لطفا به آدرس زیر مراجعه کنید
http://www.fatapour.de/musik/pics-87.pps
۶.۲.۸۸
۳۰.۱.۸۸
شب تار از محمد رضا بیگی
من داداش سيبيلوم را مي خواهم
اين داستان به ياد وخاطره غلامحسين بيگي (در درگیری مسلحانه در سال 1356 کشته شد)
نوشته شده است
براي: مريم س
فكرش را نكرده بودي كه مي تواند در يك شب تاريك وبي ماه به سراغت بيايد. به راستي، اگر در تاريكي حياط خانه فرو نمي رفتي، ديگر نيازي نبود كه مادر بيايد رو به رويت بنشيند و نگاهت كند. ودر بلور آب چشمانش از ميان تكه تكه هاي چهره ات، لباس خاكي رنگ، موهاي كوتاه و سبيل تازه سبز شده را ببيند.
موهاي شقيقة مادر خاكستري رنگ شده بود. به وسايل روي تاق نگاه ميكند . پوكهها با لرزش پلكهايش به لرزه در ميآيند . عينك قاب مشكيت از وسط ميشكند. شيشههاي آن ترك ميخورند و تركهاي آن تا گوشههاي قاب ميرسند آن شب ساكِ وسايلت را از روي ديوار پرت كردي توي حياط و بعد صداي افتادنش را شنيدي.
صبح روز بعد شايد تعجّب كردهاند:
ـ ‹‹پس خودش كجاست ؟››
نامة ناتمامت هم كنار ديگر چيزهاست. قلم را از روي كاغذ كه مينوشتي برداشتي و با خودت گفتي: ‹‹وقتي خودم ميخواهم بروم ديگر چرا نامه بنويسم.››
مادر بلند ميشود. نگاهي به ديوار اتاق ميكند. رنگ سبز اتاق چركمرده شده است. راديوي بزرگ روي تاق و ميز سماور نفتي همان جاي هميشگي هستند. مادر به طرف پنجره ميرود. پرده را از وسط باز و كنار ديوار به ميخ آويزان ميكند. نور بيشتري به اتاق ميريزد.
‹‹مامان چرا اين پرده ها را گلوله ميكنين وسطِ پنجره. پرده چروك ميشه. بيرون هم ديده نميشه.››
‹‹ چه كار كنم مادر. وقت فكر كردن به اين چيزها را ديگر ندارم. وقتي زن گرفتي اين حرفها را به او بگو تا برات انجام بده.››
‹‹باز شروع كردي مامان؟››
‹‹حالا ميدونم تو دلت قند ميشكني. آخه من مادرت هستم. چرا به من نگفتي؟››
با دستمال قابِ خيسِ پنجره را تميز مي كند. نفسِ گره شدة توي سينهاش را بيرون ميدهد.
- مادرجان بميرم برات، اين هم پنجرة پاك و تميز. پس كي مي خواي بيايي؟ آخر كجا رفتي مادر!؟ چهقدر ميتوانم تحمل كنم؟ ميدونم كه باز ميخواهي خودت را براي ما شيرين كني. يكي يكدونة مادر!… همه ديوانه شدن … مگر ميشه نشناسمات؟!
توي پيادهروِ خيابان قدم ميزديد. پدر وايستاد و در سكوتِ بعد از ظهرِ خيابان نگاهت كرد.
پدر گفت:‹‹چرا نميخواهي من و مادرت را خوشحال بكني؟ ديگر وقتش شده. يك پايمان لب گوره. دست بجنبان.››
و تو گفتي: ‹‹حالا چه عجلهاي؟››
عكس ناهيد هم كنار قاب عكس تو است. عكسش تو كيف بغليات بود. زماني كه احساس تنهايي ميكردي، به سراغش ميرفتي. هيچچيز عوض نشده، حتي اين آفتاب كمرنگِ پاييزي. قبل از اينكه از در حياط بيرون بروي كلاهت را تا روي ابروهات پايين كشيدي. در قاب بخار گرفتة پنجره تصويرِ محو مادر ديده ميشد. كه نگاهت ميكرد. زير لب شايد ميگفت: ‹‹چرا نبوسيدمش.››
مشت به سينه ميكوبيد و چنگ به صورتش ميكشيد. شيار خون روي گونهاش راه افتاد. پاي صندوق لباس دويد. زيرشلواري و زيرپوش را برداشت و بو كرد. ‹‹مادر... بيا... بيا... بيا... اينها بوي تو را ميده. برات تميز نگهداشتمشان. شب داماديت هست مادر. خودم برات زن ديدم. برات شيريني خوردم. عروسم مثل ماهه. ماهِ شب چهارده؟››
به صورتش سيلي زدم. دستانش را گرفتند. تو رختخواب نشسته بود و سر تكان ميداد. زنگِ در صدا كرد. ‹‹عزيز! عزيز! برو مرد... برو در را باز كن چرا ايستادي؟›› در چهار چوبِ در پيدا ميشوي و مادر دستانش را باز ميكند وتو را در بغل ميگيرد. ‹‹آخ بگردمت مادر. شيريني آوردي برامان؟! ديگه سر و سامون پيدا كردي. مرد اينقدر سر كوفت نزن ببين شيريني آورده. جورابهات را بده مادر تا بشورم. خيلي خسته شدي؟ چه قدر كار؟ چه قدر اضافه كاري؟ هيچ ناراحت نباش. كم كم عادت ميكني...››
چرا نامه را تمام نكردي؟... چرا اينقدر اذيت كردي ؟... مي توانستي توي تاقچه چند
نامه هم به رسمِ يادگار بگذاري تا در وقتِ دلتنگي بخوانند. كاغذي جلويت ميگذاشتي تا نامه بنويسي، اما قلمت به كار نميرفت. چند خط سر هم ميشد و... بعد ميرفتي تلفن ميزدي. همسايه ميآمدخبر سلامتي تو را ميداد... راستي كه چي؟ اينبار هم جستي؟!
حالا چينهاي پيشاني و دورِ دهانِ مادر عميق شدهاند. با گوشة روسريِ سياهش اشكِ
چشمها را پاك ميكند. پدر در درگاهِ اتاق ميايستد.
ـ بسه ديگه زن ، چهقدر گريه ميكني؟
- چهكار بكنم. صبرم تمام شده. چهقدر اين هفتهها گذشت و باز پيداش نشد. اين چه جور آمدنه. جوابِ ناهيد را چي بدهم؟ حالا كه همه چيز همانطور كه دلت ميخواست آماده شده !
ـ زن، با خيال بافي كه كاري درست نميشه.
- تو هم حرفِ ديگران را مي زني؟ فكر ميكني نميفهمم! بچهام را نميشناسم!
قيافهاش را با كسي ديگر اشتباه ميگيرم؟ ... خودش گفته همين هفته ميآد؛ يكي از همين
هفتهها.
مادر از جايش بلند ميشود. با پشتي خميده رو سرياش را مرتب ميكند.
- اينقدر خون به دلم نكن!
- باز درِ حياط را بستهاي؟! چندبار بگويم در حياط را باز بگذار تا بچه مجبور نباشه از روي ديوار بياد.
مادر از اتاق بيرون ميرود. نگاه پدر به گوشهاي ثابت ميماند. بعد توي اتاق راه ميرود. همهچيز را نگاه ميكند. مينشيند وبه پشتي تكيه ميدهد.
- پسرجان رفتي و همة كارها را نيمه تمام گذاشتي. كاش ما را هم با خودت ميبردي و راحت ميكردي.
نگفته بودي كه چه روزي ميآيي. اين از عادتهاي توبود. دوست داشتي غافلگيرشان كني. دلت ميخواست آمدنت غيرمنتظره باشد. راستي كه چي بشود؟... وقتي كوچك بودي لاي رختخوابها پنهان ميشدي. مادر ميگشت و صدايت ميزد. وقتي تو را نميديد، چادر به سر ميكشيد و به كوچه ميرفت. زماني كه نا اميد وگريان باز ميگشت، تو از لاي رختخوابها بيرون ميآمدي ويكباره او را بغل ميكردي. محكم فشارت ميداد و صورتت را غرقِ بوسه ميكرد. اشكهايش به صورتت ماليده ميشد.
پدر از پنجره بيرون را نگاه ميكند. آن طرفِ حياط خانههاي نوساز را ميبيند كه خالي
مانده اند.
آن شبي كه رسيدي تاريكي افتاده بود توي خيابان و خانههاي نوساز را پر كرده بود.
بيشترِ وقتها از روي ديوار ميپريدي. آرام درِ راهرو را باز ميكردي از راهپله پايين ميرفتي. قوري را آب ميكردي و روي گاز ميگذاشتي. مادر هر بار بيدار ميشد و پايين ميآمد.
‹‹ اين چه وقتِ آمدنه، مادر جان نميشه زودتر بيايي؟... حالا شام خوردي؟››
سفره را باز ميكرد و ميرفت كه بخوابد. باز هم شنيدي كه پدر ميگفت:
‹‹بگويم كه چه كاره است؟››
‹‹سر و سامون بگيره...››
‹‹با كدام كاروكاسبي... ولگردي هم شد كار. گشنگي نكشيده كه...››
در اتاق صدا كرد. لقمه را با عجله پايين دادي. سرت را بالا نياوردي.
‹‹پسر! اين جاني هست كه بايد بكني. تا كي ميخواهي قايم شوي؟
بعد درآن شب سرك كشيد ي وديدي كه پنجره ها تاريكاند،خوشحال شدي و فكركردي كه اين هفته خيلي انتظار كشيدهاند. ناهيد هم كه اين چند روزه اينجا است. و مادر وقتي پيچِ راديو را باز كرده وصداي مارش را كه شنيده، دلش لرزيده است.
صداي زنگِ در بلند ميشود. پدر از جا بر ميخيزد و به سوي پنجره ميرود با صداي در كه بسته ميشود پدر بر ميگردد. مادر با ناهيد به اتاق ميآيد.ميگويد:
ـ عروس جان چرا سياه پوشيدي! آخر پسرم دلگير ميشه!... ميدونم ناراحتي و دل و
دماغ نداري .
پشتِ ديوار خودت را پنهان كردي و گوش ايستادي. صدايي نميآمد . درحياط بسته بود ميتوانستي دستت را از در بگيري و بالا بروي. از روي خانههاي نوساز رد بشوي و توي حياط بپري. در ذهنت اتاق ها را همانطور كه ناهيد برايت نوشته بود مجسم كردي. دو اتاق با راهرويي در وسط كه انتهاي راهرو به آشپزخانه ميرفت. ديگر آن شبهاي سرد را بايد از ياد برد. وقتيكه سرما تا مغز استخوانهايت فرو ميرفت و هرچه پتو به دور خودت ميپيچيدي گرم نميشدي. گوش ميسپردي به سروصداي رعدوبرق با انفجارهاي دور و نزديك. قلبت ميتپد. چشمانت را آرام آرام مي گشايي سايه كسي را مي بيني كه به داخل سنگر مي خزد.
‹‹سالم هستي؟››
‹‹زنده ام.››
‹‹مادر سگا تو اين هوا هم ول كن نيستند.››
از ديوار خودت را بالا كشيدي. مادر دستهاي ناهيد را تو دستاش محكم گرفته. حالتي در چشمانش هست. آن روز گفتي: ‹‹زود تمام ميشه. اين روزها هم ميگذره. اگر اين روزها نباشه آدم ارزش با هم بودن را نميفهمد.››
ـ بلند بشوم يك چاي و چيزي درست كنم.
- نه، زحمت نكشين.
ـ بابا جون چهطوري؟ حالت خوبه؟
ـ خوبم.
روي پشت بام كه پا گذاشتي، فكر كردي كه همهگي جا ميخورند. هيچ انتظار ديدنت را ندارند. آنها را بغل ميگيري و ميگويي: ‹‹ ببين خودم هستم! ديگر تمام شد.››
صورتت را غرق بوسه ميكنند پدر ميگويد: ‹‹ببين براي خودش مردي شده! سبيل گذاشتي پدر سوخته؟!››
نگاهتان گره ميخورد.
پدر ناچار تكانت ميدهد: ‹‹هي؟ كجايي پسر؟ ها!
درست مثل همان روز كه او را ديدي. پيچ و تاب ميخورد. چين دامنش باز شده بود گل سفيدي را ميمانست كه برزمينة سرخ رنگ فرش شكفته باشد. آبشاري از گيسو روي شا نههايش ميريخت.
شلوغي آنجا را از ياد بردي. از خودت پرسيدي: ‹‹ميشود اين عروس باشد و من هم داماد.؟››
بعدها آنروز كه در زير نگاهت سِحْر شد و در درگاه اتاق ماند. خودتان را لو داديد.››
‹‹چي شده پسر؟››
پدر بود كه تكانت ميداد. او از اتاق فرار كرد. وقتي همه سرگرم كار بودند از پشت پنجره صدايت زد. و تو سر از پا نشناختي. به لب بام آمدي. مانند كبوتري كه راه گم كرده روي دو پا نشستي. به ياد آوردي كه مادر جيغ زده بود: ‹‹از ديوار مردم نرو بالا.››
گفتي: ‹‹از ديوار مردم كه نرفتم بالا. خانة خودمان است.››
گفت: ‹‹مادر اين كارها آخروعاقبت ندارد.››
گفتي: ‹‹جان من سر و صدا نكن. از آن كفتراي قيمتيه. بگذار بگيرمش.››
و مادر گلايه كرده بود: ‹‹ اينقدر مرا آزار نده بچه جان!››
دستانت را لب بام گرفتي و پايت را لب پنجره گذاشتي. بعد خودت را ولكردي. روي تپه خاك افتادي. پاهات توي تَلِ خاكهاي نرم فرو ميرفت. روي خاكها سُر خوردي . زير پايت خالي شد. دلت از جا كنده شد. فرو ميرفتي. دستها را به اطراف گرداندي و در مشتهات جز خاك نرم چيزي نبود. با خودت خاكها را ميبردي. ميچرخيدي و در فضايي قير اندود فرو ميرفتي و انتظار ضربهاي را ميكشيدي . چرخ ميخوردي.
چشمهايي را ميديدي كه در تاريكي به تو خيره شده بودند. مادر و ناهيد و پدر لب چاه سرك ميكشيدند. باز ضربة ديگري به سر و ريزشِ خاك بود.
آن چشمها دندان نشان ميداد و انتظارت را ميكشيد. در تاريكي شب دندانهايش
برق مي زد . نزديك و نزديك تر مي شد . انديشيدي : چرا حالا ؟
مادر با سيني چاي بازگشت . جلوي ناهيدگرفت . ناهيد همان طور كه چاي را برمي داشت به پدر نگاه كرد . پدر تو فكر بود . انگار به گفتگوي شب گذشته مي انديشيد.
گفته بود :‹‹ زن ، با اين دختر چكار كنيم؟››
‹‹ چه مي دانم؟ صبر كنه ، نمي شه ؟ پسرم مي آد.››
‹‹ دست بردار . بيشتر از اين بچهمان را عذاب نده.››
‹‹ بوي او توي خانهمان هست . نميتواني بفهمي؟››
‹‹ اين دختر چه گناهي كرده؟››
‹‹نمي دانم ! هر كار دلت مي خواد بكن.››
‹‹ با پدرش صحبت مي كنم.››
پدر به خود ميآيد. سكوتِ اتاق را مي شكند.
ـ خوب هستي بابا؟ چهكار ميكني؟
ـ روزها ميروم بيمارستان سرِ كار و ديگر هيچي.
ـ بابات با شما صحبت كرد؟
ـ بله.
شانههاي ناهيد لرزيد. چيزي راه گلويش را ميبست. به تو نگاه كرد كه لبخند به لب داشتي. لبخندي كه رنگِ خداحافظي دارشت. آن روز از پشتِ شيشة ماشين براش دست تكان دادي ولبخند زدي.
پدر از جايش بر ميخيزد.با دستمالِ كهنهاش گردِ روي قابِ عكس را ميگيرد. از پنجره به حياط نگاه مي كند.
ـ خانه را ميفروشم. ديگه تحملِ ماندن اينجا را ندارم.
پدر گوش ميسپارد به صداي پاهايي كه بر روي سنگ فرشِ حياط دور مي شوند. تو را همراهِ ناهيد و مادر مي بيند كه دور مي شوي .
حالا که فکر میکنم آن لحظه من فقط يک جمله گفتهام که هنوز به ياد دارند.
پا به زمين کوبيده بودم و گفته بودم: من داداش سبيلوم را میخواهم.
به نقل از نشریه کارنامه
محمد رضا بیگی - 1371