/* expanded templates begin */ */ expanded template ends */

۲۴.۹.۸۶

عکس و موزیک آخر هفته

لطفا به آدرس زیر مراجعه کنید

Read More...

۱۶.۹.۸۶

سیمرغ و سی مرغ


تلخی آرزو و سختی جستجو 4
در بازگشت از همایش اتحاد جمهوريخواهان از برلین بسمت کلن میرویم. بیش از دو سوم راه را رفته ایم. بهروز در صندلی کنار من خوابیده است و مریم و نوشین در صندلی عقب در حال پچ پچ کردن و من در گیر فکرهای پراکنده ام. صدای زویا (افسانه صادقی) در گوشم است. رهایم کن ای تلخی آرزو؛ رهایم کن ای سختی جستجو؛ تا بنوشم جان خود را.
آیا جان زندگی در تلخی آرزو و سختی جستجوست یا در رهایی از آن؟ کسانی که رویاهای دور از دسترس را تعقیب میکنند و سختی های راه را میپذیرند از جان زندگی بیشتر بهره میگیرند یا آنان که واقع بین ترند، آرزوهایشان دست یافتنی و زندگیشان با فراز و نشیب کمتری همراه است ؟

*******
یاد آوری محمود و انوش مرا به گذشته ها برد. آنها نمونه نسلی بودند که دست یابی به آرزوهای دور از دسترس را در عرصه اجتماعی هدف قرار داده بود. نسلی که هم در ایران و هم در سرتاسر جهان میخواست دنیا را دگرگون کرده و دنیای دیگری که آنرا انسانی تر میدانست برپا سازد. این نسل نتوانست و نمیتوانست به اهدافی که در نظر داشت دست یابد. حتی بدتر از آن، در کشور ما، روند حوادث در راستایی متضاد با خواست های آنان پیش رفت. در اروپا و آمریکا بازماندگان آن نسل آرزوهای خود را نه در مائوئسم و تروتسکیسم و جنبش هیپی ها که در شکل دهی و تقویت جنش های صلح و فمینیستی و حقوق بشر و محیط زیست یی گیری نمودند. بخش بزرگی از متفکران و چهره های برجسته فرهنگی امروز این کشورها از فعالان آن نسلند.
در ایران صدها تن از جوانان آن نسل کشته شدند. هزاران تن زندان رفتنند و صدمات اجتماعی گوناگونی را متحمل گردیده و یا مجبور به مهاجرت شدند. ولی در ایران نیز همچون اروپا بخش بزرگی از نحبگان فکری فرهنگی و مدیران کشور بازماندگان آن نسلند. نقش بازماندگان آن دوران در جنبش های مدنی اجتماعی کنونی کشور ما تعیین کننده است.
آیا آنان در پی گیری آرزوهای دور از دسترس از جان زندگی بهره مند شدند و یا با شکست در دست یابی به اهدافی که در برابر خود قرار داده بودند؛ جوانی خود را در پی گیری سراب از کف دادند. در اینجا منظور من درستی یا نادرستی ایده های آنان و یا نتایج اجتماعی اقدامات آنان نیست. در این زمینه من کم مطلب ننوشته ام. بحث من در اینجا، خود زندگی این نسل است.
دوازده سال پیش مریم (سطوت) تصمیم گرفت که برای خود جشن تولد بزرگی بگیرد. بخشی از دوستان قدیم و جدیدمان را دعوت کردیم. مریم که در سازماندهی مراسم توانایی و تجربه دارد برنامه خوبی تدارک دیده و با وجود امکانات بسیار ناچیزما در آنزمان برنامه خوبی سازمان داد. حدود سیصد نفر در این جشن شرکت کردند. ولی به نظر من این جشن از زاویه دیگری اهمیت داشت. برخلاف اروپاییها در ایران گرفتن جشن تولد برای بزرگسالان معمولا مرسوم نیست. بخصوص در میان فعالان سیاسی اجتماعی نسل ما، تا آنروز این چنین مراسمی بی سابقه بود (یا حداقل من از آن اطلاع نداشتم). در واقع برگزاری چنین جشن تولدی برای مریم که در 20 سالگی زندگی معمول، خانواده و دانشگاه و تئاتر را رها کرده وبه چریکها پیوسته بود اعلام نوع دیگری از نگاه به زندگی بود.
من خیلی فکر کردم که برنامه را چگونه آغاز کنم. اصلا دلم نمیخواست که برای شروع چنین برنامه ای هفت هشت دقیقه تعارف ها و حرفهای متداول را تکرار کنم. ولی اگر میخواستم از تعارف ها و خوش آمدگویی های معمول یک کلمه بیشتر صحبت کنم، صحبت من نمیتوانست به ارزش گذاری از زندگی مریم که یک نمونه مشخص از زندگی همه دعوت شده ها بود ارتباط نگیرد. در آنزمان پس از حوادث بعد از انقلاب و فروپاشی کشورهای سوسیالیستی و مشکلات سالهای اول مهاجرت کم نبودند کسانی که ارزیابی مرا از زندگی خود نداشته و افسوس سالهای از دست رفته را میخوردند. وارد شدن در این بحث که نمیتوانست در چند جمله محدود بماند خوش آمد گویی را بیک بحث نظری تبدیل میکرد که جایش در جشن تولد نبود. هر چه فکر کردم چیزی به نظرم نرسید و اجبارا تصمیم گرفتیم که مریم خودش در چند جمله از همه به خصوص آنان که از راه دور آمده بودند تشکر کرده و خوش آمد بگوید و مستقیما برنامه هنری را آغاز کند.
یادم نیست که درست همان روزها به چه دلیل بیاد شعر قوم به حج رفته مولانا افتادم. شعر را بارها خواندم و هر بار بیشتر به این نتیجه رسیدم، همه آن چیزهایی که من میخواستم یگوید در این شعر خیلی بهتر بیان شده. یکیار شنیده بودم که عارف این شعر را همراه با دف اجرا کرده. جستجو کرده و آن آهنگ را پیدا کردم. مریم آهنگ را تمرین کرد. آنروز من جشن را بی هیچ مقدمه ای، مستقیم با خواندن این شعر شروع کردم و مریم هم همراه با تار شهریار ضرابی آنرا اجرا کرد.
در این شعر مولانا میگوید " ای قوم به حج رفته کجایید کجایید معشوق همین جاست بیایید بیایید" و در ادامه شعر، زوار سرگردان در بیابانهای عربستان را خطاب قرار میدهد که شما درآن بیابانها تنها یک قطعه سنگ خواهید یافت و خدایی پیدا نخواهید کرد و میگوید " یک شاخه گل کو اگر آن باغ بدیدید یک جوهر جان کو اگر از بهر خدایید" ولی پس از همه این شماتت ها، شعر را این چینن پایان میدهد " با این همه آن رنج شما گنج شما باد افسوس بر این گنچ شما پرده شمارید". در نظر مولوی، خدا و جوهرجان در بیابانهای عربستان یافت نخواهد شد ولی تلاش برای رسیدن به خدا، گنج زندگی آنانیست که در این راه گام نهاده اند.
این مضمون را عطار در داستان سیمرغ روشن تر بیان کرده. در این داستان سی مرغی که برای دیدار سیمرغ سختی های راه را پشت سرگذارده و به قله قاف میرسند سیمرغ را نمییابند و تنها تصویر خود را در آینه می بینند. از نظر عطار سیمرغی وجود ندارد. سیمرغ تلاش برای رسیدن به سیمرغ است و در سیمای آنانی که سختی های راه رسیدن به قله قاف را برای ملاقات سیمرغ پذیرا شده اند، خود را نمایان میکند.
داستان سیمرغ عطار در ماهی سیاه کوچولوی صمد تداوم مییابد. ماهی سیاه کوچولو روشن ترین بیان ایده ها و آرزوهای نسل ماست. صدها هزار جوان در ایران (و اروپا و آمریکا) با آرزوی رسیدن به دریا قدم در راههای ناشناخته گذاشتند. ماهی سیاه کوچولو سمبل تمامی آنانی بود که زندگی جاری را نمی پذیرفتند و خواهان تغییر و دگرگونی و بعبارت دیگر رسیدن بدریا بودند.
در آندوره ایده حرکت بسوی دریا همه روشنفکران نسل ما را تسخیر کرد. گوگوش در شعر دریایی ایرج جنتی عطایی میخواند. " کمکم کن نگذار اینجا بمانم تا بپوسم....دل من دریاییه ، چشمه زندان منه، قطره قطره های آب مرثیه خان منه" ابتهاج در اثر برجسته اش " گام هنر زمان" میگوید " آبی که بیاسود زمینش بخورد زود دریا شود آن رود که پیوسته روانست".
در این بحث، من سیمرغ عطار را بیشتر از ماهی سیاه کوچولو می پسندم. صمد در داستان ماهی سیاه کوچولو دچار یک تناقض است. در داستان صمد دریا وجود دارد. ماهی سیاه کوچولو بدریا میرسد. دریا فراخ است. ماهی ها میتوانند در دریا بهرسو حرکت کنند. دریا در نظر او اوج آزادی انسانهاست. ولی در داستان صمد، ماهی سیاه کوچولو باید کشته شود. و درست در همان لحظه ای که او لذت شنا در دریای فراخ را احساس میکند، مرغ ماهی خوار اورا میرباید. در دریای صمد نیز آزادی نسبی است. در این دریا نیز ماهی ها نمیتوانند به سطح آب بیایند چون مرغان ماهی خوار در آنجا در انتظار آنانند و نمیتوانند به عمق بروند چون کوسه ماهی ها در آنجا آنها را می بلعند. در تداوم ایده صمد، باید در این دریا نیز ماهیانی پیدا شوند که بسوی اقیانوس هایی رهسپار شوند که در آنجا از کوسه و مرغ ماهی خوار نشانی نباشد.
داستان عطار روشن تر است. در داستان عطار سیمرغی وجود ندارد. سیمرغ خود راه است. سیمرغ همان مرغانی هستند که در این راه گام مینهند. سیمرغ در تلاش رسیدن بقله قاف معنا مییابد. خدایی شدن همان تلاش برای رسیدن به خداست. (و یا با برداشت امروز من دست یابی به آزادی و عدالت و ارزش های انسانی نه یک هدف که یک روند است)
بخش بزرگی از روشنفکران کشور ما امروز ایده های ذکر شده را اسطوره سازی و در مغایرت با دنیای مدرن میدانند. مگر نه اینکه يک جنبه از تاثیر عرفان در ذهن ما ایرانیان جدایی سنجش اعمال و افکار، از تاثیر آن در زندگی عملی بوده و بعنوان یک عامل منفی در ذهن ما ایرانیان در مواجهه با دنیای امروز عمل نموده. آیا در دنیای مدرن امروز که نتیجه هر فکر و اقدام با نتایج عملی آن در زندگی واقعی سنجیده میشود، حدیث سیمرغ و ماهی سیاه کوچولو پایان یافته و تمجید من از سیمرغ عطار و ماهی سیاه کوچولوی صمد نشانه ای از بازمانده های افکار سنتی در ذهن من نیست. یا آنکه دنیای امروز، دنیای فاصله گیری از یقین ها و احکام قطعی ناشی از تجربه دوران دکارت و لاووازیه و میدان دادن به ایده ها و اعمالی است که از مرزهای شناخته شده فراتر رفته و افق های جدیدی را بگشاید. دنیای امروز پذیرش و تمجید همزیستی ماهی های دیوانه کوچولو و ماهی های عاقل سفید است و یا بعبارت دیگر حدیث
سیمرغ پایان نیافته است. سیمرغ را باید باز تعریف کرد
**************
برخی از دوستان بمن اطلاع داده اند که در توشتن اظهار نظر دچار مشکل شده اند. دوستانی که عضو گوگل نیستند میتوانند از
anonymous
استفاده کرده و نامی را که مایلند و در صورت تمایل میل آدرس و آدرس وبلاگشان را در انتهای مطلب بنویسند

Read More...