در شعر این آهنگ (لطفا به لینک مراجعه کنید) منجمله آمده است." آنهاییکه در میدانها به خاک میافتند، به لک لک هایی تبدیل میشوند که آنچه را در آن دیار میگذرد برای ما بازگو کنند. میدانی، چرا لک لک ها موقع پرواز همیشه یک جای خالی در ترکیبشان نگاه میدارند، آن جای خالی متعلق به عشق من است، فقط مال من است"
http://www.youtube.com/watch?v=yB1J7JBszys&feature=related
چندی پیش دوستی آهنگ ژوراولی، آهنگ متن فیلم قدیمی وقتی لک لک ها پرواز میکنند را برایم فرستاد. شنیدن مجدد این آهنگ مرا در خود فرو برد. درچند هفته بیش از چند صدبار این آهنگ را گوش دادم. موزیک، پشت صحنه کامپیوترم بطور مداوم پخش میشد.
احساس آشنایی که در موزیک و صدای خواننده نهفته است مرا با خود میبرد.
در شعر این آهنگ منجمله آمده است." آنهاییکه در میدانها به خاک میافتند، به لک لک هایی تبدیل میشوند که آنچه را در آن دیار میگذرد برای ما بازگو کنند. میدانی، چرا لک لک ها موقع پرواز همیشه یک جای خالی در ترکیبشان نگاه میدارند، آن جای خالی متعلق به عشق من است، فقط مال من است"
حدود 50 سال از ساختن این فیلم و این موزیک میگذرد. تنها روسهایی که آن روزها را دیدهاند و اجساس آن روزها را لمس کردهاند میتوانند فیلم هایی چون سرنوشت یک انسان و وقتی لک لک ها پرواز میکنند را بسازند و چنین آهنگی را خلق کنند
من دو سال پیش در وبلاگم در بیان ظلمی که به جوانان و مبارزان ایران در سالهای قبل و پس ازانقلاب روا شد نوشتم:
"
ابعاد آنچه در سالهای قبل و پس از انقلاب در ایران گذشت قابل قیاس با دوران ملی شدن صنعت نفت و حتی انقلاب مشروطه نیست. امید و آرزوی ملیونها تن با ناکامی مواجه شد. صدها هزار نفر در میدانهای جنگ کشته شدند. دهها هزار تن شغل خود را از دست داده و تصفیه شده یا وادار به مهاجرت گردیدند. صدها نفر را در زندانها روزها در تابوت خواباندند یا به میله ها آویزان کردند. مادرانی بوده اند که در زندان منتظر تولد نوزادشان بودند تا پس از تولد وی اعدام شوند. ولی ما در این دوران فاقد آهنگی چون مرا ببوسیم. ما شعرهایی چون آرش و برای عموهایش نداریم. سرود بهاران خجسته باد مربوط به دوره پیروزی و همدلی نیروهاست. آثار پرارزشی نیز که در این دوران خلق شده مثل به نظر من" گام هنر زمان" و " ارغوان " ابتهاج ابعاد توده ای نیافتند. در هم آمیختگی نتایج انقلاب و رودررویی نیروهای سیاسی عواطفی پدید آورد که بخشا هنوز در احساس کسانیکه در آن روزها در گیر فعالیت های اجتماعی بوده اند باقی مانده.
....
مریم سطوت ده سال قبل در مقاله ای با عنوان آرزوهای بزرگ نوشت
.... شايد روزی کسانی راجع به غزال و لیلا و طاهره و صبا بنویسند بدون آنکه بخواهند مشی مسلحانه را در مرکز توجه قرار دهند. شاید روزی کسانی به بررسی احساس های مادران و پدرانی بپردازند که بچه های خود را در اروپا گذاشته و به بيابان های عراق رفتند و کشته شدند، بدون آن که بخواهند اين را دلیلی بر حقانيت ايده های آن ها بدانند. شايد روزی کسانی راجع به آرزوهای بچه ها و جوان هايی بنويسد که روی ميدان های مين دويدند و تکه تکه شدند بدون آنکه بخواهند آن را دليلی بر قدرت ايدئولوژی اسلام و يا فریبکاری و قدرت پرستی حاکمان بدانند. بعبارت ديگر خود اين پديده ها و نه منافع و نتايج سياسی آن مورد بررسی قرار گيرد.
مریم سطوت حق دارد. در آینده کسانی خواهند بود که از سرخوردگی شکست انقلاب و درگیری نیروهای سیاسی با یکدیگر رنج نمیبرند و قادرند به آنچه گذشت بگونه دیگری نگاه کنند. هفت صد سال بعد ازمرگ مولانا کسی پیدا میشود که نه راجع به مولانا و شمس بلکه راجع به کیمیا خاتون همسر شمس تیریزی بعنوان نمونه ای از یک زن در آندوران رمان بنویسد. ولی مریم سطوت در یک زمینه اشتباه میکند. بزرگترین و موثرترین آثار را در هر دوره تاریخی کسانی خلق کرده اند که در همان دوره زندگی میکردند. موثرترین و لطیف ترین فیلم های مربوط بدوران جنگ دوم را روسها در همان سالهای پس از جنگ ساختند. آیندگان نخواهند توانست ظلمی را که به نسل ما روا شد جبران کنند.
"
شنیدن مجدد این آهنگ برای من یادآور احساسی آشنا بود. سراینده و خواننده این آهنگ ، آنرا برای ما ساخته اند.
۲۸.۹.۸۸
۱۷.۹.۸۸
۱۵.۹.۸۸
بگو به باران
بگو به باران
ببارد امشب
بشوید از رخ
غبار این کوچه باغها را
http://www.youtube.com/watch?v=nshxJQB1HME&feature=PlayList&p=23F2DECCB1BF7E55&index=3
Type rest of the post here
۱۶.۸.۸۸
۱۰.۸.۸۸
بخش هنری همایش چهارم اتحاد جمهوریخواهان
مهرداد هدایتی، ندا فتاپور، سیما بهمنش، بهرخ بابایی
Type rest of the post here
۲۸.۷.۸۸
آرزوهای او همچنان زندهاند از سعید شروینی
گفتهاند که ۱۲ سالی بیشتر از مقتضیات زمانه زندگی کرد، به ویژه که در حرف و عمل به انقلابیگری و رادیکالیسم ایمان و باوری ژرف داشت و خون در شعرش، چه برای رسیدن به آزادی و چه برای برقراری عدالت از ملزومات چشمناپوشیدنی است:
ای خاک مقدس که بود نام تو ایران
فاسد بود آن خون که به راه تو نریزد
تا مگر عدل و تساوی در بشر مجری شود
انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
ز انقلابی سخت جاری جوی خون باید نمود
وین بنای سستپی را سرنگون باید نمود
در سرش این فکر است که هر چه اوضاع خرابتر، شرایط برای بهبودی مساعدتر:
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن زان رو
خرابی چون که از حد بگذرد آباد میگرددآا
ز اشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را
دهی چون آب و آتش، دشنهی پولاد میگردد
او از پیگری این روش و منش در بحبوبهی دورانی که استبداد سیاه رضا شاهی دامنگستر میشد و به صغیر و کبیر رحم نمیکرد نیز بازنمیایستد. خودش هم از قول مخالفانش نقل میکند که تندروش میخواندهاند.
محمدعلی سپانلو در باره تاخیر در بروز مرگ او به حسین مکی، جامع دیوان او استناد میکند که گفته است حکم مرگش باید سال ۱۳۰۶ اجرا میشد. «حیدرخان و خیابانی و میرزاکوچک خان کشته شدهاند، عشقی به گلولهی مزدوران دستگاه از پای درآمده، عارف قزوینی به تبعید دقآور خود افتاده، اشرفالدین گیلانی جامهی جنون میپوشد، بهار به همراه اقلیت مخالف مجلس کنار گذاشته شده است، دهخدا یکسره به کار تحقیق سرگرم است… سالهایی که جنبش کمشمار، اما بسیار متنفذ چپ در ایران یکسره درهم شکسته شده است…باید چندسالی میگذشت تا گروه ۵۳ نفر از صفر آغاز کند. او اما به ارادهی خود در مهلکه میماند. نه بینشان میشود و نه ساکت و رام و نه به زیرزمین میرود…»
شعرهای او دقیقاً نمایشگر منش اوست که هرگز تزلزلی نمیپذیرد… به اعتبار همین منش و نگاه رادیکالی که به مسیر برقراری عدالت و آزادی داشت، ساحل سلامت رها کرد و به قلب گرداب شیرجه رفت. «پس از قلع و قمع همراهان دورهی آزادی، چندسالی دیگر هم غریب و بییاور، چون آخرین جنگجوی قبیلهی آپاچی از کوهستانش دفاع کرد. راستی راکه سزاوار بود که در زندان شهربانی به سال ۱۳۱۸، به نعش خفهشدهی او همچون بازماندهی یک تیرهی منقرض یا موجودات کرهی دیگر نگاه کنند.»
با این همه، او با جان و دل عاشق آزادی و رهایی مردمان میهنی است که نامش ایران است. به رغم رادیکالیسمش، در دو سه جا، تیزهوشی سیاسییی فراتر از همنسلانش نشان میدهد، از جمله در شناخت چشمانداز راهی که رضاشاه میرود و بساط استبدادی که برپا میکند. هم از این رو از همان ابتدا به راه و رسم او بدبین است و هشداردهنده.
انقلاب بهمن به لحاظ رادیکالیسم و نه لزوماً به خاطر آزادیخواهی ، و شاید هم به خاطر هر دو، نام و یاد او را هم احیا کرد. حالا او در شعرها و شعارها حی و حاضر است و شهرام ناظری و محمدرضا لطفی و دیگران بر شعرهای او ترانههایی ماندگار میسازند:
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
…
قسم به عزت و قدر و مقام آزادی
که روحبخش جهان است نام آزادی
سی سال پس از آن احیای دوبارهی نام و یاد او، اینک آنچه که از میراث او برجا مانده و قابل اشاره است، جوهر آزادیخواهی و میهندوستی و عدالتگرایی او است، گیرم که در نگاه و راه و رسمی متفاوت از آنچه که او دنبال میکرد.
و امروز، ۲۴ مهر، هفتادمین سالگرد رویارویی او با پزشک احمدی در زندان رضاشاه است، دیداری که آخرین لحظات حیات او را رقم میزند:
«غروب روز بیست و سوم مهرماه سال ۱۳۱۸، چهارمین سال زندان، او رنجور و ناتوان،اما تسلیمناشده روی تختش دراز کشیده است. کلید در قفل میگردد. در باز میشود. سه نفر در آستانهی سلول ظاهر میشوند. او سرهنگ نیرومند، رئیس زندان و پزشگ احمدی، جلاد بیسواد و تسبیح به دست رضاشاه را میشناسد. پس آن حکم که سالها در جیب داشت اینک اجرا میشود. مرگ را پذیرفته، اما عدم مقاومت در برابر اوباش، وهنی است بر شاعر. در تاریکی متعفن، پیکاری خاموش و نومید در جریان است. دهانش را گرفتهاند. پزشک احمدی آمپول هوا را آماده کرده است. هوا در رگهای شاعر جاری میشود- هوای آزاد- و او در تشنجی دردناک به خواب حفقان میرود.» خفقان رضاشاهی تا عمق جان او نیز نفوذ میکند و بر حیاتش نقطهی پایان میگذارد. هم دوختن لبهای او در زندان و هم این گونه از میان برداشتنش آوازهی روزگار شده است و تجسم استبدادی آزادیکش و انسانکش.
۷۰ سال پس از خاموشیاش در زندان رضاشاه، خشونت و رادیکالیسم و دستشدن از حیات برای رسیدن به آمالهای انسانی نیست که روش و سلوک بزرگدارندگان یادش را شکل میدهد، بلکه رواداری، پرهیز از خشونت و گذاشتن سنگ بر سنگ در راه آزادی و عدالت است و نه معجزات یک شبه و یک باره.
آنچه که اینک از فرخی یزدی و میراث او باقی مانده، آمال و آرزوهای او برای بهبودی و بهروزی مردمانی است که در خطهی ایران زندگی میکنند و او دلباختهی سعادت و سربلندیاشان بود.
۲۵.۷.۸۸
بسیجی ها در پالتاک
"این آقایانی که امروز به نتیجه انتخابات اعتراض دارند کسانی هستند که 20 سال در دوره موسوی و رفسنجانی و خاتمی اداره کشور را در دست داشتند و این همه خرابی و مشکلات برای کشور پدید آوردند و حالا که عدهای آمدهاند و قدرت را از آنها گرفتهاند و میخواهند به اوضاع مملکت سروسامانی بدهند و جلوی اختلافات طبقاتی و دزدی و فساد را بگیرند جنجال تقلب در انتخابات را راه انداختهاند. آنها خطاب به من گفتند که شما هر چند نظراتتان با ما فرق دارد ولی آدمهایی هستند که نظراتی دارید و پرنسیپ دارید و ما به شما احترام میگذاریم. چرا فریب آدمهای خائنی مثل حقیقتجو و افشاری و سازگارا و گنجی و مهاجرانی را میخورید. اینها آمدهاند خارج با آمریکاییها ساختهاند و اسرار اتمی ما را در اختیار آنها گذاشتهاند. اینها مسالهشان کسب مجدد قدرت است و به محض اینکه موفق شوند با یک تیپا شما را طرد میکنند.شما بسودتان است که از آنها کنارهگیری کنید..."
هم حضور یک تیم کارکشته با صحبت هایی از قبل آماده و کار شده با عنوان رسمی بسیجی در جلسات ما و هم این موضع آنها برای من جدید بود. تا به حال ما در کیهان و نشریات مشابه خوانده بودیم که خطاب به موسوی و خاتمی و مشارکت و نظایر آنها بنویسند که "ببینید، ضدانقلاب خارج از کشور دارد از شما حمایت میکند. شما چه کردهاید که این خائنین ازشما حمایت میکنند." و این بار من با موضعی عکس موضع قبلی مواجه میشدم
من شخصا عادت کردهام که در جلسات چه حضوری و چه پالتاکی و چه در تفسیر مقالات صرف نظر از موضوع بحث کسانی بیایند که یا با اعتقاد واقعی و یا با تظاهر به موضع چپ رادیکال مرا مورد حمله قرار دهند که چرا از جنایتکارانی که در رژیم مسئول بودهاند، حمایت میکنید و یا چرا با لیبرالهای طرفدار آمریکا همکاری میکنید و یا چرا نسبت به سلطنت طلبها و مجاهدها و تجزیه طلبها قاطع نیستید و یا به طرفهای دیگر بگویند که چرا با خائنین اکثریتی همکاری میکنید. اینها همانهایی هستند که در دوره جنگ شعار پاسداران را به سلاح سنگین مسلح کیند را داده اند.
ولی من تا به حال با حضور رسمی ماموران ورزیده رژیم در جلسات و بخصوص با موضع روشن ذکر شده مواجه نشده بودم
آیا این جلسه و این موضع یک مورد استثنایی و منفرد است یا شما هم با موارد مشابه مواجه شدهاید و این یک مورد نمونه وار است
مهدی فتاپور
۲۹.۶.۸۸
۲۲.۶.۸۸
درس تاریخ
من دو هفته قبل مطلبی نوشتم که در سایت ها منتشر شد. هر چند وظیفه این وبلاگ از ابتدا پرداختن به مسائل سیاسی روز در نظر گرفته نشده، با توجه به شرایط کنونی و از آنجا که اظهار نظرهایی که راجع به این مطلب مطرح شد که نکات قابل توجهی در آنها مطرح شد من لینک این مقاله و برخی اظهار نظرها را در اینجا منعکس میکنم. دوستانی که به خصوص در ایران ساکنند و آنرا ندیده اند میتوانند آنرا در این آدرس بخوانند
http://www.fatapour.de/Maryam/tekrar_tarikh.htm
درهمین رابطه دو روز قبل از انتخابات مطلبی داشتم که آنرا نیز میتوان در این آدرس دید
http://www.fatapour.de/Maryam/khiaban.htm
مریم سطوت
۹.۵.۸۸
آزادی
بر دفترچه ترانه هايم
بر ميز، بر درختان
با نقشی بر شن، با نقشی بر برف
نامت را خواهم نوشت
بر دفترچه ترانه هايم
بر ميز، بر درختان
با نقشی بر شن، با نقشی بر برف
نامت را خواهم نوشت
بر هر صفحه که می خوانم
بر هر صفحه ی سفيد
برخاکستر کاغذها يا بر سنگ خون
نامت را می نويسم
برعکسهای طلايی
بر زره جنگجويان
بر تاج هر شاه
نامت را نوشتم
بر جنگل و صحرا
بر آشيانه و بر سرو کوهی
بر انعکاس کودکی ام
نامت را نوشتم
بر مرمر شبها
برسفيدی نان روزها
بر همه ی فصلهای موعود
نامت را می نويسم
بر هر وصله آبی در آسمانهای سربی
بر برکه در آفتاب پوسيده
بر آبراه زندگی
نامت را می نويسم
بر دشتها، بر افق
بر هر بال هر پرنده
بر آسياب سايه ها
نامت را نوشتم
بر هر وزش غروب
بر دريا، بر کشتی ها
بر کوهستان ديوانه
نامت را می نويسم
بر جوش و خروش ابرها
بر عرق طوفان
بر بوی نا و انبوهی باران
نامت را می نويسم
بر هر مساعدت
بر پيشانی دوستانم
بر هر دست کمک
نامت را می نويسم
بر پنجره شگفتی ها
بر لبان شنونده
به مراتب برتر از سکوت
نامت را خواهم نوشت
بر بهشتهای بر باد رفته ام
بر فانوسهای دريايي مخروب
بر ديوارهای ياس
نامت را نوشته ام
بر غيبت بی آرزو
بر برهنگی تنهايی
حتی بر قدمهای مرگ
هنوز نامت را می نويسم
بر سلامت بازگشته
بر خطر بيهوده
بر اميد بی عداوت
نامت را می نويسم
و با قدرت يک کلمه
زندگی ام را دوباره باز می يابم
من زاده شدم تا ترا بشناسم
تا ترا نام دهم
آزادی
لوئی آراگون – ترجمه فرهاد والی
۱۵.۴.۸۸
عاشقانه به پا خیز
اين بار، عاشقانه به پا خيزُ سبز باش
بگذار اين بهار به نام ِ تو گل کُند
رضا مقصدی
۳۰.۳.۸۸
به شکوفه ها، به باران
- «دل من گرفته زينجا،هوس سفر نداری
- «همه آرزويم، اماچه کنم که بسته پايم....»
- «به کجا چنين شتابان؟»
Type rest of the post here
۹.۳.۸۸
آفتابکاران
در رابطه با نوشته من در مورد بهره گیری آقای موسوی از سرود آفتابکاران دوستمان تقی تفسیری نوشته که در تفسیرهای مطلب قبل درج گردیده و مضمون آن نقد عمل آقای موسوی در استفاده از سرود آفتابکاران در تبلیغات انتخاباتی است. در اینحا پاسخ خود را به این تفسیر درج میکنم
پاسخ
تقی عزیز
من همانطور که در پاراگراف اول نوشته ام نوشتم معتقدم، استفاده از سمبل سیاسی یک جریان مخالف در تبلیغات انتخاباتی نادرست است و با نظر شما و دیگر کسانی که در این جهت رقم زدند، مخالفتی ندارم. ولی بحث من در این نوشته به کار آقای موسوی محدود نیست. در نوشته هایی که در نفد عمل آقای موسوی نوشته شد، به یک مساله مهمتر اشاره شد و آن اینکه جمهوری اسلامی طرح بهره گیری و از این طریق سرفت و مصادره نشانه های جنبش را پیش میبد و باید نسبت به آن هشیار بود.
در اینجا دیگر بحث به عمل آقای موسوی محدود نیست بلکه ما با بحثی جدیتر در گیریم که من سعی کردم به آن بپردازم و شما به آن نپرداختید و به بحثی پرداختید که موضوع مقاله من نیست
شما اگر فیلم مراسم انتخاباتی آقای موسوی را نگاه کنید، می بینید که بیست هزار نفر این سرود را میخوانند. دختران جوان و زیبایی را میبینید که با روسری سبز خوشرنگ و با موهای رنگ شدهای که بخش عمده آن بیرون است و هیچ قرابت فرهنگی با آقای موسوی را منعکس نمیکنند، عکس گلسرخی را در دست دارند و جملات او را بعنوان شعار حمل میکنند. من و شما میتوانیم فکر کنیم که این دخترها اشتباه میکنند و گلسرخی منظورش چیز دیگری بوده ولی در اینجا ما فقط با یک فریبکاری مواجه نیستیم. ما با آدمهایی مواجهیم که اگر با این شکل و شمایل در تظاهرات ما پس از انقلاب شرکت میکردند جمعیت آنان را طرد میکرد ولی آنها صرف نظر از اعتقادات سیاسی شان خود را با ارزشهای آن دوران نزدیک احساس میکنند. آنها حاملین آن ارزشها هستند و آقای موسوی تشخیص داده که اگر بخواهد این اقشار را جلب کند باید با نشانههای خود آنان صحبت کند. در اینجا عمل آقای موسوی میتواند مورد انتقاد باشد ولی دیگر هراس از اینکه توطئهای در کار است که ارزشهای ما را سرقت کند، مساله اصلی نیست، بلکه بالعکس این عمل نشانهای از قدرتمندی این ارزشهاست و آقای موسوی این قدرت را تشخیص داده و به این نتیحه رسیده که برای برقراری رابطه با بخشی از جامعه احترام به سمبل های آنان ضروریست. بحث نوشته من نقد عمل موسوی نیست. در این زمینه به اندازه کافی مطلب نوشته شده بحث من ارزیابی ما از خود و دیگران است.
من میتوانم دلیل این نگرانی را درک کنم. در ایران امروز گفتار حماسی دهه پنجاه شنوندگان کمی دارد. بخش عمده چپ ها لنینسم و دیکتاتوری پرولتاریا را رد میکنند. کم نیستند کسانی که باتکا با همین واقعیت ها کل ارزش ها و تلاشهای نسل های گذشته را نفی میکنند. در برخورد با آنروزها ما تنها با جمهوری اسلامی مواجه نیستیم. کم نیستند کسانی که باتکا عقل گرایی و گفتمان راسیونالیستی آنچه را که در آن دوران رخ داده بطور مطلق رد میکنند و بخصوص بخشی از چپ های گذشته در نفی گذشته خویش پیگیرترینند. از آقای میرفطروس و میلانی و گنج بخش گرفته تا برخی وابستگان سابق جنبش فدایی. نوشته های آنان از منطقی نیرومند برخوردارست و بخصوص در جامعه امروز ایران این منطق شنوندگان کمی ندارد.
من ده پانزده سال پیش کتابی خواندم بنام اسطوره صمد. کتابی که بحثی منطقی را باز میکرد و تفکر حاکم بر جنبش روشنفکری ایران در سالهای دهه چهل و پنجاه را به نقد میکشید و به نظر من از همه نوشتههای مشابه منطقیتر و منسجمتر بود. من پس از خواندن این کتاب چند ماه کار فشرده کردم و مقاله صمد و ماهی سیاه کوچولویش را نوشتم. من این مقاله را با این جمله پایان دادم. " حماسه ماهی سیاه کوچولو پایان نیافته، دریا را باید باز تعریف کرد" این جمله من پاسخی بود به آقای درویشیان که در دفاع از آن دوران با افسوس از پایان یافتن ارزشهای آن زمان سخن گفته بود.
نگرانی از اینکه ارزشهای ما را سرقت کرده و از آن خود کنند، برای من قابل درک است. این نگرانی همانطور که من در نوشته ام نوشتم ناشی از یک ارزیابی نادرست است. این نگرانی تنها در شرایط ضعف فرهنگی میتواند واقع بینانه باشد. اگر تصور کنیم که ارزشهای ما با همان گفتمان حماسی دوران انقلاب مبتواند به حیات ادامه دهد، در آنصورت از پایان یافتن حماسه ماهی سیاه کوچولو ناراحت میشویم و نسبت به سرقت و تغییر ماهیت ارزشها و سمبل های چپ هشدار میدهیم.
من چنین فکر نمیکنم و تصور میکنم چپ و نیروی ضد استبداد در ایران نیرومند است. سنت های مبارزاتی این جریانات حبات دارد و خلاصه "حدیت ماهی سیاه کوچولو یایان نیافته، دریا را باید باز تعریف کرد".
در این چارچوب من نگرانی از تغییر ماهینت بافتن ارزشها و سمبل های آندوران را نادرست میدانم. بهاران خحسته باد و رود و آفتابکاران و گلسرخی و.. متعلق به جنبش چپ و ضد استبدادی کشور ما هستند و د رشرایط امروز این سمبل ها مصادره نشدنی است. استفاده از هر یک از این سمبل ها تنها به گسترش بیشتر آنان منجر خواهد شد
در این چارچوب، عمل آقای موسوی و انگیزه های او بخش کوچک و بسیار فرعی از این بحث است که بجای خود میتواند مورد نقد قرار گیرد
.
۷.۳.۸۸
آفتابکاران
آیا بکارگیری سمیل ها و نشانههای جنبش ضد استبداد و یا چپ توسط برخی نیروها در درون رژیم اسلامی عاملی است نگران کننده که میتواند به سرقت این سمبلها و محو منشا و رابطه تاریخی آن گردد و یا اینکه نیروی چپ و ضد استبداد درایران از نظر فرهنگی و نفوذ در افشار آگاه جامعه نیرومند بوده و نشانههای این جریان در شرایط کنونی جامعه ایران پاک شدنی نیست و بکار گیری آن توسط دیگران به گسترش بیشتر آن منجر شده و نگرانی بی مورد است.
چند هفته پیش فیلمی از طرف کمیسیون انتخاباتی آقای موسوی یا هواداران ایشان منتشر گردید که در آن از آهنگ آفتابکاران برای تبلیغ استفاده شده بود. در چند هفته اخیر تعداد زیادی مقاله در وبلاگهای مختلف در اعتراض به این اقدام منتشر گردید. دراین نوشتهها استفاده از سمبل یک جریان سیاسی مخالف برای تبلیغات انتخاباتی مورد نقد قرار گرفته بود.
"آفتابکاران" و "رود" دو آهنگی بودند که در سالهای اول انقلاب بعنوان ترانه سرودهای اصلی فداییان شناخته شد و در همه مراسم خوانده شده و همه وابستگان به این جریان با آنها آشنا بودند. آقای موسوی در سالهایی که فداییان بعنوان جریان ضد رژیم اسلامی سرکوب شدند نخست وزیر و در جناح مقابل فداییان قرار داشت و استفاده سیاسی از سمبل یک جریان مخالف در تبلیغات انتخاباتی بدون هیچ توضیحی بدرستی مورد انتقاد بسیاری از وابستگان به جریان فدایی قرار گرفت
در این نوشته من قصد ندارم که به مباحث سیاسی مطرح شده در این رابطه بپردازم ولی آنچه در چند روز اخیر ذهن مرا مشغول کرد، بحثی وسیعتر بود که این اقدام بهانهای شد تا به آن بپردازم. در برخی نوشتهها از برخورد مثبت برخی ارگانهای حکومتی با این یا آن سمبل نیروهای مخالف مثل آهنگ بهاران خجسته باد و یا سرود ای ایران انتقاد شده وبه نیروها هشدار داده میشد که در برابر این اقدامات که مضمونش مصادره سمبلهای جنبش چپ یا انقلابی است هشیار باشند. آیا این هشدارها بجاست و خطر مصادره نشانههای نیروی چپ و دمکرات توسط مخالفین آنان واقعی است وباید نسبت به آن هشیار بود؟
رژیم شاه در برابر سمبلهای اپوزیسیون بالاخص نیروهای چپ سختگیر و غیرمنعطف بود. کم اتفاق نمیافتاد که در زندانها بخاطر خواندن آهنگ مرا ببوس، خواننده تنبیه شده و مجبور به تحمل ضربات شلاق میشد. چاپ شعر آرش در کتابهای درسی از موارد استثنایی و محصول شرایطی معین بود.
این سیاست در مقابله با نیروهای اپوزیسیون ناموفق بود. این سمبلها در شکل غیررسمی و یا مخفی به حیات خود ادامه دادند. مقابله با این نشانهها در شرایط بیگانگی جامعه با حکومتگران و غلبه اشکال رادیکال مبارزاتی، به آنان حقانیت بیشتری بخشید و هر سمبلی که با عناد بیشتری مواجه شد، برد بیشتری یافت.
رژیم اسلامی از سالهای اول دهه 70 روش دیگری پیش گرفت. آنها برخلاف سالهای اول دهه 60 کوشیدند از مقابله رودررو با سمبلها و بسیاری از نوشتهها خودداری کنند و روشهای پیچیدهتری پیش گیرند. تعداد کتابهای سیاسی ممنوع در دوران رژیم شاه قابل قیاس با امروز ایران نیست. عناد با چهارشنبه سوری و سیزده بدر متوقف شد. سرود ای ایران ای مرز پرگهر با اجرایی بسیار خوب بارها از تلویزیون پخش شد و حتی چندی قبل در یکی از سریالهای تلویزیونی (گلهای گرمسیری) مشاهده کردم که آهنگ "یار دبستانی " که به یکی از سمبلهای جنبش مدنی ایران بدل شده، در چارچوبی که هیچ ربطی به این جنبش نداشت، پخش شد. من در این نوشته قصد مقایسه و بررسی این دو شیوه کار و دلایل و نتایج سیاسی آنراندارم. هدف این نوشته بررسی یک سوال است. آیا استفاده از سمبلهای چپ و اپوزیسیون مثلا توسط رادیو تلویزیون ایران به مصادره این سمبلها میانجامد و باید نسبت به آن هشیار بود یا بالعکس به گسترش آن کمک میکند. در چه شرایطی اولی و در چه شرایطی دومی رخ خواهد داد.
چند روزی این مباحث ذهن مرا اشغال کرده بود. سعی کردم مواردی را بخاطر بیاورم که یک نیرو قادر گردیده است نشانههای جریان دیگری را بکار گیرد و در طول زمان این سمبلها را از آن خود کند، آنچنانکه منشا اصلی آن در ذهن مردم بفراموشی سپرده شود
آقای اشکوری چند سال پیش در سخنرانیشان در برلین در توضیح آنکه چه احکامی اسلامی و واجبالاجراست و چه موارد ی به زمان و مکان بازمیگردد، طرح نمود که چادر مشکی لباس زینتی زنان درباری ساسانی بوده و ایرانیان این پوشش را برای حجاب برگزیدند. اگر سخن ایشان در منشا تاریخی چادر مشکی صحیح باشد، در آنصورت شیعیان در ایران این پوشش را از ساسانیان اقتباس کرده و آنرا بکار گرفتند. ولی امروز این پوشش یکی از نشانههای شیعیان ایران است و منشا تاریخی آن بکلی بفراموشی سپرده شده.
چندی پیش داستانی خواندم با نام مه روی جزیره آویلون. مرد دانای این داستان، جام مقدس الهههای جزیره آویلون را میدزدد و به کلیسای در حال رشد مسیحی تقدیم میکند. استدلال او اینست که آیین منعطف آویلون در برابر دین انحصارطلب و مردسالار مسیحیت قدرت رقابت ندارد و آشنایی الهههای آویلون با علم سحر به بقای آیین آنان منجر نخواهد شد. آیین آویلون نابود خواهد شد و تنها راه نجات سمبلهای آن، ادامه حیات آنها در دنیای خارج از جزیره آویلون است. او معتقد است جام سحرآمیز آویلونها تنها بعنوان جامی که کشیش ها در تعمید مومنان مسیحی در کلیسا بکار خواهند گرفت به حیاتش ادامه خواهد داد ولی دزدیدن شمشیر مقدس آرتور و بازگرداندن آن به جزیره، این شمشیر را از صحنه تاریخ محو خواهد کرد. او جام را میدزدد و به کلیسا تقدیم میکند. الهههای آویلون او را بمرگ محکوم میکنند. الهه جوان آویلونها او را فریب داده، سحر کرده وبه جزیره بازمیگرداند تا به جرم خیانت به مرگی فجیع محکوم شود.
در این دو مثال یکی یک مثال تاریخی و دیگری مثالی افسانهای، جریان پیروز سمیل های یک جریان در حال افول و شکست خورده را بکار گرفته، از آن خود میکند تا جایی که منشا تاریخی آن در نظر مردم بفراموشی سپرده شده و تنها در ذهن مورخان و در کتابها میتوان آنرا یافت
ولی همواره بکارگیری سمیلها توسط نیروی حاکم و یا سیاسی غالب به فراموشی منشا تاریخی آن منجر نمیشود و حتی بالعکس بجای آنکه نشانه روند زوال جریانی که از نظر سیاسی غالب نیست، باشد نوعی پذیرش نفود فرهنگی آن در سطح جامعه، نوعی هم پیوندی عاطفی با آن در درون جریان غالب، نوعی پذیرش هژمونی و یا حداقل تلاش برای رودررو نشدن با آن است. در این رابطه چند مثال ذکر میکنم
آهنگ بلاچاو پس از جنگ که توسط چپ ها و در بزرگداشت پارتیزان های ضد فاشیست سروده شد. این آهنگ توسط تمامی گرایشهای سیاسی این کشور پذیرفته و تبدیل به یک سرود ملی شد. پذیرش و در برخی موارد بهرهگیری سیاسی دیگران از این سرود، تنها به گسترش آن یاری داد و رابطه آن با جریان چپ در ایتالیا باقی ماند. همین موقعیت را میتوان در رابطه با برخی آهنگ های بابدیلون و جونبائز ) We shall over come, Blowing in the wind
مشاهده کرد. این آهنگ ها حتی در مواردی توسط شرکتهای بزرگ و جهت تبلیغ کالاهایشان بکار گرفته شده ولی استفاده از این آهنگها توسط دیگران منجر به فراموش شدن رابطه این آهنگ ها با جنبش جوانان دهه های 60 و هفتاد نگردید
در کشور ما سرود ای ایران امروز توسط طیف وسیعی از گرایش های سیاسی پذیرفته شده و در مراسم سیاسی پخش میشود. این سرود به جنبش چپ تعلق ندارد. شعر این سرود مثلا "ای خاکت سرچشمه هنر"با اعتقادات نیروهای چپ فاصله دارد. از نظر چپ ها میهن پرستی با فرهنگ و تاریخ و مردم یک کشور رابطه دارد و نه با خاک. ولی امروز بخش بزرگی از چپ ها این سرود را بعنوان یک سرود ملی پذیرفتهاند. طرفداران پادشاهی این سرود را علیه خود میدانستند. کم نبودند زندانیانی که به خاطر خواندن این سرود شلاق خوردهاند. ولی امروز آنان این سرود را پذیرفتهاند. پذیرش سرود ای ایران توسط مشروطه خواهان و چپها بدون آنکه به بفراموش شدن رابطه این سرود با هواداران جبهه ملی گردد و به گستردگی آن کمک نموده.
آیا بکارگیری سمیل ها و نشانههای جنبش ضد استبداد و یا چپ توسط برخی نیروها در درون رژیم اسلامی عاملی است نگران کننده که میتواند به سرقت این سمبلها و محو منشا و رابطه تاریخی آن گردد و یا اینکه نیروی چپ و ضد استبداد درایران اگرچه از نظر سیاسی در موضع غیرغالب ولی این نیرو از نظر فرهنگی و نفوذ در افشار آگاه جامعه نیرومند بوده و نشانههای این جریان در شرایط کنونی جامعه ایران پاک شدنی نیست و بکار گیری آن توسط دیگران به گسترش بیشتر آن منجر شده و نگرانی بی مورد است.
۲۸.۲.۸۸
آروزهای ویکتورهوگر برای شما
اول از همه برايت آرزومندم که عاشق شوي،
و اگر هستي، کسي هم به تو عشق بورزد،
و اگر اينگونه نيست،تنهائيت کوتاه باشد،
و پس از تنهائيت،نفرت از کسي نيابي.
آرزومندم که اينگونه پيش نيايد،
اما اگر پيش آمد،
بداني چگونه به دور از نااميدي زندگي کني.
برايت همچنان آرزو دارم دوستاني داشته باشي،
از جمله دوستان بد و ناپايدار،برخي نادوست،
و برخي دوستدارکه دست کم يکي در ميانشان
و چون زندگي بدين گونه است،
برايت آرزومندم که دشمن نيز داشته باشي،
نه کم و نه زياد،درست به اندازه،
تا گاهي باورهايت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم يکي از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زياده به خودت غرّه نشوي.
و نيز آرزومندم مفيدِ فايده باشي
نه خيلي غيرضروري،تا در لحظات سخت
وقتي ديگر چيزي باقي نمانده است
همين مفيد بودن کافي باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.
همچنين، برايت آرزومندم صبور باشي
نه با کساني که اشتباهات کوچک ميکنند
چون اين کارِ ساده اي است،
بلکه با کساني که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذير ميکنند
و با کاربردِ درست صبوري ات براي ديگران نمونه شوي.
و اميدوام اگر جوان كه هستي
خيلي به تعجيل،رسيده نشوي
و اگر رسيده اي، به جوان نمائي اصرار نورزي
و اگر پيري،تسليم نااميدي نشوي
چرا که هر سنّي خوشي و ناخوشي خودش را دارد
و لازم است بگذاريم در ما جريان يابند.
اميدوارم سگي را نوازش کني
به پرنده اي دانه بدهي،
به آواز يک سَهره گوش کني
وقتي که آواي سحرگاهيش را سر مي دهد.
که به اين طريق
به رايگان.
اميدوارم که دانه اي هم بر خاک بفشاني
هرچند خُرد بوده باشدو با روئيدنش همراه شوي
تا دريابي چقدر زندگي در يک درخت وجود دارد.
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشي
زيرا در عمل به آن نيازمندي
و براي اينکه سالي يک بارپولت را جلو رويت بگذاري
فقط براي اينکه روشن کني کدامتان اربابِ ديگري است!
و در پايان،
اگر مرد باشي،
آرزومندم زن خوبي داشته باشي
و اگر زني،
شوهر خوبي داشته باشي
که اگر فردا خسته باشيد،
يا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانيد تا از نو بياغازيد.
اگر همه ي اينها که گفتم فراهم شد
ديگر چيزي ندارم برایت آرزو کنم!
۱۹.۲.۸۸
۱۳.۲.۸۸
گفتگوی شیرین فامیلی و مریم سطوت
بسیاری از زنان در فعالیتی که انجام میدهند، تمام احساس خود را بکار میگیرند. برای آنان دشوار است که فعالیتی را انجام دهند که به آن احساس عاطفی نداشته باشند. زمانی که شور و احساس و عاطفه در یک سازمان سیاسی فروکش میکند و جنبه های اداری در روابط و فعالیتها افزایش مییابد، زنان بیش از مردان از شرکت در چنین تشکلهایی روگردان میشوند.
درگیریها و جناح بندیهای درون سازمانی که در بسیاری از موارد با برخوردهای تند با یکدیگر همراه شده و به تضعیف عواطف نیروهای یک تشکیلات در قبال یکدیگر انجامیده، عامل تشدید کننده دیگری است که احساس نسبت به فعالیت در یک سازمان را کاهش میدهد.
مريم جان من چند روز گذشته در کنگره فداييان خلق اکثريت شرکت داشتم، چيزی که آنجا توجه مرا جلب کرد، حضور بسيار کم رنگ و ضعيف زنان سياسی فعال فدايی بود. اين سوال برای من ايجاد شد که چه اتفاقی افتاده که تعداد زنان حداقل نسبت به شش سال پيش که من برای اولين بار در اين کنگره حضور داشتم، اينقدر کاهش يافته است؟
در واقع می خواهی ببينی در فاصله اين شش سال چه اتفاقی افتاده است؟
نه، من فقط مثال زدم. منظورم اين است که تعداد زنان فعال در تشکل های سياسی از گذشته هم کمتر شده است؟
به نظر من هم ارزیابی شما درست است. البته فراموش نکنید که در صد فعالان زن در فعالیت های اجتماعی فرهنگی امروز هم در داخل و هم در خارج از کشور قابل توجه و بمراتب بیش از گذشته است ولی در رابطه با تشکل های سیاسی بجز سازمان مجاهدین که من از چگونگی روابط درونی آنها اطلاع کمی دارم در صد فعالان زن قابل قیاس با دوران انقلاب نیست. مثلا در مورد جریانهایی که سابقه فعالیت آنها به جنبش فداییان برمیگردد، قبل از انقلاب تعداد زنان در سازمان چریکهای فدایی خلق و در حلقههای وابسته به این سازمان قابل توجه بود. در زمان انقلاب بحش بزرگی از فعالان این سازمان را زنان تشکیل میدادند. در سازمان جوانان پیشگام نزدیک به 50 درصد فعالین را دختران تشکیل میدادند. امروز در صد فعالان زن در این تشکلها قابل مقایسه با دوران انقلاب نیست
متاسفانه من تا به حال یک ارزیابی جدی از سازمانهای سیاسی در این رابطه مشاهده نکردهام و حتی کمتر به نوشته هایی برخورد کردهام که بطور جدی به بررسی این امر پرداخته باشند
در این رابطه بعنوان مثال با کسانی برخورد کردهام که دلیل کاهش حضور زنان در این تشکلها را به زنان برمیگردانند و مثلا میگویند که زنان آمادگی مبارزه طولانی مدت و دشوار را ندارند و به همین دلیل هم بسیاری از آنان ترجیح میدهند که از مبارزه سیاسی و تشکیلاتی کنار کشیده و به حل مسائل عملی زندگی شخصی خویش بپردازند. چنین نظراتی را نمیتوان جدی تلقی کرد. مگر نه آنکه در دوران قبل از انقلاب که شرکت در مبارزه سیاسی بمراتب دشوارتر از شرایط امروز بود و پیوستن به سازمان چریکی با پذیرش مرگ همراه بود، تعداد دخترانی که آماده آن بودند که سختی های این مبارزه را تحمل کنند قابل توجه بود
بسیاری از فعالان زن، دلیل این امر را کم توجهی این تشکلها به مشکلات زنان در برنامه و سیاست هایشان میدانند. این دلیل هم نمیتواند در این رابطه واقع بینانه باشد. سازمان های فدایی قبل و پس از انقلاب اساسا به این مسائل نمیپرداختند و با وجود این با اقبال وسیع دختران و زنان مواجه بودند
آيا در داخل کشور هم وضعيت به همين منوال است، يعنی در عرصه فعاليت سياسی (تا حدی که در شرايط جمهوری اسلامی ايران می توان فعاليت کرد) زنان فعاليت خود را محدود کرده اند؟ چون به نظر می رسد در ايران هم زنان بيشتر به جريانات جنبش اجتماعی پيوسته اند و فعاليت سياسی خود را ترک کرده اند.
من در زمينه جريانات سياسی داخل کشور نمی توانم به طور مشخص اظهار نظر کنم و بيشتر بر اساس آن چه در روزنامه ها و سايت ها خوانده ام، می توانم نظر دهم.
به عنوان مثال در گزارشی خواندم که در دانشگاه ها نشريات دانشجويی زيادی وجود دارد، ولی تعداد کمی از زنان با آنها همکاری می کنند. و يا اینکه بیش از پنجاه درصد دانشجویان دخترند ولی تعداد فعالان زن در دفتر تحکيم وحدت و یا دیگر تشکلهای دانشجویی محدود است .
ولی اگر مجموعه فعالیت های اجتماعی را مورد توجه قرار دهیم، نقش فعال زنان را مشاهده میکنیم. ببينيد ما چقدر خبرنگار زن داريم. تعداد خبرنگاران زن به مراتب بيشتر از مردان است. خيلی از کسانی که در روزنامه ها قلم می زنند زن هستند و اين همه وبلاگ نويس فعال زن داريم، يعنی عرصه هايی وجود دارد که زنان در آن بسيار فعال هستند.
مريم جان! مواردی را در مردود شمردن دلايل تقليل حضور زنان در سازمان های سیاسی مطرح کردی و گفتی که از انقلاب به این سو، حضور زنان در این تشکل ها کاهش یافته. این کاهش چه مسیری را طی کرده و به نظر تو علت کاهش حضور زنان در عرصه سياسی چه چيزهايی می تواند باشد؟
من میتوانم راجع به آنچه در جریانهایی با سابقه جنبش فدایی گذشته اظهار نظر کنم و راجع به سایر نیروها، همه روندها مشابه نبوده. مثلا زنان هیچگاه در جریانهای وابسته به جنبش ملی نقش فعال نداشته اند و من کمتر با این امر مواجه شدهام که آنها عدم حضور زنان در فعالیت های خود را بعنوان یک نقطه ضعف بپذیرند و به چاره جویی بپردازند
فکر میکنم علت اصلی تقلیل حضور زنان در این تشکلها نوع سازمانیابی و فعالیت سیاسی این تشکل ها و خصوصیات متفاوت زنان و مردان است که در نتیجه بخش بزرگتری از زنان نوع روابط درونی تشکلها و چگونگی پیشبرد مبارزه سیاسی آنان را با خود بیگانه احساس میکنند.
قبل از آنکه به دلایل روگردانی بخش بزرگتری از زنان از این تشکلها بپردازیم، شما مطرح کردید که در دوران مبارزه چریکی، تعداد قابل توجهی از زنان به این مبارزه گرایش داشته و نقش مهمی در این سازمانها ایفا میکردند. من شنیدهام که زنان چریک نقشی فرعی در این تشکلها داشته و عمدتا به خاطر توجیه خانههای تیمی عضوگیری میشدند. کتابی که اخیرا در ایران چاپ شده است نیز نقش زنان را ناچیز منعکس میکند
این برداشت واقعی نیست. نقش زنان در آندوران چه در درون سازمان چریکی و چه در دانشگاهها و گروههای مستقل قابل توجه است. این درست است که مسئولیت توجیه خانههای تیمی با زنان بود ولی کسانی که این نقش را نقشی فرعی مینامند از مکانیسم مبارزه مخفی بیاطلاعند. توجیه خانه مخفی و ارتباط با همسایگان نقشی تعیین کننده در بقای این تشکل ها داشت. این مسئولیت یکی از وظایف پراهمیت در آندوران است. زنان در آن دوره نقشی بمراتب پراهمیتتر از دورههای بعد دارند. زنان در مبارزه مخفی توانایی داشتند. زنان ریز بینتر بوده و موارد مشکوک را زودتر تشخیص میدادند. زنان در کارشان منظمتر و دقیقتر بودند و در آندوران بینظمی و بیدقتی میتوانست به قیمت جان فرد و دیگران منجر شود و علاوه بر آن حرکت زیر چادر امکان استتار بهتری برای آنان بوجود میآورد. این تواناییها در حفظ یک تیم در آندوران تعیین کننده بود و در شرایطی که مسئول میتوانست نقش مهمی در حفظ زندگی افراد تحت مسئولیت خود داشته باشد، به دلایل ذکر شده، تعداد زیادی از زنان مسئولیتهای کلیدی را در این تشکل عهدهدار شدند. کسانی مانند صبا بیژن زاده و نسترنآلآقا به عضویت رهبری برگزیده شدند و تعداد قابل توجهی از زنان مسئولیتهای کلیدی مثل مسئولیت تیم را عهده دار بودند. اتفاقا برعکس نظر مطرح شده، حضور زنان در مسئولیتهای کلیدی تشکیلاتی در دوره های بعد قابل قیاس با آن دوره نیست.
پس از انقلاب چگونه بود؟
پس از انقلاب در صد زنان فعال سیاسی هم از نظر کمی و هم از نظر کیفی گسترش بیشتری یافت و زنان در همه تشکلها و در همه عرصهها فعالند
نقش آنان در ردههای مسئولیت سازمان فدایی چگونه بود
پس از انقلاب در شرایطی که بیش از سی درصد فعالین این سازمان و نزدیک به پنجاه درصد پیشگامیها (جوانان فدایی) زنند، در ردههای مسئولیت زنان کمی حضور دارند. در کمیته مرکزی اول این سازمان هیچ زنی حضور ندارد. در حالیکه زنانی که از نظر تجربه و توانایی هیچ چیزی کمتر از مردان انتخاب شده ندارند، مثلا زهره صدیق تنکابنی، رقیه دانشگری، مستوره احمدزاده، ویداحاجبی و .... کم نیستند.
البته در همه جا اینگونه نبود. من آنزمان مسئولیت تشکیلاتی سازمان جوانان پیشگام را عهدهدار بودم. در آنزمان کمیتههای سازمانی معمولا 5 تا 7 نفره بود. رهبری این سازمان تصمیم گرفت که در همه کمیته ها حداقل 2 و یا 3 زن یعنی بیش از 40 درصد حضور داشته باشند. ما در اجرای این تصمیم و یافتن دخترانی که توانا بوده و بتوانند اعتماد دیگران را جلب کنند، علیرغم مقاومتهایی که وجود داشت با مشکل زیادی مواجه نشدیم. هر جا هم چنین کادری وجود نداشت با انتقال یکی از زنان توانا از تشکیلات مادر به سازمان جوانان مشکل را حل کردیم.
ولی همانطور که گفتم وقتی به ارگانهای اصلی رهبری سازمان میرسیدیم، قضیه فرق میکرد و این کمیته ها از مردان تشکیل میشد و اگر هم زنی بعضویت پذیرفته میشد، برای عهده دار شدن مسئولیت کمیسیون زنان و پیشبرد فعالیت سازمان در این عرصه بود. در این زمینه هیچ عمدی در کار نبود، مردانی که در ردههای مسئول بودند قادر نبودند توانایی های زنان را ببینند و آنان را بعنوان کادرهایی هم سطح خود بپذیرند.
به نظر شما در سازمان های سياسی، به چه دلیل حضور زنان در مسئولیت های سیاسی اهمیت دارد؟
شما نمی توانيد خانواده ای پيدا کنيد که مرد و زن در آن نباشند و آن خانواده رشد کند، يعنی يک خانواده طبيعی به يک مرد و يک زن نياز دارد چون از نظر ساختمان اجتماعی هر کدام خصوصيات و ويژگی هايی دارند که يکديگر را تکميل می کنند و سپس اين مسئله جامعه را تکميل می کند.
به نظر من هر جامعه توليدی خواه يک حزب سياسی، خواه يک شرکت و يا وزاتخانه بايد بتواند از مجموع خصوصيات زنان و مردان استفاده کند و اين خصوصيات را بشناسد تا موفق شود. احزاب سياسی که نتوانند از اين توان و ظرفيت استفاده کنند، دچار مشکلات خاص خود می شوند.
در سالهای گذشته تعیین سهمینه بندی برای زنان در سطح رهبری بعنوان راه حلی تجربه شده و مثبت برای غلبه بر این دشواری توصیه شد. این طرح در اکثر سازمانها، منجمله در سازمان اکثریت و اتحاد جمهوریخواهان و جمهوریخواهان لاییک دمکرات اجرا شد. من با این طرح بدانگونه که مطرح شده بود، موافق نبودم و آنرا راه حل نمیدانستم. متاسفانه این طرج به نتایج مورد نظر نرسید و سازمانها نیز بجز تصویب طرح سهمیه بندی تلاشی جدی برای بررسی این مشکل و راه یابی عمل ننمودهاند .
در ضمن میخواستم باز هم بر این نکته تکیه کنم که من برای فعاليت سياسی جايگاهی بالاتر از فعاليت فرهنگی و اجتماعی قايل نيستم، حتی دوران بعد از انقلاب نشان داد که بسیاری از مشکلاتی که ما در سیاسیت ورزی با آن مواجهایم، ریشههای فرهنگی دارد.
ما در سياست با ضعف های فرهنگی زيادی روبرو هستيم و شايد بخشی از تغييرات سياسی ما از عرصه فرهنگ می گذرد. جامعه اين را خود به خود حس کرده و به همين دليل بسياری از فعالين سياسی، امروز در عرصه های فرهنگی و اجتماعی فعال هستند. البته يک دليل آن هم محدوديت های سياسی است، ولی از طرف ديگر جامعه احساس کرده که بايد زيربنا و پايه های فرهنگی خود را محکم کرده و با فرهنگ ديگری با سياست برخورد کند. ما در سياست دچار فرهنگ مريد و مرشد ، فرهنگ پدر سالار که فرزند را قبول ندارد و به او اعتماد برای تصمیم گیری ندارد هستيم، دچار فرهنگ تک حزبی و تک رهبری ، تک مسئولی هستيم، انتقاد پذيری را قبول نداريم، یا کسی را در بست قبول داریم یا در بست رد می کنيم، ما به کسانی که دوست داريم انتقاد نمی کنيم و تنها از کسانی که بدمان می آيد انتقاد می کنيم. این ضعف های فرهنگی تاثیرات خود را بر فرهنگ سیاسی ما هم گذاشته است. همان جا نگاه به زن هم بايد تغيير کند، تا زنان هم در عرصه های سياسی فعال شوند.
به نظر من فعالیتهای فرهنگی و سیاسی هر یک ارزش و اهمیت خود را دارد و هیچیک بر دیگری برتری ندارد
مريم جان! تجربه من در جریان گفتگو هایی که با زنان داشتم، اين بوده که مردان در خانه هم تحمل زن قوی را ندارند و حتی مردان سياسی و روشنفکر ما بعد از مدتی به زنان قوی خود به ديده همکار و رفيقی که بايد با او رقابت کنند، نگاه می کنند نه يک همسر و يک عشق. اين بحث جالبی است که از خانواده آغاز می شود و به مسائل فرهنگی باز می گردد. به نظر می رسد زنان زودتر از مردان متوجه شده اند که برای پر و بال گرفتن يک مبارزه سياسی، بايد کار فرهنگی انجام داد. آيا واقعا فکر می کنی زنان زودتر به اين نتيجه رسيده اند؟
من میتوانم در این زمینه در سازمانهای سیاسی که در آن عضو بودهام اظهار نظر کنم و این ارزیابی را در رابطه با سازمانهای سیاسی تایید میکنم .همان طور که گفتی مردان همواره با زنان بعنوان مادر، همسر و خواهر خود برخورد داشتهاند، اما پذیرش زن بعنوان همکار و مسئول مقوله دیگری است. در جامعه ما چنین فرهنگی چه در اداره ها و چه در احزاب در سطح محدود شکل گرفته است.
آیا شما معتقدید این بیتوجهی به توانایی های کادرهای زن عامل سرخوردگی و جدایی فعالین زن این تشکل ها بوده
طبیعتا این عامل موثر بوده ولی من معتقدم این یکی از دلایل بوده و مشکلات عمیقتری وجود دارد.
دو عامل به نظر من نقشی تعیین کننده ایفا کرده
1 تضعیف شور و بکارگیری اهداف و اشکالی از مبارزه که احساسات و عواطف شرکت کنندگان را برانگیزد
2 عدم وجود خواستهای مشخص و ملموسی که نتایج آن مشخص و در زندگی روزمره تاثیر گذار باشد
میتوانید در این رابطه کمی توضیح دهید
در سالهای انقلاب مبارزه همراه با شور و احساس و عاطفه بود. همه به آنچه میگفتند اعتقاد داشتند و حاضر بودند برای دستیابی به اهدافی که تحقق آنها را ضرور میدیدند، مبارزه کنند و هزینه بپردازند. روانشناسی حاکم بر سازمانهای چپ را با امروز مقایسه کنید. آنروز همه منتظر تشکیل حوزه سازمانی بودند. امروز شرکت در جلسات سازمانی برای بسیاری یک انجام وظیفه و یا تکرار یک عادت است.
بسیاری از زنان در فعالیتی که انجام میدهند، تمام احساس خود را بکار میگیرند. برای آنان دشوار است که فعالیتی را انجام دهند که به آن احساس عاطفی نداشته باشند. زمانی که شور و احساس و عاطفه در یک سازمان سیاسی فروکش میکند و جنبه های اداری در روابط و فعالیتها افزایش مییابد، زنان بیش از مردان از شرکت در چنین تشکلهایی روگردان میشوند.
درگیریها و جناح بندیهای درون سازمانی که در بسیاری از موارد با برخوردهای تند با یکدیگر همراه شده و به تضعیف عواطف نیروهای یک تشکیلات در قبال یکدیگر انجامیده، عامل تشدید کننده دیگری است که احساس نسبت به فعالیت در یک سازمان را کاهش میدهد.
در مورد عامل دوم، من در تجربه دیدهام که بخش بزرگتری از زنان از فعالیت هایی که نتیجه کارشان روشن نیست، پرهیز میکنند. من در تجربه خود حداقل در رابطه با نیروهایی که با آنها تماس داشتهام مشاهده کردهام که در صد بیشتری از مردان حاضرند ساعت ها در جلساتی که نتایج آن مشخص نیست شرکت کنند، ولی در صد بیشتری از زنان از ادامه فعالیت هایی که نتایج روشنی ندارد، احتراز میکنند و در شرایطی که سازمان ها نتوانند نتیجه فعالیتهای خود را در جامعه ایران نشان دهند، تعداد بیشتری از زنان فعالیت در تشکیلات را ترک خواهند کرد.
اتفاقا به نظر من هم اين پارامتر بسيار مهم است، يعنی تجربه نشان داده که زنان در فعاليت های خود چه اجتماعی، چه سياسی، چه در جنبش های مدنی و چه در جنبش های سياسی به بازدهی در مقطع زمان نياز دارند و بايد ببينند کارشان در مدت زمان خاص نتيجه داده است. ولی به خصوص در خارج از کشور زنان می بينند فعاليت آنها نقش زيادی ندارد و از امروز تا فردا تغييری ايجاد نمی کند و اين همان شوری است که تو به آن اشاره کردی.
بله مورد بسيار مهمی است. به عنوان مثال وقتی فراخوانی داده می شود برای تشکيل يک اتحاديه، طرح يک ايده يا راه اندازی يک راديو در شهر و غيره، ما می بينيم در اولين و دومين جلسه زنان زيادی شرکت می کنند و گوش می دهند. ولی اگر اين زنان برنامه ها و نتيجه مشخصی نبييند و فقط طرح های رويايی و برنامه های گنگ را حس کنند، می گذارند میروند. اين مسئله را من بارها و بارها تجربه کرده ام.
به نظر من اين مسئله يک سوپاپ اطمينان است برای جريانات سياسی، يعنی به محض اين که زنان يک جريان سياسی را ترک کنند به اين معنی است که جريان دارد در خود فرو میرود و رشد و تاثیر خود را از دست داده، هر چند ممکن است از بين نرود، ولی به مسائل درونی و حل و فصل اختلافات خود پرداخته و خلاصه پايش در زمين نيست. درصد بیشتری از زنان اين مسئله را سريعتر تشخيص می دهند و در ادامه همکاری با چنین تشکلهایی انگیزههای خود را از دست میدهند.
نتیجه آنکه تضعیف حضور زنان در سازمانهای سیاسی نشانه مشکلات عمیقی است که این سازمانها با آن مواجهاند و بررسی دلایل این امر برای ادامه حیات و سلامت این تشکلها تعیین کننده است.
منعکس شده در سایت تهیه
http://www.tahieh.net
۶.۲.۸۸
۳۰.۱.۸۸
شب تار از محمد رضا بیگی
من داداش سيبيلوم را مي خواهم
اين داستان به ياد وخاطره غلامحسين بيگي (در درگیری مسلحانه در سال 1356 کشته شد)
نوشته شده است
براي: مريم س
فكرش را نكرده بودي كه مي تواند در يك شب تاريك وبي ماه به سراغت بيايد. به راستي، اگر در تاريكي حياط خانه فرو نمي رفتي، ديگر نيازي نبود كه مادر بيايد رو به رويت بنشيند و نگاهت كند. ودر بلور آب چشمانش از ميان تكه تكه هاي چهره ات، لباس خاكي رنگ، موهاي كوتاه و سبيل تازه سبز شده را ببيند.
موهاي شقيقة مادر خاكستري رنگ شده بود. به وسايل روي تاق نگاه ميكند . پوكهها با لرزش پلكهايش به لرزه در ميآيند . عينك قاب مشكيت از وسط ميشكند. شيشههاي آن ترك ميخورند و تركهاي آن تا گوشههاي قاب ميرسند آن شب ساكِ وسايلت را از روي ديوار پرت كردي توي حياط و بعد صداي افتادنش را شنيدي.
صبح روز بعد شايد تعجّب كردهاند:
ـ ‹‹پس خودش كجاست ؟››
نامة ناتمامت هم كنار ديگر چيزهاست. قلم را از روي كاغذ كه مينوشتي برداشتي و با خودت گفتي: ‹‹وقتي خودم ميخواهم بروم ديگر چرا نامه بنويسم.››
مادر بلند ميشود. نگاهي به ديوار اتاق ميكند. رنگ سبز اتاق چركمرده شده است. راديوي بزرگ روي تاق و ميز سماور نفتي همان جاي هميشگي هستند. مادر به طرف پنجره ميرود. پرده را از وسط باز و كنار ديوار به ميخ آويزان ميكند. نور بيشتري به اتاق ميريزد.
‹‹مامان چرا اين پرده ها را گلوله ميكنين وسطِ پنجره. پرده چروك ميشه. بيرون هم ديده نميشه.››
‹‹ چه كار كنم مادر. وقت فكر كردن به اين چيزها را ديگر ندارم. وقتي زن گرفتي اين حرفها را به او بگو تا برات انجام بده.››
‹‹باز شروع كردي مامان؟››
‹‹حالا ميدونم تو دلت قند ميشكني. آخه من مادرت هستم. چرا به من نگفتي؟››
با دستمال قابِ خيسِ پنجره را تميز مي كند. نفسِ گره شدة توي سينهاش را بيرون ميدهد.
- مادرجان بميرم برات، اين هم پنجرة پاك و تميز. پس كي مي خواي بيايي؟ آخر كجا رفتي مادر!؟ چهقدر ميتوانم تحمل كنم؟ ميدونم كه باز ميخواهي خودت را براي ما شيرين كني. يكي يكدونة مادر!… همه ديوانه شدن … مگر ميشه نشناسمات؟!
توي پيادهروِ خيابان قدم ميزديد. پدر وايستاد و در سكوتِ بعد از ظهرِ خيابان نگاهت كرد.
پدر گفت:‹‹چرا نميخواهي من و مادرت را خوشحال بكني؟ ديگر وقتش شده. يك پايمان لب گوره. دست بجنبان.››
و تو گفتي: ‹‹حالا چه عجلهاي؟››
عكس ناهيد هم كنار قاب عكس تو است. عكسش تو كيف بغليات بود. زماني كه احساس تنهايي ميكردي، به سراغش ميرفتي. هيچچيز عوض نشده، حتي اين آفتاب كمرنگِ پاييزي. قبل از اينكه از در حياط بيرون بروي كلاهت را تا روي ابروهات پايين كشيدي. در قاب بخار گرفتة پنجره تصويرِ محو مادر ديده ميشد. كه نگاهت ميكرد. زير لب شايد ميگفت: ‹‹چرا نبوسيدمش.››
مشت به سينه ميكوبيد و چنگ به صورتش ميكشيد. شيار خون روي گونهاش راه افتاد. پاي صندوق لباس دويد. زيرشلواري و زيرپوش را برداشت و بو كرد. ‹‹مادر... بيا... بيا... بيا... اينها بوي تو را ميده. برات تميز نگهداشتمشان. شب داماديت هست مادر. خودم برات زن ديدم. برات شيريني خوردم. عروسم مثل ماهه. ماهِ شب چهارده؟››
به صورتش سيلي زدم. دستانش را گرفتند. تو رختخواب نشسته بود و سر تكان ميداد. زنگِ در صدا كرد. ‹‹عزيز! عزيز! برو مرد... برو در را باز كن چرا ايستادي؟›› در چهار چوبِ در پيدا ميشوي و مادر دستانش را باز ميكند وتو را در بغل ميگيرد. ‹‹آخ بگردمت مادر. شيريني آوردي برامان؟! ديگه سر و سامون پيدا كردي. مرد اينقدر سر كوفت نزن ببين شيريني آورده. جورابهات را بده مادر تا بشورم. خيلي خسته شدي؟ چه قدر كار؟ چه قدر اضافه كاري؟ هيچ ناراحت نباش. كم كم عادت ميكني...››
چرا نامه را تمام نكردي؟... چرا اينقدر اذيت كردي ؟... مي توانستي توي تاقچه چند
نامه هم به رسمِ يادگار بگذاري تا در وقتِ دلتنگي بخوانند. كاغذي جلويت ميگذاشتي تا نامه بنويسي، اما قلمت به كار نميرفت. چند خط سر هم ميشد و... بعد ميرفتي تلفن ميزدي. همسايه ميآمدخبر سلامتي تو را ميداد... راستي كه چي؟ اينبار هم جستي؟!
حالا چينهاي پيشاني و دورِ دهانِ مادر عميق شدهاند. با گوشة روسريِ سياهش اشكِ
چشمها را پاك ميكند. پدر در درگاهِ اتاق ميايستد.
ـ بسه ديگه زن ، چهقدر گريه ميكني؟
- چهكار بكنم. صبرم تمام شده. چهقدر اين هفتهها گذشت و باز پيداش نشد. اين چه جور آمدنه. جوابِ ناهيد را چي بدهم؟ حالا كه همه چيز همانطور كه دلت ميخواست آماده شده !
ـ زن، با خيال بافي كه كاري درست نميشه.
- تو هم حرفِ ديگران را مي زني؟ فكر ميكني نميفهمم! بچهام را نميشناسم!
قيافهاش را با كسي ديگر اشتباه ميگيرم؟ ... خودش گفته همين هفته ميآد؛ يكي از همين
هفتهها.
مادر از جايش بلند ميشود. با پشتي خميده رو سرياش را مرتب ميكند.
- اينقدر خون به دلم نكن!
- باز درِ حياط را بستهاي؟! چندبار بگويم در حياط را باز بگذار تا بچه مجبور نباشه از روي ديوار بياد.
مادر از اتاق بيرون ميرود. نگاه پدر به گوشهاي ثابت ميماند. بعد توي اتاق راه ميرود. همهچيز را نگاه ميكند. مينشيند وبه پشتي تكيه ميدهد.
- پسرجان رفتي و همة كارها را نيمه تمام گذاشتي. كاش ما را هم با خودت ميبردي و راحت ميكردي.
نگفته بودي كه چه روزي ميآيي. اين از عادتهاي توبود. دوست داشتي غافلگيرشان كني. دلت ميخواست آمدنت غيرمنتظره باشد. راستي كه چي بشود؟... وقتي كوچك بودي لاي رختخوابها پنهان ميشدي. مادر ميگشت و صدايت ميزد. وقتي تو را نميديد، چادر به سر ميكشيد و به كوچه ميرفت. زماني كه نا اميد وگريان باز ميگشت، تو از لاي رختخوابها بيرون ميآمدي ويكباره او را بغل ميكردي. محكم فشارت ميداد و صورتت را غرقِ بوسه ميكرد. اشكهايش به صورتت ماليده ميشد.
پدر از پنجره بيرون را نگاه ميكند. آن طرفِ حياط خانههاي نوساز را ميبيند كه خالي
مانده اند.
آن شبي كه رسيدي تاريكي افتاده بود توي خيابان و خانههاي نوساز را پر كرده بود.
بيشترِ وقتها از روي ديوار ميپريدي. آرام درِ راهرو را باز ميكردي از راهپله پايين ميرفتي. قوري را آب ميكردي و روي گاز ميگذاشتي. مادر هر بار بيدار ميشد و پايين ميآمد.
‹‹ اين چه وقتِ آمدنه، مادر جان نميشه زودتر بيايي؟... حالا شام خوردي؟››
سفره را باز ميكرد و ميرفت كه بخوابد. باز هم شنيدي كه پدر ميگفت:
‹‹بگويم كه چه كاره است؟››
‹‹سر و سامون بگيره...››
‹‹با كدام كاروكاسبي... ولگردي هم شد كار. گشنگي نكشيده كه...››
در اتاق صدا كرد. لقمه را با عجله پايين دادي. سرت را بالا نياوردي.
‹‹پسر! اين جاني هست كه بايد بكني. تا كي ميخواهي قايم شوي؟
بعد درآن شب سرك كشيد ي وديدي كه پنجره ها تاريكاند،خوشحال شدي و فكركردي كه اين هفته خيلي انتظار كشيدهاند. ناهيد هم كه اين چند روزه اينجا است. و مادر وقتي پيچِ راديو را باز كرده وصداي مارش را كه شنيده، دلش لرزيده است.
صداي زنگِ در بلند ميشود. پدر از جا بر ميخيزد و به سوي پنجره ميرود با صداي در كه بسته ميشود پدر بر ميگردد. مادر با ناهيد به اتاق ميآيد.ميگويد:
ـ عروس جان چرا سياه پوشيدي! آخر پسرم دلگير ميشه!... ميدونم ناراحتي و دل و
دماغ نداري .
پشتِ ديوار خودت را پنهان كردي و گوش ايستادي. صدايي نميآمد . درحياط بسته بود ميتوانستي دستت را از در بگيري و بالا بروي. از روي خانههاي نوساز رد بشوي و توي حياط بپري. در ذهنت اتاق ها را همانطور كه ناهيد برايت نوشته بود مجسم كردي. دو اتاق با راهرويي در وسط كه انتهاي راهرو به آشپزخانه ميرفت. ديگر آن شبهاي سرد را بايد از ياد برد. وقتيكه سرما تا مغز استخوانهايت فرو ميرفت و هرچه پتو به دور خودت ميپيچيدي گرم نميشدي. گوش ميسپردي به سروصداي رعدوبرق با انفجارهاي دور و نزديك. قلبت ميتپد. چشمانت را آرام آرام مي گشايي سايه كسي را مي بيني كه به داخل سنگر مي خزد.
‹‹سالم هستي؟››
‹‹زنده ام.››
‹‹مادر سگا تو اين هوا هم ول كن نيستند.››
از ديوار خودت را بالا كشيدي. مادر دستهاي ناهيد را تو دستاش محكم گرفته. حالتي در چشمانش هست. آن روز گفتي: ‹‹زود تمام ميشه. اين روزها هم ميگذره. اگر اين روزها نباشه آدم ارزش با هم بودن را نميفهمد.››
ـ بلند بشوم يك چاي و چيزي درست كنم.
- نه، زحمت نكشين.
ـ بابا جون چهطوري؟ حالت خوبه؟
ـ خوبم.
روي پشت بام كه پا گذاشتي، فكر كردي كه همهگي جا ميخورند. هيچ انتظار ديدنت را ندارند. آنها را بغل ميگيري و ميگويي: ‹‹ ببين خودم هستم! ديگر تمام شد.››
صورتت را غرق بوسه ميكنند پدر ميگويد: ‹‹ببين براي خودش مردي شده! سبيل گذاشتي پدر سوخته؟!››
نگاهتان گره ميخورد.
پدر ناچار تكانت ميدهد: ‹‹هي؟ كجايي پسر؟ ها!
درست مثل همان روز كه او را ديدي. پيچ و تاب ميخورد. چين دامنش باز شده بود گل سفيدي را ميمانست كه برزمينة سرخ رنگ فرش شكفته باشد. آبشاري از گيسو روي شا نههايش ميريخت.
شلوغي آنجا را از ياد بردي. از خودت پرسيدي: ‹‹ميشود اين عروس باشد و من هم داماد.؟››
بعدها آنروز كه در زير نگاهت سِحْر شد و در درگاه اتاق ماند. خودتان را لو داديد.››
‹‹چي شده پسر؟››
پدر بود كه تكانت ميداد. او از اتاق فرار كرد. وقتي همه سرگرم كار بودند از پشت پنجره صدايت زد. و تو سر از پا نشناختي. به لب بام آمدي. مانند كبوتري كه راه گم كرده روي دو پا نشستي. به ياد آوردي كه مادر جيغ زده بود: ‹‹از ديوار مردم نرو بالا.››
گفتي: ‹‹از ديوار مردم كه نرفتم بالا. خانة خودمان است.››
گفت: ‹‹مادر اين كارها آخروعاقبت ندارد.››
گفتي: ‹‹جان من سر و صدا نكن. از آن كفتراي قيمتيه. بگذار بگيرمش.››
و مادر گلايه كرده بود: ‹‹ اينقدر مرا آزار نده بچه جان!››
دستانت را لب بام گرفتي و پايت را لب پنجره گذاشتي. بعد خودت را ولكردي. روي تپه خاك افتادي. پاهات توي تَلِ خاكهاي نرم فرو ميرفت. روي خاكها سُر خوردي . زير پايت خالي شد. دلت از جا كنده شد. فرو ميرفتي. دستها را به اطراف گرداندي و در مشتهات جز خاك نرم چيزي نبود. با خودت خاكها را ميبردي. ميچرخيدي و در فضايي قير اندود فرو ميرفتي و انتظار ضربهاي را ميكشيدي . چرخ ميخوردي.
چشمهايي را ميديدي كه در تاريكي به تو خيره شده بودند. مادر و ناهيد و پدر لب چاه سرك ميكشيدند. باز ضربة ديگري به سر و ريزشِ خاك بود.
آن چشمها دندان نشان ميداد و انتظارت را ميكشيد. در تاريكي شب دندانهايش
برق مي زد . نزديك و نزديك تر مي شد . انديشيدي : چرا حالا ؟
مادر با سيني چاي بازگشت . جلوي ناهيدگرفت . ناهيد همان طور كه چاي را برمي داشت به پدر نگاه كرد . پدر تو فكر بود . انگار به گفتگوي شب گذشته مي انديشيد.
گفته بود :‹‹ زن ، با اين دختر چكار كنيم؟››
‹‹ چه مي دانم؟ صبر كنه ، نمي شه ؟ پسرم مي آد.››
‹‹ دست بردار . بيشتر از اين بچهمان را عذاب نده.››
‹‹ بوي او توي خانهمان هست . نميتواني بفهمي؟››
‹‹ اين دختر چه گناهي كرده؟››
‹‹نمي دانم ! هر كار دلت مي خواد بكن.››
‹‹ با پدرش صحبت مي كنم.››
پدر به خود ميآيد. سكوتِ اتاق را مي شكند.
ـ خوب هستي بابا؟ چهكار ميكني؟
ـ روزها ميروم بيمارستان سرِ كار و ديگر هيچي.
ـ بابات با شما صحبت كرد؟
ـ بله.
شانههاي ناهيد لرزيد. چيزي راه گلويش را ميبست. به تو نگاه كرد كه لبخند به لب داشتي. لبخندي كه رنگِ خداحافظي دارشت. آن روز از پشتِ شيشة ماشين براش دست تكان دادي ولبخند زدي.
پدر از جايش بر ميخيزد.با دستمالِ كهنهاش گردِ روي قابِ عكس را ميگيرد. از پنجره به حياط نگاه مي كند.
ـ خانه را ميفروشم. ديگه تحملِ ماندن اينجا را ندارم.
پدر گوش ميسپارد به صداي پاهايي كه بر روي سنگ فرشِ حياط دور مي شوند. تو را همراهِ ناهيد و مادر مي بيند كه دور مي شوي .
حالا که فکر میکنم آن لحظه من فقط يک جمله گفتهام که هنوز به ياد دارند.
پا به زمين کوبيده بودم و گفته بودم: من داداش سبيلوم را میخواهم.
به نقل از نشریه کارنامه
محمد رضا بیگی - 1371
۲۳.۱۲.۸۷
محاصره خانه تیمی
برگی از یک داستان 13
مریم سطوت
8 تیر در حالیکه ما چشم بسته در اطاقی چند متری به خود میلرزیدیم، رهبران سازمان چند خیابان آنطرفتر کشته شدند. 9 تیر شکارچیان ساواکی از برابر ما گذشتند تا بهزاد امیری را به قتل برسانند. 10 تیر نادره احمد هاشمی آنطرف میدان خود را قطعه قطعه کرد... سایه مرگ در کنار ما بود.
عکس ها: خانه مهرآباد جنوبی هشتم تیرماه 1355
بخش 13
محاصره خانه تیمی
مطالعه کتاب بیژن دوباره تحرکی در تیم بوجود آورد. بار دیگر ما را در کاری جمعی کنار هم قرار داد. از سر گیری مطالعه مرا از آن فضای یاس و دلمردگی بیرون آورد و موضوعات دیگری را در ذهنم جا داد. از سبک نوشتههای بیژن خوشم میآمد. یک طور دیگر بود. خیلی آرام و منطفی بحث میکرد. خواننده را به واکنش سریع نمی کشاند. توصیفی که از فضای جامعه میکرد برایم واقعیتر میآمد، شاید هم دلم میخواست که این طور باشد...
نیما دوباره بحثها و طرح سوالات را جدی میگرفت و حسین را که با دقت بیشتری نسبت به گذشته گوش میداد مورد خطاب قرار میداد. من دوست نداشتم به آن بحثهای بینتیجه قبلی بازگردم. روحم چیز های امیدوار کننده میطلبید.
بعد از چند شب بدخوابی و افکار پریشان اولین شبی بود که احساس خستگی میکردم. مطمئن بودم تا سرم به زمین برسد، خواب مرا با خود خواهد برد. خوشحال بودم که نگهبانی آخر با من بود و میتوانستم چند ساعتی پشت هم بخوابم. حسین نگهبان اول بود. در خواب عمیقی بودم که حس کردم دستی تکانم میدهد. با خود فکر کردم: " چقدر شب سریع به صبح رسید!"
نیما بود. با انگشت روی دهانش اشاره کرد تا ساکت بمانم. "چه شده بود؟"
بسیار آرام گفت:
ـ" حسین صداهایی توی کوچه شنیده. مثل اینکه در محاصره هستیم"
دلم هری پایین ریخت. فکر مرگ و درگیری مدتها بود مشغولم نکرده بود. بلند شده اسلحهام را آماده کردم. نیما به سوی پنجره حیاط رفت تا از آنجا پشتبامهای روبرو را زیر نظر گیرد. حسین گوش به در کوچه چسبانده بود. او را که دیدم دلم دوباره لرزید. "یعنی وقت آن اتفاق بد رسیده بود؟"
حسین مسلسل تیم را در دست داشت. او مسئول عملیات فرار در زمان درگیری بود. راه فرار و وظیفه هر کس از قبل روشن بود. در حیاط در کنار دیوار اتاق مهمانخانه نردبانی گذاشته بودیم. باید از آن استفاده کرده روی دیوار رفته، از آنجا هم روی پشت بام اتاق روبرو. پشت این اتاق کوچه باریکی بود که به خیابان راه مییافت.
مسیر فرار از خانه در زمان محاصره تیم را من و حسین همان روزها که تنها بودیم مشخص کرده بودیم. نیما بعدها به آن چیزی اضافه نکرده بود. از درخانه نمیشد خارج شد. میماند همین راه. فرض بر این بود که ماموران روی پشتبامهای دیگر کشیک نمیدادند. وگرنه آنها امکان دید بیشتری داشتند و میتوانستند ما را از آنجا بزنند.
قرار بود اگر اول ماموران تیراندازی را آغاز میکردند، من ابتدا از روی پلههای پشتبام نارنجکی بسمت آنها پرتاب کرده و ذهن آنها را به آن سمت منحرف کنم. در این فاصله که ماموران درب پشتبام را به آتش میبستند، بسرعت پایین دویده، همراه نیما و در پناه آتش مسلسل حسین از نردبان بالا رفته و خود را به پشتبام اتاق میهمانخانه برسانیم. بعد من میبایست حسین را در حمایت آتش میگرفتم تا او هم این مسیر را طی میکرد. دو نارنجک اضافی را من حمل میکردم. دومی را قرار بود در این لحظه استفاده کنم و با پرتاب آن به سمت دشمن امکان آمدن حسین روی پشتبام را فراهم نمایم. نیما در این مدت از روی پشت بام به خیابان پشتی پریده و راه را برای حرکت بعدی باز میکرد.
راه دیگری نبود. اگر شانس میآوردیم، حداقل میتوانست یکی در پناه آتش دیگری فرار کند. روزی که من و حسین این طرح را میریختیم، دلم میخواست که هیچ وقت مجبور نشویم از آن استفاده کنیم. اما حالا وقت آن رسیده بود.
میدانستم که اگر محاصره خانه کامل شده باشد، کمتر چریکی میتواند از آن جان سالم بدر برد. استثناهایی هم وجود داشت. مثلا حمید اشرف، چندین بار از محاصره جان بدر برده بود. صبا در یکی از این فرارها همراه او بود:
ـ" مشغول خوردن نهار بودیم که صدای انفجار نارنجک را توی حیاط شنیدیم. حمید صبح همان روز از سه درگیری جان سالم بدر برده بود و تازه یک ساعتی بود که به تیم ما آمده بود. با وجود اینکه از ناحیه پا تیرخورده و زخمی بود، سریعا بلند شد و مسیر فرار را پرسید. برای فرار میبایستی از حیاط خلوت روی پشتبام خانه پشتی رفته و از پشتبام چند خانه میگذشتیم. از همه طرف بسمت خانه شلیک میشد. شیشهها بر سر و رویمان میریخت که خود را به حیاط پشتی رساندیم. در فکر بودم که چگونه میخواهیم از زیر این باران گلوله رد شویم و چه باید کرد که اگر ما نتوانیم فرار کنیم حداقل حمید بتواند فرار کند. حمید اما بدون توجه به همه چیز جلو میرفت و ما بدنبال او روان بودیم. قبل از این که کاملا به پشتبام برسیم، صدای شلیک مسلسل حمید آمد. او بجای سنگر گرفتن مستقیم بسمت ماموران که روی بامهای دیگر کمین کرده بودند، رفت و آتش گشود. ماموران که انتظار این حرکت را نداشتند از ترس سرهای خود را دزدیده، پشت دیوار پناه گرفتند. آنقدر ترسیده و جا خورده بودند که ما تا به خیابان رسیدیم صدای شلیکی از طرف آنها نیامد. تازه وارد خیابان شده بودیم که حمید باز هم آتش گشود. دیدم که دو مامور افتادند. با اشاره حمید رفیقی دوید و مسلسل یکی از ماموران را از روی زمین برداشت. کمی جلوتر جلو ماشینی را گرفتیم و از منطقه خارج شدیم. همه ما یعنی چهار رفیق توانستیم سالم از آن خانه بگریزیم."
وقتی صبا از این واقعه تعریف میکرد. همه این صحنهها مانند فیلمی از جلو چشمم میگذشت و به احساس خوشبختی رفقا بعد از خروج سالم از درگیری فکر میکردم.
اما من هیچ تجربه تیراندازی و درگیری نداشتم. نمیدانستم که وضع نیما و حسین چگونه است. زمانی که مخفی شده بودم، سازمان در شرایطی نبود تا به اعضای تازهاش آموزش تیراندازی بدهد. بعدها هم به دلیل کمبود فشنگ و مهمات و فضای ناامن پلیسی از این کار صرف نظر کرده بودیم. من حتی صدای اسلحه خود را هم نشنیده بودم. نمیدانستم از صدای آن چهقدر جا خواهم خورد. رفیق باتجربهای گفته بود: " خوبه برای چریک حداقل یه درگیری کم خطر پیش بیاد تا او بتونه آن شرایط را عملا تجربه کنه."
شنیده بودم که موقع درگیری از زمین و زمان به سمت خانه شلیک میشود. عکس خانههای تیمی
ضربه خورده را در روزنامهها دیده بودم. در و پنجرههای شکسته و دیوارهای سوراخ سوراخ شده. میگفتند زیر رگبار گلولهها هیچ فرصتی برای فکر کردن و تصمیم گرفتن وجود ندارد. ما باید بدون درنگ نقشه فرار را اجرا میکردیم. شانس میآوردیم و فرار میکردیم و گرنه باید تا آخرین فشنگ میجنگیدیم و کشته میشدیم. آنچه برای همهمان قطعی بود این بود که زنده نباید به دست دشمن افتاد. از حمید نقل میشد که گفته است:" بهترین دفاع حمله است. حمله کنی امکان فرار هست. اما دفاع یعنی مرگ صددرصد."
وقتی طرح فرار را با حسین میریختیم .حسین پرسیده بود:
ـ"تو فکر میکنی وقت درگیری چهکار کنی؟"
و من جواب داده بودم:
ـ"یک خشاب رو به دشمن خالی میکنم و یک خشاب برای راه میگذارم."
بارها صحنه محاصره خانه را در خیال آورده بودم. دلم میخواست اگر امکان فرار نباشد، حین گریز، با گلوله ماموران کشته شوم. حالا که مرگ میآمد، اصلا دلم نمیخواست شرایطی پیش آید که مجبور شوم سیانور را گاز زده و خودم به زندگی خود پایان دهم.
یکسال پیش روز هشتم تیر، من همراه با 7 نفر دیگر بصورت چشم بسته در اطاقی در مهرآباد جنوبی که توسط پتو از هم جدا شده بود، به سر میبردم. آنشب صدای تیراندازی خانه حمید که تا صبح ادامه یافت به من فهماند که درگیری و محاصره خانه تیمی یعنی چه.
روز بعد، پس از یک ماه چشم بسته بودن به خیابانهایی آمدم که هرگوشهاش گشتیهای ساواک در پی شکار ما بودند. با کوچکترین اشتباه کار تمام بود. باید برای گرفتن خانه جدید اقدام میکردیم. دلمشور میزد. در بحبوحه ضربات چنین مسئولیت سنگینی بر دوشم قرار گرفته بود. تصمیم گرفته شد که من با یکی از افرادی که در آن اطاق با آنها بسر میبردم، بنام داود چشم باز شده و با هم بدنبال خانه برویم. در حوالی سهراه آذری از کوچهای به کوچه دیگر میرفتیم. به یکی از فرعیها رسیدیم. خیابان خیلی شلوغ بود. از هر طرف زن و بچه، رهگذر و دستفروش رد میشدند. آنقدر خیابان از رفت و آمد مردم پر بود که بسختی از میان آنها ماشینی میتوانست عبور کند.
در میان همهمه و شلوغی، صدای فحشهای رکیکی توجه مرا به خود جلب کرد. ماشین آریایی بود که میخواست از این مسیر رد شود و سرنشینانش شیشهها را پایین کشیده و به مردمی که در خیابان راه را بسته بودند، فخش میدادند. ماشین، جلو پای ما منتظر باز شدن بقیه راه متوقف شد. 5 سرنشین داشت. چشمم برای لحظهای به درون ماشین افتاد. روی زانوهایشان مسلسل بود. با دیدن مسلسلها بدنم یخ کرد. عرق سردی از پشت گردن تا کمرم سرازیر شد. بازوی داود را فشار دادم و بسمت دیگری کشاندم. در واقع هولش دادم. فکر میکردم اگر چند لحظه دیگر آنجا بایستیم. خودمان را لو خواهیم داد. از گشتی رد شده بلافاصله وارد کوچهای شدیم و از آنجا وارد کوچه دیگری، که صدای شلیک آمد. شب در روزنامه خواندم که "بهزاد امیری دوان" در همان محل درگیر و کشته شده است.
روز بعد، 10 تیر، قرار بود بعنوان کوپل با رفیق دختری سر قراری بروم. برای همه روشن بود که این قرار خطرناک است. در شرایط عادی از چنین قراری صرفنظر میشد. اما در آن روزها ما مجبور بودیم برای رابطه گیری با بقیه سازمان به آن تن دهیم. من باید همراه او تا نزدیکی محل قرار میرفتم، تا اگر اتفاقی افتاد، فورا بقیه را خبر کنم. او را از قبل نمیشناختم. فقط میدانستم که او یکی از همان چشم بستههای خانه مهرآباد جنوبی است. جثه کوچکی داشت اما سن و سالی بیش ار من.
قرار در میدان راه آهن بود. وقتی از فرعیها میگذشتیم، سیگاری آتش زد. میدانستم که در دلش هیاهوست. شاید این آخرین سیگار او بود. دلم میخواست من هم سیگاری بودم و یک سیگار میکشدم. کلمهای با هم حرف نزدیم. نمیدانستم چه باید بگویم. او داشت بسوی مرگ میرفت. خودم هم کمتر از او تشویش نداشتم. هیچ کدام کلت نداشتیم. تنها سلاحمان دو نارنجک دست ساز بود. معنایش این بود که درگیری یعنی مرگ. هیچ امکانی برای تیراندازی و فرار نداشتیم.
قبل از میدان از او جدا شدم. قرار او در ایستگاه اتوبوس نزدیک پلههای راهآهن بود. محلی را در آنطرف میدان انتخاب کردم و منتظر ایستادم. امیدوار بودم که اتفاقی نیفتد. ایستگاه اتوبوس را نمیدیدم. بمحض آنکه او به آنطرف خیابان رسید، چند نفر بسمت ایستگاه دویدند. در دستانشان اسلحه را دیدم. نقسم بند آمد. چند لحظه بعد با فریاد و سرو صدای زیاد دوباره از ایستگاه با همان سرعت دور شده و سعی کردند خود را مخفی کنند. صدای انفجار. مردم به سمت محل انفجار میدویدند اما من در جایم خشک شده بودم. ندیدم که او چگونه خود را قطعه قطعه کرد اما چادر غرق در خونش در برابر چشمانم بود. هرچه زودتر باید از محل دور میشدم. اما پاهایم خشک شده بودند، از من فرمان نمیبردند. به زحمت آنها را به دنبال خود کشیدم و از محل دور شدم. شب در روزنامه خواندم که "نادره احمد هاشمی" کشته شد. آن روز نمیدانستم که گشتیهای ساواک ورود دو دختر چادری را به میدان اطلاع داده و مرا هم تحت نظر داشتند ولی در هیاهوی پس از انفجار نفهمیدند که من از کدام مسیر از میدان خارج شدم. آنروز مرگ مرا لمس کرد و گذشت.
8 تیر در حالیکه ما چشم بسته در اطاقی چند متری به خود میلرزیدیم، رهبران سازمان چند خیابان آنطرفتر کشته شدند. 9 تیر شکارچیان ساواکی از برابر ما گذشتند تا بهزاد امیری را به قتل برسانند. 10 تیر نادره احمد هاشمی آنطرف میدان خود را قطعه قطعه کرد... سایه مرگ در کنار ما بود.
برای من که روزهای اول زندگی مخفی را میگذراندم تحمل این همه فشار دشوار بود. سراپایم میلرزید. تاکسی گرفته خود را به خیابان قزوین رساندم. در این محل کوچههایی میشناختم که میتوانستم خود را چک کنم و مطمئن شوم که تحت تعقیب نیستم.
خیابان قزوین، خیابان پهنی بود. هوا گرم بود. زبانم خشک شده بود. فشاری آبی دیدم که زنان محل کنار آن لباس میشستند، جلو رفته سرم را زیر آب خنکی گرفتم که از فشاری میآمد. هنوز جرعهای ننوشیده بودم که از گوشه چشم دیدم جلو فشاری، در کنار خیابان، گشتی ساواک توقف کرد. سرم روی فشاری بود اما به جای نوشیدن آب، آنها را میپاییدم. با خود گفتم: "تمام شد" عرق سردی از پشت گردنم به پایین سرید. یک دستم روی فشاری بود و دست دیگرم بسوی نارنجک رفت. نباید زنده به دستشان میافتادم. آنها مسلسل بهدست از ماشین پیاده شدند. دستم را روی پین نارنجک گذاشتم. فقط یک ثانیه و بعد تمام. چشمم به زنهایی که رخت میشستند افتاد. دستم سست شد. آنرا از روی پین نارنجک برداشتم. سیانور را به زیر دندانم سراندم.
"مثل اینکه با من کاری ندارند" با هم حرف میزدند. از گرمای هوا مینالیدند. آرام خود را کنار کشیدم. کوشیدم به اسلحهشان نگاه نکنم. فکر میکردم از نگاهم مرا خواهند شناخت. دور شدم. در اولین کوچه پیچیدم. بقیه راه را از هیجانی که داشتم، دویدم. کاری که غیر ضرور و خطرناک بود. تا نزدیکیهای خانه در کوچههای فرعی چرخیدم. از خیابانهای اصلی میترسیدم. "یک بار دیگر شانس آورده بودم. ولی تا کی" این جملهای بود که در این چند روز چند بار به خود گفته بودم.
حالا امشب دوباره مرگ به یک قدمی رسیده بود...
آرام به سمت حسین رفتم. گوش به در دادم. صدای حرکاتی به آرامی میآمد. حسین در گوشم آهسته گفت:
ـ"سایهای روی پشت بام آنطرفی دیدم. نارنجک را بردار و از پله بالابرو. ببین آیا کسی را میبینی؟ ما هم آماده شروع عملیاتیم"
او بسرعت رفت نزدیک دوصفر ایستاد. دو صفر مدارکی بود که به هر قیمتی باید نابود میشد و نباید بدست دشمن میافتاد. او مسئول نابودی مدارک از طریق شلیک به کوکتلی بود که در محفظه مدارک بود.
آرام از پلهها بالا رفتم. در پشتبام بسته بود. خودمان از پشت آنرا میبستیم. امکان باز کردن بی سرو صدای آن نبود. از زیر در و از شکاف میان دو در چوبی میتوانستم تا حدودی ببینم. دقت کردم. دو سایه روی پشتبام همسایه دست چپی بود. نفسم گرفت. چشمم را به درز در نزدیکتر کردم. در دستشان اسلحه بود. از ترس تیری در پشتم کشیده شد. " چقدر مردان مسلح ترسناک هستند." نارنجک را در دست فشردم. "خانه محاصره است" شانس ما برای فرار صفر بود. توی دلم خالی شد. ترس مثل حفرهای عمیق در درونم دهان باز کرد و مرا به درونش کشید.
اما حالت آنها خیلی عجیب بود. پشت آنها به ما و رویشان به خانه همسایه بود. باید بودن آنها روی بام همسایه را خبر میدادم. از جایی که ایستاده بودند به حیاط ما دید داشتند. باید به نیما خبر میدادم. "نکند که نیما به حیاط برود."
برگشتم تا سریع از پله پایین بروم. یکباره با حسین که از تاخیرم نگران شده بود و دنبالم از پلهها بالا آمده بود، برخورد کردم. یک لحظه تنگ هم قرار گرفتیم. یک پله از او بالاتر بودم و صورت ما درست روبروی هم قرار گرفت. در روشنایی کمی که از درز در پشتبام به درون میافتاد، برق چشمانش را میدیدم. گرمای نفسش را روی صورتم حس میکردم. به نظرم میآمد که صدای قلبش را هم میشنوم. قلب خودم هم با صدای بلند میزد.
قبل از مخفی شدن کتاب خاطرات "آن فرانک" را خوانده بودم. دختر جوان یهودی که در هلند همراه با خانوادهاش دو سال در یک اطاق زیر شیروانی مخفی شده بود. همراه آنها خانواده دیگری در همان اطاق مخفی شدند که یک پسر هم سن او داشتند. آن دو در شرایطی که صبح تا شب زیر نگاه دو فامیل زندگی میکردند، به یک دیگر دل باخته بودند. روزی که مخفیگاه آنها لو رفته بود و فاشیست ها در را میشکستند تا وارد شده و آنها را دستگیر کنند، در آخرین لحظه آنها یکدیگر را بوسیدند. اولین و آخرین بوسه قبل از رفتن به بازداشتگاه و مرگ. آنزمان این صحنه را بارها و بارها در ذهنم بازسازی کردم. اولین و آخرین بوسه چند لحظه قبل از دستگیری و مرگ. فکر میکردم آیا او طعم این بوسه را در شرایط بازداشتگاه با خود همراه خواهد داشت؟
ولی ما فقط یکی دو ثانیه در همان حالت ماندیم. یکی دو ثانیهای که در ذهن من هم چون زمان درازی نقش بست. هر لحظه ممکن بود حمله شروع شود و جهنمی از آتش و گلوله برپا شود. قلبم بشدت می زد. دست پاچه گفتم:
ـ"دو مرد مسلح روی پشتبام همسایه هستند. اما به نظرم که حواسشان به سمت خانه دست چپی است نه به ما."
کنار رفتم تا حسین هم آنها را ببیند. او سرش را به درز در نزدیک کرد. از فکرم گذشت:"شاید این آخرین لحظههای زندگی ماست. نباید به او آنچه را که حس میکردم، میگفتم؟"
ـ" همینجا بمان. هنوز معلوم نیست در رابطه با ما باشد..."
سپس از پله با سرعت پایین رفت. میخواستم حواسم را به بیرون و ماموران بدهم اما حسین از کلهام خارج نمیشد. صحنه مرگ او را تصور میکردم.
از بالای پله حسین و نیما را میدیدم که گوش به در خانه چسبانده بودند. " آیا این آخرین شبی بود که با هم بودیم؟" مرگ آنقدر نزدیک. در کنار رفقایی که دوستشان داشتم. در کنار حسین.! از این فکر دلم لرزید. "کاش زنده بمانیم" چه انتظار عبثی!! مگر عمر چریک شش ماه بیشتر بود؟ مگر رفقای دیگرم صبا، غزال، غلام، حمید... کشته نشده بودند. ما هم مثل آنها...
دلم میخواست که محاصره در رابطه با خانه ما نباشد و یکباره دیگر هم شانس میآوردیم. هرطور شده بود مثلا درگیر شده و فرار میکردیم. "هیچ مرگی غم انگیزتر از آن نبست که در سنگر بمانیم و شلیک نکنیم." این جمله امیر پرویز پویان بود. "تا آخرین لحظه باید جنگید." از این فکر انرژی و نیروی گرفتم. هنوز تا آخرین لحظه وقت برای فکر و تصمیم داشتم... هنوز آن لحظه نرسیده بود...
صداهایی از بیرون میآمد. ماموران پشت در خانه ما با هم پچ پچ میکردند. دیگر روشن بود که حضور آنها در رابطه با ما نیست. اما مگر در آن نزدیکی خانه تیمی دیگری وجود داشت؟ سازمان هیچ وقت اجازه نمیداد در یک منطفه دو خانه تیمی گرفته شود. شاید مجاهدین بودند و یا...هر که بود دلم برایشان میسوخت.
از لای درب پشتبام دیدم که تعداد ماموران به 4 نفر رسیدند. با دست به حسین 4 انگشت خود را نشان دادم. نیما از پلهها بالا آمد. به خوبی معلوم بود که همه حواس آنها متوجه خانه دیگریست. ماموران پشت به ما داشتند. با دست به هم علامتهایی میدادند. " کاش میشد آدمهای درون خانه را طوری خبر کرد." یکباره از روی پشتبام سایهها به درون حیاط خانه مربوطه پریدند. اول سکوت بود بعد سرو صدای باز و بسته شدن در، جیغ...، ایست...، ایست... صدای شلیکی نیامد. هیاهو، زاری، گریه... فریاد.. سرو صداهای مبهم.
صداهای درون کوچه بیشتر شدند. شلوغ شده بود. صدای ماشینهایی که رد میشدند. همسایهها یکی بعد از دیگری در خانهها را باز کرده بیرون میآمدند. ما هم از در بیرون رفته به نظاره مشغول شدیم. همسایه روبرو بیرون آمده بود. به سمتش رفتم:
ـ" زینت خانم چه خبری شده؟"
ـ" پسر حاجآقا را گرفتند "
ـ" وا! چه کار کرده مگه؟."
ـ" حکما نوارهای آقا رو پخش میکرده....."
شوهرش توی حرف زنش دوید و گفت:
ـ"تو از کجا خبر داری زن؟ برای نوارهای آقا که این همه مامور نمی ریزن. حتمی خرابکارا بودن.."
زینت خانم رو بمن کرد و ابرویش را با نشانه اینکه به حرفهای او توجه نکن بالا انداخت و گفت
ـ" نچ، حکما نوارهای آقا رو پحش میکرده."
از این حرف همسایه دلم خیلی گرفت. فکر کردم الانه که زیز شکنجه خرد و خمیرش کنند و رد دوستانش را بخواهند. خوشحالی زنده ماندن با تلخی فکر دستگیری همسایه دلم را به آشوب کشید. وقتی سرو صداها خوابید و ما به خانه برگشتیم ساعت سهو نیم بود. ما بازهم زنده مانده بودیم ولی پسر حاجی را الان به تخت بستهاند و شلاق میزنند.
حسین نگهبانی اول را بعهده گرفت. او وظیفهاش را بعنوان مسئول عملیات فرار خیلی خوب انجام داده بود. باز هم حس امنیت در کنار او درم تقویت شد. هوش، تسلط و آرامش او امشب ما را از دست زدن به خطایی بزرگ نجات داده بود. ممکن بود که فکر میکردیم که این ماموران در ارتباط با ما هستند و خود پیش قدم شده بیخود و بیجهت وارد درگیری میشدیم که نتیجهاش معلوم بود. میدانستم که تنها به او میتوانم اعتماد کنم. اگر کس دیگری بود ممکن بود اشتباه میکرد و ما را به کشتن میداد. اما حسین درست تشخیص داده بود.
قبل از خواب نگاهی به سمت او انداختم. چشم در چشم شدیم. نمیدانم او در کدام فکر بود، اما من خوشحال بودم که این چشمها هنوز هستند...
مریم سطوت
satwat_m@gmx.de
۲۷.۱۱.۸۷
عشق در تیم های چریکی
شرایط مبارزه چریکی از یکسو با عاشق شدن در تضاد بود و از سوی دیگر خود تقویت کننده شکل گیری چنین رابطهای.
متن سخنرانی در جشن بزرگداشت سی و هشتمین سالگرد جنبش فداییان:
من امروز صحبت خود را به دو بخش تقسیم کرده ام . ابتدا تیتروار متد و زاویه نگاهم را به جنبش فدایی طرح کرده و توضیح میدهم چرا به منعکس کردن مسائل مشخصی منجمله بحث امروز اهمیت قائلم و بر این اساس در بخش دوم در رابطه با موضوع تعیین شده یعنی عشق در زندگی چریکی صحبت کوتاهی خواهم داشت.
در بررسی جریان فدایی چه از طرف نیروهای آن و چه مخالفین چندین متد بکار گرفته میشود.
برخی از زاویه بررسی نظریات و دیدگاههای حاکم بر باین جریان حرکت کرده و با مقایسه آن با نظرات امروز خود، این ایدهها را رد ویا تایید میکنند. مثلا آقایان طاهریپور، حمیدیان و یا میلانی به نظر من عمدتا این متد را به کار میگیرند.
برخی نتایج عملی فعالیتهای این جریان و تاثیر آن بر روندهای اجتماعی را مورد توجه قرار می دهند و با مقایسه آن با روندهایی که امروز فکر میکنند آنزمان ضرور یا مثبت بوده، در رابطه با این جریان به قضاوت مینشینند. مثلا اینکه آیا حرکت فداییان به تقویت جامعه مدنی انجامید، دمکراسی را تقویت کرد و نظائر آن. مثلا آقای حیدریان عمدتا این متد را بکار میگیرد.
برخی نیز به بررسی شرایط آنروز، جهان دو قطبی، استبداد حاکم بر کشور، وضعیت نیروهای سیاسی، بی اعتمادی مردم به پیشاهنگ و.. پرداخته و بررسی حرکت فداییان را از این نقطه آغاز میکنند. اکثر فعالان سازمان اکثریت این روش را بکار میگیرند.
روشن است که همیشه ترکیبی از این متدها در کنار یکدیگر بکار گرفته میشود. در اینحا منظور من تاکید بیشتر بر این یا آن وجه تحلیل است.
هر چند من معتقدم که برای بررسی تاریخ یک جریان پرداختن به مسائلی که در متدهای ذکر شده مطرح شد ضرور یست ولی هیچیک از این متدها و تحلیلهایی که ارائه میشد مرا راضی نمیکرد.
ده دوازده سال پیش مهدی فتاپور در مطلبی با عنوان خیزش جوانان و روشنفکران ایران در دهه 50 زاویه جدیدی را در این بحث گشود، که برای من قابل پذیرشتر بود. وی با بررسی شرایط شکلگیری و روانشناسی حاکم بر این جریان و مقایسه آن با شرایط کشورهای دیگر در همان دوره، این جنبش را در رده جنبشهای رادیکال اعتراضی دانست که با تکیه به روشنفکران و جوانان در دهه 60 و 70 در کشورهای اروپا، آمریکا و آمریکای لاتین شکل گرفت، او جنبش فداییان را حرکتی وسیعتر از سازمان چریکهای فدایی خلق و در سالهای اواخر دهه 40 و اوایل دهه 50 آنرا معادل کل جنبش اعتراضی رادیکال جوانان و روشنفکران سکولار ایران دانست. جنبشی که مهمترین و عامترین مشخصه آن رادیکالیسم و آرمانگرایی است. در این تحلیل جنبش فداییان همانند جنبش جوانان و روشنفکران در اروپا و آمریکا حرکتی گسترده، گوناگون و حامل وجوه متناقض و حتی متضاد است که میتوان با تکیه بر این یا آن وجه آن به نتایجی کاملا متفاوت رسید. موضع گیری در قبال این جنبش در وحله اول در گرو پاسخ به این سوال است که نسبت به کلیت این جریان در ایران و در سراسر جهان چه فکر مکنیم.
در این نوع نگاه بررسی نظرات بیژن و مسعود احمدزاده هر چند مفید و ضرور است ولی روشنگر روانشناسی و انگیزههای نیروهای این جریان نیست. تصویر عمومی این جنبش را بیش از همه در نوشتههای صمد بهرنگی و بخصوص در شخصیت ماهی سیاه کوچولوی وی میتوان یافت.
من در چارچوب همین فکر در نوشتهای تحت عنوان آرزوهای بزرگ (هشت سال پیش) به بررسی شخصیت چهارتن از زنان چریک فدایی پرداختم:
من بارها به اين فکر کرده ام که چه چيز ليلا و صبا و طاهره و غزال زا در کنار هم قرار میداد. آنها تيپ هائی بودند کاملا متفاوت , با پيشينه هايی که هيچ وجه مشترکی با يکديپر ندارند. آنها تنها در يک چيز با يکديگر مشترک بودند: نياز به دگرگون کردن و دگرگون شدن , نياز به پرواز . آنها خواستار تغيير بودند, تغيير جهان , آنها جوانانی بودند که میخواستند کارهای بزرگ کنند. روستا شهر آبکنار و خانه مجلل طاهره برای اين دو کوچک بود. آنان نمیخواستند به گونه ای که ديگران زندگی می کردند, زندگی کنند.
بر اساس این زاویه ورود به این نتیجه رسیدم که در تحلیل ها و نوشتههایی که تا کنون انتشار یافته، تصویرسازی از این جنبش ناقص و ضعیف است و به همین دلیل این زاویه کار را برگزیدم. در کارم برای تصویر سازی با این امر مواجه شدم که بخش عمده نوشتهها و خاطراتی که در بزرگداشت فداییان و یا تشریح حوادث، انتشار یافته مرا راضی نمیکند. در این نوشتهها همه فداییان شجاع، فداکار، مهربان، عاشق تودهها، مقاوم در زیر شکنجه و خلاصه آنکه آدمهایی هستند اسطورهای، دور از دسترس و تا حد زیادی شبیه هم. بدون آنکه بخواهم ارزش های طرح شده را زیر سوال برده و یا بسیاری از نوشتههای خوب را نفی کنم ولی من این نوع تصویر سازی را ناقص میدانستم. در آغاز همان نوشته چهار زن این چنین آورده بودم:
ليلا گلی آبکناری , صبا بيژن زاده , غزال آيتی و طاهره خرم نه از ناموران و بزرگان سازمان بلکه 4 تن از فداييانی هستند که دهها نظيز آنان در آن سالها در درگيری های مسلحانه کشته شدند , صد ها نظير آنان در سالهای قبل و پس از انقلاب بزندان افکنده و يا اعدام شدند و يا بسياری ديگر مجبور به ترک وطن شده و امروز در گوشه و کنار جهان زندگی های ديگری را تجربه می کنند.
در این نگاه، فداییان کشته شده، آدمهایی بودند شبیه خیلی از آنهایی که امروز در همین سالن نشسته اند و به هر دلیل در آن سالها زنده مانده و موفق شدند به خارج از کشور بگریزند. در این چارچوب فداییان انسانهایی بودند که عاشق میشدند، گاهی حسادت میکردند، گاهی خرده بین بوده و در عین حال هنگام دستگیری حاضر بودند خود را بانارنجک قطعه قطعه کنند تا مجبور نشوند به دشمن اطلاعات بدهند.
در همین دوره از فرج سرکوهی مطلبی خواندم که نوشته بود، یک جریان اجتماعی زمانی ماندگار میشود که به ادبیات و هنر راه یابد. محمد رضا نیکفر در سخنرانیش در کلن تحت عنوان یاد آن تابستان، حافظ تاریخی را در گرو طرح مشخص و با نام و نشان آن دانست. مهدی فتاپور در نوشتهای در وبلاگش تحت عنوان تلخی آرزو، سختی جستجو، با تایید نقش ادبیات و هنر در ماندگاری جریانهای تاریخی، از ظلمی که به جوانان سالهای قبل و پس از انقلاب روا شده صحبت کرده و مینویسد زندگی و رنجهای این جوانان آنطور که شایسته آنهاست در ادبیات و شعر ما منعکس نگردیده. او مینویسد
صدها هزار نفر در میدانهای جنگ کشته شدند. دهها هزار تن شغل خود را از دست داده و تصفیه شده یا وادار به مهاجرت گردیدند. صدها نفر را در زندانها روزها در تابوت خواباندند یا به میله ها آویزان کردند. مادرانی بوده اند که در زندان منتظر تولد نوزادشان بودند تا پس از تولد وی اعدام شوند. ولی ما در این دوران فاقد آهنگی چون مرا ببوسیم. ما شعرهایی چون آرش و برای عموهایش نداریم
من با تایید این ایدهها، به این نتیجه رسیدم که در حد وسع خود به منعکس کردن آن دوران در شکل داستانیاش برآیم. شاید که این نوشته بتواند روزی مورد استفاده داستان نویسان برجسته کشورمان قرار گیرد. امروز بجز تاریخ نویسان و فعالان سیاسی کمتر کسی نام سرگرد وکیلی یا مختاری را بخاطر دارد ولی نام مرتضی کیوان را شاملو بعنوان سمبل همه مبارزین آن سالها در تاریخ کشور ما ماندگار کرد. کسی که نه بخاطر حماسه، نه بخاطر آفتاب بلکه بخاطر نوزاد دشمنش، به خاطر یک لبخند تو، به خاطر یک قصه در سرد ترین شبها تاریکترین شبها، بخاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتاد...
من در داستانم قصد ندارم تاریخ سازمان را بررسی کنم. قصد ندارم چگونگی تکوین نظریات و مهمترین مباحث و اتفاقات درون سازمانی را پیگیری کنم. بلکه قصد دارم زندگی واقعی و بوِیژه انگیزهها و احساسات جوانانی را که در خانههای تیمی هر لحظه با خطر مرگ مواجه بودند از نگاه یک دختر جوان چریک، منعکس نمایم. مثلا داستان من در این چند شماره همزمان است با قتل عبدالله پنجه شاهی. تمرکز نوشته در این رابطه نیست که این عمل چگونه اتفاق افتاده، چه کسی یا چه کسانی در آن سهیم بودهاند و از این قبیل. من قصد ندارم به این مسائل بپردازم. تمرکز کار من منعکس کردن واکنش افراد شاخهای که در آن زندگی میکردم بعنوان چند عنصر تیپیک چریک در برابر این واقعه است. آیا از کنار آن میگذرند یا ملتهب و حتی برای یک دوره دلسرد میشوند. آیا این عمل، متعلق به آنان بعنوان نمونه هایی از جنبش فداییان است یا آنکه آنها آنرا علیه خود میدانند.
عشق در خانه های تیمی
در همین چارچوب مختصرا به عشق بعنوان یکی از وجوه پراهمیت روانشناسی آن دوران میپردازم. در بسیاری از نوشتهها، از عشق به صورت عمومی مثل عشق به سازمان، عشق به مردم، عشق به رفقا صحبت شده ولی من امشب میخواهم به عشق بمعنای شکل گیری علقه عاطفی، عشق بین یک دختر و پسر چریک در خانههای تیمی صحبت کنم.
من در نوشته آرزوهای بزرگ نوشته ام:
آنان زمانی بدين راه قدم نهادند که يک جنبش توده ای آنان را در اين مسير نمی راند. پرواز آنان با شماتت همه آنهايی که عقل جامعه را نمايندگی میکردند مواجه می شد. آنان در اين راه بايد عليه همه، حتی نزديک ترين عزيزان خود می شوريدند. جايی خواندم که عاشق کسی است که قلبش وی را هدايت کند . به اين بيان ليلا غزال صبا و طاهره عاشق ترين عاشق ها بودند زيرا بدنبال ندای دلشان رفتند
مطابق این برداشت بخش عمده چریک ها انسانهایی بودند سودایی و شیفته. انسانهایی که آرزوهای بزرگ در سر داشتند و به خاطر آن حاضر به مخاطره بودند. انسانهایی که حاضر بودند آنچه را که احساسشان به آنها حکم میکرد، پیگیری کنند. چنین انسانهایی نمیتوانستند عاشق نشوند. عاشق شدن در خانه چریکی بین رفقایی که در یک خانه زندگی میکردند بارها و بارها اتفاق افتاد.
اما شرایط سخت مبارزه چریکی با علقه عاطفی بین یک دختر و پسر چریک در خانه تیمی در تعارض بود. متاسفانه وقتی گفته میشود سازمان با شکل گیری چنین روابطی دشواری داشت، این چنین تصور میشود که رهبران یا بنیانگزاران سازمان نسبت به احساسات و نیازهای انسانی بیتوجه بودهاند و یا آدمهایی بودند سنتی و عقب افتاده. در حالیکه چنین نیست. تضاد روابط عاطفی با شرایط مبارزه چریکی تضادی بود واقعی.
چریک هر لحظه در خطر درگیری و مرگ بود. حتی در دوره اول فعالیت سازمان گفته میشد "عمر چریک سه ماه بیشتر نیست." در شرایط سخت مبارزه چریکی، ضربه نخوردن و زنده ماندن در اتخاذ هر تصمیمی عامل تعیین کننده بود. هر عاملی که با حفظ جان چریک در تضاد قرار میگرفت نمیتوانست با نظر منفی مواجه نشود. شکل گیری علقه عاطفی و عشق یکی از این مسائل بود.
در تیمهای چریکی 3 تا 5 رفیق صبح تا شب در کنار هم زندگی میکردند. رابطه در این تیمها به اجبار شرایط مبارزه، رابطهای بود بسیار جدی و در موارد امنیتی همراه با سخت گیری. در چنین شکلی از زندگی زمانیکه دو نفر رابطهای خاص با هم داشتند، رابطهای که بنا به خصلت رابطه عاشقانه، با اغماض نسبت به هم توام است، میان آن دو نفر و دیگر افراد تیم فاصله بوجود میآمد و مشکلات پیچیدهای در زندگی و کار تیم ایجاد میکرد. شاید امروز این مشکلات کم اهمیت جلوه کند اما در زندگی چریکی این مشکلات جدی و غیرقابل اغماض بود
تیمهای چریکی عمر کوتاهی داشتند. و معمولا بعد از چند ماه به دلایل مختلف، سازمان مجبور میشد رفقا را از هم جدا کند و در تیم های جدیدی سازماندهی کند. وجود علقه عاطفی بین دو نفر، منجر به این میشد که افراد در برابر جدایی از هم مقاومت کنند. این مقاومت آگاهانه یا ناآگاهانه در شکل بهانهجویی یا مهمتر از همه کم بها دادن به خطر منعکس میشد. دو نفری که به هم علاقه داشتند به این تمایل پیدا میکردند که برای حفظ خانه تیمی و ماندن به هم به عوامل مشکوک کم بها داده و واکنش سریع انجام ندهند. در آنروزها در عمل همین عامل در مواردی منجر به بروز ضربه و کشته شدن رفقا شد.
علقه عاطفی به عدم قاطعیت در تصمیم گیری در شرایط دشوار منجر میشد. شرایطی وجود داشت که باید رفیق زخمی رها شده و خود فرد بگریزد. ضرور بود که سر قرار مشکوک نرود. تردید در مسائلی نظیر آنچه ذکر شد، میتوانست به قیمت جان رفیق و یا حتی ضربه خوردن تیم منجر گردد. شاید گفته شود، افراد به این امر آگاهند و میتوانند در این زمینهها منطقی برخورد کنند ولی در واقعیت چنین نیست. من خودم ضوابط سازمانی را به خاطر علاقهای که به رفیقی داشتم نقض کردم. قرارهای رفیقی پس از بازگشت از یک سفر پر خطر اجرا نشده بود. این بمعنای آن بود که وی به احتمال قوی ضربه خورده است. من با او قرار ثابتی داشتم و مطابق ضوابط نباید آنرا اجرا میکردم اما بدلیل علاقهام به او، بدون اطلاع سازمان قرار را اجرا کردم. چرا که فکر میکردم اگر او ضربه نخورده باشد، عدم اجرای قرار به قطع رابطهاش با سازمان منجر میشود و ممکن است به همین دلیل ضربه بخورد.
علاوه بر همه این مسائل و مشکلات عملی، از نظر سیاسی وجود رابطه بین دو چریک اگر از حد یک رابطه عاطفی فراتر میرفت، میتوانست توسط ساواک مورد بهرهبرداری قرار گرفته و تبلیغات وسیعی را تحت عنوان روابط بیبندو بار در سازمانهای چریکی سازماندهی کند. در فضا و فرهنگ عمومی جامعه در چنین حالتی، چنین تبلیغاتی میتوانست موثر باشد.
به دلایل ذکر شده، سازمان نسبت به شکل گیری رابطه عاطفی بین رفقا موضعی منفی داشت و معمولا اگر چینن روابطی شکل میگرفت، رفقا را از هم جدا میکردند که خود این کار دشوار و در برخی موارد خطر ساز بود. این موضع منفی تنها به رهبری مربوط نبود. همه چریکهایی که به مبارزه میپیوستند به این امر واقف بودند و همین نظر را داشته و آنرا تایید میکردند.
با وجود پذیرش عمومی ضرورت احتراز از شکل گیری روابط عاطفی در خانههای تیمی، چنین روابطی شکل میگرفت. برای عاشق شدن کسی تصمیم نمیگیرد. نمیتوان تصمیم گرفت و عاشق شد. عشق اتفاق میافتد. جلوگیری از عاشق شدن نیز با تصمیم و ضوابط و آیین نامه ممکن نیست.
بنظر من برخی عوامل، شکل گیری رابطه عاطفی در خانههای تیمی را تقویت میکرد. از جمله:
چریکها صبح تا شب با هم بودند. زندگی و تماس داثم جوانانی سودایی که اکثرا سنشان بین بیست تا بیست و پنج سال بود، در شرایطی که هر لحظه با خطر مرگ مواجه بودند، امکان شکل گیری علقه میان آنان را افزایش میداد. بخصوص آنکه برای دختر و پسرهای آندوران، چریک آرمانخواهی که آماده جانبازی در راه رسیدن به آرزوهای بزرگ است، تیپولوژی ایدهآل بود.
در زندگی چریکی ما در خیلی موارد هیچ چیز از گذشته یکدیگر نمیدانستیم. آدمها همانی بودند که در خانه تیمی از خود بروز میدادند. در زندگی معمولی روابط اجتماعی و گذشته جزیی از شخصیت افراد است و آدمها در برخورد با هم، همه داوریهایشان را با خود حمل میکنند. اما در خانه تیمی رابطه افراد از همان خانه تیمی شروع میشد. تمام گذشته افراد حذف میشد. ما بدلایل امنیتی معمولا هیچ چیز از گذشته هم نمیدانستیم. حذف پیشداوریهای مثبت و منفی اجتماعی، یکی از عواملی بود که همه ترمزهای ممکن در شکل گیری روابط عاطفی را حذف میکردو امکان شکل گیری روابط عاطفی عمیقی را میان رفقا بوجود میآورد.
در خانه تیمی، افراد باید عمدتا نزد همسایگان نقش زن و شوهرهای تازه ازدواج کرده را بازی میکردند. واکنش و نگاه دیگران که همواره به این دو بعنوان دلداده و همسر مواجه می شدند، بطور دائم، رابطه خاص این دو را در ذهن زنده میکرد.
یکی دیگر از عواملی که به نظر من از مهمترین عوامل است ولی کمتر به آن توجه شده، شکل گیری رابطه عاطفی بعنوان دفاع از فردیت و بعنوان یک عامل مقاومت در برابر شرابط سنگین زندگیچریکی بود. در خانه تیمی فردیت در روابط جمعی محو میشد. هیچ عنصری که متعلق به یک فرد باشد وجود نداشت. همه چیز جمعی مورد استفاده قرار میگرفت: لباس، غذا، کتاب و خلاصه هیچ چیزی نبود که متعلق به فرد باشد. اگر شما ساعتی به دست داشتید و رفیقی برای اجرای قرارش بیشتر به آن نیاز داشت، آنرا فورا به او میدادید. حتی علاقه به همه رفقا می بایست یکسان و بعنوان رفیق مساوی می بود. به همه احترام یکسانی گذاشته میشد. و این ها در شرایطی است که هر لحظه میتواند مرگ فرا رسد. رابطه عاطفی واکنشی بود در مقابل این شرایط. عشق احساسی بود متعلق بخود فرد و تنها در ذهن او که هیچکس نمیتوانست آنرا از وی بگیرد. این رابطه خاص بوی کمک میکرد تا در برابر دشواریهای آن شرایط بهتر مقاومت کند. وجود کسی که به فرد به طور خاص علاقه دارد، وی را در مواجه شدن با فشارهای عصبی روددررویی با خطر مرگ و درگیری قویتر میکرد و چنین نیازی را تقویت میکدر. در زندانها نیز که شرایط مشابهای وجود دارد، میتوان این عامل را دید. من در یادداشت های زندانیان که به همت آقای ناصر مهاجر منتشر شده و به خصوص در کتاب خانم منیره برادران عملکرد این پارامتر را در دوستیهای نزدیک افراد که به آنها کمک میکرد فشارها را تحمل کنند، مشاهده کردم. دوستیهایی که گاه به حسادت تبدیل شده و خود و فرد مقابل را آزار میداد.
مقوله عشق در سازمان با واکنش های متفاوتی مواجه میشد. بسته به اینکه رفقا از کدام گروه اجتماعی و فرهنگی آمده بودند برخوردهای تندتر و یا آرامتری با روابط عاطفی درون سازمانی داشتند. و این خود در تمام آن سال سایه خود را بر تیمها می انداخت. برخی با این روابط راحتتر مواجه میشدند و برخی سختگیر تر بودند
رهبری سازمان قبل از ضربات سال 55 به این نتیجه رسیده بود که در برخورد با این پدیده در موارد خاص، ازدواج اعضا سازمان با تایید رهبری مجاز شناخته شود ولی این ایده هنوز در سطح یک تصمیم سازمانی قطعیت نیافته و در سازمان اعلام نشده بود. مجاهدین مارکسیست در برخورد با این پدیده به این نتیجه رسیدند که به ازدواج اعضا در خانههای تیمی رسمیت داده و آنرا با اطلاع سازمان مجاز بدانند. ولی این تصمیم تنافضات برشمرده را حل نکرد و آنها با مشکلات پیچیده دیگری مواجه شدند
شرایط مبارزه چریکی از یکسو با عاشق شدن در تضاد بود و از سوی دیگر خود تقویت کننده شکل گیری چنین رابطهای.
********************
مقاله آرزوهای بزرگ : http://www.fatapour.de/Maryam/arezoo,htm
مقاله خیزش جوانان و روشنفکران ایران : http:////www.fatapour.de/Maghalat_mehdi/fadai.htm
مقاله تلخی آرزو، سختی جستجو: http://fatapour.blogspot.com/2007/10/3.html
این سخنرانی در جشن بزرگداشت سی و هشتمین سال بزرگداشت جنبش فداییان که در روز هفتم فوریه بدعوت سازمان فداییان اکثریت در شهر برلین انجام شد. شرکت کنندگان در این جلسه که در عکس حضور دارند بترتیب عبارتند از امیر ممینی، مریم سطوت، حسن جعفری، مصطفی مدنی، مجید عبدالرحیم پور