/* expanded templates begin */ */ expanded template ends */

۲۳.۲.۸۷

هنر گام زمان



هنر گام زمان
اعجاز یک کلام 2

چندی قبل بمناسبت هشتاد سالگی تولد شاعر بزرگ کشورمان ابتهاج جلسه‌ای اینترنتی سازمان داده شده بود. من نیز به این جلسه که حدود 150 نفر در آن شرکت داشتند دعوت شده بودم. با توجه به اینکه در این جلسه تعدادی از صاحب نظران شعر و ادب ایران شرکت داشتند من قصد داشتم تنها بعنوان شنونده در این جلسه شرکت کرده و صحبتی نکنم. یکی از سخنرانان در صحبت‌هایش در رابطه با تاثیر شعر ابتهاج در نسل ما و اینکه کمتر کسی از ماست که در زندگیش بنوعی با شعر ابتهاج در تماس قرار نگرفته و از آن تاثیر نپذیرفته باشد، صحبت کرد و این صحبت محرکی شد که من هم نوبت گرفته و دو خاطره از دو مقطع مهم در زندگیم و تاثیر شعر ابتهاج سخن بگویم. در اینجا آن را با مقدمه‌ای مشروح‌‌تر نقل میکنم
من زمستان سال 62 از کشور خارج شدم. پس از دستگیری رهبری حزب در سال 61، تصمیم گرفته شد که رهبری سازمان از کشور خارج شود. تصمیم گرفته شد که از اعضا هسا، من، انوشیروان لطفی و جمشید طاهری پور در کشور بمانیم و عقب نشینی را سازمان دهیم. در اواخر مردادماه سال 62 انوشیروان لطفی که مسئولیت تشکیلات را در تهران عهده‌دار بود، پس از یک دوره تعقیب دستگیر شد. من نیز از همان زمان در تور افتادم و امکاناتم لو رفت. در فاصله شهریور تا آذرماه من 5 بار در حلقه محاصره پلیس افتادم. اقبال با من همراه بود که آنها از اینکه من در چنگشان هستم مطمئن بودند و مرا فورا دستگیر نکرده و تعقیب کردند و من موفق بفرار (در دو مورد همرا ه با باصطلاح آرتیست بازی) شدم. در آن ماهها من امکانات و شیوه‌های کار پلیس را دیدم و باین نتیجه رسیده بودم که تشکیلات ما امکان مقاومت در برابر ضربات را ندارد.
رسیدن به تاشکند (که رهبری سازمان در آنجا مستقر بود) پس از آن ماههای سخت و دیدن خانواده و رفقا خیلی لذت بخش بود. من یک هفته تاشکند بودم و در این یک هفته ما مرتب جلسه داشتیم. توضیح شرایط پیش آمده و تصحیح گزارشها و برداشت‌های نادرست مساله مهمی نبود و در یک جلسه حل شد ولی در مباحث آن یک هفته من متوجه شکاف عظیمی مابین برداشت خودم و سایر رفقا شدم. ما تنها جریان سیاسی بودیم که در داخل کشور تشکیلات جدی داشتیم و تا آن لحظه ضربه سنگینی نخورده بودیم. مجاهدین ضربات سنگینی خورده بودند و تشکیلات حزب توده و اقلیت و پیکار و ... تقریبا نابود شده بود. این واقعیت به رفقای ما برای حرکات آینده امید و اعتماد میداد. رفقا اعتماد به نفس داشتند و مایل بودند که خبرها و گزارشهای امیدوارکننده بشنوند. حتی به فاکت های معینی که من در اثبات دستگیری انوش ارائه میدادم با دیده تردید نگریسته میشد و صحنه سازی پلیس در اینکه انوش دستگیر نشده و خود را مخفی کرده است قابل قبول‌تر فرض میشد. *
من بالعکس میترسیدم. من فکر میکردم که این تشکیلات میتواند خیلی راحت نابود شود. فکر میکردم بچه‌های ما قادر به مقابله با روشهای تعقیب و مراقبت پلیس نیستند و بندرت ممکن است بفهمند تحت نظرند. بسیاری از رفقای ما همدیگر را میشناختند. من با شکنجه آشنا بودم و از شکنجه‌های وحشتناک درون زندانها شنیده بودم و فکر میکردم یک ضربه اتفاقی به هر گوشه تشکیلات براحتی مبتواند به دستگیری ده‌ها نفر منجر شود.
روز آخر در رابطه با امکانات شکل دهی کمیته رهبری در داخل کشور و فعال کردن تشکیلات داخل و فرستادن تعداد بیشتری نشریه کار بداخل کشور صحبت شد. من با فضای حاکم بر بحث کاملا بیگانه بودم. موقع نهار با یکی از رفقا که تجربه بیشتری در کار مخفی و تشکیلاتی دارد، سر یک میز نشسته بودیم. به او گفتم، من خود را با این حرفهایی که زده میشود، بیش از حد دور احساس میکنم، شاید باین دلیل که در شرایط سختی که در ایران برایم پیش آمد، محافظه کار شده‌ام. او با عصبانیت گفت، تو تعقیب خورده‌ای و ترس زده شده‌ای. آدمی که چنین روحیه‌ای دارد بهتر است در سطح رهبری تشکیلات اظهار نظر نکند.
در اینجا من قصد مقایسه و رد نظر دیگران را ندارم. رفقا برای ارزیابی و نظراتشان دلایلی داشتند که در آن شرایط میتوانست قابل قبول باشد و بررسی و مقایسه نظرات نیازمند بحثی جدی‌تر است. من در اینجا تنها میخواهم وضعیت روانی خودم را تشریج کنم.
در آن جلسه تصمیم گرفته شد که من به مرز افغانستان رفته و ارتباط با تشکیلات داخل کشور را سازمان دهم. این مسئولیت برای من با توجه به تفاوت برداشت‌هایم در رابطه با تشکیلات داخل، نامطبوع بود ولی من بهترین موقعیت را برای این مسئولیت داشتم. من آنروز بشدت افسرده و گرفته بودم.
فردای آنروز ما وارد افعانستان شدیم. شب ما و رفقای حزب توده دور هم جمع شدیم. شبی بود فراموش نشدنی. بخصوص بدلیل حضور سیاوش کسرایی که یک منبع شور و اطلاعات بود. من کماکان افسرده بودم. در آنشب شعر آرش سیاوش را خواندم. در واقع چشم هایم را بستم و در شعر فرورفتم. بگونه ای که زمانیکه میگفتم " پیرمرد اندوهگین دستی بدیگر دست میسایید؛ از میان دره‌های دور گرگی خسته مینالید؛ باد بالش را به پشت شیشه میسایید." صدای زوزه باد و ناله گرگ را میشنیدم. یا زمانیکه سیاوش میگوید " شما ای قله های سرکش و خاموش؛ که پیشانی به تندرهای سهم انگیز میسایید؛ غرورم را نگه دارید؛ بسان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید." درد همه آنهایی‌که در زندانها غرورشان درهم شکسته شده بود احساس میکردم. آیا دردی بزرگتر از درهم شکستن غرور یک انسان سرفراز وجود دارد؟ وقتی چشم هایم را باز کردم و چشم های مرطوب رقیه دانشگری و جمشید طاهری‌پور را که روبروی من نشسته بودند دیدم، متوجه شدم، که تمام احساس و نگرانی‌هایم را در خواندن شعر بیان کرده‌ام. سیاوش با چهره‌ای که از اشک خیس شده بود مرا بوسید و خیلی اظهار لطف کرد.
شبی بود فراموش نشدنی. ولی من نتوانستم بر غم و نگرانی درونیم غلبه کنم. چند روز بعد به شهر (با بهتر است بگویم به ده) نیمروز در مرز سیستان همان نقطه‌ای که از آنجا از کشور خارج شده بودم، رفتم. راجع به ماههای خوبی که من در نیمروز داشتم، جداگانه خواهم نوشت. در آن روزها در شرایطی‌که چند صد مگس دور سرم پرواز میکرد خیلی خواندم. کلیدر، مجموعه‌ای از نوشته‌های شولوخوف و دیگر نویسندگان روس که ترجمه تاجیکی آنها در افغانستان فراوان بود را با ولع خواندم. و در کنار آنها بخش مهمی از نوشته‌های لنین را مطالعه کردم. هربار که یکی از رفقا از ایران می‌آمد، بار دیگر تضاد مابین آنچه من باید میگفتم و احساس واقعیم نمود پیدا میکرد. رفقا در ایران و زیر خطر بودند. آنها برای فعالتر شدن نیازمند شور و امید بودند و من نگران و کم امید بودم. حرفهایم روح نداشت و فقط کلام بود.
آخرین نفر طهماسب بود که آمد. بعد از ضربه خوردن صمد اسلامی و خارج شدن تعدادی از رفقا، او مهمترین مسئولیت را در ایران برعهده داشت. تابستان بود و آب هیرمند پایین آمده بود. قاچاقچی‌ها او را تا لب رودخانه آورده و به‌او گفتند برو، آنطرف رودخانه خودت را معرفی کن، رفقایت می‌آیند و ترا می‌برند. رودخانه آرام بود و تنها یکی دو متر وسط رودخانه کمی عمیق‌تر بود. طهماسب که شنا نمی‌دانست، چیزی نمانده بود که در همان فاصله غرق شود. چیزی نمانده بود، طهماسب، کسی که در دوران چریکی، از چندین درگیری، جان سالم بدر برده و یک‌سال و نیم دوران پرخطر بعد از شروع حملات را پشت سر گذاشته بود، در آب آرام و کم عمق هیرمند غرق شود.
این دیدار برای من سنگین‌تر از همه دیدارها بود. من حرف زیادی برای او نداشتم. از مسائل امنیتی و تشکیلاتی، او کمتر از من اطلاع نداشت. مساله ذهنی او با توجه به مسئولیتش در حفظ تشکیلات مسائل تشکیلاتی بود و بحث های سیاسی مطرح در سطح رهبری برای او زیاد جذابیت نداشت. رفقا در داخل کشور به شور و انرژی و امید نیاز داشتند و حرفهای من فاقد شور و انرژی بود. او بعد از چند روز برگشت. پس از بازگشت او، من بشدت افسرده بودم. یکسال از شروع حملات می‌گذشت. ضرباتی که به تشکلیلات وارد شده بود در برابر گستردگی سازمان ما ناچیز بود. همه رفقا، گزارشهایی امیدوار کننده از تشکیلات می‌دادند. ولی من در این امیدواریها سهیم نبودم. سوار موتور شدم و رفتم کنار رودخانه، در همان نقطه‌ای که از مرز گذشته بودم، نشستم و به آن سوی رودخانه خیره شدم. آنطرف رودخانه، جهاد تعداد زیادی پمپ آب گذاشته بود که آب را به کانالهایی در مزارع هدایت میکرد. و این طرف رودخانه خشک بود و خالی. پشت آن مزارع رفقای ما زیر خطر بودند و من نمی دانستم چه کار میشد برای آنان کرد.
دلم می‌خواست میتوانستم در امیدواری دیگران سهیم باشم. نه فقط رهبری سازمان بلکه شدیدتر از آنان کادرهای سازمان به خود و به تشکیلات اعتماد داشتند. همه قرائن علیه ارزیابی های من بود. یکسال و نیم از شروع حمله گذشته بود و تشکیلات ضربه پراهمیتی نخورده بود. چه دلیلی از این روشن تر برای نادرستی ارزیابی های من. آیا صحبت دوستمان در تاشکند درست بود و همه بیم من ناشی از ترس زدگی و محافظه کاری من بود. ایکاش چنین بود و من اشتباه میکردم، ولی با وجود این من نمی‌توانستم خود را قانع کنم و به توان تشکیلات اعتماد کنم. از همه بیشتر بخودم بی اعتماد بودم.
آن شب روی بام خوابیدم. ساعت‌ها به آسمان پر ستاره ‌کویر خیره شده و بفکر فرورفتم. فکر می‌کردم آیا ممکنست هم اکنون آن دورها در آن ستاره کوچکی که در آن گوشه آسمان سوسو میزند، موجود هوشمندی وجود داشته باشد که به آسمان خیره شده و بگونه دیگری در همین فکر و ذکرهای من باشد.
فردا صبح در اطاق نشسته بودم. کتابی در مقابلم بود. به صفحه کتاب خیره شده بودم ولی آنرا نمی‌خواندم. دیدم بهرام مسئول حزب توده در محل، خیلی خوشحال وارد شد. او میدانست که من اهل شعرم و بخصوص از شعرهای ابتهاج خیلی خوشم می‌آید. گفت امروز یکی از بچه‌های حزب آمده و یکی از شعرهای جدید ابتهاج را با خودش آورده. و ورقه‌ای که شعری روی آن، دست خط نوشته شده بود به من داد. من در دلم گفتم، این بهرام هم دلش خوش است. حالا کی حوصله شعر دارد. ولی به‌رسم ادب شعر را از گرفتم و تشکر کردم. او هم کمی دلخور از برخورد سرد من خداحافظی کرد و رفت. همانطور که می‌خواستم شعر را بکناری بگذارم تا در فرصتی دیگر بخوانم، نگاهی به آن انداختم. در سطر اول آن نوشته شده بود، "امروز نه آغاز و نه انجام جهان است" این جمله مثل صاعقه در وجودم فرو رفت. در ادبیات ما بارها مضامین مشابه‌ای که نشانه گذرا بودن امروز است طرح شده، ولی این جمله چیز دیگری بود. کاغد را بستم و بکناری نهادم. نمی‌خواستم بقیه شعر را بخوانم. شایدمی‌ترسیدم بندهای بعدی در این فراز ادامه نیابد. نه، همین یک جمله کافی بود. دلم نمی‌خواست چیزی به آن اضافه شود.
آنروز تنها با این جمله زندگی کردم. فردا بقیه شعر را بارها و بارها خواندم. " گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری؛ دانی که رسیدن هنر گام زمان است؛ آبی که برآسود زمینش بخورد زود؛ دریا شود آن رود که پیوسته روانست"
زمانی‌که در ایران بودم، سر یک قرار متوجه شدم که قرار لو رفته است. مرا سرقرار دستگیر نکردند و تعقیبم کردند. آنروز من با دشواری زیاد موفق به فرار شدم. بعد فهمیدم که انوش قطعا دستگیر شده است و از بخش دیگر تشکیلات هم علامت سلامتی دریافت نکردم. چند روزی تصور می‌کردم که بخش عمده رفقا دستگیر شده اند. خیلی مغموم بودم. در خانه‌ای که بودم، صاحب خانه کتاب چنگیزخان نوشته واسیلی‌یان را داشت. کتاب را خواندم. در این کتاب نویسنده خیلی خوب، آنچه را که بر مردم نیشابور هنگام حمله مغول‌ها گذشته، تشریح کرده. مردمی که به زندگی عادی مشغول بودند و در عرض چند روز مردانشان کشته شده و زنانشان به کنیزی مغول‌ها مجبور شدند. در آنروزها به این فکر می‌کردم که در طی تاریخ، چه ملیونها انسانی که با مصیبت هایی بزرگتر از آنچه بر ما می‌گذرد مواجه شده‌اند. و امروز این جمله ابتهاج مرا دگرگون کرده بود. این جمله همان چیزی بود که من بدان نیاز داشتم. " امروز نه آغاز و نه انجام جهان است" تصمیم خود را گرفتم. به تاشکند می‌روم. نظر خود را صریح و روشن با مسئول تشکیلات در میان می‌گذارم و در جلسه هسا به تلاش برای تشکیل کمیته رهبری در داخل رای مخالف می‌دهم ولو آنکه در این رای، تنها باشم و ....
از آنروز حدود 25 سال می‌گذرد. در این بیست و پنج سال من بارها و بارها این شعر و احساس آنروز خود را بیاد آورده‌ام. بارها و بارها به‌این فکر کرده‌ام که چرا ما انسانها در برابر دشواری‌هایی که در برابر آن قرار می گیریم و منجمله در مباحث سیاسی، نمی‌توانیم به این فکر کنیم که این نه اولین و نه آخرین فراز و فرود زندگی و نه اولین و آخری تصمیم گیریست.


امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

*************************** ‌

انوش پس از دستگیری سنگینترین شکنجه ها را تحمل کرده واز گفتن قرارها و ارتباطات مستقیم خود سر باز میزند. · در پاییز سال 62 دو ماه بعد از دستگیری و شکنجه انوش و بعد از آنکه من از تور پلیس خارج شده بودم، پلیس از طریق رابطه تلفنی به رفیقی که در رابطه با من و انوش بود، قراری برای دیدار انوش فرستاده مفرستد. وی سر قرار میرود و می‌بیند که انوش در یک ماشین نشسته است. راننده را که حتما پاسدار بوده، نمی‌شناخته ولی کنار او یکی از دخترهای همان دانشکده‌ای که او در آن درس می‌خوانده و در برنامه‌های کوهنوردی هم گاهی شرکت می‌کرده، نشسته بوده. این حالت سرقرار رفتن کاملا عادی بود و ما معمولا از آن استفاده می‌کردیم. او سوار ماشین میشود و پیام‌هایی را که از طرف دیگر رفقا به او داده شده بود به انوش می‌گوید. او از اینکه انوش هیچ حرفی با او نمیزند و از قیافه انوش که از موضوع بی خبر است، متوجه غیرعادی بودن قرار نمیشود. بعد از این قرار او بمن اطلاع داد که حتما با من کار دارد. من که از دستگیری انوش مطمئن بودم و احتمال زیاد میدادم که او لو رفته باشد، از اصرار او برای دیدار، بیشتر مشکوک شده و احتمال دادم که او دستگیر شده و تلفن به زندان وصل است و تماسم را با او قطع کرده و دیگر به او تلفن نزدم. این دیدار خیلی از رفقا را به این نتیجه رساند که انوش سالم است و خودش روابطش را قطع کرده و مخفی شده است


*************************

برخی دوستان بمن اطلاع داده اند که در نوشتن نظر دچار دشواری هستند. برای نوشتن نظر اگر عضو گوگل نیستید میتوانید نام را کلیک کرده و نامی را که مایلید و در صورت تمایل آدرس وبلاگ خود را بنویسید و ارسال کنید

۱۶ نظر:

ناشناس گفت...

Mehdi Fatapour aziz, dastet dard nakoneh, khoob neweshtid.
Looking back, I think, those people in leadership who underestimated the IRI danger against oppositional activists of the organisation in Iran are responsible too for their torture and executions in IRI jails.
Damn fate, when a couple of naive children become the leaders of so many activists in danger.
Mad leaders like Khomeini or Rajavi advocated intentionally the way of martyrs to consolidate their own leadership, but what can we say regarding the former leadership of Fadaii organisation?

ناشناس گفت...

مهدی جان
مطلب را خواندم و سم نوستالژی مثل مخدری شیرین در رگهایم ریخت

ناشناس گفت...

Originally I thought we have failed because we were following the Tudeh Party, the more I learn the more I understand that it was the effect not the cause.

Apparently we could not analyze the situation anyway. Looks like you failed to convince the leadership that we can stand the pressure and sooner or later we fail, but nobody listened, because they we all fighting for power (from all different quotes I read).

It is too soon to call it a “Communist Disease” , I hope you have read the book “Darkness At Noon” by Arthur Koestler, I wish like Mariam who is still tries to picture pre-Bahaman situation you answer some questions about post-Bahman struggles,

Good job anyway.

P.S. In Christianity there is a talk about Armageddon and end of the world similar to to our “Zohoor Mehdi” . That is why Charles Schultz (the Cartoonist “Scooby Doo” says:

"Don't worry about the world coming to an end today.It's already tomorrow in Australia."

ناشناس گفت...

ایمیل
خسرو عزیز سلام


بیان حقایق گذشته بویژه در مورد مسائل تشکیلاتی در ایران بین سالهای 64 و 65 بسیار لازم و ضروریست؛ چرا که ناروشنی های بسیاری در این زمینه همچنان پس از گذشت بیش از دو دهه باقی ست. برای نمونه من خود از فعالین 24 ساعته آن دوران بوده و مسئولیت تشکیلاتی معینی هم داشتم. و در آن سالها بدون ارتباط با ارگان بالاتری تنها بدلیل شرایط حاکم تصمیم به انحلال حوزه ها و کمیته های منطقه ای جوانان که تعداد کثیری از اعضای تشکیلاتی را در خود جای می داد، گرفتم. حال برایم دو سئوال مطرح است: اول اینکه چرا تشکیلات به این شکل به حال خود رها شد؟ دوم و مهمترین سئوال : در آنزمان همانگونه که خود نیز می دانی درصد چشمگیری از اعضای تشکیلات با وجود فعالیت حرفه ای سالیان دراز هنوز به عضویت رسمی سازمان درنیامده و لایه بندی یک ، صفر و دو صفر برقرار بود.
من نیز با وجود اخراج از دانشگاه پلی تکنیک بدلیل "جذب دانشجویان نا آگاه به تشکیلات پیشگام" و سالها فعالیت شبانه روزی در سازمان ، تنها افتخار صفر بودن را یدک می کشیدم؛ تا اینکه بدلیل لو رفتن مجبور به خروج از مرز آستارا به شوروی شدم. اما در آنجا پس از یک هفته اقامت در زندان با وضع جسمی وخیمی که داشتم « بدلیل دیسک کمر درد وحشتناکی در حال ایستادن داشتم، چه رسد به راه رفتن " بمن گفته شد که تصمیم رهبری سازمان شما این هست که شما به ایران بازگشته و اقدام به بازسازی تشکیلاتی نمائید!!!!!؟؟؟ من که شوکه شده بودم« چرا که قبلا بمن گفته شده بود برای آماده کردن جا در باکو چند روزی را در آن زندان باید بمانم" هیچ راهی برایم نبود جز بازگشت..... آنهم از منطقه ای که هیچگونه آشنایی و شناختی از آن را نداشتم. تنها دو سرباز روس با اسلحه پشت سرم ایستاده بود و گذر مرا به آنسوی مرز به انتظار بودند. من نیز با کمری درد دار و شقیقه ای منگ منگ و دلی زخم خورده خود را به جاده اسفالتی بین راه در ایران رسانده و ....... شما مرا خوب می شناسید اما بدلائلی از بردن نامم خودداری می کنم.. ممنون اگر پاسخ دهید

ناشناس گفت...

به وبلاگ گروه كوه نوردي لينك داده شد.
غروب سه شنبه خاكستري بود
http://3shanbeh.blogspot.com

ناشناس گفت...

آذری عزیز
من بعد از بازگشت از افغانستان به اروپا رفته و مسئولیتی در رابطه با تشکیلات داخل نداشتم و اطلاع مصتقیمی از مسائیلی که شما مطرح کرده اید ندارم و متاسفانه فعلا امکان سوال از مسئول تشکیلاتی وقت در رابطه با سوالی که کرده اید ندارم. کمی به نظرم عجیب میرسد که رفقای مسئول بدون دیدن شما تصمیم گرفته باشند که شما به ایران بازگردید. شاید روسها خودشان اینرا برای نپذیرفتن شما گفته باشند. ولی حتما سوال و پیگیری خواهم کرد. با نظر شما در رابطه با پیگیری مسائل تشکیلاتی آنزمان کاملا موافقم
مهدی فتاپور

ناشناس گفت...

Khanoome M. Azari aziz!
Sorry to know that you had to come back to IRI-Iran after escaping to the Soviet Union.
Chance Awordin sar az Gulag dar nayAwordin.
No wonder, it’s the Soviet Union, I mean we are talking about Uncle Jo’s hell.
Well although Nikita Khrushchev had tried to damage Stalinism after Stalin’s death 1953, Leonid Brezhnev reanimated it 10 years later successfully.
A new saying-goodbye to Stalinism and later to the whole Soviet Union began just first with Michael Gorbachev 1986 (needless to say, that Vladimir Putin is trying now to become the new modern Stalin).

You maybe would confirm that the Tudeh Party of Iran was all the time a loyal follower of the Soviet Union absolutely.
And the Fadaii Organisation (Majority) was the new follower of the Tudeh Party.
(At last naive kids like me were the follower of this organisation with my Marja-Taghlid Ayatollah Kianouri.)

Now let’s assume that not the leadership of Fadaiian but the Soviets ordered your come-back to the IRI-Iran.
My question here: Do you think that people like Farrokh Negahdar had enough independence, courage or wisdom to say NO to the Soviets?
I don’t think so.

HAlA chance Awordid gir nayoftAdid.

My next question: When I force you to get back in the monster’s cage, and Khomeini the monster captures and executes you, is just he responsible for your killing?
I don’t think so.

taghi.gilani@gmail.com گفت...

سلام مهدی جان. خسته نباشی. چرا فونت صفحه رو عوض کردی؟ همان فونت تاهوما خیلی جالب بود. نوشته شکیل تر و جالب تر بنظر میرسید. این فونت تایم نیورومانس، مثل خط میخی می مونه!
کاش در ادامه، تمام شعر " هنر گام زمان " از سایه رو میذاشتی تو پی نوشت و یا مثلاً لینک میدادی به یکی از سایت هائی که درباره و یا شعرهای سایه در اون قرار دارند. یا حتی به یکی از فیلم هائی که از اشعار سایه تهیه کرده اند. من یه نگاهی میکنم اگه چنین چیزی پیدا کردم، برایت لینک میدم. راستی، فکر کنم سفرنامه ای که قولش رو دادی، باید سریعتر دست به کارش بشی! قربانت

taghi.gilani@gmail.com گفت...

http://www.avayeazad.com/hooshang_ebtehaj_he_alef_saye/sia_mashgh/ghazal/85.htm
این آدرس شعر "هنر گام زمان " هست و این هم آدرس تمام شعرهای هوشنگ ابتهاج - ه.الف.سایه:
http://www.avayeazad.com/hooshang_ebtehaj_he_alef_saye/list.htm
با مراجعه به لیست، میشه از اشعار شاعران دیگه هم استفاده کرد. هنوز نتونسته ام شعرخوانی سایه رو که یکبار در یوتیوب دیده بودم، پیداش کنم. اگه پیدا کردم، برایت اینجا میذارم. قربانت

taghi.gilani@gmail.com گفت...

http://youtube.com/watch?v=Pn1W0-_KwAI&feature=related
این هم یه کلیپ از شعرخوانی سایه با هم آوائی لطفی و تارش.
در همان لیست میشه دکلمه های دیگری را نیز شنید و دید!

ناشناس گفت...

هزار بار ممنون تقی جان

Unknown گفت...

من این عکس را چند هفته پیش در سایت راه توده دیدم. مطلب شما را هم قبلا دیده بودم که عکس نداشت. اگر عکس را از آنجا گرفته اید چرا ذکر منبع نکرده اید و چرا زیرش ننوشته اید که شما کدام هستید و دیگران کیستند؟

ناشناس گفت...

خانم روشنک
من این عکس را پس از درج مطلبم در نشریه راه توده دیدم و از آنجا برداشتم. از این عکس بدلیل اینکه فضای زرنج را منعکس میکرد، استفاده کردم و بیش از این از مطلب خارج میشد
فتاپور

ناشناس گفت...

سلام به رفیق م- آذری و خسرو خان که باعث نوشتنه این چند کلام شد.
عزیز، آقایه فتاپور که خود در تمامه این سالهل عضم شورایه مرکزی بوده 22 سال طول کشیده است، که بفهمد!! در سالهایه 64 و 65 چه بر سره تشکیلات و فدائیان آمده است!تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل ... تازه میگوید من نبودم، برم بپرسم بیام! حتمن 22 ساله دیگه طول خواهد کشید.
در ضمن یادمان نرود برخورد آن کارمند حزبی با آقای فریدون احمدی را. سوآل، بی سوآل - با یاد فدائیان - نیما

mojtaba mostafavi گفت...

سلام این دولت برایه همه چی‌ پول دارند ولی‌ نه برای یارانه‌ها . هی‌ میگن نیروی هسته‌ای تو نگو ما باید از حالا به بعد هسته بخوریم چون از خورشت الو فقط هستش گیرمون میاد. ما نیروی هسته‌ای می‌خواهیم بزنیم تو سرمون. نه قدرت خرید داریم نه میتونیم از حالا با بعد جایی برویم چون اقایون بنزین را حسابی‌ بالا بردند. آقای احمدینژاد حق نفت ما که گفتی‌ سر سفره هر خانواده ایرانی‌ میاری کو؟ همه رو دادید به عربهای سنی تو غزه بخورند تا عکستون رو همهجای فلسطین بزنند. نه نیروی اتممیت رو می‌خواهیم نه کمکت به غزه. یادت نره که همین ما بسیجیهایی که همه یارانه‌ها رو ازشون بریدی ما باعث شدیم که جنابعالی هنوز رئیس جمهور باشید.

fatemeh گفت...

سلام بر اساس امر بانک مرکزی نرخ تورّم به بیشتر از ۲۰ درصد رسیده. این یعنی حقوق‌ها باید ۲۰ درصد بیشتر بشوند. همه میگویند بسیجیها بهترین حقوق و مزایا را دارند. ما که ندیدیم. نون برای ما هم گران شده. همه چیز برای ما هم گران شده. در یک بلاگ خواندم که ماها بهترین حقوق هارا میگیریم و نرخ تورّم به ما اثر نخواهد داشت.والله به امام قسم اگر این واقعیت داشته باشد.فقط همین را می‌خواستم بگویم.