/* expanded templates begin */ */ expanded template ends */

۴.۱۰.۸۷

حاج شانه چی هم رفت



حاجی شانه‏چی از زمره معدود آدم‏هایی بود که معتقدند سعادت در درون آدم‏هاست و سعادتمند ترین آدم‏ها آنهایی هستند که در درونشان از آن‏چه می‏کنند سرافراز باشند

جمعه شب دیروقت به خانه رسیدم. پیغام گیر تلفن نشان می‏داد که چند تلفن داشتم. پیغام دوم از مهندس حاجی بود. او خبر درگذشت حاجی شانه چی را داده بود و گفت که بچه‏های ملی مذهبی پیام تسلیتی برای انتشار در سایت‏ها نوشته و نام من و مریم سطوت را هم در لیست گذاشته‏اند و آیا من موافقم که نامم در لیست باشد.
بیست و سه سال پیش بود. تازه به اروپا آمده بودم. یکی از کسانی را که خیلی مشتاق دیدارش بودم، حاج شانه چی بود. شنیده بودم که به تنهایی زندگی میکند و با وجود سن زیادش برای امرار معاش گاهگاهی به آلمان میرود و در بازارهای دست دوم فروشی آلمان مقداری لباس میخرد و می‏آورد پاریس می‏فروشد. از او نقل می‏کردند، آن‏زمان که با شورای ملی مقاومت کار می‏کرده، دوستی از او پرسیده که مجاهدها که وضع مالیشان خیلی خوب است، تو چرا با این همه مشقت برای چندرغاز در این سن و سال آنقدر به خودت زحمت می‏دهی. از آنها بخواه،کمی به تو پول بدهند تا تو بیشتر به کارهای سیاسی برسی و او پاسخ داده بود، "نه، پسر جان، من این کار را نمی‏کنم. وابستگی اقتصادی، وابستگی سیاسی را بدنبال می‏آورد." تلفن او را پیدا کردم و به او زنگ زدم و خودم را معرفی کردم. (او مرا بنام پسر حاج حسن سیگاری می‏شناخت.) خیلی خوشحال شد. گفت، همین الان راه بیافت بیا. من یک چیزی آماده میکنم. نهار را با هم بخوریم.
خانه‏اش در یکی از محلات فقیر نشین پاریس بود. یک اطاق خیلی کوچک که در یک قسمتش هم یک اجاق گاز و شیر آب و در واقع آشپزخانه‏اش قرار داشت. از دیدن هم خیلی خوشحال شدیم. برای من او مثل پدرم بود و برای او من یادآور پسرش محسن. یکی از اقوامشان که از ایران آمده بود و یک خانم فرانسوی که می‏خواست برای انجام یک کار تحقیقاتی به ایران برود، و فارسی یاد می‏گرفت، آنجا بودند. به فامیلشان گفت که سوالهای آن خانم را جواب دهد و شروع کرد حرف زدن و درد دل کردن. می‏گفت می‏بینی، چه کار با ما کردند. جهار تا بچه هایم را کشتند و این هم زندگی است که برای ما ساخته‏اند. از همه بیشتر از خامنه‏ای ناراحت بود. می‏گفت او دارد همین طور بالا می‏رود و یادش رفته که در تمام سالهای قبل از انقلاب، وقتی برای کارهای سیاسی و یا غیرسیاسیش به تهران می‏آمد، من میزبان او بودم، طوری که وسایل شخصیش را هم در یک چمدانی در خانه ما گذاشته بود، تا مجبور نباشد، آنها را هر بار با خود به مشهد برده و بیاورد. ولی با همه آنچه من برای او کرده بودم حتی حاضر نشد یک نیم‏قدم برای من بردارد. او به همین سرعت یادش رفت، که برای بالارفتن پایش را روی شانه‏های چه کسانی گذاشته بود.
یاد دیدارم با حاجی پس از انقلاب افتادم. با محسن رفته بودیم دفتر آقای طالقانی برای دیدن آقای علی بابایی و دیگر مسئولین دفتر. محسن گفت اول برویم پیش پدرم، بعد بریم سراغ دیگران و مرا پیش پیرمرد لاغراندامی برد و معرفی کرد. او بعد ا زاینکه اسم مرا شنید، پرسید تو با حاج حسن سیگاری فامیل نیستی، گفتم او پدرم است. گفت تو بودی که تابستانها میامدی مغازه پدرت کار می‏کردی. آنجا بود که او را به خاطر آوردم.
مغازه پدرم خیابان بوذرجمهری سر بازار آهنگرها بود. من چند سالی تابستان‏ها میرفتم پیش او کار می‏کردم. مغاره پدرم همیشه شلوغ بود و آدمها از نقاط مختلف شهر می‏آمدند و تا زمانی که کارشان راه می‏افتاد، راجع به همه چیز با هم حرف می‏زدند. من خیلی از آن محیط خوشم می‏آمد و تا سرم خلوت می‏شد می‏رفتم آنطرف پیش‏خوان میان مشتری‏ها و با دقت به حرف‏هایشان گوش می‏دادم. پدرم آدمی بود خیلی جدی. او هیچ‏وقت وارد صحبت ها نمی‏شد و سرش به کارش گرم بود ولی بعضی وقت‏ها شب قیل از تعطیل مغازه یک حاجاقای لاغری می‏آمد که پدرم به او خیلی احترام می‏گذاشت. او تنها کسی بود که هر وقت می‏آمد، پدرم کارش را تعطیل می‏کرد و با او گپ می‏زد.
در همسایگی مغازه پدرم مغازه یک آدم مقدسی بود که خیاطی داشت. هر وقت مرا می‏دید ازم می‏پرسید که چه می‏کنم و بعد از این‏که برنامه‏هایم را برایش تعریف می‏کردم، دست مرا می‏گرفت، می‏آورد در مغازه پدرم و از همان توی خیابان داد می‏زد. "حاجی این‏قدر بفکر دنیا نباش، یک ذره به آخرتت فکر کن. این بچه را بجای این‏که بگذاری کلاس انگلیسی درس کفر یاد بگیره، بفرستش بره هیات، دلش روشن شه." پدرم هم مثل همیشه او را نگاه می‏کرد و فقط لبخند می‏زد و او هم غرو لند کنان می‏رفت. یکبار به پدرم گفتم می‏خواهی این دفعه به او دروغی بگم که میرم هیات که دیگه شلوغ نکنه. پدرم لبخندی زد و گفت " دروغگو دشمن خداست. بگذار او هم دلش خوش باشد که داره امر به معروف میکنه" ولی بر خلاف پدرم هر وقت حاجی آنجا بود و همسایه ما از این حرفها میزد، او عصبانی شده و زیر لب به هر چی خشکه مقدسه، فحش میداد. یکبار هم با وجود تلاش پدرم نتوانست جلوی خودش را بگیرد و یک دعوا مرافعه حسابی با او راه انداخت. او به هر چی کافر دنیا دوسته فحش می‏داد و حاجی هم به هر چی خشکه مقدس حجتیه ایه بد و بیراه میگفت. از آن پس او کمتر پاپیچ پدرم شد. بعد از انقلاب مغازه او بسرعت رشد کرد و بیکی از آهن فروشهای بزرگ بازار بدل شد و دو پسرش که از من بزرگتر بودند و قرار بود دنبال آخرت باشند، یکیشان رییس کمیته و از مسئولین رده بالای ارگانهای انتظامی امنیتی شد و دومی هم در عرض چند سال یکی از کارخانه‏دارهای بزرگ شهر صنعتی البرز
محسن را از زندان قصر می‏شناختم. ما فدایی‏ها در بند 2 و 3 قصر تشکیلاتی درست کرده بودیم. تشکیلاتی که اکثر اعضای آن امروز دیگر نیستند. هیبت معینی، پرویز نصیر مسلم، مسرور فرهنگ، قاسم سید باقری، حمید اکرامی، حسن فرجودی، انوشیروان لطفی، علی دبیری فرد، فرهاد صدیقی، پرویز داودی، حسین الهیاری، ناصر حلیمی، منصوردیانک شوری و محسن ..محسن در رابطه با من بود. ما از نظر خصوصیات فردی خیلی با هم فرق داشتیم. من آدمی بودم نسبتا خونسرد و ملایم و محسن آدمی بود جنگی . ولی هر دویمان در کوچه پس کوچه های جنوب شهر تهران بزرگ شده بودیم و تربیت خانوادگیمان به هم شبیه بود. پدران هر دوی ما اعتقاد داشتند، بچه را باید ول کرد تا خودش برود مشکلاتش را حل کند و اعتماد به نفس پیدا کند و راه و چاه زندگی را یاد یگیرد. وقت بازی فوتبال ما هر دو مثل بچگی‏هایمان آنچنان با حرارت روی هر توپی می‏رفتیم که انگار مسابقه تیم ملی است با این فرق که من خونسرد بودم و محسن عصبی و وقتی عصبانی می‏شد، عینا می‏شد مثل بچه های آن محلات که موقع بازی فول می‏کنند و بعضی وقت ها هم جر می‏زنند.
من آن زمان با سازمان در رابطه بودم. خیلی زود از طریق خبرهایی که محسن از ملاقاتی می‏آورد فهمیدم که او هم به سازمان وصل است. شاید خودش هم نمیدانست. از آن پس، بدون این‏که بروی او بیاورم بعضی خبرها را خودم رد می‏کردم و برخی را به او میدادم تا او منتقل کند. تابستان 53 بعد از اعتراض به ناسالم بودن غذا، 6 نفر از ما، منجمله من و محسن را صدا زدند و بدون اینکه به دیگران بگویند ما را کجا می‏برند به زندان عادی فرستادند. آنروز، روز ملاقات بود و خانواده ها جلوی بند ما جمع بودند. ما را از حیاط زندان عبور داده و به زندان شماره 4 قصر که به زندانیان غیر سیاسی اختصاص داشت فرستادند. در مسیر من دیدم یک دختر جوان سبزه‏‏روی چادر مشکی بسر، چند بار از روبروی ما آمد و از کنار ما رد شد. برایم عجبب بود که او چطور و از چه راهی دراین فرصت کوتاه خودش را به جلوی ما میرساند و از آنطرف بدون اینکه کسی مشکوک شود می‏آید و از کنار ما رد می‏شود. معلوم بود که میخواهد ببیند ما را کجا می‏برند. وقتی به بند رسیدیم به محسن گفتم، دیدی این دختره ناکس چقدر زرنگ بود و این‏قدر آمد و رفت تا فهمید ما را کدام زندان بردند. محسن گفت او خواهرم زهره بود. توی دلم گفتم، پس این دختره زبل رابط دوم سازمان با زندان است. از اینکه نمیدانستم و زیاد به او توجه نکردم، دلخور شدم. مطمئن بودم که به احتمال زیاد قبل از آزاد شدنمان نام او را در روزنامه ها جزء کشته شده‏های یک درگیری مسلحانه خواهم خواند و دو سال بعد خواندم.
سال 55 محکومیت من بپایان رسید و من را مثل بقیه زندانیان آزاد نکرده و به بندی که به بند ملی‏کش ها معروف بود فرستادند. این بند یک ساختمان دو طبقه در زندان اوین بود. مرا فرستادند طبقه دوم و آن‏جا متوجه شدم که از بدشانسی من همه آنهایی را که با من نزدیک بودند، فرستاده اند طبقه پایین ( پرویز، فرخ، بهزاد، علی، اردشیر، کیان ...) و فقط من درطبقه دوم بودم. همزمان با اعدام بیژن جزنی و هم پرونده‏هایش ما فدایی‏های شناخته شده را به زندان اوین آورده بودند و دو سال بود که در بند فدایی‏ها بنظر من با بهترین آدمهای دنیا هم بند بودم و حالا هنگام ورود در این بند احساس تنهایی می‏کردم. توی اطاقها دنبال آشنا سر‏می‏کشیدم. ناگهان دیدم که یک نفر از پشت پرید روی گردنم. آنچنان که من با کله خوردم زمین و یک فندق بالای پیشانیم سبز شد. محسن بود. در آن چندماهی که من در آن بند بودم صبح تا شب با هم بودیم.
روز بیست و دوم بهمن به دانشکده فنی رفته و به هر کس که می‏توانستم خبر دادم که مرکز تجمع بچه‏های سازمان دانشکده فنی است. تا شب چند صد نفری آنجا جمع شدند. محسن از اولین کسانی بود که خبردار شده و آمده بود. هیچ‏یک از رفقای اصلی رهبری خبردار نشده بودند. بعد از چند ساعتی کلنجار رفتن با خودم نیمه شب تصمیم گرفتم که تشکیل ستاد را اعلام کنم. اهمیت این تصمیم یعنی علنی کردن یک سازمان مخفی را می‏دانستم. متن کوتاهی نوشتم و به مریم و محسن دادم که به رادیو ببرند. آن‏شب سر هر چهارراه جوانها با اسلحه ایستاده و ماشین‏ها را کنترل می‏کردند و محسن بهترین آدمی بود که حریف همه آن‏ها می‏شد. . دو ساعتی از رفتن آنها نگذشته بود که رادیو خبر تشکیل ستاد سازمان را در دانشکده فنی اعلام کرد. تا چند ساعت بعد همه آمدند به ستاد.
فروردین 58 جنگ اول گنبد آغاز شد. ما نگران بودیم. با دفتر آیت‏الله طالقانی تماس گرفتیم و نگرانی خود را ابراز کرده و آمادگی خود را برای هر گونه همکاری در جهت برقراری آتش بس اعلام کردیم. چند ساعت بعد آقای طالقانی با دفتر سازمان تماس گرفته و با فرخ نگهدار صحبت کرد و مطرح کرد هیات دولت با ماموریت برقراری آتش بس عازم منطقه شده. شما فورا هیاتی برای همکاری با آنان به منطقه بفرستید. آنان از آمدن هیات شما جهت همکاری با آنان اطلاع دارند. بعد از پایان تلفن، من و فرخ برای انتخاب اعضای هیات اعزامی صحبت کردیم. اولین نفری که بفکر من رسید، محسن بود. یک آدم زبل که میتوانست با کمیته‏ایها طرف شود و با زبان خودشان با آنها حرف بزند. هیات ما نیم ساعت بعد حرکت کرد. قبل از حرکت، به محسن گفتم به پدرش تلفن بزند و ببیند این هیات دولت چه کسانی و چه جور آدمهایی هستند. او گفت همه اعضای هیات را نمی‏شناسد ولی آقا (طالقانی) آنان را تایید کرده و خیالتان راحت باشد. او فقط ملیحی را می‏شناخت و گفت خیلی آدم سالم و شریفی است. هیات ما در گنبد به دو گروه تقسیم شد. امیر ممبینی و اشرف دهقانی و مستوره احمدزاده به منطقه ترکمن نشین رفتند و بعدا هم مهدی سامع جهت برقراری ارتباط به آنان پیوست و من و محسن این طرف جبهه کنار هیات دولت و میان کمیته‏ایها ماندیم. چند روزی که هر خطا یا اتفاق کوچک می‏توانست به مرگ ما منجر شود. ماموریت ما با موفقیت کامل به انجام رسید و جنگ خاتمه یافت. محسن یکی از مناسب‏ترین افراد برای این ماموریت بود
بعد از درگذشت طالقانی، محسن گفت که پدرش سخت مریض شده. شاید از غم درگذشت آقا باشد. با او برای عیادت وی به بیمارستان رفتیم. قبل از ما چند تن ریشو که معلوم بود از مسئولین هستند‏، از اطاق بیرون آمدند. نمیدانم چه مکالمه‏ای بین آنها رد و بدل شده بود که وقتی محسن وارد اطاق شد او با نگرانی که ضعف مریضی هم آنرا تشدید میکرد، دست‏های محسن را در دستانش گرفت و رها نمیکرد و مرتب می‏گفت این‏ها همه‏تان را می‏کشند، مواظب خودتان باشید. و در پاسخ به سوال محسن که مگر چی شده، چه شنیده‏ای. فقط جواب می‏داد، همه‏تان، همه‏تان را می‏کشند
چند ماه قبل از سی خرداد برای آخرین بار محسن را دیدم. محسن با اقلیت رفته بود و من با اکثریت بودم. با ماشین از خیابان گیشا می‏گذشتم که او را دیدم کنار خیابان ایستاده. می‏دانستم که او در برخورد با مخالفین تندخوست ولی با وجود این توقف کردم و صدایش زدم. جلو آمد و گفت خیلی ازتون دلخورم. گفتم میدانم ولی بیا بالا. یک ساعتی با هم بودیم. او قراری داشت و باید میرفت. از همه چیز حرف زدیم بجز اقلیت و اکثریت. از او پرسیدم "چطوری؟" گفت "خیلی داغانم ولی نپرس واسه چی." میدانستم که این لحن معنایش مشکلات درون سازمانیست و نه مشکلات بیرونی و اگر نمی‏گفت که علتش را نپرس هم من دلیلش را از او نمی‏پرسیدم.
روزی که پدرم به قتل رسید من در فرانکفورت روی یک پروژه کار می‏کردم (دویست کیلومتری محل اقامتم) شب ساعت یازده بود. جلوی تلویزیون نشسته بودم که تلفن زنگ زد. صبح زود باید می‏رفتم فرانکفورت و خیال نداشتم تلفن را بردارم. نگاه کردم. دیدم تلفن از ایران است. تعجب کردم. بوقت ایران ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بود. چه کسی ممکن است این وقت شب زنگ بزند. تلفن را برداشتم و برادرم خبر هولناک را بمن داد. همانجا روی مبل ولو شدم. مریم را بیدار نکرده و به او خبر ندادم. تا صبح همانجا نشستم و با خودم خلوت کردم. پدرم از نظر خصوصیات شخصی سرمشق و معلم من بود. حوصله شنیدن پیام های تسلیت دوستانم را نداشتم. از فردایش بی ادبی کرده و هیچ یک از تلفن‏هایی را که برای تسلیت میشد برنداشته و پاسخ ندادم. هر چند نمی‏توانستم منطق قاتلین را بفهمم ولی روشن بود که قتل ارتباطی با فعالیت‏های سیاسی من ندارد. به همین دلیل تصمیم گرفتم در اروپا مراسمی برگزار نکنم و پی ‏گیری این قتل را در چارچوب بقیه قتل هایی که به قتل های زنجیره‏ای معروف شد‏، انجام دهم. در آنروزها خیلی دلم می‏خواست حاجی اروپا بود و بدیدنش می‏رفتم. بجز اقوامم او تنها کسی بود که ارتباطش با این قتل نه بدلایل سیاسی یا رابطه با من بلکه بدلیل شناخت پدرم بود. پیامی نوشتم و همراه با شعری که از طریق دوستم کریم شام بیاتی بدستم رسیده بود، برای قرائت در مراسم شب هفت وی در ایران ارسال کردم. (باور نمیکنم آن کوه سربلند؛ آن قله سرنشسته بر اعماق آسمان؛ در قعر تیره این خاک خفته است......). مراسم ختم و شب هفت وی از نظر تعداد شرکت کنندگان یکی از بی نظیرترین مراسم از این نوع بود. می‏دانستم که حاجی هم میان جمعیت نشسته است و پیام مرا گوش می‏دهد
بعد از انقلاب اکثر آشنایان پدرم ثروتمند شدند. روزی از پدرم پرسیدم، در این شلوغی بعد از انقلاب، اکثر آشنایانت در بازار پولهای هنگفتی بدست آوردند، چرا تو چیزی بدستت نرسید. پدرم پاسخ داد" مهدی جان، من از شش سالگی در بازار شاگردی کرده‏ام و هرچی را بدست آورده‏ام سنار سنار روی هم گذاشته‏ام. این کارهایی که اینها می‏کنند کاسبی نیست. کلاه‏برداری است با توجیه‏های شرعی. آدم موقعی شاده که دلش خوش باشه. و من یاد گرفته‏ام که آدم برای اینکه دلش خوش باشه، باید دستش به بعضی کارها نره و انجام نده"
حاجی شانه‏چی هم از زمره معدود آدم‏هایی بود که معتقدند سعادت در درون آدم‏هاست و سعادتمند ترین آدم‏ها آنهایی هستند که در درونشان به آن‏چه می‏کنند سرافراز باشند
مهدی فتاپور

Read More...

۱۸.۹.۸۷

اولین




اولين

داستان کوتاه
مريم سطوت
من از برادر کوچیکه خوشم می‌آمد ولی برادر بزرگه از من خوشش آمد.

همسایه دیوار به دیوارمان بودند. اسمش عباس بود. فکر کنم 8 سالی داشت یا این حدودها
.


سرشو همیشه از ته می‌تراشید. یک طو‌رهایی قیافش ترسناک می‌شد. یکبار به من گفت: می‌خواهی دست بکشی به سرم... ولی من ترسیدم و فرارکردم.

برادرش حسین، شاید یکسال از من بزرگتر بود. هر کاری می کردم توجهی به من نداشت. فکر کنم منو اصلا نمی دید. فقط با پسرها بازی می کرد. ولی عباس همش حواسش به من بود.

عباس دوست داشت کارهای ترسناک بکنه. مثلا می‌رفت از سر دیوارمی پرید پایین. اولین بار که دیده بودم واقعا ترسیدم که مرده باشه، دویدم طبقه دوم خونمون و دیدم وسط حیاط افتاده و تکان نمی‌خوره. وقتی دید ترسیدم. بلند شد و فریاد زد: هوم. جیغ کشیدم. از اون ببعد دیگه گولش رو نخوردم.

می‌دونستم از من خوشش می‌آد. خودش مستقیم نگفته بود ولی یکبار گفته بود:

چرا اون پیراهن سبزتو نمی پوشی. من از اون خوشم می‌آد.

از اون ببعد دیگه اون پیرهن سبزو که خیلی هم دوست داشتم، نپوشیدم. می ترسیدم فکر کنه بخاطره اونه که می پوشم.

وقتی کارهای ترسناک می کرد من رو صدا می کرد تا نگاهش کنم. مثلا دوچرخه پدرش را سوار می شد و وسط کوچه پاهاش رو می برد بالا. یا روی دستهاش توی کوچه راه می‌رفت. گاهی من از کارهاش خندم می گرفت ولی نمی خندیدم که نفهمه. با بچه‌ها که بودیم راحت بازی می کردم ولی وقتی اون می‌اومد می‌ترسیدم و خودم را عقب می‌کشیدم.


دلم می‌خواست کسی را داشتم تا در باره اون باهاش حرف می‌زدم. اگه یک خواهر یا برادر بزرگتر داشتم ، خیلی خوب می شد. یک دفعه می‌خواستم با عمه‌ام صحبت کنم ولی بعد دیدم که عمه و مادرم با هم دعوا دارند ممکنه یک دفعه عمه‌ام برای مادرم همه را تعریف کنه. برای مادرم هم نمی‌توانستم تعریف کنم. از وقتی سر آقا تقی منو کتک زده بود دیگه هیچ رو بهش نمی‌گفتم.

داستان آقا تقی اینطوری بود. اغلب ظهر‌ها برای نهار می‌رفتم تا از آقا تقی، ماست بند سرکوچه ، ماست بخرم. یک روز آقا تقی پرسید: از کدوم ماستها می خواهی و از من خواست تا پشت پیشخوان برم و نشونش بدهم. وقتی پشت پیشخون رفتم ، دیدم آقا تقی شلوارشو کشیده پایین . من از ترس کاسه ماست رو پرت کردم و دویدم. وقتی به خانه رسیدم با لکنت موضوع را تعریف کردم. خیلی ترسیده بودم.. مادرم در یک چشم بهم زدن با مشت و لگد کوبید توی سرو کمرم که فلان فلان شده چرا رفتی پشت دکه. اگه دختر خوب باشه از این اتفاق ها براش نمی‌افته. بعد هم چادر سرش کرد و رفت سراغ آقا تقی. من توی خونه ماندم و گریه کردم. بعد فهمیدم مادرم آنچنان جنجالی کرده بود که همه اهل محل داستان را فهمیده بودند. بعد از آن من مدتها دیگه دم در کوچه نرفتم. خیلی خجالت می کشیدم. مثل آن بود که من هم مقصر بودم. بعد فهمیدم که عباس سنگی زده به شیشه دکان آقا تقی و آنرا شکسته. خودش انکار می کرد که اینکارو کرده ولی به خودم گفت هروقت اینطور چیزها پیش آمد برم به اون بگم. ولی من نگفتم. وقتی ماجرای دوست پدرم و ماجراهای دیگه هم پیش آمد باز هم نگفتم. نه به او و نه به مادرم. همچنان از او می‌ترسیدم.

روزی با بچه‌ها قراربود بازی عروس و داماد کنیم. این بازی محبوب من بود وآن روز نوبت من بود تا عروس بشم. من خوشحال از این موضوع اصرارکردم که حسین داماد شود ولی حسین نمی‌خواست بازی کند و با چند تا پسر تیله هاش رو می‌شمرد. اصرار از من ولی انکاراز حسین. یک دفعه عباس پیداش شد و گفت که او قبول می کند تا داماد باشد. من باز هم ترسیدم ولی نمی‌شد عقب کشید. از چادری سفید که بالایش را بسته بودیم برای من تور بلندی مثل تور عروس درست کردند و بازی شروع شد. عروس و داما می‌نشستند بالای اتاق و بقیه هم می شدن مهمون و هر کسی نقشی داشت. من دلخور بودم از حسین که چرا اینقدر خره و عباس خوشحال بود که شده داماد.

عباس یک دفعه گفت: عروس و داماد حق دارند همدیگر را ببوسند. و قبل از اینکه من بتوانم فکر کنم یا عکس و العملی نشان دهم مرا بوسید. اینقدر از این حرکتش جا خوردم که یک‌باره باصدای بلند زدم زیر گریه و تور عروسی را انداختم و به سمت خانه دویدم. در خانه به کسی چیزی نگفتم. می‌ترسیدم که. مادرم پی ببرد و مرا زیر کتک بگیرد. متکا و پتویی برداشتم و روی سرم کشیدم و خوابیدم. در زیر پتو هی اشک ریختم و هی اشک ریختم. می‌ترسیدم که از بوسه عباس حامله شده باشم . فکر می‌کردم باید خودم را بکشم چرا که راه دیگری نبود. اگر بقیه می‌فهمیدند، چه قیامتی می‌شد؟ کاش می‌توانستم با کسی حرف بزنم؟

آنقدر اشک ریختم تا خوابم برد.

مریم سطوت

مهرماه 87
Satwat_m@gmx.de
به نقل از سایت دیباچه
http://www.dibache.com

Read More...

۱۴.۹.۸۷

مرگ پرنده


هفته گذشته عکس‏های مرگ یک پرنده ماده در اوکراین و واکنش پرنده نر در نشریات به چاپ رسید و ملیونها تن آنرا مشاهده کرده و گریستند. در این رابطه رضا مقصدی شعری سروده است که به همراه عکس های ذکر شده درج میشود
وقتی پرنده یی
از مهر ِ بی قرار ِ بهارش گسسته شد
باور کن ای درخت!یک شاخه، از جوانی ِ جانت شکسته شد.


در تصویر اول پرنده ماده زخمی روی زمین افتاده منتظر همسرش می باشد













در تصویر دوم پرنده نر برای همسرش با عشق و دلسوزی غذا می آورد












در تصویر سوم پرنده نر مجددا برای همسرش غذا می
آورد اما متوجه بی حرکت بودن وی می شود لذا شوکه شده و ميکوشد او را حرکت دهد













متوجه مرگ عشق خود می شود
وشروع به جیغ زدن و گریه می کند















در کنار جنازه همسرش می ایستد و همچنان به شیون می پردازد











در آخر مطمئن می شود که عشق به او باز نمی گردد لذا با غم و ناراحتی کنار جنازه وی آرام می ایستد










معنایِ مهربانِ معطر

زیبایی ِ شناور ِ شور ِ پرنده را
هم آسمانِ آینه می داند
هم جان ِ عاشقان.

وقتی پرنده یی
از مهر ِ بی قرار ِ بهارش گسسته شد
باور کن ای درخت!
یک شاخه، از جوانی ِ جانت شکسته شد.

وقتی پرنده یی
از یار و از دیار و غزل، دور مانده است
حتا
در واپسین حرارت ِ هستی
در جستجوی ِ بوی ِ نفس های جفت ِ خویش
آغوش ِ آرزوست.

یعنی
تنها نه در تغّزل ِ تابان ِ زندگی
در مرگ هم ، تمام ِ دلش خوشبوست.

3 دسامبر 2008

رضا مقصدی

Reza.maghsadi@gmx.de

Read More...

۲۲.۸.۸۷

دل شوره های تلخ و شیرین


بارها فکر کرده بودم اگر جای نسترن بودم چه می‌کردم؟ آیا چاره‌ای جز شلیک داشتم؟ اگر می‌دانستم رها کردن او یعنی افتادن در چنگال ساواک و شکنجه‌‌های وحشتناک، بعد هم اعدام. آیا در شلیک لحظه‌ای شک می‌کردم؟ شنیدم پس از این واقعه نسترن تا مدتی دچار بحران و افسردگی شده بود. می‌‌توانستم تصور کنم که چه‌قدر این تصمیم ناگزیر برایش دشوار بوده. حمید اشرف گفته بود این سخت‌ترین کاری است که رفیقی در حق رفیق زخمی‌اش می‌تواند بکند. حالا حسین در چنین شرایطی قرار می‌گرفت. دلم برای او بیش از خودم مي‌سوخت. با روحیه‌ای که از او می‌شناختم، می‌دانستم چنین تصمیمی تا چه حد او را خرد خواهد کرد. اینچنین مرگی را هرگز تصور نمی‌کردم
عکس نسترن آل آقا اسپیدکمر 1349

برگی از یک داستان (11)

برای عاشق شدن نمی‌شه تصمیم گرفت. عشق مثل آواری یکباره و آنجايي که اصلأ منتظرش نیستی روي سرت خراب می‌شه.
... مادر و برادرم در راهرو خانه‌ بازی می‌کردند. از دور نگاهشان می‌کنم. مامان با دست مرا به سمت خودش می‌خواند. خیلی دلم می‌خواهد‌ وارد بازیشان بشوم. به سمتشان می‌روم. "چرا راهرو این‌قدر دراز است؟". پاهایم خسته‌اند. هرچه می‌روم نمی‌رسم...

ـ" تب داره مگه نمی‌بینی."
ـ" فکر نمی‌کنم. چته شیرین؟ سردته؟"
صدای نیما بود.
چادر را به دور خودم محکم پیچیده بودم. خیس عرق بودم. نیما دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت:
ـ" خونه همسایه چیزی خورده‌ايی؟
دهانم خشک بود. دلم پیچ می زد. بلند شدم. باید به دستشویی می‌رفتم:
ـ" هیچی."
ـ" نکنه تو هم از سیانور مسموم شدی؟"

اشاره نیما به اتفاقی بود که به تازگی برای رفیقی افتاده بود. از درز کپسول سیانور وارد دهانش شده‌ و مسمومش کرده بود. خیلی شانس آورده بود. یک هفته‌ای طول کشیده بود تا او دوباره سر پا بایستد.
از یادآوری نیما دلم به شور افتاد. کپسول سیانور را تهران درست ‌کرده بودم. مثل همیشه شیشه آمپول را از داروخانه ‌خریدم. تکه بلند آنرا با چاقو ‌بریدم، محتویات آنرا خالی کرده، سیانور را توي آن ‌ریختم. سرش را با "مداد پاک کن" محکم ‌بستم و رویش را لاک ‌زدم. کپسول‌ را مدتی تو آب ‌گذاشتم تا خوب مطمئن بشوم منفذی به بیرون ندارد. به علت استفاده زياد گاهی پیش می‌آمد، که منفذی باز شده باعث مسمومیت شود. هر چند روز یکبار آن‌را آزمایش کرده بودم. خیلی بعید بود که از لاک نشت کرده باشد.

مریضی احساس ضعف درونی‌ام را دوچندان کرده بود. فکر می‌کردم هیچ‌وقت خوب نمي‌شم. به آشپزخانه رفتم. يك سر قاشق نمک را با آب قاطی کردم و سرکشیدم. از بعد از ظهر هر جور دوا و درمانی را که برای گرمازدگی و اسهال و استفراغ می‌دانستم، بکار گرفته بودم. هنوز آب از حلقم پایین نرفته، دلم بهم پیچید. صدای نیما از توي اتاق می‌آمد.
ـ" فردا سر قرار وضع شیرین را به رفقا بگو. شاید بتونند دکتری بفرستند."

دیده بودم که رفقای دکتر سازمان را‌ چشم‌بسته از تیمی به تیم دیگر می‌برند تا بیماران را مداوا کنند. کشته یا زخمی شدن رفقا در اثر شلیک اتفاقی گلوله و یا انفجار نارنجک، پیش آمده بود. دکترهای سازمان اکثرا موفق می‌شدند زخمی‌ها را معالجه کنند. اما گاهی هم مجبور به مراجعه به درمانگاه یا دکترهای دیگر می‌شدیم. مثل مورد سعید پایان.
از صبا شنیدم که تعریف می‌کرد ضامن نارنجک سعید موقع در آوردن پیراهنش، به دگمه آن گیر می‌کند. ضامن کشیده شده نارنجک منفجر می‌شود. سعید از قسمت شکم و زیر شکم بشدت زخمی می‌شود. زخم آنچنان وسیع و خونریزی آنقدر شدید بود که از رفقا در خانه کاری بر نمی‌آمد. فرصتی هم برای خبر کردن دکترهای سازمان نبود. نسترن و دو رفیق دیگر مجبور می‌شوند سعید را به مطب دکتری در همان نزدیکی برسانند...

ـ" فکر نمی‌کنم تا فردا بتونیم صبر کنیم. مگه نمی‌بینی رو‌پاش بند نیست."
حسین جوش می‌زد. اما نیما راه دستش نبود ما را به بیمارستان بفرستد. از حرکت آنموقع شب نگران بودم. هر حرکت اضافی یعنی خطری برای همه. نگران حال خودم هم بودم. با پایین افتادن فشارم خطر بیهوشی برایم وجود داشت. وقتی شانزده ساله بودم قرار بود لوزه‌ام را عمل کنند. دکتر گفته بود شب قبل از عمل غذا نخورم. از دلهره جراحی نهار هم نخورده بودم. صبح روز عمل وقتی پرستار خواست خونم را بگیرد، از حال رفتم. یکبار هم وقتی تو تریای دانشگاه کار می‌کردم، لیوانی شکست و دستم را عمیق برید. فشارم پایین افتاد و بیهوش شدم.

ـ" خطرناکه .. الان ساعت یک و نیمه. اگه تو راه گشتی جلوتونو بگیره چی می‌گین؟"
نیما حق داشت. حتی حسین هم می‌‌دانست که حرکت آن وقت شب آنطور که تصور می‌کرد، بی‌خطر نیست. همه چیز ما غیر عادی بود. هر حادثه‌ای می‌توانست به فاجعه منجر بشود. کافی بود به گشتی برخورد بکنیم یا پاسبانی بما مشکوک بشود. حتی نمی‌توانستیم آدرس خانه‌مان را بدهیم.
حسین موضوع را خیلی طبیعی می‌دید.
ـ"می‌گم زنم مریضه، داریم می‌ریم مریض‌خونه. این‌همه آدم، شب‌ها این‌طرف و اون‌طرف می‌رن. "

رمق شرکت تو گفت‌وگوشان را نداشتم. دلم نمی‌خواست به خاطر من اتفاقی برای تیم بیافتد. احساسی دوگانه‌ داشتم. "اگر بیهوش می‌شدم چطوری می‌خواستند منو به جایی برسونند؟"
نیما در فکر بود. به دستشویی رفتم تا آب نمکی را که سرکشیده بودم برگردانم، درد سر معده‌ام پيچيد. مستأصل کنار توالت نشستم.
صدای نیما را شنیدم که گفت:
ـ"کمرت را باز کن. با خودت فقط سیانور بردار."
آمدم با تصمیمش مخالفت کنم، اما حسین سریعتر از من موتور را برای رفتن آماده کرده بود.
ـ" همین نزدیکی درمانگاهی هست. می‌ریم همان‌جا."
بدون اسلحه احساس می‌کردم كه لخت هستم. بيست و چهار ساعته اسلحه به کمرم بود. جزیی از بدنم شده بود. تنها وقت ورزش یا دیدار با همسایه‌ها بازش می‌کردم. از حرکت بدون اسلحه مي‌ترسيدم. اگر اتفاقی می‌افتاد تنها راه، مرگ با سیانور بود. همان چیزی که از آن می‌ترسیدم. دلم نمی‌خواست مجبور بشوم خودم، به زندگی‌ام پایان بدهم.

غرش موتور، سکوت شب را شکست. هوا گرم بود، اما وقتی روی موتور نشستم و باد شبانه به تنم خورد، سرما بدنم را لرزاند. خودم را تو چادرم پیچیدم. سعی کردم پشت شانه‌های حسین تا آنجا که ممکن بود کوچک شوم.
ـ" شیرین منو محکم بگیر. می‌افتی‌ها"
آن‌قدرها هم که فکر می‌کردم خیابان‌ها خلوت نبودند. مردی پیاده، موتوری در حرکت، تاکسی پشت چراغ قرمز، کامیونی در حال خالی کردن بار. دلگرم شدم.
درمانگاه، ساختمان یک طبقه‌ای بود که درش از توي حیاط باز می‌شد. حسین موتور را جلوی در نگه‌داشت. کسی پشت ميز اتاق جلويي نشسته بود و در حال چرت زدن بود. حسین دستش را پشت کمرم گذاشت.
ـ" آقا جان حال زنم بده، کجا ببرمش... دکتر هست...؟"

در درمانگاه به راهرویی باریک با دیوارهایی آبی رنگ باز می‌شد. چراغ مهتابی کم سویی راهرو را روشن می‌کرد. يك زن با بچه توي بغل، پاها را روی صندلی دراز کرده بود، مردی هم سمت دیگر روی صندلی فلزی کنار دیوار نشسته بود. با وارد شدن ما هر دو، سر از دیوار برداشته نگاهمان کردند. روی اولین صندلی نشستم. سرمای صندلی به جانم افتاد. حسین مرا گذاشت و به سمت اتاقی رفت که چراغش روشن بود. بچه تو بغل زن غلت زد و ناله‌ کرد. پرسیدم:
ـ" خواهر خدا بد نده، بچه چشه؟ "
ـ" اسهال شدید داره. "
بوی الکل حالم را به‌هم زد. دلم دوباره پیچ زد.
ـ" ... دستشویی کجاست؟"
هر لحظه که فکر می‌کردم حالم بهتر شده، بلافاصله التهاب معده‌ام خبر می‌داد که هنوز خوب نشده‌ام. " پس این همه ورزشی که کرده بودم کجا رفته بود!" فکر می‌کردم بدن سالمی دارم. با یک مریضی مختصر کله‌پا شده بودم.
حسین دم دستشویی منتظرم بود.
ـ" کجا رفتی؟! نگران شدم!"
مرا به سمت اتاقی برد. دوتا تخت توي اتاق بود که با پرده‌ از هم جدا می‌شدند. روی یکی زن حامله‌اي خوابیده بود. پرستار اشاره کرد تا روی تخت دیگر دراز بکشم.
حسین مهلت نمی‌داد. وضع من را از خودم بهتر براشان می‌گفت.
پرستار گوشی گذاشت و نبضم را گرفت.
ـ" کجات درد می‌کنه؟...حامله که نیستی؟ اوه نبضت که خیلی ضعیفه؟"
رو کرد به حسین و گفت:
" چرا این‌قدر دیر آوردیش؟"
منتظر جواب حسین نشد. ادامه داد:
ـ" اینکه داره از دست می‌رد.... باید سرم بهش وصل کنیم."
پرستار سوزنی آورد و در بازویم فرو کرد. رگ‌ دستم را به سختی می‌شد یافت. پایین افتادن فشار، پیدا کردن رگ را باز هم سخت‌تر کرده بود. سوزن را همين‌طوري زیر پوست می‌چرخاند. فایده‌ای نداشت. از این سوزن سوزن شدن حالم بدتر شد. چشمانم سیاهي رفت. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. داغ شده بودم. قلبم تند می‌زد. پرستار دست چپ را ول کرد و دست راستم را گرفت. رگم را پیدا نمی‌کرد. احساس خفگی داشتم. دیگر چیزی نفهمیدم.

با بوی بدی بخود آمدم. کسی به صورتم می‌زد.
ـ" اوا ! چرا این‌طوری شدی دختر جان.. هی . هی..؟"
ـ" شیرین .. شیرین. صدام رو می‌شنوی؟"
صدای نگران حسین بود. چه پیش آمده بود؟.. همان که فکر می کردم؟!
ار ترس دوباره بیهوش شدن دست حسین را گرفتم. بلند شده نشتسم. حالت استفراغ داشتم. سرم گیج ‌رفت. پرستار لگنی دستم داد و به‌سرعت از اتاق بیرون رفت. دهانم بد مزه بود. حسین نزدیک‌تر آمد گفت:
ـ" ..نترس. نترس! رفت دکتر رو صدا کنه."
باز چشمم سیاهي رفت. نفسم بالا نمی آمد. آرام گفتم:
ـ" حسین! "
دستم را محکم گرفت و سرش را جلو آورد. بریده بریده و با بغض گفتم:
ـ" اگر اتفاقی افتاد..، اگه بیهوش بودم... منو همین‌طوری ولم نکن.. "
دستم می‌لرزید. سرم را به گوشش نزدیک کردم: "شک نکن،.. بزن... شنیدی؟"
حسین چیری نگفت. مکثی کرد و دستم را محکم فشرد.

صحنة مرگ سعید جلو چشمم بود. پزشک وقتی شکم پاره شده سعید را دیده بود، متوجه غیرعادی بودن اوضاع شده بود و از درمان سر باز زده و داد و فریاد راه انداخته بود. صبا با عصبانیت می گفت:
ـ" نامرد! نسترن او را تهدید کرد اما فایده‌ای نداشت. او میدانست که رفقا به او شلیک نخواهند کرد. وضعیت خطرناکی پیش آمده بود. از یک طرف سعید بیهوش روی تخت افتاده بود، ار طرف دیگر دکتر با سر و صدایش همه مطب را خبر کرده بود. باید تصمیم می گرفتند. چگونه باید سعید را به مطب دیگری می‌ر‌ساندند؟ با آن وضعی که داشت، او را کجا می‌توانستند ببرند؟. به همان حال بی دفاع هم نمی‌شد او را آنجا رها کرد. نسترن تصمیم گرفت و با شلیک تیری به سعید کار را تمام کرد...

بارها فکر کرده بودم اگر جای نسترن بودم چه می‌کردم؟ آیا چاره‌ای جز شلیک داشتم؟ اگر می‌دانستم رها کردن او یعنی افتادن در چنگال ساواک و شکنجه‌‌های وحشتناک، بعد هم اعدام. آیا در شلیک لحظه‌ای شک می‌کردم؟ شنیدم پس از این واقعه نسترن تا مدتی دچار بحران و افسردگی شده بود. می‌‌توانستم تصور کنم که چه‌قدر این تصمیم ناگزیر برایش دشوار بوده. حمید اشرف گفته بود این سخت‌ترین کاری است که رفیقی در حق رفیق زخمی‌اش می‌تواند بکند. حالا حسین در چنین شرایطی قرار می‌گرفت. دلم برای او بیش از خودم مي‌سوخت. با روحیه‌ای که از او می‌شناختم، می‌دانستم چنین تصمیمی تا چه حد او را خرد خواهد کرد. اینچنین مرگی را هرگز تصور نمی‌کردم.

چشمم بسته بود حسین را نمی‌دیدم اما می‌توانستم تصور کنم که چه حالی دارد. دلم برای خودمان مي‌سوخت. اشک از گوشه چشمم سرازیر شد. حسین حالم را می فهمید. با انگشتش اشک را از گوشه چشمم گرفت.

صدای مردانه‌ای به من نزدیک شد.
ـ" هر دو دستش را امتحان کردی؟ "
سوزنی گرفت و آنرا عمیق‌تر زیر پوستم چرخاند. دیگر دستم نبود که درد می‌کرد. درد در عمق وجودم بود. دندان در لب فروبرده بودم. دستم را انچنان محکم مشت کرده بودم، که ناخن‌هایم در گوشت فرو می‌رفتند. فریادم را فرو می‌دادم به امید اینکه شاید از این جستجو دکتر رگی پیدا کند.
یکباره سوزن را از آرنجم در آورد و با یک حرکت سریع آنرا روی دستم میان انگشتانم فرو کرد. همزمان صدایی "قرچ" آمد و مایع گرمی زیر پوستم لغزید.
حسین با خوشحالی و هیجان گفت:
ـ".. شیرین وصل شد.. سرم وصل شد.
آرامشی همراه با رخوت بهم ‌دست داد. مثل اینکه همه یکباره از اتاق خارج شده ‌بودند. حسین دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت:
"ـ... من...."
چیزی گفت که نشنیدم.

وقتی بیدار شدم، جلو تختم پرده‌ای کشیده‌بودند. بیرون را نمی‌دیدم. ساعت روبه‌رو ده‌دقیقه به شش را نشان می‌داد. هنوز احساس ضعف می‌کردم اما از آن حالت‌های دل‌آشوبی و درد معده خبری نبود. شیشه سرم را می‌دیدم که تقریبا تمام شده‌بود.
حسین پهلوی تخت روی صندلی نشسته بود. سرش را به دیوار تکیه‌داده و چشمانش بسته‌ بود. فرصتی بود تا به چهره‌اش خوب نگاه كنم. صورتش آرامشی داشت. دلم نمی‌آمد صدایش کنم. چه‌قدر دیشب خودم را با خیال راحت به دستش سپرده ‌بودم. مطمئن‌ بودم که هر کاری از دستش بر بياد برايم انجام مي‌دهد. بودنش در کنارم آرامش و اطمینانی به من می‌داد. "این پسر چه جایی در وجودم داشت؟"
از این فکر تنم داغ شد و قلبم به تپش افتاد. آنقدر بلند که صدایش را خودم می‌شنیدم. "زیادتر از آن که فکر می‌کردم، به درونم نفوذ کرده بود. این چه حسی بود که به او داشتم." هنوز درست نمی‌دانستم. شاید هم انتظارش را نداشتم. اما می‌فهمیدم احساسی را که به او داشتم در مسیری می‌رفت که کنترلش از دستم خارج بود. از این افکار آنچنان داغ شده بودم که نمی‌توانستم در همان حالت روی تخت بمانم. با اولین تکانی که خوردم حسین چشمانش را باز کرد.
ـ"چی شده؟"
سعی کردم نگاهش نکنم. می‌ترسیدم به آنچه فکر کرده‌ام پی ببرد.
ـ" سرم تمام شده. پرستار رو صدا کن اینو از دستم دربیاره."
نمی‌توانستم چیزی را از او پنهان‌کنم. نگران پرسید:
ـ" چیه؟ حالت خوش نیست؟"
باید حرف را عوض می‌کردم.
ـ" نه، خوبم .دیشب پرستار چی گفت؟ ازت اینجا چی خواستند؟"


از درمانگاه با کیسه‌ای دارو راهی خانه شدیم. همسایه ما را دید و حالم را پرسید. قبل از اینکه جوابی بدهم گفت:
ـ" انشالله مبارکس، دیگه وقتش بودس. مواظب خودت باش. زیاد بلند و کوتاه نشی‌ها."
حسین از من جدا شد و جلوجلو رفت. همسایه سرش را جلو آورد. نزدیک گوشم. طوری که حسین نشنود.
ـ" حالا وقتشس خودتو برای شورت لوس کنی."


شب قبل که ما نبودیم، نیما تمام شب را بیدار مانده‌بود. حالا باید یکی از آن دوتا نگهبانی می‌دادند و دیگری می‌خوابید و بعد دوباره عوض می‌کردند. بدن ناتوانم را به خواب سپردم. یکبار که بیدار شدم، نیما خواب‌ بود و حسین نگهبانی می‌داد. معده‌ام مالش می‌رفت. احساس گرسنگی داشتم اما توان بلند شدن نداشتم. "ای کاش کسی برایم لیوانی چای یا بشقابی غذا می‌آورد."

حرف‌های روز قبل حسین در ذهنم دور می‌زد. پری و علاقه‌اش به عبدالله. عبدالله را نمی‌شناختم. احساسی به او نداشتم. نه خوب، نه بد. اما هنوز نمی‌توانستم قبول ‌کنم که او را کشته‌ باشند.
کشتن یک رفیق !! نمی توانستم شلیک به آدمی آشنا و بی‌گناه را به خاطر روابط عاشقانه، تصور کنم. نمی‌دانم در کدام شرایط آدم می تواند به چنین کاری دست بزند. می‌توانستم مثلا در درگیری با پلیس تیری بیاندازم. تیری در دفاع از خود و یا برای فرار از درگیری، ولی برای اینکه آدم بتواند کسی را بکشد، آن هم با قصد قبلی، توانایی خاصی لازم بود. من آنرا نداشتم. آیا این یک ضعف بود؟
حسین معتقد بود:" نه، ضعف نیست. چرا باید به کشتن کسی حتی دشمن عادت کرد؟"
"کاش صبا اینجا بود". برایش می‌توانستم از احساسم بگویم. حتما مرا می‌فهمید. قلبم دوباره به تپش افتاده بود. وقتی به سازمان آمدم، دیوار آهنینی دور خود کشیده بودم. دیواری که نه خودم بتوانم از آن خارج شوم و نه دیگران بتوانند از آن عبور کنند و جلوتر بیایند. نمی‌دانم چه بلایی سر این دیوار آمده بود! "اگر کسی متوجه این احساسم بشود؟" از فکر بر ملا شدن آن لرزشی از ترس تمام وجودم را فرا گرفت. "نه نباید کسی چیزی از آن می‌فهمید. هیچکس. هیچکس.. حتی حسین ..."

وقتی دوباره چشم بازکردم شب شده بود. صدای صحبت می‌آمد. "آیا همه اینها را در خواب می‌‌دیدم." بلند شده به اتاق دیگر رفتم. نقی ‌آمده بود. با حسین و نیما مشغول صحبت بود. " چرا مرا بیدار نکرده بودند!؟ چه می‌گفتند؟ آیا نقی برایمان توضیحی داشت؟ آیا رفقا جرات طرح ماجرای عبدالله را داشتند؟"
ـ" رفیق نقی شما کی آمدید؟"
ـ"دوساعتی می‌شه. گفتند ناخوشی صدات نکردند."
سفره شام پهن بود. مثل اینکه همه خورده‌ بودند چرا که عقب نشسته بودند. نقی با خودش کتابهایی آورده بود. از میان آنها" نبرد با دیکتاتوری شاه" را شناختم.
حسین سفره را به سمت من کشید:
ـ" می‌خوری؟"
اشتها نداشتم اما دلم مالش می‌رفت.
نقی به کتاب‌ها اشاره می‌کرد:
ـ"اینها را بخوانید. باز هم کتاب‌های دیگری هست که از تیم‌های دیگر برایتان می‌آورم."
نیما کتابها را ورق می‌زد.
حسین جلوی من لیوان بزرگی چای گذاشت. از پشت لیوان دیده می‌شد که تا نیمه از شکر پر بود. آنرا سر کشیدم، حس کردم تمام ذراتش وارد خونم شد اما هم زمان معده‌ام درد شدیدی گرفت. چای شیرین داغ حالم را کمی جا آورد. حسین که دید با ولع آنرا می‌نوشم، چای دوم را ریخت.

ـ"... تیم شما از آن تیم‌هایی‌ست که با هدف و با طرح سوالات مشخص کتاب می‌خونه. به همین دلیل هم مطالعات جمعی‌تان ثمر‌بخش بوده. اینها را بخوانید، باهم بحث می‌کنیم. در تیم‌های دیگر هم کم و بیش بحث های خوبی شروع شده. سازمان تصمیم دارد که در هر تیم رفیقی را که تسلط بیشتری روی مسائل تئوریک داره، جا بده. تعداد این رفقا زیاد نیست. شاید مجبور باشیم که آنها را در میان تیم‌ها بچرخانیم.... با برنامه دوباره باید سازمان را سرپا بیاریم..."

همانطور که نیما پیش بینی کرده‌بود، زبان نقی تغییر کرده‌بود. طور دیگری حرف می‌زد. باور نمی‌کردم که این همان نقی است که دفعه قبل با ما دعوا کرده‌بود، ما را از اخراج ترسانده‌بود. از اینکه پیش‌بینی نیما درست از آب در‌آمده‌ بود، خوشحال نبودم. درست بودن حرف‌های او به معنی قبول ضعف رهبری بود.

این رهبری آن اعتماد و امنیتی را که نیاز داشتم به من نمی‌داد. بعد از شنیدن خبر اعدام عبدالله، رهبری باز هم بیشتر در نظرم شکسته بود. آن احترام، آن حس ستایشگرانه را نسبت به آنها از دست داده‌بودم. در رهبری کسانی باید جای می‌گرفتند که می‌توانستم به آنها اتکا کنم، باور کنم که امنیت مرا تامین می‌کنند. همیشه باور داشتم که آنها بهتر از من می‌اندیشند و تصمیم می‌گیرند. اما حالا..

نقی با نیما بحثی را شروع کرده بود که من چندان به آن توجهی نداشتم. يعني حواسم را نمی‌توانستم جمع کنم. حسین داشت کتاب جزنی را ورق می‌زد. دلم می‌خواست بدجنسی کنم و از نقی بپرسم: "خوب رفیق چی شد که نظرت را عوض کردی!! همین چند روزه به این ایده‌ها رسیدی؟!" از او عصبانی بودم. حرصی داشتم. در کله‌ام حرف‌های زیادی بود که می‌رفتند و می‌آمدند. منظم نبودند. از جایی به جایی دیگر می‌پریدند. هر بار که می‌خواستم روی بحثی متمرکز شوم، چهره عبدالله در کنارم در اتوبوس ظاهر می‌شد.

یکباره نقی رو کرد به من و گفت:
ـ" رفیق شیرین حالت بهتره؟"
ـ" چیزی نیست. دارم خوب می‌شم"
ـ" در این چند وقته چه کتاب‌هایی خوندی، کدام بحث ها را داشتید. تعریف کن؟"
هرچی فکر کردم هیچ بحثی را بیاد نیاوردم. مطالعات ما تعطیل شده بود. اما قبلش با نیما چه خوانده ‌بودم؟ ذهنم خالی بود. مثل اینکه افکارم را به همراه مواد درون معده‌ام استفراغ کرده ‌بودم. ذهنم تنها به عبدالله و پری مشغول بود.
ـ" این دو روزه مریض بودم. در بحثی شرکت نداشتم."
ـ" خوب از قبلش بگو ؟"
چرا به من بند کرده بود. نکند از زبان درازم باخبر بود یا اینکه مرا از همه ساده‌تر گیر آورده بود؟ آیا می‌توانستم حرف‌های نزده دیگران را به زبان بياورم!!
نیما به دادم رسید.
ـ"کتاب رژه دبره را خواندیم، در باره کودتای 28 مرداد و شرایط عینی انقلاب صحبت کردیم..."
برعکس دفعه قبل اینبار نقی با تیم فعال ما مواجه نبود. با گوشه سبیلش بازی می‌کرد. نیما با احتیاط حرف می‌زد. نقی متوجه بود. حسین هم فهمید که اوضاع خیط است:
ـ "همان بحث‌های قبلی را ادامه دادیم و به شرایط عنی انقلاب رسیدم. حالا کتاب بیژن را می‌خوانیم . بعدش می‌تونیم بیشتر صحبت کنیم..."

"صحبت کنیم.." در باره چی؟ آیا می‌توانستیم کتاب بیژن جزنی را دست بگیریم، به بحث و گفتگو در باره مسائل سیاسی مشغول شویم و فراموش کنیم که چه بلایی سر عبدالله آمده؟ آیا همه چیز به همین سادگی شامل مرور زمان می‌شد؟ یا اینکه زهر این اعدام تا آخر عمر با ما می‌ماند؟ آیا بعد از این اتفاق کسی جرات عاشق شدن در سازمان پیدا می‌کرد...؟

ـ" شیرین! می‌دونی لیست کتاب‌ها کجاست؟

سوال حسین مرا از افکارم بیرون کشید. افکارم رشته‌های گسسته‌ای بودند که فاصله‌های میانشان خالی بود. لیست را که به دستش می‌دادم، با نگاهش به من فهماند که نگرانم است. می‌فهمید که پا بر زمین ندارم، در خلایی از احساسات گوناگون شناورم. نگاهش حسی را که به او داشتم یادآوری کرد. از فاش شدن رازم ترس بر دلم افتاد.

حسین موضوعی پیدا کرده بود تا فضای سکوت را پر کند. لیست کتاب‌ها را به نقی نشان می‌داد و چیزهایی از او می‌پرسید. حرف‌هایی می‌زد، حرفهای الکی. می‌خواست فضا را تغییر دهد، حرف را منحرف کند. از کوششی که برای پر کردن فضای خالی گفتگو می‌کرد، ممنون بودم. ناآرام تر از آن بودم که بتوانم در این میان کاری انجام دهم. نیما نه حرفی می‌زد و نه به حرفی گوش می‌داد. در فکر خود غرق بود.
در لحن صدای ما چیزی بود که نقی آنرا می‌گرفت. حرفی داشتیم که نمی‌زدیم.

دوباره نقی خودش صحبت را بدست گرفت. آهنگ صدایش خیلی آرام و مهربان بود. اگر یک ماه پیش با همین شیوه در بحث شرکت می‌کرد، چقدر می‌توانستم برایش حرف داشته باشم. اما حالا تنها سوالی که در ذهن داشتم، علت مرگ عبدالله بود. هر کجا می‌چرخیدم دوباره به این سوال باز می‌گشتم. هر وقت دوباره به یادش می‌افتادم، مثل کابوسی بود. در ته دل قانع نشده بودم که چرا نمی‌توانیم صریح و واضح سوال کنیم و نقی را به جواب وادار نماییم. در جامعه باید جلو دهانمان را می‌گرفتیم، اینجا هم باید حرف دلمان را نمی‌زدیم.
ـ"رفیق شیرین تو هم در این بحث‌ها شرکت داشتی؟"

درد معده‌ام بعد از خوردن دو لیوان بزرگ چای بیشتر شده بود. دهان باز کردم تا چیزی بگویم. می‌خواستم بگویم پس چرا شما مرتبه قبل با بحث‌های ما آنقدر تند برخورد کردید. با صدایی لرزان، مثل اینکه از ته چاه در می‌‌آمد گفتم:
ـ" رفیق نقی این درسته که سازمان عبدالله رو زده؟"
نفهمیدم که چرا این جمله از دهانم بیرون آمد. اصلا قصد گفتنش را نداشتم. زبانم از من اطاعت نمی‌کرد. مثل همیشه.
توی چشم‌های نقی نگاه می‌کردم که این جمله از دهانم خارج شد. حسین و نیما نیمه خیز شدند. دیگر راه بازگشت نبود. نقی تکان مختصری خورد، اصلا انتظار نداشت این موضوع را وسط آن بحث و در آن فضای دوستانه مطرح کنم.

"چرا نباید می‌گفتم."....
مریم سطوت
عکس نسترن آل آقا

Read More...

۱۱.۸.۸۷

عکس و موزیک آخر هفته

لطفا به لینک زیر مراجعه کنید

http://www.fatapour.de/musik/colors.pps

Type rest of the post here

Read More...

۸.۸.۸۷

چیزی که می‌بایست شبیه هیچ چیز دیگری نباشد از امیر مومبینی


من کی هستم؟ من چی هستم؟ یک دستگاه طبیعی برای مصرف انرژی و دیگر هیچ· یک دستگاه تکامل یافته برای انهدام تکامل، برای خدمت به آنتروپی جهان· دستگاهی برای تسریع مصرف انرژی· مواد انرژی‌زا را می‌بلعم و انرژی آنها را آزاد می‌کنم· این کار را هی تکرار می‌کنم تا انرژی خودم به پایان برسد و بروم بیخ ریشه‌ی آن چنار تجزیه شوم· و وقتی تجزیه شدم هیچ چیزی در کیهان بیاد نمی‌آورد که غبارهای تن من از کجا آمدند·

چیزی که می‌بایست شبیه هیچ چیز دیگری نباشد

ساعت ۸ صبح، رفتم تا مثل هر روز کاری دیگر آتلیه را باز کنم و بنشینم پای کامپیوتر و با عکس و فیلم ور بروم· یک باره گفتم ولش، ته و توی زندگی هنوز یه چیزی از یاغی همیشه‌ی من باید باشد· بگذار اول بروم پارک و کنار دریاچه چندتا عکس از اردک‌ها و غازها و درختان پاییزی زیبا بگیرم و به صدای گذر باد‌ از میان برگ‌ها گوش کنم، بیاد آنتونیونی و فیلم کسوف او، و آن صحنه‌ی زیبای پارک و درختان و نسیم صبحگاهی·
رفتم· در پارک از آدمی خبری نبود· خلوت و آرام بود همه جا و پر از رنگ· این هم از عجایب است که رنگ پاییز، رنگ مرگ، از همه زیباتر است· بهار این دیار حریفی درخور برای پاییز آن نیست· از درختان عکس گرفتم· از برگ‌ها· سرخ و زرد و بنفش· و سبز و سبز و سبز، در چمن· و انعکاس نور در قطرات بیشمار آبهای مانده لا به لای علف‌ها· از اردک‌های مسخره عکس گرفتم· همه مثل مجسمه‌های چوبی شکل هم· اردک‌ها برای من کسل کننده هستند· اما غاز‌ها، آن هم غاز‌های وحشی مهاجر چیز دیگری هستند· خاکستری و بزرگ و بغرنج· یک بار شاهد کوچ فصلی یک گروه از این غازها بودم· در همین پارک· غروب بود· فرمانده‌ی پرواز پیش افتاد و گردن افراشت و با صدایی کر کننده‌ای فرمان آماده باش داد· همه‌ی غاز‌ها با صدایی مشابه به او پاسخ دادند و پشت سر او بال‌آزمایی کردند· سپس فرمانده شروع به دویدن کرد و مدام بر سرعت خود افزود و بعد بال زد و هوا را شکافت و رو به آسمان ابری کدر به پرواز درآمد و دیگ غاز‌ها همه پشت سر او به پرواز درآمدند· اما یکی از غاز‌ها از زمین کنده نشد و به دلیل نقصی در بال خود روی زمین باقی ماند· او همچنان که در همان مسیر پرواز می‌دوید از ته دل فریاد میکشید و با نگرانی و وحشت سعی میکرد از فاصله‌ی خود با دیگر غاز‌ها که بیشتر و بیشتر میشد کم کند· وقتی سرانجام دسته‌ی غاز‌ها در آسمان ناپدید شدند غاز به جا مانده با سرو صدای شدید وسط پارک پهناور می‌چرخید و نمی‌دانست که چه باید کرد· ما که خانوادگی شاهد این صحنه بودیم سخت متأثر شدیم و دختر من اشکش جاری شد و شروع کرد به زنگ زدن به ادارات مربوطه تا برای غاز معلول کمک بطلبد· در همین گیر و دار دیدیم که غاز تنها با سرعت رفت کنار دریاچه‌ی کوچک و با اردک‌ها همراه شد· تا یک ماه من از آن مسیر می‌گذشتم و سراغ آن غاز را می‌گرفتم و گاه به او چیزی برای خوردن می‌دادم· تا این که یک روز، که هوا هم یخ زده بود، دیگر او را ندیدم· دخترم یقین داشت که آمدند و او را بردند، چرا که به همه جا تلفن زده و اطلاع داده بود· من هم سعی کردم یقین جان حساس او را تقویت کنم، بدون آن که خود گمانی اینگونه داشته باشم· پس از همین حادثه بود که این پارک و غاز‌های آن بیش از پیش مرا به سوی خود می‌کشیدند·

باری، آن روز نیز یکی از غازها، که از دور دیده بود اردک‌ها دور من جمع شده‌اند، لنگ لنگان خود را به آنجا رساند· گرسنه بود انگار· تدریجاً رفتم جای خلوتی تا بدون حضور اردک‌های از او عکس بگیرم· آمد و رو به روی من ایستاد·
مثل همیشه، کسی در من شروع به حرف زدن کرد:
- اسمت چیه مهاجر؟ میدونی که من هم مهاجرم؟ اما ما با هم تفاوت داریم· تو مهاجری هستی که همه جا خونه‌ی توست· من مهاجری هستم که هیچ‌کجا خانه‌ی من نیست· تو همه‌جا خودی هستی· من همه‌جا غریبه، بیشتر از همه در خانه‌ی خودم، در کشورم·
غاز سرش را در سمت دیگری کج کرد و چند قدم غازی بیشتر به من نزدیک شد و از ته گلو صدایی درآورد· به سرعت چند عکس ردیف کردم· بیاد آوردم که در داستان‌های کهن هر چیزی یک اسم داشت و اسم‌ها گویی ابدی بودند و موجودات افسانه‌ای اغلب نام همدیگر را می‌دانستند· وقتی رستم در بیابان با اژدهای هفتخوان رو به رو شد بلافاصله نام او را پرسید و اژدها هم نام رستم را پرسید· آن قدر طبیعی که هیچ کس به فکرش نمی‌رسید بپرسد که اژدها از کجا زبان یاد گرفت و با کدام زبان با رستم به سخن درآمد و از کجا می‌دانست که رستم چه جایگاهی در داستان جهان دارد· رستم و اژدها پدیده‌هایی ابدی هستند با نام‌های ابدی و شناخته شده· نام‌هایی که نمی‌توانند وجود نداشته باشند· هر کسی در عالم افسانه و اساطیر خشتی ابدی در ساختمان هستی است· این خشت یک نام است· نام و نام و نام· دوباره پرسیدم از غاز:
­ اسمت چیه؟ منزلت کجاست؟ از کجا اومدی؟ آخر پاییزی کجا خواهی رفت؟ تو مرا می‌شنوی؟ می‌فهمی؟ توی اون سر کوچک تو چی می‌گذره؟ آیا تو میدونی که وجود داری؟ که هستی؟ یا فقط من می‌دونم که هستم؟
غاز خس و خسی از سینه برون داد و یک پا را کمی بالا آورد·
- من کی هستم؟ من چی هستم؟ یک دستگاه طبیعی برای مصرف انرژی و دیگر هیچ· یک دستگاه تکامل یافته برای انهدام تکامل، برای خدمت به آنتروپی جهان· دستگاهی برای تسریع مصرف انرژی· مواد انرژی‌زا را می‌بلعم و انرژی آنها را آزاد می‌کنم· این کار را هی تکرار می‌کنم تا انرژی خودم به پایان برسد و بروم بیخ ریشه‌ی آن چنار تجزیه شوم· و وقتی تجزیه شدم هیچ چیزی در کیهان بیاد نمی‌آورد که غبارهای تن من از کجا آمدند· نه کسی و نه چیزی هرگز خاطره‌‌ای از من نخواهد داشت· اما بدبختی من این است که من نمی‌خواهم این چیزی باشم که شدم· که هستم· خودآگاهی من با دستگاه طبیعی تن من سازگار نیست· دلم می‌خواهد معنایی ‌داشته باشم· آیا تو هم دنبال معنایی برای خودت هستی؟
غاز صدای عجیبی در آورد و دو باره چند قدم غازی به من نزدیک شد· همه‌ی دنیا فراموش شده بود· تنها من بودم و آن غاز· راست به چشم‌های او خیره شدم· سعی کردم تا میتوانم خیره به چشم‌هایش نگاه کنم· شاید از چشم و نگاه او چیزی به فهمم· شما را نمیدانم اما من، هر روز که از خواب بر‌می‌خیزم، مثل کیهان‌نوردی که در یک سیاره‌ی ناشناس از خواب بیدار شود، همه چیز برایم عجیب و تازه و اسرار آمیز به نظر می‌رسد· همیشه خود را مثل یک فضانورد بر یک سیاره‌ی اسرارآمیز می‌بینم· و صد در صد همینطور هم هست· در حالی که فضانوردی غیر معمول‌ترین کار به نظر می‌رسد اما معمولترین کار همه‌ی ما موجودات زمینی فضانوردی است· اسم سفینه زمین است که در فضای بیکران به سوی ماده و انرژی تارک مکیده می‌شود· چیزی شگفت در اعماق سیاهی کیهان همه چیز را به سوی خود می‌مکد· همه چیز از هم دور و دور و دورتر میشوند·
- گفتم اسمت چیه؟ راست به چشم‌های من نگاه کن و بگو· یک چیزی بگو· خواهش می‌کنم· این همه چیزهایی که من و تو می‌بینیم خواب است یا بیداری· پشت پرده چیست· آنسوی بیگ بانگ چیست؟ آنسوی فتون، آن سوی کوارک‌، آن سوی استرینگ‌ها چیست؟ تو راجع به من چی فکر می‌کنی؟ تو اصلاً میدونی آدم چیه؟ میدونی سیاست و سخنرانی و لیبرال و چریک و آخوند و شاه و سرباز و موشک و شکنجه و حسادت و انتقام یعنی چی؟
زدم زیر خنده· یا شاید هم سرفه کردم· با صدایی همانند صدای غاز، خشک و شدید و کمی هم عصبی· غاز گردنش را کشید و بازهم به من نزدیک‌تر شد· خیره به چشم‌هایش نگاه کردم و با نوعی تحریک‌شدگی منفی دو باره پرسیدم:
- تو چی هستی لعنتی؟ من چی هستم؟ چرا من نباید بدونم که چی هستم؟ چرا باید فقط به مفاهیم دروغین زندگی بس کنم· چرا زندگی باید عادات کردن به خودگول زدن مداوم باشد· با توام! چرا من هم مثل تو عادت نمی‌کنم که نپرسم!
غاز، نخست در چشم‌های من خیره شد و سپس، گردنش را بالا کشید و همراه با یک فریاد شدید به من حمله کرد· تا من به‌خودبیایم چند ضربه‌ی سنگین منقار به گردن و دست‌های من وارد کرد· هراسیده از تغییر ناگهانی فضا و آن غاز فضایی، خود را جمع کردم و آمدم پس بنشینم که پایم به یک بوته گیر کرد و افتادم توی یک گودال پر از آب خنک و دوربین هم خیس شد· غاز دو باره حمله کرد و من در حال دفاع میدان را ترک کردم· غار غار خشمگین غاز پارک را پر کرده بود· دیدم که دو غاز دیگر نیز پروازکنان خود را رساندند و در کنار غاز مهاجم رو به من حالت تهدید کننده‌ای گرفتند· دیگر از صحنه‌ی زیبای پارک آنتونیونی خبری نبود· فضا، فضای پرندگان هیچکاک شده بود· حرکات دیگر پرندگان هم به نظرم عجیب می‌آمد· وقتی در محل سوزش گردنم دست کشیدم انگشتانم خونی شد· به مغزم گذشت که مبادا این غاز‌ها هار شده باشند· مبادا من هم مریض شوم·

از پارک که می‌گذشتم، بر متن آسمان روشن و درخشان صبح، حتی تصویر پرندگان سفید هم سیاه به نظر میرسید و صدای بال‌های آنها در ذهن من به فضای فیلم پرندگان ترجمه می‌شد· راه برگشت را طی کردم و به در پشتی آتلیه، که در یک کوچه‌ی درختی باز می‌شود، رسیدم· کلید را چرخاندم که وارد شوم ناگهان زاغی از روی نوک یک شاخه‌ی لخت و سیاه سپید‌دار به شدت قار قار کرد· ناخود‌آگاه لرزیدم و در را پشت سر خود بستم· بعد، باکنجکاوی حیرت‌انگیزی، بدون آن که در ورودی آتلیه را باز کنم، خودم را روی کامپیوتر انداختم تا با بزرگ کردن عکس‌های غاز در فتوشاپ چیزی را جستجو کنم· چیزی که می‌بایست شبیه هیچ چیز دیگری نباشد·


امیر مومبینی


Read More...

۲۶.۷.۸۷

آنها هم (غلامحسین بیگی)



داستانی که ملاحظه می‌کنید در سال 51 در یک گاهنامه ادبی در مشهد بنام "این زمان، آن زمان" چاپ شده است. نویسنده این داستان غلامحسین بیگی (نفر جلو در عکس) در زمان نوشتن این داستان 20 سال سن دارد. وی عضو یک محفل هنری ادبی بود که همگی آنها (زین‌العابدین رشتچی، عسگر حسینی ابرده، غلامحسین بانژاد، حسین سلیم) در سال‌های بعد به سازمان چریک‌های فدایی خلق پیوسته و همگی کشته شدند.
دوستی که این داستان را برای من فرستاده، نوشته است. داستان حال و هواي كار‌هاي همان سال‌ها را دارد. داستان ميدان تقي آباد مشهد وسرِ گذر آن‌موقع را به تصوير مي‌كشد. ديگر امروز نه از آن بناي يادبود ونه از آن آدمك مغرور توي ميدان خبري است ونه از درخت‌هاي سبز بلندِ خيابان كوهسنگي و نه از نویسنده داستان.


آن‌ها هم...
غلام‌حسين بيگي(ح- هادي)

آفتاب رفته بود. دور ميدان پر سر وصدا بود و شلوغ، سروصداي ماشين‌ها و آدم‌ها كه تند مي‌رفتند و مي‌آمدند. هوا روشن بود و آسمان آبي بعد از غروب لطافت و تازگي داشت.
چشم‌هايش را باز كرد و نگاه كرد به مردم. ذرات آب را كه باد با خود از فوارة
وسط ميدان روي صورتش مي‌نشاند حس كرد. نمي‌دانست سروصداي آدم‌ها و ماشين از خواب بيدارش كرده است يا دردي كه گرسنگي ول كرده بود توي شكمش، اما مطمئن بود كه يك كدام از اين‌ها بوده.
بلند شد، خودش را جمع كرد و پشتش را تكيه داد به ديوار سيماني و نگاهش را دواند توي ماشين‌ها، مردم، درخت‌هاي سبز بلند، نانوايي آن‌طرف ميدان، گل‌فروشي، ميوه‌فروشي، قصابي،اغذيه‌فروشي، بنگاه معاملات اتومبيل، سينماي بزرگ كه اطرافش غرق نور و آدم بود ويك آدمك كه با غرور وبي‌تفاوت اييستاده بود- پشت به او- و نگاه مي‌كرد به قصابي، اغذيه‌فروشي، گل‌فروشي، و...
توي دلش درد پيچيد و آزارش داد، با چشم‌هايش دنبال چيزي مي‌گشت كه نگاه كند به آن تا شايد درد گرسنگي كه توي دلش نشسته بود يادش برود و نگاه كرد به يك بناي بزرگ يادبود يك چرخ‌دندة بزرگ سيماني كه يك چرخ‌دندة كوچك سيماني بالايش قرار داشت و دنده‌هاي سيماني توي هم فرو رفته بودند و همان‌طور محكم ايستاده بودند و نمي‌چرخيدند و نقش يك كارگر كه داشت محكم پتك مي‌زد. ترسيد « نكنه خراب بشه؟» خيلي از روز‌ها اين را ديده بود اما هيچ‌وقت مثل حالا به آن فكر نكرده بود. پتك كارگر بزرگ، خودش قوي هيكل. ترسيد، و چشم‌هايش پايه‌هاي محكم بتوني را زود حس كرد. وباز عرق روي پيشانيش نشست و دستش محكم چوب صاف و صيقل خوردة بيلش را فشرد
* * *
صداي زن بيدارش كرد، گرية بچه عصباني‌اش، روشنايي هوا به فكر خواندن نماز انداختش، آب جوي بو مي داد و سبز بود. چادر كهنة زنش را كه روي صورت لاغر و پر ريشش كشيد، بوي آب تمام شد. اطاق بوي نفت مي‌داد و سبز بود. كتري روي چراغ، سياه بود و شعله چراغ رنگ سياه كتري را نارنجي نشان مي‌داد. زنش زير لحاف، بچه را مي‌خواباند.
نماز كه خواند دلش روشن شد.زنش گفت: «يك دعايي بكن!»
و او بعد سلامِ نماز دعا كرد و خواست كه سر كار برود.
زنش زير لحاف دراز كشيده بود و پستان سياهش را كه يك تكه گوشت چروكيده بود توي دهان بچه فرو كرده بود.
- «مرتضي ديشب چقدر آورد؟» پرسيد. دلهره توي صدايش پر بود.
«دوازده زار كه گوشت گرفتم برا ظهر.» صدايش مي‌لرزيد و بيماربود.



مرد بالاتر از متكاي چرك يك سر زرد كه پتوي كثيف هفت هشت ساله را روي خود داشت، خيره شد به جعبه‌هاي رنگي آدامس كه مرتب كنارهم چيده شده بودند.
زنش گفت: « دعا كن! يك كاري بكن!»
بيلش را برداشت و بيرون آمد. بوي سبزآب توي حياط با گرية يك بچه از توي يكي از اطاق‌ها موج مي‌زد.
* * *
آفتاب تازه سر زده بود و خنكي هوا را پيراهن نازك كهنه‌اش توي سينه لاغرش جا مي‌داد.
همه توي يك نيم‌دايره ميدان كه آفتاب تازه آن‌جا را گرفته بود جمع بودند و سرو صدا داشتند. و بيل‌ها توي آفتاب تازه‌رس برق مي‌زد و چوب‌هاي بلند توي دست‌هاي پينه‌بسته‌شان منتظر بود.
مثل يك سپاه بودند با لباس‌هاي پر وصله و كهنه وشلوارهاي سياه وكلاه‌هاي نمدي كهنه تهِ سرشان. با خودش فكر كرد چرا بيشترشان دهاتي هستند. و ياد كلاه سرش وكت كهنه و شلوار سياه خودش افتاد.
«تا حالا هيچ ‌وقت اين‌جا خلوت نبوده.»
سرگردان بودند و چشم‌هايشان منتظر. با هم صحبت مي‌كردند. دعوا مي‌كردند. سلام عليك مي‌كردند و غمگين نشسته بودند. خودش را لاي صد‌ها لباس پاره، چهره‌هاي خسته، چوب وآهن قاطي كرد و او هم سرگردان شد. سلام عليك كرد، مي‌خواست جلوتر برود. فحش شنيد ودعوا كرد و غمگين نشست كنار جوي آب كه نيم‌دايرة ميدان را دور مي‌زد. هميشه آب داشت.
آب زلال بود وته جوي پر لجن كه بو مي‌داد.
«آب زلال و تميزه پس چرا جوب دور و ورش، ته‌ش لوش داره؟»
دست‌هايش را توي آب كرد وبيرون آورد. آب از روي پوست دستش ريخت پايين. همه جايش تر شده بود، پوستِ زمخت و چرك آب را قبول نمي‌كرد. دست‌هايش را به هم ماليد وقطره‌هاي چرك آب را سر انگشتانش ديد كه توي جوي مي‌چكيد. بلند شد خواست برود جايي كه بتوانند او را ببينند و سر كار ببرندش. هر كجا كه مي‌ايستاد افسوس جاي ديگري را مي‌خورد. نمي‌دانست كجا برود و چه‌كار بكند. بوي لباس كهنه بود و صورت‌هاي پر ريشِ آفتاب سوخته.صورت‌هاي صافِ بي‌گوشت و مو و چشم‌هاي گرسنه.
- «چند؟»
- « ده تومن.»
- «نه تومن.»
- «نه.»
- «تو؟»
- «ده تومن.»
- «تو؟»
- «نه تومن.»
- «برو اون‌ورِ فلكه وايسا ميام.»
آن‌هايي كه فهميدند ناراحت شدند و فحش دادند.
«بي‌ناموسِ موذي!»
بيلش را از غيظ كرد توي لجن تهِ جوي كه فرو رفت تا وسط‌ها و بيرون كه كشيد آب كثيف شد ويك تكه لزج گل و لجن به بيل چسبيد و بعد توي آب حل شد. نگاه كرد كنار ديوار كه حالا آفتاب گرفته بود. خيلي‌ها نشسته بودند و چرت مي‌زدند. بعضي‌ها هم خوابيده بودند. مي‌دانست كه هيچ‌وقت كار براي همه‌شان نبوده. رفت و جلوتر از همه كنار خيابان ايستاد.


خجالت مي‌كشيد كه اين‌طور حريص بود. داشت به تنبلي عادت مي‌كرد. چند روز بود كه مي‌آمد و بدون كار برمي‌گشت.
تويِ سر و صداي موتور شنيد: «عمو چند كار مي‌كني؟»
- «ده تومن.»
ديد مرد كه قيافة بنّاها را داشت و روي موتور نشسته بود چشم‌هايش جاي ديگر مي‌گردد. پهلويش يك جوان قد بلند دهاتي ايستاده بود.
دهاتي قد بلند كه عقب موتور نشست، بوي بنزين توي دماغش رفت.
خيابان‌ها داشت شلوغ مي‌شد. آفتاب دست‌ودل‌باز شده بود. رفت توي پياده‌رو تو آفتاب- كه داغ بود- دراز كشيد.
* * *
اطرافش پر نور و آدم بود. توي ميوه‌فروشي كه نگاه كرد ضعف و دردِ شكمش بيشتر شد.توي ميوه‌فروشي پر ميوه بود. صورت مشتري‌ها زير نور چراغ‌هايي كه از بالا ي ميوه‌ها آويزان بود برق مي‌زد. با بيلش دمِ ميوه فروشي ايستاده بود و زل زده بود به ميوه‌ها.
* * *
به نرده‌ها كه رسيد ديگر منتظر نشد. توي راه فكر كرده بود و نقشه‌اش را كشيده بود. بيلش را آهسته گذاشت تو و خودش را از نرده‌ها بالا كشيد. زمين زير پايش خيس بود. هواخشك بود و بوي سيب و برگ وگلابي را حس كرد. توي تاريكي ميوه‌هاي زمين ريخته را خوب مي‌ديد. گلابي توي دستش نرم بود و توي دهانش كه گذاشت زود جويده شد. كيف كرد و توي تاريكي به زنش فكر كرد؛ به بچة كوچكش و پسر آدامس فروشش.
« م... د.» صدا كش‌دار و موذيانه بود و بلند وهيكل يك مرد كه از دور توي سياهي‌ها ديده مي‌شد. «م... د.»، « م... د.» صدا نزديك‌تر شد، موذيانه‌تر و ترسناك‌تر.
ايستاد و به هيكل چوب بدستِ روبه‌رويش كه هر لحظه نزديك‌تر مي‌شد نگاه كرد.
باز صدا بود: « م...م.».
بيلش كه توي سرِ مرد خورد صدا‌ها زيادتر شد. و او فهميد كه مي‌تواند باز هم بزند. يادِ آب حوض خانه‌شان افتاد. دلش مي‌خواست آب حوض قرمز بشود.

Read More...

۱۴.۷.۸۷

عکس و موزيک آخر هفته

اگر مایل بودید به لینک زیر مراجعه کنید

http://www.fatapour.de/musik/Dreams.pps

Read More...

۹.۷.۸۷

جند تفسیر در رابطه با خیر هولناک

تفسیر های دوستان نویدار، تقی، کرمانشاهی، بابک

نویدار
سلام مریم عزیز،...و هزاران سپاس از انقلاب بهمن که این اندیشه ها را به

قدرت نرسانید تا شاهد یک کامبوج، یک چین با انقلاب فرهنگی، یا افغانستان رفقای طالبانی و یا در بهترین حالت یک ازبکستان دیگر در ایران باشیم.در انتظار آن روزی هستم که آنهایی که این احکام اعدام را صادر و اجرا کردند در یک دادگاه آزاد محاکمه شوند. به روشنگری خود ادامه دهید و این سکوت سنگین چند دهه اخیر را کماکان دچار آشوب سازید تا بهتر بشناسیم کسانی را با صداقت تمام می خواستند کمون اولیه را در قرن بیستم پیاده سازند و اکنون غرق سکوت و بازی "کی بود، کی بود، من نبودم" هستند.چه تصادفی! در سالگرد مرگ مائو در چند روز پیش نوشته ای به نام "سی و دومین سالگرد درگذشت مائو، این “کمونیست دهاتی “ در وبلاگ خود گذاشتم که اشاره ای کوتاه و تلخ به تراژدی شما نیز

دارد.ما نیاز به بازنگری قاطع و تلخ گذشته ها داریم تا آینده را بیمه سازیم.شاد باشید،
تقی
سلام مریم جان.میخواستم برایت ای میل خصوصی بفرستم و حسم را در مورد نه این یا آن وجه از خشونت، بلکه وجوه دیگری از آن دوره بنویسم. اما وقتی نظرات دیگران و بالاخص نویدار را خواندم احساس کردم بهتر است در اینجا به چنین واکنشی جواب دهم. برای درک نوشته ایشان، نوشته مراجعه داده شده را هم خواندم و حتی چندین و چند پست دیگر. نوشته ای درباره مائو بجای خود نکات بسیاری برای مباحثه دارد. اما، وقتی میبینم ایشان مسئله درک از حضور خشونت در حل معضلات پیش آمده در زندگی عده ای از جوانان آن دوره را میخواهد با ساختارهای قضائی و حقوقی حل کند و مثلاً آرزومند حضور دستور دهندگان و مجریان آن عمل در دادگاهی است، از خودم می پرسم: ایشان چه کسانی را شایسته قضاوت برای چنان قضایائی و چنان شرائطی میدانند؟ آیا خود تاریخ شده اند؟ آیا فکر میکنند هیچ خشونتی در جامعه با امر مجازات و مباحث حقوقی کنار گذاشته شده؟ ایشان به همین وجه بسیار ساده توجه نمی کنند که: فعل و انفعالات موجود در جامعه ای که خشونت ابزار پیش برد سیاست و زندگی میشود، حتی گروه فوق نیز با سلاح دیسپلین، ابتدا به ساکن نسبت به موجودیت خود خشونت را بکار میگیرد؛ خشونت در برابر بروز عشق و احساس، خشونت در برابر بهره گیری از حد معینی از رفاه و زندگی راحت، خشونت در قبال خود برای آمادگی در برابر خشونت شکنجه گران، خشونت در دفاع از خشونتی که مرگ وی را تداوم حیات کثیف رژیمی وابسته و خودفروخته میداند ... همه اجزاء وجودمان را خشونت در بر گرفته؛ حتی خشونت در درک شرائطی که آن روزا وجود داشت بصورت: باید دستور دهندگان و مجریانش را محاکمه نمود به دیگر سخن مجازات نمود و مجازات، باز به دیگر سخن بمعنی اینکه باید خشونتی علیه آنها بکار برد... و این رشته سر دراز دارد! شاید بهتر باشد بگوییم: دفاع از عشق خود به اندازه کافی نمایانگر بن بستی بود که در آن دوره درگیرشدگان زندگی آنچنانی با آن روبرو شده بودند؛ هنوز میباید شجاعت و صراحت و درک عمیق از تابوها و نفی آن از وجود خود آنچنان جایگاهی بیابد تا بتوان با راحتی تمام از آن صحبت کرد که: آیا تنها بروز عشق بود که اینگونه مظلومانه به محاکمه کشیده میشد یا نیازهای سرکش جنسی و حتی معاشقه هائی که با حد معینی از سرکوفت درگیرشدگان آن، این واکنش طبیعی جوانان آن دوران نسبت به هم را به زهری جگرسوز بدل میکرد؟ دیسپلین و یا به عبارتی دیگر، تطبیق خود با این یا آن نظر، عقیده، برداشت و حتی مفهوم معینی از مدرنیسم و غیره همه و همه عبارت است از سرکوب و استفاده از خشونت برای به انقیاد کشاندن موجودیت حیات زنده خود برای رسیدن به چیزی. این است که موجود زنده را درون خانه های تیمی به موجودی فاقد روح تبدیل میکرد... با اینهمه میتوان دید که چگونه در جنگ و مقابله تمایل به زندگی و حیات زنده، در برابر تبعیت از دیسپلین خاص، حیات زنده جای خود را باز نمود و توانست زائده های اینچنین کریه را از چهره و زندگی آن جوانان بزداید. حالتی که نویدار حتی امروز نیز بنظر آنرا نمی بیند و مثلاً فلان و بهمان فرد را برای فلان و بهمان اندیشه در آن زمان، امروز میخواهد با کلمات خود تیرباران کند!
نویدار
تلاش می کنم جوهره نوشته پیش خود را در اینجا روشن کنم.پرسیده اید که: ایشان (من) چه کسانی را شایسته قضاوت برای چنان قضایائی و چنان شرائطی میدانند؟بهتر است از من بپرسید که من کدام اندیشه یا چارچوب مدنی، حقوقی یا اخلاقی را شایسته قضاوت می دانم چون از دید من کسانی که قضاوت می کنند، جانبی هستند. پاسخ به این پرسش این است: بیانیه جهانی حقوق بشر چارچوب اساسی قضاوت فکری من است و هر گفته و حرکتی را با آن می سنجم. این بیانیه در آن زمان نیز وجود و اعتبار داشت و نمی توان به من ایراد گرفت که با دانش امروز و از جایگاه راحت به قضاوت گذشته نشسته ای. بنابراین، ناآگاهی و بی سوادی باعث این جنایت (که نمی دانم چند بار اتفاق افتاده است) شده است. در ضمن به شخص من که این حرفها را می زنم، کار نداشته باشید که در آن سالها به خاطر سن بیشتر از توپ بازی کردن در کوچه مان چیز دیگری به ذهنم نمی رسید.هر حرکتی (و نه اندیشه) در جامعه حداقل از دو دیدگاه متفاوت و در کنار هم مورد قضاوت قرار می گیرد. به عنوان نمونه، انسانی انسان دیگر را به قتل می رساند. در ابتدا این یک جنایت است. بیانیه جهانی حقوق بشر حق زندگی را برای تمام انسان ها بدون توجه به اندیشه، نژاد، مذهب و غیره قایل است و اما و اگر ندارد. نلسون ماندلا به همان میزان حق زندگی دارد که رودولف هس و هیتلر و صدام حسین. حال یکی مورد احترام بشریت است و آن یکی جانی و در زندان ابد. بنابراین قاتل، قاتل است. یک دادگاه مدنی که مورد قبول و احترام هر انسان متمدنی باید باشد، قاتل را محکوم می کند و تنها چند مورد، چون دفاع از خود، می تواند اتهام قتل را نفی کند. دادگاه مدنی به این که فرد قاتل در کودکی زجر دیده، نامادری کتکش می زده است و پدرش الکلی بوده است و او در محیطی پر از خشونت بزرگ و تربیت شده است، کاری ندارد. هر چند که شاید اینها را در تعیین مجازات در نظر گیرد و این یا آن مجازات را اعمال کند. اما در محکومیت قاتل تردیدی نیست و او باید مجازات شود. اقدام انجام شده معیار است و انگیزه جنبی.بعد دیگر نگاه به این مورد، که کار و وظیفه دادگاه نیست، بعد اجتماعی است. در اینجا جامعه مدنی باید به این بپردازد که خشونت از کجا می آید و چگونه می شود از رشد قاتل بعدی جلوگیری کرد. آیا وجود این دو بعد را جدا از یکدیگر می پذیرید؟تمام استدلال شما تنها پایه بر بعد دوم دارد که آن خشونت از کجا آمد، حکومت شاهنشاهی و ساواک چه نقشی داشتند، آن جوانان پرشور چه انگیزه و هدفی داشتند و غیره. سخن من به هر دو بعد در آن سالها می پردازد. چگونه می توان مرتکب قتل شد و سپس گفت که من یک هدف عالی داشتم و برای آزادی زحمتکشان و ایجاد جامعه خالی از بهره کشی مبارزه می کردم؟ این را نه یک دادگاه مدنی متمدن می پذیرد و نه جامعه مدنی حتی آن زمان. هر چند مقایسه تحریک آمیز است اما از من نرنجید اگر بگویم که بسیاری از آنهایی که این روزها اینجا و آنجا بمب می گذارند، روزه می گیرند و پیش از آن کار نماز می خوانند و برای هدف عالی خودشان دیگران را به قتل می رسانند.دردناک است وقتی می بینیم که در آن سالها چون جنبش چریکی برای "مبارزه برای جامعه عاری از بهره کشی"، "سوسیالیسم"، "جامعه بی طبقه توحیدی" و بسیار هدف های خود تعیین کرده ولونتاریستی نیاز به اسلحه دارد، پاسبان بیچاره ای باید جانش را بدهد، برای تامین پول مبارزه با ساواک، بانکی باید سرقت شود و نگهبانی بمیرد. این کارها همان سالها نیز در جنبش سیاسی محکوم بود و بسیاری از همان نیروهای سیاسی ایرانی مخالف جنگ مسلحانه بودند. مگر نبودند؟ بنابراین کسی نمی تواند بگوید که اندیشه عمومی در جامعه به آن میزان از پیشرفت نرسیده بود که نداند که ترور و مبارزه مسلحانه نه تنها راه به جایی نمی برد، بلکه ضد بشری است. آنهایی که این کارها را انجام دادند، به آن درک و پختگی نرسیده بودند. آنها بر خلاف ادعا و اندیشه (بی تردید صادقانه شان) بی سواد و نسبت به ادعایشان عقب مانده بودند. چرا باید آنها را به خاطر این که به دنبال یک هدف "عالی" به تعبیر خودشان بوده اند، ببخشیم؟ اگر این کار را انجام دهیم، آقای ماکیاولی سلام ویژه می رساند.من هیچ اعتقادی به این که کاری را که من انجام داده ام، مقصرش دیگری است ندارم. انسان بالغ وقتی پایش را به جامعه می گذارد، مسئول است. نمی شود رفت کسی را کشت و سپس گفت که بله، جامعه این بود و خشونت همه جا وجود داشت و من با خود نیز خشن بودم و رفتم کسی را به خاطر آن که عاشق کسی دیگر شده بود کشتم. چون من معتقد بودم و فتوا دادم که ابراز احساسات و عشق به یک فرد خاص، خصوصیت منحط خرده بورژوایی است. حال به آن اندیشه که از سوسیالیسم، زندگی اشتراکی جنسی را فهمیده بود، کاری ندارم و کنایه من به "کمون اولیه" در همین راستا بود.جنایت های از گونه نسل کشی در کامبوج نیز از همین جاها شروع شد. پل پوت نیز در دانشگاه سوربن پاریس تحصیل کرده بود و آدمکش حرفه ای نبود. ایراد شما به نوشته من پیرامون مائو چیست؟ از دیدگاه نخست (حقوقی) من هر کسی را که مرتکب قتل و دیگر کارها شده، مقصر می دانم. از دیدگاه دوم (اجتماعی) من کسانی چون مائو را مقصر می دانم که با آن اندیشه های ابلهانه و در بسیاری موارد با حمایت مالی از جنبش های مائوییستی جنبش چریکی را در دنیا تشویق کردند آنها همان مادرخوانده ها و پدرهای الکلی و معتاد هستند که قاتلها را پرورش می دهند.مریم و دیگرانی که زندگی آن سالها را برای ما می گویند، در راه روشنگری گام بر می دارند و به طرح این گفتگوها و رشد بیشتر جنبش مدنی امروز یاری می رسانند. زیاد شد و اجازه بدهید در همین جا سخن را کوتاه کنم.شاد باشید
کرمانشاهی
در مورد خشونت اینگونه حکم کلی‌ دادن را قبول ندارم. هیچ پدیده ی را نمیتوان خارج از چارچوب مکانی و زمانی‌ به صورت انتزاعی بررسی کرد، کاری که شما انجام میدهید.خشونت در جامعه ما سابقه چندین هزار ساله دارد، به عنوان مثال در هیچ کشوری در دنیا به اندازه مملکت ما صدر اعظم (نخست وزیر) گردن نزده اند. خشونت لاجوردی و خمینی از همان جنس شاه عباس کبیر !!! و آغا محمد خان قاجار است که زادگاه استالین را با خاک یکسان کردند و اهالی آنرا یا کور کردند و یا کشتند (پس معلوم است خشونت استالین هم از کجاست).***از این بازار خشونت هیچ کدام از ما هم بی‌ بهره نیستیم. خیلی‌ آسان میشود کنار گود نشست و گفت لنگش کن و از حقوق بشر و محاکمه گفت وقتی‌ خودت در آن شرایط نبودی که ببینی‌ لازم نیست که چریک فدایی یا مجاهد باشی‌ که دستت به انواع خشونت‌های از این دست آلوده شود. یکی از روش‌های متداول مبارزه با رژیم در دانشگاههای ایران قبل از انقلاب کتک زدن پسر‌های دختر باز (بگو سوسول) بود (دختر‌های سوسول کتک نمیخوردند، مثل پری) خود من اگر چه در این کتک زدن‌ها شرکت نداشتم ولی‌ با سکوت و بعضی‌ مواقع با تایید ضمنی‌ در آن شریک بودم. بسیاری از ما اعدام سلطنت طلبهای اوائل انقلاب را تایید کردیم و هورا گفتیم. و نمیدانستیم که این دیر یا زود به سراغ خودمان میاید.در ضمن به نظر شما آیا حکومت حاصل از از انقلاب بهمن خیلی‌ از حکومت کامبوج و یا ازبکستان بهتر و یا صالح تر است. با تاکید بر شرایط مکانی و زمانی‌ در آستانه قرن بیست یکم در مرکز خاور میانه در کشوری که نخستین قانون اساسی این منطقه را دارد بیشتر از این نمی‌شد جنایت کرد. لاجوردی به اندازه ملا عمر و دوستان پتانسیل داشت. من نمیگویم اگر کمونیست‌ها سر کار میامدند آزادی بیشتر بود، کمتر روشنفکر اعدام میکردند و قشر میانی جامعه اسیب نمیدید، ولی‌ حد عقل کسی‌ دنبال عرق ارمنی ساز نمیگشت و سر زن‌ها و بچه‌های ما به زور چادر و روسری نمیکردند. اقشار پایین تر جامعه حتما شرایط بهتری از الان داشتند (میتوانی‌ کشور کلمبیا را با کوبا مقایسه کنی‌، من هر دو را دیده‌ام مطمئن هستم که شما فقر را در کلمبیا دیده اید)در پایان، نیازی به محاکمه مجریان این جنایت نیست، جمهوری اسلامی هر دو را کشت (هادی و اسکندر)***برای درک تاریخچه خشونت در ایران توصیه می‌کنم کتاب دکتر همایون کاتوزیان که به فارسی‌ ترجمه شده و نسخه فارسی‌ از نسخه انگلیسی‌ راحت تر پیدا میشود را بخوانید
The Political Economy of Modern Iran (cloth and paper), London and New York: Macmillan and New York University Press, 1981.
بابک
با سلام به صاحب خانه ی آشنا و مهمانان محترم و ناشناس .فکر می کنم همه شما هم مثل من و یا بهتر از من میدانید که مریم با کوله باری از تجربیات تلخ و شیرین زندگی گوشه هاپی از رویداد های گذشته را برای ما می نویسد تا این امکان را برای ما نیز فراهم کنند که تصویری از خانه های تیمی داشته باشیم که در زمان خودش برای بسیاری مانند من نوعی که در مبارزه علیه رژیم شاه شرکت کردم جذایبت فراوان داشت چه می گذشت . تردیدی نیست که مریم در آن زمان براهش اعتقاد داشت که به سازمان چریکها پیوسته بود من نوعی و هزاران نفر دیگر هم نیروهای بالقوه و بالفعل آن مشی بودیم و مردم هم به تمام فعل وانفعالات مربوز به آن جنبش با کنجکاوی برخورد مینمودند. چنان جنبشی در تمام قاره ها اعتبار داشت حتی در قلب اروپا و دموکراسی - پس موضوع به این سادگی هم نیست که با دو کلمه در شراپط امروز جهان مورد تائید یا تکدیب من قرار گیرد . بعداز از انقلاب هم هزاران نفر به این جریان پیوستند بطوریکه سازمان چریکها بزرگترین سازمان چپ در بعد از انقلاب بود.و خوشبختانه حضور مردان و زنان شریفی در جنبش فدائی از جمله مریم عزیز و صد ها نفر دیگر با پشتوانه ی همان تجربیات خانه های تیمی فدائیان خیلی زود تر از بسیاری از کسور ها و با مبارزاتی خستگی ناپذیر توانستند از مشی مسلحانه فاصله بگیرند وگرنه معلوم نیست چه بر سر راهیان آن مشی میامد . نتیجه : در فردای انقلاب تکلیف مشی چریکی روش شد ولی جزئیات و کم و کیف آن به دلیل اینکه اغلب چریکها در زندان یا زدو خود شهید شدند در هاله ای از ابهام باقی ماند.ابعاد فاجعه انگیز کشتار های بعداز انقلاب هم این وقفه را تشدید نمود .حال مریم عزیز توانسته پلی بسازد که ما را به دنیای قبل از انقلاب ببرد تا به ما نشان دهد آن چه دید و بر او گذشت . * من فکر می کنم طرح سئوال در باره ی این قبیل نوشته ها " شاید" بهتر بتواند مریم در بخاطر آوردن جزئیات مدد نماید و ادامه ی این کار برای او و دیگران آسان تر خواهد شد.* حکم صادر کردن و نتیجه گیری کردن از نوشته های مریم کمی بی انصافی و دور از فروتنی می باشد. به قول معروف نگاه عاقل اندر سفیه ست ( با پوزش از مریم گرامی)شخصا بسیاری از جمله علینقی آرش - سیروس سپهری - شاهرخ هدایتی - مجتبی خرم آبادی - مصطفی شعاعیان - محمد مفیدی( مجاهد) - بهزاد امیری دوان - حسین الهیاری را در آن سالها می شناختم که در زیر شکنجه یا اعدام و زد و خورد و یا به شکل نامعلوم کشته شدند. باید فرصت شود تا به تمام آنها پرداخت. موضوع به این سادگی نیست که بدلیل اشکالاتی که در مبارزات بوده از کنارش گذشت. در اروپا مرتب از بادر و ماینهف کتاب و مصاحبه تهیه میشود و هم اکنون فیلمی جدید !امیدوارم سایر دوستان هم که درگیر مسائل گذشته بوده اند هم به مریم به پیوندند. هنوز خیلی ها در همان سالهای ۵۰ هستند.

Read More...

۲۵.۶.۸۷

خبر هولناک



برگی از یک داستان 10




به خانه نرسیده بودم که یک راست به توالت رفتم. استفراغ پشت استفراغ. هنوز هرچی در معده داشتم بیرون نیامده بود که اسهال هم به آن اضافه شد.حالت دل آشوبی و دل پیچه تمام نمی‌شد. در راهرو کنار در توالت روی زمین بی‌حال نشسته بودم و منتظر حمله بعدی معده‪ام بودم . حسین که از سر و صدای من از اتاق بیرون دویده بود با نگرانی به سمت من آمد و پرسید:ـ" چی شده؟ "ـ" یکباره حالم بد شد. فکر کنم مال گرمای هواست."خنکی راهرو کمی حالم را جا آورده بود. ـ" می‌خواهی چیزی برات بیارم؟"
تازه متوجه شدم که نیما در خانه نیست:
ـ "نیما نیست؟"
ـ" نه، رفت علامت سلامت تیم را بده."

ما هر روز که دیداری با تیم‌های دیگر نداشتیم، باید سلامتی تیم خود را به شکلی اطلاع می‌دادیم. گاهی بصورت تلفن به رفیقی که علنی زندگی می‌کرد و با سازمان در ارتباط بود. رفیق علنی پیغام سلامت یک طرف را به طرف دیگر می‌رساند. گاهی هم بشکل گذاشتن علامتی با گچ یا زغال روی دیواری. این علامت نشان می‌داد که تیم تا لحظه گذاشتن علامت ضربه نخورده است.

بهترین فرصت بود. حسین را در خانه تنها یافته بودم. حال خرابم را فراموش کردم. می‌خواست از پهلوی دستم بلند‌شود که بازویش را گرفتم و به سمت خود کشیدم:
ـ" حسین چی شده؟ چه اتفاقی افتاده که به من نمی‌گید؟ چی رو از من پنهان می‌کنید؟"
ـ" هیچی. چیزی نشده."
از اینکه اینقدر بی‌تفاوت و خونسرد جوابم را می‌داد، عصبانی‌شدم. صدایم را بالا بردم:
ـ"هیچی‌نشده؟ وقتی من نیستم با نیما در باره چی حرف می‌زنید؟ دیدمتون که چطور به هم تند شده بودید. وقتی من میآم، حرفهاتونو قطع می‌کنید....
حسین سرش پایین بود و به موزاییک های کف راهرو نگاه می‌کرد.
......فکر می‌کنی نمی‌فهمم که تو خودتو توی اتاق تایپ حبس می‌کنی. چی‌شده؟ هرچی هست در رابطه با پریه. می‌دونم. او چیزهایی تعریف کرده."
صدایم را پایین آوردم و با حالتی التماس آمیز و مایوسانه پرسیدم:
ـ"به من اعتماد نداری؟ فکر می‌کنی نمی‌تونم زبانم را نگهدارم؟ آره؟ همینه؟"
حسین که تا این موقع سرش پایین بود، نگاهی به من انداخت و خیلی آرام گفت:
ـ" من به تو اعتماد دارم. ولی می‌دونم از شنیدنش خیلی ناراحت می‌شی."
لحظه‌ای تردید کردم. چه می‌خواست بگوید که خیلی ناراحتم می‌کرد. آهی کشیدم و گفتم:
ـ"نه بیش از این که الان هستم."
آخرین کلماتم بغض‌آلود بودند.
حسین نفسی عمیق کشید و پشت به دیوار داد. بدون مقدمه گفت:
ـ" می‌دونی، عبدالله کشته شده."
ـ" وای! نه !!!"

لحظه‌ای قیافه عبدالله پیش نظرم آمد. اولین دیدارمان، درکنار غزال، در تهران. باز هم رفیقی کشته شده‌بود. پس حدسم از چشم بسته‌بودن پری درست‌بود. علت، کشته شدن رفیق هم‌ تیمش بود. من چند روزی قبل از این‌که به تیم حسین بیایم، در خانه تیمی عبدالله چشم بسته بودم. فهمیده بودم که رفیق دختری هم در آن خانه زندگی می‌کند. پس آن رفیق پری بوده. با نگرانی پرسیدم:
ـ" روشنه کجا درگیر شده؟ چطوری ضربه خورده؟ ...."
سوالاتم مسلسل‌وار بیرون می‌ریختند.
حسین هنوز مردد بود که بیشتر حرف بزند. سر به دیوار داده بود و سقف را نگاه می‌کرد. پرسیدم:
ـ" خوب، چه دلیلی داره که این خبر رو من نباید می‌دونستم؟"
حسین کلافه بود:
ـ" آخه ...
دوباره نفسی عمیق کشید و صدایش را بالا برد:
ـ ...آخه تو نمی‌دونی توی سازمان چه خبره ... چی بهت بگم ....
هاج و واج نگاهش کردم. دلم شور افتاده بود.
بعد از مکثی رو به من کرد و گفت:
ـ..... نمی‌پرسی چرا پری خون گريه می‌کرد، تو که آنقدر نگرانش بودی؟.....
نگرانیم بیشتر شده بود. تمام حواسم شده بود گوش. حسین راست می‌گفت. دلم را خوش کرده بودم که او پیش پری می‌رود و همه چیز حل می‌شود. بیش از این به مشگل او مشغول نشده بودم.
.... نگرانیت درست بود.."

طاقتم تمام شده بود. چرا حسین این‌قدر بریده بریده حرف می‌زند. با صدایی لرزان پرسیدم:
ـ" چی شده؟ اون به تو چیزی گفته؟ "
حسین نشست روی زمین کنار من و دستش را گذاشت روی سرش. نفس عمیقی کشید و صدایش را پایین آورد:
ـ"عبدالله تو درگیری کشته نشده... رفقا زدنش."
نفهمیدم چه می‌گوید. فکر کردم اشتباهی شنیده‌ام. سرم را بیشتر به او نزدیک کردم و پرسیدم:
ـ" چی؟ یعنی چی او را زدند؟
ـ" همین که گفتم. رفقای خودمون زدنش."
ـ" ولی.. ولی آخه برای چی؟ مگه چکار کرده بود؟"
حسین سرش را بالا آورد. چشمانش بی نور و تهی بود. انگار جای خیلی دوری را نگاه می‌کرد. به آرامی گفت:
ـ" برای اینکه او و پری با هم رابطه عاطفی داشتند."
مثل برق گرفته ها خودم را عقب کشیدم و با دست فریادم را خفه کردم:
ـ" وای! نه!؟ "
حتما اشتباه شنیده بودم. ناباورانه تکرار کردم:
ـ"بخاطر رابطه عاطفی!!؟"
می‌خواستم بار این جمله را بهتر حس کنم.
حسین سری تکان داد و گفت:
- "درست شنیدی"
این جمله مانند آواری بر سرم خراب شد. "مگه همچین چیزی ممکنه؟"
نه حتما این خبر اشتباه بود. چطور ممکن بود کسی را به این دلیل اعدام کنند. ناباورانه پرسیدم:
ـ" تو مطمئنی؟ کی بتو اینو گفته؟ "
حسین ساکت شده بود. مثل اینکه خودش هم چیزی را که گفته بود باور نداشت. در افکارش فرو رفته بود. صدایش از ته چاه در می‌آمد:
ـ" پری خودش."
ـ" باور نمی‌کنم. این غیر ممکنه حسین!"
گیج شده بودم. نمی‌خواستم قبول کنم. لابلای شنیده‌ها‌یم از رفقا، به دنبال دلیل و مدرکی برای رد گفته‌های حسین می‌گشتم.

می‌دانستم که سازمان نسبت به روابط عاطفی میان دختر و پسر در خانه‌های تیمی موضع منفی دارد. تبلیغ می‌شد که کمونست‌ها زن و شوهر نمی‌شناسند. همه با هم هستند. هیچ مرزی را رعایت نمی‌کنند. چنین تبلیغاتی بر بستر فرهنگ جامعه که هرنوع رابطه میان دختر و پسر قبل از ازدواج، فساد و هرزگی شناخته می‌شد، می‌توانست موثر باشد. سازمان بخصوص برای رد کردن چنین تبلیغاتی با شکل‌ گیری روابط عاطفی در خانه‌های تیمی تند برخورد می‌کرد.
از نظر سازمان، چنین روابطی با شرایط خشونت‌آمیزی که ما را احاطه کرده بود، انطباق نداشت و مانع می‌شد تا رفقا برخوردی قاطع با تصمیمات سازمانی داشته باشند، برخوردهای قاطعی که برای بقای زندگی‌مان ضرور بودند. وجود رابطه عاطفی میان دو نفر در زندگی جمعی، میان آنها و دیگران فاصله می‌انداخت و در تیم مشکلات جدی بوجود می‌اورد. به همین دلیل حتی زن و شوهرهایی که قبل از پیوستن به سازمان با هم ازدواج کرده بودند، جدا از هم و در تیم های متفاوت سازماندهی می‌شدند
می‌دانستم که زندگی در خانه‌های تیمی یعنی زندگی در پایگاه نظامی. همه چیز از قوانین نظامی تبعیت می‌کرد. تصمیمات گرفته شده باید قاطع اجرا می‌شدند. مثلا خروج از خانه زمانی که رفیقی به موقع باز نمی‌گشت، رفتن یا نرفتن سر قراری مشکوک، شلیک به رفیقی که تیر خورده و امکان خودکشی و توان فرار نداشت و بسیاری تصمیمات دیگر. تجربه نشان داده بود، علایق عاطفی مانع برخورد قاطع در این‌گونه موارد که دردآور ولی ناگزیر است، می‌شود.

ولی باوجود این‌که همه این‌را می‌دانستند و قبول هم داشتند، باز هم علقه میان رفقا بوجود می‌آمد. حتی آیین‌نامه‌های سفت و سخت لباس پوشیدن و چگونگی رفتار دختر و پسرها درون تیم به حل این مشکل کمکی نمی‌کرد.
"برای عاشق شدن آدم تصمیم نمی‌گیرد. عشق خودش بسراغ آدم می‌آید."

صبا بر خلاف خیلی‌ از رفقا که این پدیده را یک معضل بزرگ می‌دیدند با آن خیلی راحت برخورد می‌کرد و می‌گفت:
"در شرایط سخت و خشنی که ما زندگی می‌کنیم، شرایطی که هر لحظه خطر مرگ وجود دارد، آدم‌ها بیشتر به عواطف نیاز پیدا می‌کنند. سازمان هم تشکیل شده از دختر و پسرهای بیست تا بیست و پنچ ساله، معلومه که این‌طور چیزها پیش می‌آد. شکل گیری روابط عاطفی در چنین شرایطی طبیعی است. نباید تعجب کرد. حداکثر می‌توان رفقا را از هم جدا و در تیم های متفاوت دوباره سازماندهی کرد."

تجربه و شنیده‌های من در سازمان، با آنچه حسین می‌گفت هم‌خوانی نداشت:
ـ"حسین! توی سازمان ولی پذیرفته شده بود که این‌طور چیزها پیش می‌آد و رفقا به هم علاقمند می‌شن. من خودم شنیدم که منشعبین از ازدواج نسترن و حمید صحبت می‌کردند. غزال هم تایید می‌کرد. غزال می‌گفت این فکر که رفقا با اجازه سازمان امکان ازدواج داشته باشند در خیلی از تیم‌ها طرح شده بود. مطمئن باش پری اشتباه می‌کنه. غیر ممکنه که بخاطر علاقه دو نفر به هم، کسی رو تصفیه کنند. فوقش تیم را می‌شکنند و آنها را از هم چدا می‌کنند."
حسین خیلی محکم گفت:
ـ" اینها که میگی همه مال قبل از ضربات بوده. بعد از ضربه، خیلی چیزها فرق‌کرده."
درست می‌گفت بعد از ضربه خیلی چیزها فرق کرده بود ولی نه در این حد.
ـ" آره ولی حرف‌های صبا مربوط به بعد از ضربه است. اون حتما اطلاع داشته وگرنه این‌ها رو نمی‌گفت. باور کن حسین. باورکن!!"
حسین به تردید افتاده‌بود:
ـ" ولی آخه برای زدن عبدالله همین دلیل را آورده‌اند."
ـ" ببین! اگه این که میگی درست باشه،پس چرا پری را نزدند. هان؟ چه فرقی می‌کنه. دختر یا پسر؟"
حسین سری به معنی تائید تکان داد:
ـ"پری خودش هم همین رو می‌گفت. خیلی ناراحت بود. می‌گفت اگر قرار بود کسی تنبیه بشه، چرا اونو تنبیه نکردند. اون خودشو خیلی مقصر می‌دونست."
بانگرانی پرسیدم:
ـ" چرا مقصر؟"
ـ" می‌گفت من بودم که به عبدلله ابراز علاقه کردم. باید منو می‌کشتند."
یکباره بغض گلویم را گرفت. "طفلک پری" صورتش جلوی چشمم بود. او دختری بود که مدتها در خارج از کشور زندگی کرده‌ بود. می‌توانستم تصور‌ کنم که شجاعت بیشتری در ابراز علاقه از خودش نشان داده باشد. دلم می‌خواست که اونجا بود و بغلش می‌کردم. احساس او را خوب درک می‌کردم. خودم را جای او می گذاشتم. چه حالی می‌شدم وقتی پسری را که دوست داشتم بخاطر این رابطه می‌کشتند. نه! این وحشتناک بود. تیری که شلیک شده بود تنها به عبدالله اصابت نکرده بود، این تیر به قلب پری، به قلب من، به قلب بسیاری دیگر، به خود عشق شلیک شده بود. نمی فهمیدم چطور رفقا توانستند اینکارو بکنند؟ نتوانستم جلو اشک‌هایم را بگیرم.
حسین که حالم را اینطور دید، دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت:
ـ" بهت گفتم که ناراحت می‌شی."
ـ" چکار کنم! آخه نمی‌تونم باور کنم که در سازمان چنین اتفاقی افتاده باشه. حسین بگو آیا کسی چیزی دیده بوده یا حرفی زده؟"
ـ"چی بگم، مثل اینکه چند نفر که توی تیم آنها چشم بسته بودند، متوجه این موضوع شدند. می‌گن بین یکی از آنها و عبدالله برخورد تندی هم پیش آمده. رفقا می‌گفتند که چون عبدالله در سطح رهبری بوده، چنین بی‌مسئولیتی از طرف او غیر قابل قبوله....."

" چقدر وحشتناک" حواسم دیگه به جزییات حرفهای حسین نبود. فکر می‌کردم، عبدالله یک کادر ساده نبود. خودش جزء رهبری بوده، چه کسانی این تصمیم را در باره او گرفته بودند؟ آیا این تصمیمی جمعی بود یا تنها یک نفر تصمیم گرفته بود؟ اگر صبا زنده بود حتما می‌توانست جلو این تصمیم را بگیرد. اگه الان حمید و بهروز زنده بودند ... پس از ضربات و کشته شدن همه رهبری خیلی چیزها در سازمان درهم ریخته شده بود. حسین درست میگفت، بعد از ضربات خیلی چیزها عوض شده بود ولی قتل رفیقی بخاطر رابطه عاطفی چیز دیگری بود. می‌توانستم تصور کنم که کسی را به علت خیانت یا همکاری با پلیس یا اقداماتی که جان دیگر رفقا را به خطر بیاندازد، اعدام کنند ولی نه به این دلیل.

دل پیچه و ضعف بدنی ناشی از استفراغ های ممتد جانی برایم نگذاشته بود. ولی حس می‌کردم بیش از همه فشار به روحم بود که نابودم می‌کرد:
-"حسین! شاید اعدام عبدالله دلیل دیگری داشته و اونها این رو بهانه کرده‌اند"
-" چه دلیلی؟ مسائل نظری که نمی‌تونه باشد. عبدالله در این رابطه مساله‌ای نداشت. اصلا او تیپی نبود که در زمینه‌های نظری حساسیت داشته باشه. "
سرم بشدت درد گرفته بود. انگار می‌خواست بترکه. دلم از درون چنگ می‌زد و مالش می‌رفت:
-" دلایل تشکیلاتی چی؟ نمی‌دونم مثلا می‌خواستند کنارش بزارن، اون هم نمی‌پذیرفته یا چیزهایی شبیه این؟
حسین شانه هایش را بالا انداخت و با تحکم گفت:
-" اگر ‌چنین چیزهایی هم باشه، چه فرقی می‌کنه. مهم اینه که اونو زدن و رابطه عاطفی رو بعنوان دلیل مطرح کردند."
ـ" ببین! به تیم ما که کسی چیزی نگفته. ما می‌تونیم خودمون از رفقا سوال کنیم و توضیح بخواهیم، آنوقت می‌تونیم بهتر قضاوت کنیم."

معلوم بود حسین هم با این فکر خیلی کلنجار رفته و مثل این‌که منتظر بود من همین را بگویم تا نتیجه فکرهایش را در مخالفت با من مطرح کند:
ـ"چی رو بپرسیم!! بپرسیم چرا عبدالله را اعدام کردید؟ فکر می‌کنی چی جواب می‌دن؟ یا انکار می‌کنند، که آنوقت ما باید بگیم، نه دروغ می‌گید. می‌دونی این یعنی چی؟ یعنی سلب اعتماد از رهبری. اگر هم بپذیرند که بله ما عبدالله را زدیم، آنوقت باید ما چکار کنیم؟ آیا می‌تونیم بپذیریم که کسانی که این کار رو کرده‌اند مجازات نشن؟ در هر دو حالت، رهبری برای ما زیر سوال رفته."
وای! چه حرف‌هایی. توان شنیدنش را نداشتم. دلم می‌خواست مثل همیشه حرف‌های امیدوار کننده‌ای بزند. چیزی بگوید که دریچه‌ای از امید را برایم باز کند، ولی تمام کلمات حسین بی‌اعتمادی و بدبینی محض بود.
حسین مثل اینکه با خودش حرف می‌زد، ادامه داد:
ـ" با این وضعی که تیم ما دارد، همین مانده که این حرف ها رو هم بزنیم."
عاجزانه پرسیدم:
ـ"تو یک جوری حرف می‌زنی انگار ما کار خلافی کردیم؟ "
ـ" مگه ندیدی نقی چی گفت. تیم ما چند ماهه که تشکیل شده ولی هیچ کار مفیدی برای سازمان انجام نداده. ما حتی یک امکان نساختیم. فقط نشستیم کتاب خوندیم، بعد هم مشی سازمان را زیر سوال بردیم. حالا هم همین مانده که رهبری را زیر سوال ببریم. می‌خواهی ازمون تشکر هم بکنند!!"

حسین حق داشت. ما در موقعیتی نبودیم تا سوالی‌کنیم و در انتظار جوابی قانع کننده باشیم. در افکارم، در دایره‌ سرگردانی دور می‌زدم و به نقطه اول باز می‌گشتم. سردرد دیوانه‌ام کرده بود. حتی تخم چشم‌هایم هم درد می‌کردند. با دست دو طرف سرم را فشار دادم. می‌خواستم این درد را ساکت کنم ولی درد در جای دیگری جز سرم بود. با نا امیدی و آهسته گفتم:
ـ" یعنی می‌گی هیچ کاری نکنیم. همینطوری ساکت بشینیم؟
حسین لیوان آبی که پر از قند بود بدستم داد و گفت:
- " خودم هم کلافه‌ام. نمی‌دونم چی درسته. ما که دستمان بجایی بند نیست. اگر بخوایم روی این موضوع وایسیم، تیم رو منحل می‌کنند، ما رو به اتاق تکی می‌فرستند. موقعی می‌شه از این حرف‌ها زد که جای پای آدم قرص باشه."
قندداغ را سر کشیدم. معده‌ام درد شدیدی گرفت:
- " منظورت چیه؟ ما که با کسی ارتباط نداریم؟"
-" این‌طورهام نیست. رفقایی رو که می‌بینم همه به این کار اعتراض دارن. باید صبر کنیم. ببینیم تیم‌های دیگه چی می‌گن. آنوقت شاید بشه همه تیم‌ها با هم اعتراض کنند."
این حرف‌ها هر چند خیلی مبهم بود ولی در دلم نقطه امیدی بوجود آورده بود. من با کسی ارتباطی نداشتم ولی حسین و نیما هر دو ارتباط‌هایی داشتند. حتما در این رابطه هم صحبت‌هایی شده بود. شاید مشاجره‌های آنها هم سر این بود که چه‌کار می‌شود کرد.

نگران بودم. نمیدانستم چنین اعتراضی به کجا میانجامد. سرمایی عمیق در درونم حس می‌کردم. خیلی ترسیده بودم. هنوز نمی‌توانستم باور کنم که راه دیگری وجود ندارد. حسین همه چیز را خیلی سیاه و تاریک می‌دید. "حتما چیزهایی می‌دانست که من از آن بی خبر بودم." ناتوان از فهم کل ماجرا، حس می‌کردم که این همه از ظرفیت و توانم بیشتر است.
" چرا نمی توانستیم رهبری را در مقابل سوالی صادقانه قرار دهیم و جوابی روشن بخواهیم و نظرمان را صریح بگوییم؟ اگر بقیه تیم ها اعتراض نکنند، اگر دیگران چیزی نگویند؟ آنوقت چی؟
نا امیدی مانند لکه سیاهی در درونم هر لحظه برزگ و بزرگتر می‌شد. صورتم را پوشاندم. نمی‌خواستم این حس را به حسین هم منتقل کننم. ولی لرزش شانه‌هایم از دستم خارج بود. حسین که متوجه شده بود، دستش را روی سرم گذاشت ولی چیزی نگفت. می‌دیدم که حسین خوش‌بین هم دیگر کلمه‌ای برای دلداری من ندارد. بغضم ترکید.
ـ" شیرین!"
ـ" حسین! چه بلای سر سازمان آمده؟ چرا به اینجا رسیدیم؟ کجاست آن سازمانی که آنقدردوستش داشتیم؟ چه شد؟"
حسین با تحکم گفت:
ـ" شیرین ! چرا اینو می گی؟ چرا فکر می کنی "سازمان" اونهایی هستند که این عمل را تایید میکنند؟ چرا فکر نمی‌کنی که "تو" سازمانی، "من" سازمانم، نیما، صبا، غزال سازمانند سازمان ماییم

با خود فکر می‌کردم راستی سازمان کدومه؟ ما یا اونها؟

وقتی نیما آمد، مدتی بود که حسین به اتاق تایپ بازگشته بود. ولی من همانطور مات و گنگ روی زمین کنار توالت نشسته بودم. نیما آنقدر با فکرهای خودش مشغول بود که توجهی به من نکرد. حالا می‌فهمیدم که چرا او و حسین حوصله هیچ کاری را نداشتند و تیم ما در خاموشی فرو رفته‌بود. ما بجای صحبت با یکدیگر هر کدام سعی می‌کردیم خودمان به تنهایی پاسخ سوالاتمان را بیابیم.

اسهال و دل پیچه امانم را بریده‌بود. چای و آب ازحلقم پایین نرفته برمی‌گشت. استفراغ‌های ممتد دیگر توانی برایم نگذاشته بود. حالم بدتر شده بود. سرم گیج می‌رفت، جلو چشم‌هایم سیاه می‌شد. به اتاق رفتم و دراز کشیدم. می‌فهمیدم که فشارم افت کرده. این مشکل همیشگی من بود. بطور طبیعی فشارم پایین بود ولی هر وقت بیمار می‌شدم، اول فشارم افت می‌کرد. دکتر یکبار گفته‌بود: "خوشحال باش که فشارت پایینه. در جوانی کمی احساس ضعف می‌کنی، ولی عوضش در پیری مشکل فشار خون نخواهی‌د‌اشت." در دل به او خندیده بودم. " من ‌و پیری؟"
نگران بودم. "چه شده بود؟ چه خورده بودم؟ نکند مسمومیت باشد؟ یا بیماری جدی دیگری؟" می‌دانستم که چقدر سخت است اگر این وضع ادامه یابد. هر لحظه ممکن بود مجبور به فرار باشیم، یا با دشمن درگیر شویم. من که با این حالم تنها می‌توانستم سیانورم را گاز بزنم.

خود را میان چادرم پیچیده بودم. با وجود گرمی هوا، سردم بود. فکر می‌کردم اگر بخوابم حالم بهتر می‌شود. ولی چشمان پف‌کرده پری، جلوی چشمم بودند. حال خود را نمی‌فهمیدم. نمی‌دانستم این بی‌حالی و بی‌قراری از بیماری است یا از فکر‌های آشفته‌ام. چشم هایم سنگین شده بود. صدای نیما و حسین را می‌شنیدم. به نظرم از فاصله‌ای خیلی دور می‌آمد
صدا آهسته و آهسته تر شد. دیگر چیزی نفهمیدم.

عکس: ادنا ثابت (پری)

مریم سطوت
satwat_m@gxm.de
*******
برخی دوستان بمن اطلاع داده اند که در نوشتن نظر دچار دشواری هستند. برای نوشتن نظر اگر عضو گوگل نیستید میتوانید نام را کلیک کرده و نامی را که مایلید و در صورت تمایل آدرس وبلاگ خود را بنویسید و ارسال کنید

Read More...

۱۰.۶.۸۷

قطعه آخر هفته

آیا میتوان دوستی را برای بهره گیری در آینده ذخیره کرد یا خوشبختی در آنست که شکلات دوستی را در هر لحظه خورد و از آن لذت برد.
به لینک زیر مراجعه کنید

http://uk.youtube.com/watch?v=hKqN60r8A4s

Read More...

۵.۶.۸۷

نقش دین و سکولاریسم



دوست عزیزم سعید شروینی چند روز قبل عکسی را که مشاهده میکنید و همسر بشار اسد رییس جمهور سوریه را در کنار خانم اردوغان همسر نخست وزیر ترکیه نشان میدهد ارسال کرد و در کنار آن نوشته بود "آیا تفاوت چهره‌ها و لباس‌ها رابطه‌ی مستقیمی با پیشرفت دمکراسی و تجدد در کشورهای یادشده هم دارد؟"

من در رابطه با مطلب او چند خطی نوشتم که ملاحظه میکنید

سعید عزیز
در مطلبی که شما همراه با عکس همسر بشار اسد و اردوغان ارسال کردید، سوالی را مطرح نمودید که "آیا تفاوت چهره ها و لباس رابطه‌ای با دمکراسی و تجدد دارد"
طبیعتا طرح این سوال همراه با این دو عکس اگر یک کلمه الزاما هم به سوال اضافه شود، هیچ چاره‌ای جز پاسخ منفی باقی نمی‌گذارد.
به نظر من طرح این‌گونه این سوال، مساله‌ای بسیار بغرنج را بیش از حد ساده می‌کند. مساله بغرنج‌تری که در برابر ما نیروهای سکولار قرار گرفته و هریک از ما قطعا در مراحل مختلف با آن کلنجا ر رفته‌ایم، اینست که نقش دین در حیات سیاسی و حاکمیت در سی چهل اخیر در جهان افزایش یافته و ما نیروهای سکولار با این پدیده چه برخوردی داریم و آنرا چگونه تحلیل می‌کنیم.
در ترکیه حکومتی که در حد معینی به دخالت دین در سیاست و حکومت معتقد است و خود را یک حزب اسلامی می‌داند، موفق‌تر از همه دولت‌های سکولار دو دهه اخیر بوده است. هم درجه بالاتری از رشد اقتصادی را در مقایسه با دولت‌های قبلی ممکن کرده؛ هم موفق گردیده که سرمایه‌های خارجی را به سرمایه گذاری در ترکیه متقاعد کند، هم در قبال کردها موضعی معتدل‌تر از سایرین اتخاذ کرده و هم در سیاست خارجی در مقایسه با دولت های قبلی مستقل‌تر حرکت کرده و هم تعدادی از کشورهای اروپا را به ضرورت پیوستن ترکیه به اتحادیه اروپا متقاعد ساخته و اگرچه این امر عملی نشده ولی حداقل روابط نزدیک با این اتحادیه مورد پذیرش قرار گرفته.
آیا پذیرش حد معینی از دخالت دین در حکومت در عملکرد این دولت نقشی منفی ایفا کرده و اگر چنین است این نقش چگونه بوده.
بحث فقط به ترکیه محدود نیست. ما در بخش مهمی از کشورهای اسلامی شاهد تقویت نقش دین در سیاست ورزی و حاکمیت هستیم. چه کشورهایی که نیروهایی که خود را رسما اسلامی مینامند (معتدل یا بنیاد گرا) قدرت را در دست دارند و چه کشورهایی که دولت های سکولار حاکم مجبورند به بخشی از خواسته های آنان برای حفظ تعادل در کشور تسلیم شوند.
در شکل افراطی آن ناسیونالیسم عربی (بعثیسم و ناصریسم) جای خود را به بنیادگرایان مذهبی سپرده. حماس جای‌گزین الفتح می‌شود و در شکل معتدل آن، احزابی که خود را اسلامی مینامند در ترکیه و مالزی حکومت می‌کنند و موفق هم هستند.
ولی این بحث تنها شامل مسلمانان نیست. در آن سوی خط در اسراییل گلدامایر مشهور به دمکرات و سکولار جای خود را بیک دوجین سیاستمدارانی می‌سپارد که ترجیح می‌دهند خود را یهودی معرفی کنند و اگر افراطیون آنان حکومت را در دست نداشته باشند؛ قادرند دولت‌های حاکم را برای عمل به خواسته‌هایشان تحت فشار قرار دهند.
در کشورهای اروپای شرقی پس از سقوط دولت های سکولار کمونیست نقش دین و کلیسا درسیاست‌گذاری در برخی از این کشورها غیرقابل انکار است.
و از همه مهمتر در ایالات متحده آمریکا 40 سال پیش کندی و نیکسون و آیزنهاور ضرورتی نمی‌دیدند که بر مومن بودن خود و رابطه شان با کلیسا تاکید کنند و امروز اوباما و مک‌کین و جرج بوش هر یک مجبورند برای پیروزی، در این عرصه خود را برتر از دیگران نشان دهند. و طبیعی است که در یک کشور دمکراتیک این تاکیدات نتایج عملی در سیاست‌گذاری فردا دارد.
آمریکایی ها در مقایسه با اروپایی‌ها همواره مذهبی‌تر بوده‌اند و امروز هم سکولاریسم در ساختار این کشور در حدی ریشه دار هست که در معرض تهدید نباشد ولی آیا تقویت نقش دین در سیاست و مبارزات انتخاباتی در آمریکا واقعی است و این پدیده در پیشرفته‌ترین کشور صنعتی جهان چگونه قابل توضیح است و چه تاثیراتی در حیات سیاسی اجتماعی این کشور برجای می‌نهد
هر چند ما در کشور خود با یک حکومت بنیادگرا مواجهیم و مباحث مطرح شده در تصمیم گیری‌های سیاسی وعملی ما تاثیر بلاواسطه و مستقیم ندارد ولی من معتقد نیستم در گیر شدن با آنان تنها وظیفه دانشگاهیان است و هیچ رابطه‌ای با سیاست ورزی ما ندارد. اگر ما بپذیریم که امروز یکی از ارکان فعالیت‌ سیاسی، گفتمان سازی است، در آن‌صورت نیروهای سکولار در این عرصه فقط با بنیادگرایان افراطی مواجه نیستند و دیالوگ با همه آنانی که بنوعی نقش دین را در حکومت می‌پذیرند ضرور خواهد بود.
من چند سال پیش در برخورد با آقای جلایی پور و در دفاع از تحکیم وحدت نوشتم که تاکید بر هویت اسلامی تشکل‌های دانشجویی (و کارگری و ..) با شعار ایران برای همه ایرانیان تناقض دارد و سعی کردم آنرا مدلل کنم. این ایده تنها به آقای جلایی پور محدود نیست. در ایران کم نیستند جریانهایی که معتقد به شکل گیری احزاب اسلامی هستند و به همین دلیل جریانهایی مثل جبهه ملی و اتحاد جمهوری‌خواهان و فعالیت مسلمانان در این جریانها را رد می‌کنند خواه آنهایی که تصور می‌کنند احزاب اسلامی امکانات بیشتری برای استقرار سکولاریسم دارند و پراگماتیسم عامل عمده این تصمیم آنانست و یا کسانی‌که برای این نظر خود پشتوانه تئوریک عرضه میکنند. دیالوگ نیروهای سکولار با چنین جریانهایی جزیی از گفتمان سازی است و در چنین دیالوگی نمیتوان با میاحث طرح شده ارتباط برقرار نکرد.
همچنین نیروهای سکولار باید برداشتشان را از سکولاریسم توضیح دهند. آیا تعاریف حداقلی از سکولاریسم را آنگونه که مثلا آقای نیکفر ارائه میدهد و سکولاریسم ایرانی را معادل رفع تبعیض می‌داند می پذیرند یا تعاریف حداکثری را تایید می‌کنند که مثلا می‌توان از ایده های آقای آجودانی استخراج کرد. در اینجا هم نمی‌توان به مجموعه تحولات جهان بی تفاوت بود.
به نظر من مجموعه نیروهای سکولار کشور، تا بامروز تمایل کمی به درگیر شدن با این مباحث نشان داده اند.
اگر هدف از این عکس و سوال طرح شده تلنگری بود برای توجه به مباحث جدی که باید با آن درگیر شد، این تلنگر مثبت است و در غیر اینصورت آن عکس و سوالی که شما در آن رابطه طرح کردید موضوع را بیش از حد ساده میکند


مهدی فتاپور

Read More...