساکت شده بود. مثل اینکه خودش هم چیزی را که گفته بود باور نداشت. در افکارش فرو رفته بود. صدایش از ته چاه در می‌آمد:
ـ" پری خودش."
ـ" باور نمی‌کنم. این غیر ممکنه حسین!"
گیج شده بودم. نمی‌خواستم قبول کنم. لابلای شنیده‌ها‌یم از رفقا، به دنبال دلیل و مدرکی برای رد گفته‌های حسین می‌گشتم.

می‌دانستم که سازمان نسبت به روابط عاطفی میان دختر و پسر در خانه‌های تیمی موضع منفی دارد. تبلیغ می‌شد که کمونست‌ها زن و شوهر نمی‌شناسند. همه با هم هستند. هیچ مرزی را رعایت نمی‌کنند. چنین تبلیغاتی بر بستر فرهنگ جامعه که هرنوع رابطه میان دختر و پسر قبل از ازدواج، فساد و هرزگی شناخته می‌شد، می‌توانست موثر باشد. سازمان بخصوص برای رد کردن چنین تبلیغاتی با شکل‌ گیری روابط عاطفی در خانه‌های تیمی تند برخورد می‌کرد.
از نظر سازمان، چنین روابطی با شرایط خشونت‌آمیزی که ما را احاطه کرده بود، انطباق نداشت و مانع می‌شد تا رفقا برخوردی قاطع با تصمیمات سازمانی داشته باشند، برخوردهای قاطعی که برای بقای زندگی‌مان ضرور بودند. وجود رابطه عاطفی میان دو نفر در زندگی جمعی، میان آنها و دیگران فاصله می‌انداخت و در تیم مشکلات جدی بوجود می‌اورد. به همین دلیل حتی زن و شوهرهایی که قبل از پیوستن به سازمان با هم ازدواج کرده بودند، جدا از هم و در تیم های متفاوت سازماندهی می‌شدند
می‌دانستم که زندگی در خانه‌های تیمی یعنی زندگی در پایگاه نظامی. همه چیز از قوانین نظامی تبعیت می‌کرد. تصمیمات گرفته شده باید قاطع اجرا می‌شدند. مثلا خروج از خانه زمانی که رفیقی به موقع باز نمی‌گشت، رفتن یا نرفتن سر قراری مشکوک، شلیک به رفیقی که تیر خورده و امکان خودکشی و توان فرار نداشت و بسیاری تصمیمات دیگر. تجربه نشان داده بود، علایق عاطفی مانع برخورد قاطع در این‌گونه موارد که دردآور ولی ناگزیر است، می‌شود.

ولی باوجود این‌که همه این‌را می‌دانستند و قبول هم داشتند، باز هم علقه میان رفقا بوجود می‌آمد. حتی آیین‌نامه‌های سفت و سخت لباس پوشیدن و چگونگی رفتار دختر و پسرها درون تیم به حل این مشکل کمکی نمی‌کرد.
"برای عاشق شدن آدم تصمیم نمی‌گیرد. عشق خودش بسراغ آدم می‌آید."

صبا بر خلاف خیلی‌ از رفقا که این پدیده را یک معضل بزرگ می‌دیدند با آن خیلی راحت برخورد می‌کرد و می‌گفت:
"در شرایط سخت و خشنی که ما زندگی می‌کنیم، شرایطی که هر لحظه خطر مرگ وجود دارد، آدم‌ها بیشتر به عواطف نیاز پیدا می‌کنند. سازمان هم تشکیل شده از دختر و پسرهای بیست تا بیست و پنچ ساله، معلومه که این‌طور چیزها پیش می‌آد. شکل گیری روابط عاطفی در چنین شرایطی طبیعی است. نباید تعجب کرد. حداکثر می‌توان رفقا را از هم جدا و در تیم های متفاوت دوباره سازماندهی کرد."

تجربه و شنیده‌های من در سازمان، با آنچه حسین می‌گفت هم‌خوانی نداشت:
ـ"حسین! توی سازمان ولی پذیرفته شده بود که این‌طور چیزها پیش می‌آد و رفقا به هم علاقمند می‌شن. من خودم شنیدم که منشعبین از ازدواج نسترن و حمید صحبت می‌کردند. غزال هم تایید می‌کرد. غزال می‌گفت این فکر که رفقا با اجازه سازمان امکان ازدواج داشته باشند در خیلی از تیم‌ها طرح شده بود. مطمئن باش پری اشتباه می‌کنه. غیر ممکنه که بخاطر علاقه دو نفر به هم، کسی رو تصفیه کنند. فوقش تیم را می‌شکنند و آنها را از هم چدا می‌کنند."
حسین خیلی محکم گفت:
ـ" اینها که میگی همه مال قبل از ضربات بوده. بعد از ضربه، خیلی چیزها فرق‌کرده."
درست می‌گفت بعد از ضربه خیلی چیزها فرق کرده بود ولی نه در این حد.
ـ" آره ولی حرف‌های صبا مربوط به بعد از ضربه است. اون حتما اطلاع داشته وگرنه این‌ها رو نمی‌گفت. باور کن حسین. باورکن!!"
حسین به تردید افتاده‌بود:
ـ" ولی آخه برای زدن عبدالله همین دلیل را آورده‌اند."
ـ" ببین! اگه این که میگی درست باشه،پس چرا پری را نزدند. هان؟ چه فرقی می‌کنه. دختر یا پسر؟"
حسین سری به معنی تائید تکان داد:
ـ"پری خودش هم همین رو می‌گفت. خیلی ناراحت بود. می‌گفت اگر قرار بود کسی تنبیه بشه، چرا اونو تنبیه نکردند. اون خودشو خیلی مقصر می‌دونست."
بانگرانی پرسیدم:
ـ" چرا مقصر؟"
ـ" می‌گفت من بودم که به عبدلله ابراز علاقه کردم. باید منو می‌کشتند."
یکباره بغض گلویم را گرفت. "طفلک پری" صورتش جلوی چشمم بود. او دختری بود که مدتها در خارج از کشور زندگی کرده‌ بود. می‌توانستم تصور‌ کنم که شجاعت بیشتری در ابراز علاقه از خودش نشان داده باشد. دلم می‌خواست که اونجا بود و بغلش می‌کردم. احساس او را خوب درک می‌کردم. خودم را جای او می گذاشتم. چه حالی می‌شدم وقتی پسری را که دوست داشتم بخاطر این رابطه می‌کشتند. نه! این وحشتناک بود. تیری که شلیک شده بود تنها به عبدالله اصابت نکرده بود، این تیر به قلب پری، به قلب من، به قلب بسیاری دیگر، به خود عشق شلیک شده بود. نمی فهمیدم چطور رفقا توانستند اینکارو بکنند؟ نتوانستم جلو اشک‌هایم را بگیرم.
حسین که حالم را اینطور دید، دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت:
ـ" بهت گفتم که ناراحت می‌شی."
ـ" چکار کنم! آخه نمی‌تونم باور کنم که در سازمان چنین اتفاقی افتاده باشه. حسین بگو آیا کسی چیزی دیده بوده یا حرفی زده؟"
ـ"چی بگم، مثل اینکه چند نفر که توی تیم آنها چشم بسته بودند، متوجه این موضوع شدند. می‌گن بین یکی از آنها و عبدالله برخورد تندی هم پیش آمده. رفقا می‌گفتند که چون عبدالله در سطح رهبری بوده، چنین بی‌مسئولیتی از طرف او غیر قابل قبوله....."

" چقدر وحشتناک" حواسم دیگه به جزییات حرفهای حسین نبود. فکر می‌کردم، عبدالله یک کادر ساده نبود. خودش جزء رهبری بوده، چه کسانی این تصمیم را در باره او گرفته بودند؟ آیا این تصمیمی جمعی بود یا تنها یک نفر تصمیم گرفته بود؟ اگر صبا زنده بود حتما می‌توانست جلو این تصمیم را بگیرد. اگه الان حمید و بهروز زنده بودند ... پس از ضربات و کشته شدن همه رهبری خیلی چیزها در سازمان درهم ریخته شده بود. حسین درست میگفت، بعد از ضربات خیلی چیزها عوض شده بود ولی قتل رفیقی بخاطر رابطه عاطفی چیز دیگری بود. می‌توانستم تصور کنم که کسی را به علت خیانت یا همکاری با پلیس یا اقداماتی که جان دیگر رفقا را به خطر بیاندازد، اعدام کنند ولی نه به این دلیل.

دل پیچه و ضعف بدنی ناشی از استفراغ های ممتد جانی برایم نگذاشته بود. ولی حس می‌کردم بیش از همه فشار به روحم بود که نابودم می‌کرد:
-"حسین! شاید اعدام عبدالله دلیل دیگری داشته و اونها این رو بهانه کرده‌اند"
-" چه دلیلی؟ مسائل نظری که نمی‌تونه باشد. عبدالله در این رابطه مساله‌ای نداشت. اصلا او تیپی نبود که در زمینه‌های نظری حساسیت داشته باشه. "
سرم بشدت درد گرفته بود. انگار می‌خواست بترکه. دلم از درون چنگ می‌زد و مالش می‌رفت:
-" دلایل تشکیلاتی چی؟ نمی‌دونم مثلا می‌خواستند کنارش بزارن، اون هم نمی‌پذیرفته یا چیزهایی شبیه این؟
حسین شانه هایش را بالا انداخت و با تحکم گفت:
-" اگر ‌چنین چیزهایی هم باشه، چه فرقی می‌کنه. مهم اینه که اونو زدن و رابطه عاطفی رو بعنوان دلیل مطرح کردند."
ـ" ببین! به تیم ما که کسی چیزی نگفته. ما می‌تونیم خودمون از رفقا سوال کنیم و توضیح بخواهیم، آنوقت می‌تونیم بهتر قضاوت کنیم."

معلوم بود حسین هم با این فکر خیلی کلنجار رفته و مثل این‌که منتظر بود من همین را بگویم تا نتیجه فکرهایش را در مخالفت با من مطرح کند:
ـ"چی رو بپرسیم!! بپرسیم چرا عبدالله را اعدام کردید؟ فکر می‌کنی چی جواب می‌دن؟ یا انکار می‌کنند، که آنوقت ما باید بگیم، نه دروغ می‌گید. می‌دونی این یعنی چی؟ یعنی سلب اعتماد از رهبری. اگر هم بپذیرند که بله ما عبدالله را زدیم، آنوقت باید ما چکار کنیم؟ آیا می‌تونیم بپذیریم که کسانی که این کار رو کرده‌اند مجازات نشن؟ در هر دو حالت، رهبری برای ما زیر سوال رفته."
وای! چه حرف‌هایی. توان شنیدنش را نداشتم. دلم می‌خواست مثل همیشه حرف‌های امیدوار کننده‌ای بزند. چیزی بگوید که دریچه‌ای از امید را برایم باز کند، ولی تمام کلمات حسین بی‌اعتمادی و بدبینی محض بود.
حسین مثل اینکه با خودش حرف می‌زد، ادامه داد:
ـ" با این وضعی که تیم ما دارد، همین مانده که این حرف ها رو هم بزنیم."
عاجزانه پرسیدم:
ـ"تو یک جوری حرف می‌زنی انگار ما کار خلافی کردیم؟ "
ـ" مگه ندیدی نقی چی گفت. تیم ما چند ماهه که تشکیل شده ولی هیچ کار مفیدی برای سازمان انجام نداده. ما حتی یک امکان نساختیم. فقط نشستیم کتاب خوندیم، بعد هم مشی سازمان را زیر سوال بردیم. حالا هم همین مانده که رهبری را زیر سوال ببریم. می‌خواهی ازمون تشکر هم بکنند!!"

حسین حق داشت. ما در موقعیتی نبودیم تا سوالی‌کنیم و در انتظار جوابی قانع کننده باشیم. در افکارم، در دایره‌ سرگردانی دور می‌زدم و به نقطه اول باز می‌گشتم. سردرد دیوانه‌ام کرده بود. حتی تخم چشم‌هایم هم درد می‌کردند. با دست دو طرف سرم را فشار دادم. می‌خواستم این درد را ساکت کنم ولی درد در جای دیگری جز سرم بود. با نا امیدی و آهسته گفتم:
ـ" یعنی می‌گی هیچ کاری نکنیم. همینطوری ساکت بشینیم؟
حسین لیوان آبی که پر از قند بود بدستم داد و گفت:
- " خودم هم کلافه‌ام. نمی‌دونم چی درسته. ما که دستمان بجایی بند نیست. اگر بخوایم روی این موضوع وایسیم، تیم رو منحل می‌کنند، ما رو به اتاق تکی می‌فرستند. موقعی می‌شه از این حرف‌ها زد که جای پای آدم قرص باشه."
قندداغ را سر کشیدم. معده‌ام درد شدیدی گرفت:
- " منظورت چیه؟ ما که با کسی ارتباط نداریم؟"
-" این‌طورهام نیست. رفقایی رو که می‌بینم همه به این کار اعتراض دارن. باید صبر کنیم. ببینیم تیم‌های دیگه چی می‌گن. آنوقت شاید بشه همه تیم‌ها با هم اعتراض کنند."
این حرف‌ها هر چند خیلی مبهم بود ولی در دلم نقطه امیدی بوجود آورده بود. من با کسی ارتباطی نداشتم ولی حسین و نیما هر دو ارتباط‌هایی داشتند. حتما در این رابطه هم صحبت‌هایی شده بود. شاید مشاجره‌های آنها هم سر این بود که چه‌کار می‌شود کرد.

نگران بودم. نمیدانستم چنین اعتراضی به کجا میانجامد. سرمایی عمیق در درونم حس می‌کردم. خیلی ترسیده بودم. هنوز نمی‌توانستم باور کنم که راه دیگری وجود ندارد. حسین همه چیز را خیلی سیاه و تاریک می‌دید. "حتما چیزهایی می‌دانست که من از آن بی خبر بودم." ناتوان از فهم کل ماجرا، حس می‌کردم که این همه از ظرفیت و توانم بیشتر است.
" چرا نمی توانستیم رهبری را در مقابل سوالی صادقانه قرار دهیم و جوابی روشن بخواهیم و نظرمان را صریح بگوییم؟ اگر بقیه تیم ها اعتراض نکنند، اگر دیگران چیزی نگویند؟ آنوقت چی؟
نا امیدی مانند لکه سیاهی در درونم هر لحظه برزگ و بزرگتر می‌شد. صورتم را پوشاندم. نمی‌خواستم این حس را به حسین هم منتقل کننم. ولی لرزش شانه‌هایم از دستم خارج بود. حسین که متوجه شده بود، دستش را روی سرم گذاشت ولی چیزی نگفت. می‌دیدم که حسین خوش‌بین هم دیگر کلمه‌ای برای دلداری من ندارد. بغضم ترکید.
ـ" شیرین!"
ـ" حسین! چه بلای سر سازمان آمده؟ چرا به اینجا رسیدیم؟ کجاست آن سازمانی که آنقدردوستش داشتیم؟ چه شد؟"
حسین با تحکم گفت:
ـ" شیرین ! چرا اینو می گی؟ چرا فکر می کنی "سازمان" اونهایی هستند که این عمل را تایید میکنند؟ چرا فکر نمی‌کنی که "تو" سازمانی، "من" سازمانم، نیما، صبا، غزال سازمانند سازمان ماییم

با خود فکر می‌کردم راستی سازمان کدومه؟ ما یا اونها؟

وقتی نیما آمد، مدتی بود که حسین به اتاق تایپ بازگشته بود. ولی من همانطور مات و گنگ روی زمین کنار توالت نشسته بودم. نیما آنقدر با فکرهای خودش مشغول بود که توجهی به من نکرد. حالا می‌فهمیدم که چرا او و حسین حوصله هیچ کاری را نداشتند و تیم ما در خاموشی فرو رفته‌بود. ما بجای صحبت با یکدیگر هر کدام سعی می‌کردیم خودمان به تنهایی پاسخ سوالاتمان را بیابیم.

اسهال و دل پیچه امانم را بریده‌بود. چای و آب ازحلقم پایین نرفته برمی‌گشت. استفراغ‌های ممتد دیگر توانی برایم نگذاشته بود. حالم بدتر شده بود. سرم گیج می‌رفت، جلو چشم‌هایم سیاه می‌شد. به اتاق رفتم و دراز کشیدم. می‌فهمیدم که فشارم افت کرده. این مشکل همیشگی من بود. بطور طبیعی فشارم پایین بود ولی هر وقت بیمار می‌شدم، اول فشارم افت می‌کرد. دکتر یکبار گفته‌بود: "خوشحال باش که فشارت پایینه. در جوانی کمی احساس ضعف می‌کنی، ولی عوضش در پیری مشکل فشار خون نخواهی‌د‌اشت." در دل به او خندیده بودم. " من ‌و پیری؟"
نگران بودم. "چه شده بود؟ چه خورده بودم؟ نکند مسمومیت باشد؟ یا بیماری جدی دیگری؟" می‌دانستم که چقدر سخت است اگر این وضع ادامه یابد. هر لحظه ممکن بود مجبور به فرار باشیم، یا با دشمن درگیر شویم. من که با این حالم تنها می‌توانستم سیانورم را گاز بزنم.

خود را میان چادرم پیچیده بودم. با وجود گرمی هوا، سردم بود. فکر می‌کردم اگر بخوابم حالم بهتر می‌شود. ولی چشمان پف‌کرده پری، جلوی چشمم بودند. حال خود را نمی‌فهمیدم. نمی‌دانستم این بی‌حالی و بی‌قراری از بیماری است یا از فکر‌های آشفته‌ام. چشم هایم سنگین شده بود. صدای نیما و حسین را می‌شنیدم. به نظرم از فاصله‌ای خیلی دور می‌آمد
صدا آهسته و آهسته تر شد. دیگر چیزی نفهمیدم.

عکس: ادنا ثابت (پری)

مریم سطوت
satwat_m@gxm.de
*******
برخی دوستان بمن اطلاع داده اند که در نوشتن نظر دچار دشواری هستند. برای نوشتن نظر اگر عضو گوگل نیستید میتوانید نام را کلیک کرده و نامی را که مایلید و در صورت تمایل آدرس وبلاگ خود را بنویسید و ارسال کنید