تفسیر های دوستان نویدار، تقی، کرمانشاهی، بابک
نویدار
سلام مریم عزیز،...و هزاران سپاس از انقلاب بهمن که این اندیشه ها را به
قدرت نرسانید تا شاهد یک کامبوج، یک چین با انقلاب فرهنگی، یا افغانستان رفقای طالبانی و یا در بهترین حالت یک ازبکستان دیگر در ایران باشیم.در انتظار آن روزی هستم که آنهایی که این احکام اعدام را صادر و اجرا کردند در یک دادگاه آزاد محاکمه شوند. به روشنگری خود ادامه دهید و این سکوت سنگین چند دهه اخیر را کماکان دچار آشوب سازید تا بهتر بشناسیم کسانی را با صداقت تمام می خواستند کمون اولیه را در قرن بیستم پیاده سازند و اکنون غرق سکوت و بازی "کی بود، کی بود، من نبودم" هستند.چه تصادفی! در سالگرد مرگ مائو در چند روز پیش نوشته ای به نام "سی و دومین سالگرد درگذشت مائو، این “کمونیست دهاتی “ در وبلاگ خود گذاشتم که اشاره ای کوتاه و تلخ به تراژدی شما نیز
دارد.ما نیاز به بازنگری قاطع و تلخ گذشته ها داریم تا آینده را بیمه سازیم.شاد باشید،
تقی
سلام مریم جان.میخواستم برایت ای میل خصوصی بفرستم و حسم را در مورد نه این یا آن وجه از خشونت، بلکه وجوه دیگری از آن دوره بنویسم. اما وقتی نظرات دیگران و بالاخص نویدار را خواندم احساس کردم بهتر است در اینجا به چنین واکنشی جواب دهم. برای درک نوشته ایشان، نوشته مراجعه داده شده را هم خواندم و حتی چندین و چند پست دیگر. نوشته ای درباره مائو بجای خود نکات بسیاری برای مباحثه دارد. اما، وقتی میبینم ایشان مسئله درک از حضور خشونت در حل معضلات پیش آمده در زندگی عده ای از جوانان آن دوره را میخواهد با ساختارهای قضائی و حقوقی حل کند و مثلاً آرزومند حضور دستور دهندگان و مجریان آن عمل در دادگاهی است، از خودم می پرسم: ایشان چه کسانی را شایسته قضاوت برای چنان قضایائی و چنان شرائطی میدانند؟ آیا خود تاریخ شده اند؟ آیا فکر میکنند هیچ خشونتی در جامعه با امر مجازات و مباحث حقوقی کنار گذاشته شده؟ ایشان به همین وجه بسیار ساده توجه نمی کنند که: فعل و انفعالات موجود در جامعه ای که خشونت ابزار پیش برد سیاست و زندگی میشود، حتی گروه فوق نیز با سلاح دیسپلین، ابتدا به ساکن نسبت به موجودیت خود خشونت را بکار میگیرد؛ خشونت در برابر بروز عشق و احساس، خشونت در برابر بهره گیری از حد معینی از رفاه و زندگی راحت، خشونت در قبال خود برای آمادگی در برابر خشونت شکنجه گران، خشونت در دفاع از خشونتی که مرگ وی را تداوم حیات کثیف رژیمی وابسته و خودفروخته میداند ... همه اجزاء وجودمان را خشونت در بر گرفته؛ حتی خشونت در درک شرائطی که آن روزا وجود داشت بصورت: باید دستور دهندگان و مجریانش را محاکمه نمود به دیگر سخن مجازات نمود و مجازات، باز به دیگر سخن بمعنی اینکه باید خشونتی علیه آنها بکار برد... و این رشته سر دراز دارد! شاید بهتر باشد بگوییم: دفاع از عشق خود به اندازه کافی نمایانگر بن بستی بود که در آن دوره درگیرشدگان زندگی آنچنانی با آن روبرو شده بودند؛ هنوز میباید شجاعت و صراحت و درک عمیق از تابوها و نفی آن از وجود خود آنچنان جایگاهی بیابد تا بتوان با راحتی تمام از آن صحبت کرد که: آیا تنها بروز عشق بود که اینگونه مظلومانه به محاکمه کشیده میشد یا نیازهای سرکش جنسی و حتی معاشقه هائی که با حد معینی از سرکوفت درگیرشدگان آن، این واکنش طبیعی جوانان آن دوران نسبت به هم را به زهری جگرسوز بدل میکرد؟ دیسپلین و یا به عبارتی دیگر، تطبیق خود با این یا آن نظر، عقیده، برداشت و حتی مفهوم معینی از مدرنیسم و غیره همه و همه عبارت است از سرکوب و استفاده از خشونت برای به انقیاد کشاندن موجودیت حیات زنده خود برای رسیدن به چیزی. این است که موجود زنده را درون خانه های تیمی به موجودی فاقد روح تبدیل میکرد... با اینهمه میتوان دید که چگونه در جنگ و مقابله تمایل به زندگی و حیات زنده، در برابر تبعیت از دیسپلین خاص، حیات زنده جای خود را باز نمود و توانست زائده های اینچنین کریه را از چهره و زندگی آن جوانان بزداید. حالتی که نویدار حتی امروز نیز بنظر آنرا نمی بیند و مثلاً فلان و بهمان فرد را برای فلان و بهمان اندیشه در آن زمان، امروز میخواهد با کلمات خود تیرباران کند!
نویدار
تلاش می کنم جوهره نوشته پیش خود را در اینجا روشن کنم.پرسیده اید که: ایشان (من) چه کسانی را شایسته قضاوت برای چنان قضایائی و چنان شرائطی میدانند؟بهتر است از من بپرسید که من کدام اندیشه یا چارچوب مدنی، حقوقی یا اخلاقی را شایسته قضاوت می دانم چون از دید من کسانی که قضاوت می کنند، جانبی هستند. پاسخ به این پرسش این است: بیانیه جهانی حقوق بشر چارچوب اساسی قضاوت فکری من است و هر گفته و حرکتی را با آن می سنجم. این بیانیه در آن زمان نیز وجود و اعتبار داشت و نمی توان به من ایراد گرفت که با دانش امروز و از جایگاه راحت به قضاوت گذشته نشسته ای. بنابراین، ناآگاهی و بی سوادی باعث این جنایت (که نمی دانم چند بار اتفاق افتاده است) شده است. در ضمن به شخص من که این حرفها را می زنم، کار نداشته باشید که در آن سالها به خاطر سن بیشتر از توپ بازی کردن در کوچه مان چیز دیگری به ذهنم نمی رسید.هر حرکتی (و نه اندیشه) در جامعه حداقل از دو دیدگاه متفاوت و در کنار هم مورد قضاوت قرار می گیرد. به عنوان نمونه، انسانی انسان دیگر را به قتل می رساند. در ابتدا این یک جنایت است. بیانیه جهانی حقوق بشر حق زندگی را برای تمام انسان ها بدون توجه به اندیشه، نژاد، مذهب و غیره قایل است و اما و اگر ندارد. نلسون ماندلا به همان میزان حق زندگی دارد که رودولف هس و هیتلر و صدام حسین. حال یکی مورد احترام بشریت است و آن یکی جانی و در زندان ابد. بنابراین قاتل، قاتل است. یک دادگاه مدنی که مورد قبول و احترام هر انسان متمدنی باید باشد، قاتل را محکوم می کند و تنها چند مورد، چون دفاع از خود، می تواند اتهام قتل را نفی کند. دادگاه مدنی به این که فرد قاتل در کودکی زجر دیده، نامادری کتکش می زده است و پدرش الکلی بوده است و او در محیطی پر از خشونت بزرگ و تربیت شده است، کاری ندارد. هر چند که شاید اینها را در تعیین مجازات در نظر گیرد و این یا آن مجازات را اعمال کند. اما در محکومیت قاتل تردیدی نیست و او باید مجازات شود. اقدام انجام شده معیار است و انگیزه جنبی.بعد دیگر نگاه به این مورد، که کار و وظیفه دادگاه نیست، بعد اجتماعی است. در اینجا جامعه مدنی باید به این بپردازد که خشونت از کجا می آید و چگونه می شود از رشد قاتل بعدی جلوگیری کرد. آیا وجود این دو بعد را جدا از یکدیگر می پذیرید؟تمام استدلال شما تنها پایه بر بعد دوم دارد که آن خشونت از کجا آمد، حکومت شاهنشاهی و ساواک چه نقشی داشتند، آن جوانان پرشور چه انگیزه و هدفی داشتند و غیره. سخن من به هر دو بعد در آن سالها می پردازد. چگونه می توان مرتکب قتل شد و سپس گفت که من یک هدف عالی داشتم و برای آزادی زحمتکشان و ایجاد جامعه خالی از بهره کشی مبارزه می کردم؟ این را نه یک دادگاه مدنی متمدن می پذیرد و نه جامعه مدنی حتی آن زمان. هر چند مقایسه تحریک آمیز است اما از من نرنجید اگر بگویم که بسیاری از آنهایی که این روزها اینجا و آنجا بمب می گذارند، روزه می گیرند و پیش از آن کار نماز می خوانند و برای هدف عالی خودشان دیگران را به قتل می رسانند.دردناک است وقتی می بینیم که در آن سالها چون جنبش چریکی برای "مبارزه برای جامعه عاری از بهره کشی"، "سوسیالیسم"، "جامعه بی طبقه توحیدی" و بسیار هدف های خود تعیین کرده ولونتاریستی نیاز به اسلحه دارد، پاسبان بیچاره ای باید جانش را بدهد، برای تامین پول مبارزه با ساواک، بانکی باید سرقت شود و نگهبانی بمیرد. این کارها همان سالها نیز در جنبش سیاسی محکوم بود و بسیاری از همان نیروهای سیاسی ایرانی مخالف جنگ مسلحانه بودند. مگر نبودند؟ بنابراین کسی نمی تواند بگوید که اندیشه عمومی در جامعه به آن میزان از پیشرفت نرسیده بود که نداند که ترور و مبارزه مسلحانه نه تنها راه به جایی نمی برد، بلکه ضد بشری است. آنهایی که این کارها را انجام دادند، به آن درک و پختگی نرسیده بودند. آنها بر خلاف ادعا و اندیشه (بی تردید صادقانه شان) بی سواد و نسبت به ادعایشان عقب مانده بودند. چرا باید آنها را به خاطر این که به دنبال یک هدف "عالی" به تعبیر خودشان بوده اند، ببخشیم؟ اگر این کار را انجام دهیم، آقای ماکیاولی سلام ویژه می رساند.من هیچ اعتقادی به این که کاری را که من انجام داده ام، مقصرش دیگری است ندارم. انسان بالغ وقتی پایش را به جامعه می گذارد، مسئول است. نمی شود رفت کسی را کشت و سپس گفت که بله، جامعه این بود و خشونت همه جا وجود داشت و من با خود نیز خشن بودم و رفتم کسی را به خاطر آن که عاشق کسی دیگر شده بود کشتم. چون من معتقد بودم و فتوا دادم که ابراز احساسات و عشق به یک فرد خاص، خصوصیت منحط خرده بورژوایی است. حال به آن اندیشه که از سوسیالیسم، زندگی اشتراکی جنسی را فهمیده بود، کاری ندارم و کنایه من به "کمون اولیه" در همین راستا بود.جنایت های از گونه نسل کشی در کامبوج نیز از همین جاها شروع شد. پل پوت نیز در دانشگاه سوربن پاریس تحصیل کرده بود و آدمکش حرفه ای نبود. ایراد شما به نوشته من پیرامون مائو چیست؟ از دیدگاه نخست (حقوقی) من هر کسی را که مرتکب قتل و دیگر کارها شده، مقصر می دانم. از دیدگاه دوم (اجتماعی) من کسانی چون مائو را مقصر می دانم که با آن اندیشه های ابلهانه و در بسیاری موارد با حمایت مالی از جنبش های مائوییستی جنبش چریکی را در دنیا تشویق کردند آنها همان مادرخوانده ها و پدرهای الکلی و معتاد هستند که قاتلها را پرورش می دهند.مریم و دیگرانی که زندگی آن سالها را برای ما می گویند، در راه روشنگری گام بر می دارند و به طرح این گفتگوها و رشد بیشتر جنبش مدنی امروز یاری می رسانند. زیاد شد و اجازه بدهید در همین جا سخن را کوتاه کنم.شاد باشید
کرمانشاهی
در مورد خشونت اینگونه حکم کلی دادن را قبول ندارم. هیچ پدیده ی را نمیتوان خارج از چارچوب مکانی و زمانی به صورت انتزاعی بررسی کرد، کاری که شما انجام میدهید.خشونت در جامعه ما سابقه چندین هزار ساله دارد، به عنوان مثال در هیچ کشوری در دنیا به اندازه مملکت ما صدر اعظم (نخست وزیر) گردن نزده اند. خشونت لاجوردی و خمینی از همان جنس شاه عباس کبیر !!! و آغا محمد خان قاجار است که زادگاه استالین را با خاک یکسان کردند و اهالی آنرا یا کور کردند و یا کشتند (پس معلوم است خشونت استالین هم از کجاست).***از این بازار خشونت هیچ کدام از ما هم بی بهره نیستیم. خیلی آسان میشود کنار گود نشست و گفت لنگش کن و از حقوق بشر و محاکمه گفت وقتی خودت در آن شرایط نبودی که ببینی لازم نیست که چریک فدایی یا مجاهد باشی که دستت به انواع خشونتهای از این دست آلوده شود. یکی از روشهای متداول مبارزه با رژیم در دانشگاههای ایران قبل از انقلاب کتک زدن پسرهای دختر باز (بگو سوسول) بود (دخترهای سوسول کتک نمیخوردند، مثل پری) خود من اگر چه در این کتک زدنها شرکت نداشتم ولی با سکوت و بعضی مواقع با تایید ضمنی در آن شریک بودم. بسیاری از ما اعدام سلطنت طلبهای اوائل انقلاب را تایید کردیم و هورا گفتیم. و نمیدانستیم که این دیر یا زود به سراغ خودمان میاید.در ضمن به نظر شما آیا حکومت حاصل از از انقلاب بهمن خیلی از حکومت کامبوج و یا ازبکستان بهتر و یا صالح تر است. با تاکید بر شرایط مکانی و زمانی در آستانه قرن بیست یکم در مرکز خاور میانه در کشوری که نخستین قانون اساسی این منطقه را دارد بیشتر از این نمیشد جنایت کرد. لاجوردی به اندازه ملا عمر و دوستان پتانسیل داشت. من نمیگویم اگر کمونیستها سر کار میامدند آزادی بیشتر بود، کمتر روشنفکر اعدام میکردند و قشر میانی جامعه اسیب نمیدید، ولی حد عقل کسی دنبال عرق ارمنی ساز نمیگشت و سر زنها و بچههای ما به زور چادر و روسری نمیکردند. اقشار پایین تر جامعه حتما شرایط بهتری از الان داشتند (میتوانی کشور کلمبیا را با کوبا مقایسه کنی، من هر دو را دیدهام مطمئن هستم که شما فقر را در کلمبیا دیده اید)در پایان، نیازی به محاکمه مجریان این جنایت نیست، جمهوری اسلامی هر دو را کشت (هادی و اسکندر)***برای درک تاریخچه خشونت در ایران توصیه میکنم کتاب دکتر همایون کاتوزیان که به فارسی ترجمه شده و نسخه فارسی از نسخه انگلیسی راحت تر پیدا میشود را بخوانید
The Political Economy of Modern Iran (cloth and paper), London and New York: Macmillan and New York University Press, 1981.
بابک
با سلام به صاحب خانه ی آشنا و مهمانان محترم و ناشناس .فکر می کنم همه شما هم مثل من و یا بهتر از من میدانید که مریم با کوله باری از تجربیات تلخ و شیرین زندگی گوشه هاپی از رویداد های گذشته را برای ما می نویسد تا این امکان را برای ما نیز فراهم کنند که تصویری از خانه های تیمی داشته باشیم که در زمان خودش برای بسیاری مانند من نوعی که در مبارزه علیه رژیم شاه شرکت کردم جذایبت فراوان داشت چه می گذشت . تردیدی نیست که مریم در آن زمان براهش اعتقاد داشت که به سازمان چریکها پیوسته بود من نوعی و هزاران نفر دیگر هم نیروهای بالقوه و بالفعل آن مشی بودیم و مردم هم به تمام فعل وانفعالات مربوز به آن جنبش با کنجکاوی برخورد مینمودند. چنان جنبشی در تمام قاره ها اعتبار داشت حتی در قلب اروپا و دموکراسی - پس موضوع به این سادگی هم نیست که با دو کلمه در شراپط امروز جهان مورد تائید یا تکدیب من قرار گیرد . بعداز از انقلاب هم هزاران نفر به این جریان پیوستند بطوریکه سازمان چریکها بزرگترین سازمان چپ در بعد از انقلاب بود.و خوشبختانه حضور مردان و زنان شریفی در جنبش فدائی از جمله مریم عزیز و صد ها نفر دیگر با پشتوانه ی همان تجربیات خانه های تیمی فدائیان خیلی زود تر از بسیاری از کسور ها و با مبارزاتی خستگی ناپذیر توانستند از مشی مسلحانه فاصله بگیرند وگرنه معلوم نیست چه بر سر راهیان آن مشی میامد . نتیجه : در فردای انقلاب تکلیف مشی چریکی روش شد ولی جزئیات و کم و کیف آن به دلیل اینکه اغلب چریکها در زندان یا زدو خود شهید شدند در هاله ای از ابهام باقی ماند.ابعاد فاجعه انگیز کشتار های بعداز انقلاب هم این وقفه را تشدید نمود .حال مریم عزیز توانسته پلی بسازد که ما را به دنیای قبل از انقلاب ببرد تا به ما نشان دهد آن چه دید و بر او گذشت . * من فکر می کنم طرح سئوال در باره ی این قبیل نوشته ها " شاید" بهتر بتواند مریم در بخاطر آوردن جزئیات مدد نماید و ادامه ی این کار برای او و دیگران آسان تر خواهد شد.* حکم صادر کردن و نتیجه گیری کردن از نوشته های مریم کمی بی انصافی و دور از فروتنی می باشد. به قول معروف نگاه عاقل اندر سفیه ست ( با پوزش از مریم گرامی)شخصا بسیاری از جمله علینقی آرش - سیروس سپهری - شاهرخ هدایتی - مجتبی خرم آبادی - مصطفی شعاعیان - محمد مفیدی( مجاهد) - بهزاد امیری دوان - حسین الهیاری را در آن سالها می شناختم که در زیر شکنجه یا اعدام و زد و خورد و یا به شکل نامعلوم کشته شدند. باید فرصت شود تا به تمام آنها پرداخت. موضوع به این سادگی نیست که بدلیل اشکالاتی که در مبارزات بوده از کنارش گذشت. در اروپا مرتب از بادر و ماینهف کتاب و مصاحبه تهیه میشود و هم اکنون فیلمی جدید !امیدوارم سایر دوستان هم که درگیر مسائل گذشته بوده اند هم به مریم به پیوندند. هنوز خیلی ها در همان سالهای ۵۰ هستند.
۹.۷.۸۷
جند تفسیر در رابطه با خیر هولناک
۲۵.۶.۸۷
خبر هولناک
برگی از یک داستان 10
به خانه نرسیده بودم که یک راست به توالت رفتم. استفراغ پشت استفراغ. هنوز هرچی در معده داشتم بیرون نیامده بود که اسهال هم به آن اضافه شد.حالت دل آشوبی و دل پیچه تمام نمیشد. در راهرو کنار در توالت روی زمین بیحال نشسته بودم و منتظر حمله بعدی معدهام بودم . حسین که از سر و صدای من از اتاق بیرون دویده بود با نگرانی به سمت من آمد و پرسید:ـ" چی شده؟ "ـ" یکباره حالم بد شد. فکر کنم مال گرمای هواست."خنکی راهرو کمی حالم را جا آورده بود. ـ" میخواهی چیزی برات بیارم؟"
تازه متوجه شدم که نیما در خانه نیست:
ـ "نیما نیست؟"
ـ" نه، رفت علامت سلامت تیم را بده."
ما هر روز که دیداری با تیمهای دیگر نداشتیم، باید سلامتی تیم خود را به شکلی اطلاع میدادیم. گاهی بصورت تلفن به رفیقی که علنی زندگی میکرد و با سازمان در ارتباط بود. رفیق علنی پیغام سلامت یک طرف را به طرف دیگر میرساند. گاهی هم بشکل گذاشتن علامتی با گچ یا زغال روی دیواری. این علامت نشان میداد که تیم تا لحظه گذاشتن علامت ضربه نخورده است.
بهترین فرصت بود. حسین را در خانه تنها یافته بودم. حال خرابم را فراموش کردم. میخواست از پهلوی دستم بلندشود که بازویش را گرفتم و به سمت خود کشیدم:
ـ" حسین چی شده؟ چه اتفاقی افتاده که به من نمیگید؟ چی رو از من پنهان میکنید؟"
ـ" هیچی. چیزی نشده."
از اینکه اینقدر بیتفاوت و خونسرد جوابم را میداد، عصبانیشدم. صدایم را بالا بردم:
ـ"هیچینشده؟ وقتی من نیستم با نیما در باره چی حرف میزنید؟ دیدمتون که چطور به هم تند شده بودید. وقتی من میآم، حرفهاتونو قطع میکنید....
حسین سرش پایین بود و به موزاییک های کف راهرو نگاه میکرد.
......فکر میکنی نمیفهمم که تو خودتو توی اتاق تایپ حبس میکنی. چیشده؟ هرچی هست در رابطه با پریه. میدونم. او چیزهایی تعریف کرده."
صدایم را پایین آوردم و با حالتی التماس آمیز و مایوسانه پرسیدم:
ـ"به من اعتماد نداری؟ فکر میکنی نمیتونم زبانم را نگهدارم؟ آره؟ همینه؟"
حسین که تا این موقع سرش پایین بود، نگاهی به من انداخت و خیلی آرام گفت:
ـ" من به تو اعتماد دارم. ولی میدونم از شنیدنش خیلی ناراحت میشی."
لحظهای تردید کردم. چه میخواست بگوید که خیلی ناراحتم میکرد. آهی کشیدم و گفتم:
ـ"نه بیش از این که الان هستم."
آخرین کلماتم بغضآلود بودند.
حسین نفسی عمیق کشید و پشت به دیوار داد. بدون مقدمه گفت:
ـ" میدونی، عبدالله کشته شده."
ـ" وای! نه !!!"
لحظهای قیافه عبدالله پیش نظرم آمد. اولین دیدارمان، درکنار غزال، در تهران. باز هم رفیقی کشته شدهبود. پس حدسم از چشم بستهبودن پری درستبود. علت، کشته شدن رفیق هم تیمش بود. من چند روزی قبل از اینکه به تیم حسین بیایم، در خانه تیمی عبدالله چشم بسته بودم. فهمیده بودم که رفیق دختری هم در آن خانه زندگی میکند. پس آن رفیق پری بوده. با نگرانی پرسیدم:
ـ" روشنه کجا درگیر شده؟ چطوری ضربه خورده؟ ...."
سوالاتم مسلسلوار بیرون میریختند.
حسین هنوز مردد بود که بیشتر حرف بزند. سر به دیوار داده بود و سقف را نگاه میکرد. پرسیدم:
ـ" خوب، چه دلیلی داره که این خبر رو من نباید میدونستم؟"
حسین کلافه بود:
ـ" آخه ...
دوباره نفسی عمیق کشید و صدایش را بالا برد:
ـ ...آخه تو نمیدونی توی سازمان چه خبره ... چی بهت بگم ....
هاج و واج نگاهش کردم. دلم شور افتاده بود.
بعد از مکثی رو به من کرد و گفت:
ـ..... نمیپرسی چرا پری خون گريه میکرد، تو که آنقدر نگرانش بودی؟.....
نگرانیم بیشتر شده بود. تمام حواسم شده بود گوش. حسین راست میگفت. دلم را خوش کرده بودم که او پیش پری میرود و همه چیز حل میشود. بیش از این به مشگل او مشغول نشده بودم.
.... نگرانیت درست بود.."
طاقتم تمام شده بود. چرا حسین اینقدر بریده بریده حرف میزند. با صدایی لرزان پرسیدم:
ـ" چی شده؟ اون به تو چیزی گفته؟ "
حسین نشست روی زمین کنار من و دستش را گذاشت روی سرش. نفس عمیقی کشید و صدایش را پایین آورد:
ـ"عبدالله تو درگیری کشته نشده... رفقا زدنش."
نفهمیدم چه میگوید. فکر کردم اشتباهی شنیدهام. سرم را بیشتر به او نزدیک کردم و پرسیدم:
ـ" چی؟ یعنی چی او را زدند؟
ـ" همین که گفتم. رفقای خودمون زدنش."
ـ" ولی.. ولی آخه برای چی؟ مگه چکار کرده بود؟"
حسین سرش را بالا آورد. چشمانش بی نور و تهی بود. انگار جای خیلی دوری را نگاه میکرد. به آرامی گفت:
ـ" برای اینکه او و پری با هم رابطه عاطفی داشتند."
مثل برق گرفته ها خودم را عقب کشیدم و با دست فریادم را خفه کردم:
ـ" وای! نه!؟ "
حتما اشتباه شنیده بودم. ناباورانه تکرار کردم:
ـ"بخاطر رابطه عاطفی!!؟"
میخواستم بار این جمله را بهتر حس کنم.
حسین سری تکان داد و گفت:
- "درست شنیدی"
این جمله مانند آواری بر سرم خراب شد. "مگه همچین چیزی ممکنه؟"
نه حتما این خبر اشتباه بود. چطور ممکن بود کسی را به این دلیل اعدام کنند. ناباورانه پرسیدم:
ـ" تو مطمئنی؟ کی بتو اینو گفته؟ "
حسین ساکت شده بود. مثل اینکه خودش هم چیزی را که گفته بود باور نداشت. در افکارش فرو رفته بود. صدایش از ته چاه در میآمد:
ـ" پری خودش."
ـ" باور نمیکنم. این غیر ممکنه حسین!"
گیج شده بودم. نمیخواستم قبول کنم. لابلای شنیدههایم از رفقا، به دنبال دلیل و مدرکی برای رد گفتههای حسین میگشتم.
میدانستم که سازمان نسبت به روابط عاطفی میان دختر و پسر در خانههای تیمی موضع منفی دارد. تبلیغ میشد که کمونستها زن و شوهر نمیشناسند. همه با هم هستند. هیچ مرزی را رعایت نمیکنند. چنین تبلیغاتی بر بستر فرهنگ جامعه که هرنوع رابطه میان دختر و پسر قبل از ازدواج، فساد و هرزگی شناخته میشد، میتوانست موثر باشد. سازمان بخصوص برای رد کردن چنین تبلیغاتی با شکل گیری روابط عاطفی در خانههای تیمی تند برخورد میکرد.
از نظر سازمان، چنین روابطی با شرایط خشونتآمیزی که ما را احاطه کرده بود، انطباق نداشت و مانع میشد تا رفقا برخوردی قاطع با تصمیمات سازمانی داشته باشند، برخوردهای قاطعی که برای بقای زندگیمان ضرور بودند. وجود رابطه عاطفی میان دو نفر در زندگی جمعی، میان آنها و دیگران فاصله میانداخت و در تیم مشکلات جدی بوجود میاورد. به همین دلیل حتی زن و شوهرهایی که قبل از پیوستن به سازمان با هم ازدواج کرده بودند، جدا از هم و در تیم های متفاوت سازماندهی میشدند
میدانستم که زندگی در خانههای تیمی یعنی زندگی در پایگاه نظامی. همه چیز از قوانین نظامی تبعیت میکرد. تصمیمات گرفته شده باید قاطع اجرا میشدند. مثلا خروج از خانه زمانی که رفیقی به موقع باز نمیگشت، رفتن یا نرفتن سر قراری مشکوک، شلیک به رفیقی که تیر خورده و امکان خودکشی و توان فرار نداشت و بسیاری تصمیمات دیگر. تجربه نشان داده بود، علایق عاطفی مانع برخورد قاطع در اینگونه موارد که دردآور ولی ناگزیر است، میشود.
ولی باوجود اینکه همه اینرا میدانستند و قبول هم داشتند، باز هم علقه میان رفقا بوجود میآمد. حتی آییننامههای سفت و سخت لباس پوشیدن و چگونگی رفتار دختر و پسرها درون تیم به حل این مشکل کمکی نمیکرد.
"برای عاشق شدن آدم تصمیم نمیگیرد. عشق خودش بسراغ آدم میآید."
صبا بر خلاف خیلی از رفقا که این پدیده را یک معضل بزرگ میدیدند با آن خیلی راحت برخورد میکرد و میگفت:
"در شرایط سخت و خشنی که ما زندگی میکنیم، شرایطی که هر لحظه خطر مرگ وجود دارد، آدمها بیشتر به عواطف نیاز پیدا میکنند. سازمان هم تشکیل شده از دختر و پسرهای بیست تا بیست و پنچ ساله، معلومه که اینطور چیزها پیش میآد. شکل گیری روابط عاطفی در چنین شرایطی طبیعی است. نباید تعجب کرد. حداکثر میتوان رفقا را از هم جدا و در تیم های متفاوت دوباره سازماندهی کرد."
تجربه و شنیدههای من در سازمان، با آنچه حسین میگفت همخوانی نداشت:
ـ"حسین! توی سازمان ولی پذیرفته شده بود که اینطور چیزها پیش میآد و رفقا به هم علاقمند میشن. من خودم شنیدم که منشعبین از ازدواج نسترن و حمید صحبت میکردند. غزال هم تایید میکرد. غزال میگفت این فکر که رفقا با اجازه سازمان امکان ازدواج داشته باشند در خیلی از تیمها طرح شده بود. مطمئن باش پری اشتباه میکنه. غیر ممکنه که بخاطر علاقه دو نفر به هم، کسی رو تصفیه کنند. فوقش تیم را میشکنند و آنها را از هم چدا میکنند."
حسین خیلی محکم گفت:
ـ" اینها که میگی همه مال قبل از ضربات بوده. بعد از ضربه، خیلی چیزها فرقکرده."
درست میگفت بعد از ضربه خیلی چیزها فرق کرده بود ولی نه در این حد.
ـ" آره ولی حرفهای صبا مربوط به بعد از ضربه است. اون حتما اطلاع داشته وگرنه اینها رو نمیگفت. باور کن حسین. باورکن!!"
حسین به تردید افتادهبود:
ـ" ولی آخه برای زدن عبدالله همین دلیل را آوردهاند."
ـ" ببین! اگه این که میگی درست باشه،پس چرا پری را نزدند. هان؟ چه فرقی میکنه. دختر یا پسر؟"
حسین سری به معنی تائید تکان داد:
ـ"پری خودش هم همین رو میگفت. خیلی ناراحت بود. میگفت اگر قرار بود کسی تنبیه بشه، چرا اونو تنبیه نکردند. اون خودشو خیلی مقصر میدونست."
بانگرانی پرسیدم:
ـ" چرا مقصر؟"
ـ" میگفت من بودم که به عبدلله ابراز علاقه کردم. باید منو میکشتند."
یکباره بغض گلویم را گرفت. "طفلک پری" صورتش جلوی چشمم بود. او دختری بود که مدتها در خارج از کشور زندگی کرده بود. میتوانستم تصور کنم که شجاعت بیشتری در ابراز علاقه از خودش نشان داده باشد. دلم میخواست که اونجا بود و بغلش میکردم. احساس او را خوب درک میکردم. خودم را جای او می گذاشتم. چه حالی میشدم وقتی پسری را که دوست داشتم بخاطر این رابطه میکشتند. نه! این وحشتناک بود. تیری که شلیک شده بود تنها به عبدالله اصابت نکرده بود، این تیر به قلب پری، به قلب من، به قلب بسیاری دیگر، به خود عشق شلیک شده بود. نمی فهمیدم چطور رفقا توانستند اینکارو بکنند؟ نتوانستم جلو اشکهایم را بگیرم.
حسین که حالم را اینطور دید، دستش را گذاشت روی شانهام و گفت:
ـ" بهت گفتم که ناراحت میشی."
ـ" چکار کنم! آخه نمیتونم باور کنم که در سازمان چنین اتفاقی افتاده باشه. حسین بگو آیا کسی چیزی دیده بوده یا حرفی زده؟"
ـ"چی بگم، مثل اینکه چند نفر که توی تیم آنها چشم بسته بودند، متوجه این موضوع شدند. میگن بین یکی از آنها و عبدالله برخورد تندی هم پیش آمده. رفقا میگفتند که چون عبدالله در سطح رهبری بوده، چنین بیمسئولیتی از طرف او غیر قابل قبوله....."
" چقدر وحشتناک" حواسم دیگه به جزییات حرفهای حسین نبود. فکر میکردم، عبدالله یک کادر ساده نبود. خودش جزء رهبری بوده، چه کسانی این تصمیم را در باره او گرفته بودند؟ آیا این تصمیمی جمعی بود یا تنها یک نفر تصمیم گرفته بود؟ اگر صبا زنده بود حتما میتوانست جلو این تصمیم را بگیرد. اگه الان حمید و بهروز زنده بودند ... پس از ضربات و کشته شدن همه رهبری خیلی چیزها در سازمان درهم ریخته شده بود. حسین درست میگفت، بعد از ضربات خیلی چیزها عوض شده بود ولی قتل رفیقی بخاطر رابطه عاطفی چیز دیگری بود. میتوانستم تصور کنم که کسی را به علت خیانت یا همکاری با پلیس یا اقداماتی که جان دیگر رفقا را به خطر بیاندازد، اعدام کنند ولی نه به این دلیل.
دل پیچه و ضعف بدنی ناشی از استفراغ های ممتد جانی برایم نگذاشته بود. ولی حس میکردم بیش از همه فشار به روحم بود که نابودم میکرد:
-"حسین! شاید اعدام عبدالله دلیل دیگری داشته و اونها این رو بهانه کردهاند"
-" چه دلیلی؟ مسائل نظری که نمیتونه باشد. عبدالله در این رابطه مسالهای نداشت. اصلا او تیپی نبود که در زمینههای نظری حساسیت داشته باشه. "
سرم بشدت درد گرفته بود. انگار میخواست بترکه. دلم از درون چنگ میزد و مالش میرفت:
-" دلایل تشکیلاتی چی؟ نمیدونم مثلا میخواستند کنارش بزارن، اون هم نمیپذیرفته یا چیزهایی شبیه این؟
حسین شانه هایش را بالا انداخت و با تحکم گفت:
-" اگر چنین چیزهایی هم باشه، چه فرقی میکنه. مهم اینه که اونو زدن و رابطه عاطفی رو بعنوان دلیل مطرح کردند."
ـ" ببین! به تیم ما که کسی چیزی نگفته. ما میتونیم خودمون از رفقا سوال کنیم و توضیح بخواهیم، آنوقت میتونیم بهتر قضاوت کنیم."
معلوم بود حسین هم با این فکر خیلی کلنجار رفته و مثل اینکه منتظر بود من همین را بگویم تا نتیجه فکرهایش را در مخالفت با من مطرح کند:
ـ"چی رو بپرسیم!! بپرسیم چرا عبدالله را اعدام کردید؟ فکر میکنی چی جواب میدن؟ یا انکار میکنند، که آنوقت ما باید بگیم، نه دروغ میگید. میدونی این یعنی چی؟ یعنی سلب اعتماد از رهبری. اگر هم بپذیرند که بله ما عبدالله را زدیم، آنوقت باید ما چکار کنیم؟ آیا میتونیم بپذیریم که کسانی که این کار رو کردهاند مجازات نشن؟ در هر دو حالت، رهبری برای ما زیر سوال رفته."
وای! چه حرفهایی. توان شنیدنش را نداشتم. دلم میخواست مثل همیشه حرفهای امیدوار کنندهای بزند. چیزی بگوید که دریچهای از امید را برایم باز کند، ولی تمام کلمات حسین بیاعتمادی و بدبینی محض بود.
حسین مثل اینکه با خودش حرف میزد، ادامه داد:
ـ" با این وضعی که تیم ما دارد، همین مانده که این حرف ها رو هم بزنیم."
عاجزانه پرسیدم:
ـ"تو یک جوری حرف میزنی انگار ما کار خلافی کردیم؟ "
ـ" مگه ندیدی نقی چی گفت. تیم ما چند ماهه که تشکیل شده ولی هیچ کار مفیدی برای سازمان انجام نداده. ما حتی یک امکان نساختیم. فقط نشستیم کتاب خوندیم، بعد هم مشی سازمان را زیر سوال بردیم. حالا هم همین مانده که رهبری را زیر سوال ببریم. میخواهی ازمون تشکر هم بکنند!!"
حسین حق داشت. ما در موقعیتی نبودیم تا سوالیکنیم و در انتظار جوابی قانع کننده باشیم. در افکارم، در دایره سرگردانی دور میزدم و به نقطه اول باز میگشتم. سردرد دیوانهام کرده بود. حتی تخم چشمهایم هم درد میکردند. با دست دو طرف سرم را فشار دادم. میخواستم این درد را ساکت کنم ولی درد در جای دیگری جز سرم بود. با نا امیدی و آهسته گفتم:
ـ" یعنی میگی هیچ کاری نکنیم. همینطوری ساکت بشینیم؟
حسین لیوان آبی که پر از قند بود بدستم داد و گفت:
- " خودم هم کلافهام. نمیدونم چی درسته. ما که دستمان بجایی بند نیست. اگر بخوایم روی این موضوع وایسیم، تیم رو منحل میکنند، ما رو به اتاق تکی میفرستند. موقعی میشه از این حرفها زد که جای پای آدم قرص باشه."
قندداغ را سر کشیدم. معدهام درد شدیدی گرفت:
- " منظورت چیه؟ ما که با کسی ارتباط نداریم؟"
-" اینطورهام نیست. رفقایی رو که میبینم همه به این کار اعتراض دارن. باید صبر کنیم. ببینیم تیمهای دیگه چی میگن. آنوقت شاید بشه همه تیمها با هم اعتراض کنند."
این حرفها هر چند خیلی مبهم بود ولی در دلم نقطه امیدی بوجود آورده بود. من با کسی ارتباطی نداشتم ولی حسین و نیما هر دو ارتباطهایی داشتند. حتما در این رابطه هم صحبتهایی شده بود. شاید مشاجرههای آنها هم سر این بود که چهکار میشود کرد.
نگران بودم. نمیدانستم چنین اعتراضی به کجا میانجامد. سرمایی عمیق در درونم حس میکردم. خیلی ترسیده بودم. هنوز نمیتوانستم باور کنم که راه دیگری وجود ندارد. حسین همه چیز را خیلی سیاه و تاریک میدید. "حتما چیزهایی میدانست که من از آن بی خبر بودم." ناتوان از فهم کل ماجرا، حس میکردم که این همه از ظرفیت و توانم بیشتر است.
" چرا نمی توانستیم رهبری را در مقابل سوالی صادقانه قرار دهیم و جوابی روشن بخواهیم و نظرمان را صریح بگوییم؟ اگر بقیه تیم ها اعتراض نکنند، اگر دیگران چیزی نگویند؟ آنوقت چی؟
نا امیدی مانند لکه سیاهی در درونم هر لحظه برزگ و بزرگتر میشد. صورتم را پوشاندم. نمیخواستم این حس را به حسین هم منتقل کننم. ولی لرزش شانههایم از دستم خارج بود. حسین که متوجه شده بود، دستش را روی سرم گذاشت ولی چیزی نگفت. میدیدم که حسین خوشبین هم دیگر کلمهای برای دلداری من ندارد. بغضم ترکید.
ـ" شیرین!"
ـ" حسین! چه بلای سر سازمان آمده؟ چرا به اینجا رسیدیم؟ کجاست آن سازمانی که آنقدردوستش داشتیم؟ چه شد؟"
حسین با تحکم گفت:
ـ" شیرین ! چرا اینو می گی؟ چرا فکر می کنی "سازمان" اونهایی هستند که این عمل را تایید میکنند؟ چرا فکر نمیکنی که "تو" سازمانی، "من" سازمانم، نیما، صبا، غزال سازمانند سازمان ماییم
با خود فکر میکردم راستی سازمان کدومه؟ ما یا اونها؟
وقتی نیما آمد، مدتی بود که حسین به اتاق تایپ بازگشته بود. ولی من همانطور مات و گنگ روی زمین کنار توالت نشسته بودم. نیما آنقدر با فکرهای خودش مشغول بود که توجهی به من نکرد. حالا میفهمیدم که چرا او و حسین حوصله هیچ کاری را نداشتند و تیم ما در خاموشی فرو رفتهبود. ما بجای صحبت با یکدیگر هر کدام سعی میکردیم خودمان به تنهایی پاسخ سوالاتمان را بیابیم.
اسهال و دل پیچه امانم را بریدهبود. چای و آب ازحلقم پایین نرفته برمیگشت. استفراغهای ممتد دیگر توانی برایم نگذاشته بود. حالم بدتر شده بود. سرم گیج میرفت، جلو چشمهایم سیاه میشد. به اتاق رفتم و دراز کشیدم. میفهمیدم که فشارم افت کرده. این مشکل همیشگی من بود. بطور طبیعی فشارم پایین بود ولی هر وقت بیمار میشدم، اول فشارم افت میکرد. دکتر یکبار گفتهبود: "خوشحال باش که فشارت پایینه. در جوانی کمی احساس ضعف میکنی، ولی عوضش در پیری مشکل فشار خون نخواهیداشت." در دل به او خندیده بودم. " من و پیری؟"
نگران بودم. "چه شده بود؟ چه خورده بودم؟ نکند مسمومیت باشد؟ یا بیماری جدی دیگری؟" میدانستم که چقدر سخت است اگر این وضع ادامه یابد. هر لحظه ممکن بود مجبور به فرار باشیم، یا با دشمن درگیر شویم. من که با این حالم تنها میتوانستم سیانورم را گاز بزنم.
خود را میان چادرم پیچیده بودم. با وجود گرمی هوا، سردم بود. فکر میکردم اگر بخوابم حالم بهتر میشود. ولی چشمان پفکرده پری، جلوی چشمم بودند. حال خود را نمیفهمیدم. نمیدانستم این بیحالی و بیقراری از بیماری است یا از فکرهای آشفتهام. چشم هایم سنگین شده بود. صدای نیما و حسین را میشنیدم. به نظرم از فاصلهای خیلی دور میآمد
صدا آهسته و آهسته تر شد. دیگر چیزی نفهمیدم.
تازه متوجه شدم که نیما در خانه نیست:
ـ "نیما نیست؟"
ـ" نه، رفت علامت سلامت تیم را بده."
ما هر روز که دیداری با تیمهای دیگر نداشتیم، باید سلامتی تیم خود را به شکلی اطلاع میدادیم. گاهی بصورت تلفن به رفیقی که علنی زندگی میکرد و با سازمان در ارتباط بود. رفیق علنی پیغام سلامت یک طرف را به طرف دیگر میرساند. گاهی هم بشکل گذاشتن علامتی با گچ یا زغال روی دیواری. این علامت نشان میداد که تیم تا لحظه گذاشتن علامت ضربه نخورده است.
بهترین فرصت بود. حسین را در خانه تنها یافته بودم. حال خرابم را فراموش کردم. میخواست از پهلوی دستم بلندشود که بازویش را گرفتم و به سمت خود کشیدم:
ـ" حسین چی شده؟ چه اتفاقی افتاده که به من نمیگید؟ چی رو از من پنهان میکنید؟"
ـ" هیچی. چیزی نشده."
از اینکه اینقدر بیتفاوت و خونسرد جوابم را میداد، عصبانیشدم. صدایم را بالا بردم:
ـ"هیچینشده؟ وقتی من نیستم با نیما در باره چی حرف میزنید؟ دیدمتون که چطور به هم تند شده بودید. وقتی من میآم، حرفهاتونو قطع میکنید....
حسین سرش پایین بود و به موزاییک های کف راهرو نگاه میکرد.
......فکر میکنی نمیفهمم که تو خودتو توی اتاق تایپ حبس میکنی. چیشده؟ هرچی هست در رابطه با پریه. میدونم. او چیزهایی تعریف کرده."
صدایم را پایین آوردم و با حالتی التماس آمیز و مایوسانه پرسیدم:
ـ"به من اعتماد نداری؟ فکر میکنی نمیتونم زبانم را نگهدارم؟ آره؟ همینه؟"
حسین که تا این موقع سرش پایین بود، نگاهی به من انداخت و خیلی آرام گفت:
ـ" من به تو اعتماد دارم. ولی میدونم از شنیدنش خیلی ناراحت میشی."
لحظهای تردید کردم. چه میخواست بگوید که خیلی ناراحتم میکرد. آهی کشیدم و گفتم:
ـ"نه بیش از این که الان هستم."
آخرین کلماتم بغضآلود بودند.
حسین نفسی عمیق کشید و پشت به دیوار داد. بدون مقدمه گفت:
ـ" میدونی، عبدالله کشته شده."
ـ" وای! نه !!!"
لحظهای قیافه عبدالله پیش نظرم آمد. اولین دیدارمان، درکنار غزال، در تهران. باز هم رفیقی کشته شدهبود. پس حدسم از چشم بستهبودن پری درستبود. علت، کشته شدن رفیق هم تیمش بود. من چند روزی قبل از اینکه به تیم حسین بیایم، در خانه تیمی عبدالله چشم بسته بودم. فهمیده بودم که رفیق دختری هم در آن خانه زندگی میکند. پس آن رفیق پری بوده. با نگرانی پرسیدم:
ـ" روشنه کجا درگیر شده؟ چطوری ضربه خورده؟ ...."
سوالاتم مسلسلوار بیرون میریختند.
حسین هنوز مردد بود که بیشتر حرف بزند. سر به دیوار داده بود و سقف را نگاه میکرد. پرسیدم:
ـ" خوب، چه دلیلی داره که این خبر رو من نباید میدونستم؟"
حسین کلافه بود:
ـ" آخه ...
دوباره نفسی عمیق کشید و صدایش را بالا برد:
ـ ...آخه تو نمیدونی توی سازمان چه خبره ... چی بهت بگم ....
هاج و واج نگاهش کردم. دلم شور افتاده بود.
بعد از مکثی رو به من کرد و گفت:
ـ..... نمیپرسی چرا پری خون گريه میکرد، تو که آنقدر نگرانش بودی؟.....
نگرانیم بیشتر شده بود. تمام حواسم شده بود گوش. حسین راست میگفت. دلم را خوش کرده بودم که او پیش پری میرود و همه چیز حل میشود. بیش از این به مشگل او مشغول نشده بودم.
.... نگرانیت درست بود.."
طاقتم تمام شده بود. چرا حسین اینقدر بریده بریده حرف میزند. با صدایی لرزان پرسیدم:
ـ" چی شده؟ اون به تو چیزی گفته؟ "
حسین نشست روی زمین کنار من و دستش را گذاشت روی سرش. نفس عمیقی کشید و صدایش را پایین آورد:
ـ"عبدالله تو درگیری کشته نشده... رفقا زدنش."
نفهمیدم چه میگوید. فکر کردم اشتباهی شنیدهام. سرم را بیشتر به او نزدیک کردم و پرسیدم:
ـ" چی؟ یعنی چی او را زدند؟
ـ" همین که گفتم. رفقای خودمون زدنش."
ـ" ولی.. ولی آخه برای چی؟ مگه چکار کرده بود؟"
حسین سرش را بالا آورد. چشمانش بی نور و تهی بود. انگار جای خیلی دوری را نگاه میکرد. به آرامی گفت:
ـ" برای اینکه او و پری با هم رابطه عاطفی داشتند."
مثل برق گرفته ها خودم را عقب کشیدم و با دست فریادم را خفه کردم:
ـ" وای! نه!؟ "
حتما اشتباه شنیده بودم. ناباورانه تکرار کردم:
ـ"بخاطر رابطه عاطفی!!؟"
میخواستم بار این جمله را بهتر حس کنم.
حسین سری تکان داد و گفت:
- "درست شنیدی"
این جمله مانند آواری بر سرم خراب شد. "مگه همچین چیزی ممکنه؟"
نه حتما این خبر اشتباه بود. چطور ممکن بود کسی را به این دلیل اعدام کنند. ناباورانه پرسیدم:
ـ" تو مطمئنی؟ کی بتو اینو گفته؟ "
حسین ساکت شده بود. مثل اینکه خودش هم چیزی را که گفته بود باور نداشت. در افکارش فرو رفته بود. صدایش از ته چاه در میآمد:
ـ" پری خودش."
ـ" باور نمیکنم. این غیر ممکنه حسین!"
گیج شده بودم. نمیخواستم قبول کنم. لابلای شنیدههایم از رفقا، به دنبال دلیل و مدرکی برای رد گفتههای حسین میگشتم.
میدانستم که سازمان نسبت به روابط عاطفی میان دختر و پسر در خانههای تیمی موضع منفی دارد. تبلیغ میشد که کمونستها زن و شوهر نمیشناسند. همه با هم هستند. هیچ مرزی را رعایت نمیکنند. چنین تبلیغاتی بر بستر فرهنگ جامعه که هرنوع رابطه میان دختر و پسر قبل از ازدواج، فساد و هرزگی شناخته میشد، میتوانست موثر باشد. سازمان بخصوص برای رد کردن چنین تبلیغاتی با شکل گیری روابط عاطفی در خانههای تیمی تند برخورد میکرد.
از نظر سازمان، چنین روابطی با شرایط خشونتآمیزی که ما را احاطه کرده بود، انطباق نداشت و مانع میشد تا رفقا برخوردی قاطع با تصمیمات سازمانی داشته باشند، برخوردهای قاطعی که برای بقای زندگیمان ضرور بودند. وجود رابطه عاطفی میان دو نفر در زندگی جمعی، میان آنها و دیگران فاصله میانداخت و در تیم مشکلات جدی بوجود میاورد. به همین دلیل حتی زن و شوهرهایی که قبل از پیوستن به سازمان با هم ازدواج کرده بودند، جدا از هم و در تیم های متفاوت سازماندهی میشدند
میدانستم که زندگی در خانههای تیمی یعنی زندگی در پایگاه نظامی. همه چیز از قوانین نظامی تبعیت میکرد. تصمیمات گرفته شده باید قاطع اجرا میشدند. مثلا خروج از خانه زمانی که رفیقی به موقع باز نمیگشت، رفتن یا نرفتن سر قراری مشکوک، شلیک به رفیقی که تیر خورده و امکان خودکشی و توان فرار نداشت و بسیاری تصمیمات دیگر. تجربه نشان داده بود، علایق عاطفی مانع برخورد قاطع در اینگونه موارد که دردآور ولی ناگزیر است، میشود.
ولی باوجود اینکه همه اینرا میدانستند و قبول هم داشتند، باز هم علقه میان رفقا بوجود میآمد. حتی آییننامههای سفت و سخت لباس پوشیدن و چگونگی رفتار دختر و پسرها درون تیم به حل این مشکل کمکی نمیکرد.
"برای عاشق شدن آدم تصمیم نمیگیرد. عشق خودش بسراغ آدم میآید."
صبا بر خلاف خیلی از رفقا که این پدیده را یک معضل بزرگ میدیدند با آن خیلی راحت برخورد میکرد و میگفت:
"در شرایط سخت و خشنی که ما زندگی میکنیم، شرایطی که هر لحظه خطر مرگ وجود دارد، آدمها بیشتر به عواطف نیاز پیدا میکنند. سازمان هم تشکیل شده از دختر و پسرهای بیست تا بیست و پنچ ساله، معلومه که اینطور چیزها پیش میآد. شکل گیری روابط عاطفی در چنین شرایطی طبیعی است. نباید تعجب کرد. حداکثر میتوان رفقا را از هم جدا و در تیم های متفاوت دوباره سازماندهی کرد."
تجربه و شنیدههای من در سازمان، با آنچه حسین میگفت همخوانی نداشت:
ـ"حسین! توی سازمان ولی پذیرفته شده بود که اینطور چیزها پیش میآد و رفقا به هم علاقمند میشن. من خودم شنیدم که منشعبین از ازدواج نسترن و حمید صحبت میکردند. غزال هم تایید میکرد. غزال میگفت این فکر که رفقا با اجازه سازمان امکان ازدواج داشته باشند در خیلی از تیمها طرح شده بود. مطمئن باش پری اشتباه میکنه. غیر ممکنه که بخاطر علاقه دو نفر به هم، کسی رو تصفیه کنند. فوقش تیم را میشکنند و آنها را از هم چدا میکنند."
حسین خیلی محکم گفت:
ـ" اینها که میگی همه مال قبل از ضربات بوده. بعد از ضربه، خیلی چیزها فرقکرده."
درست میگفت بعد از ضربه خیلی چیزها فرق کرده بود ولی نه در این حد.
ـ" آره ولی حرفهای صبا مربوط به بعد از ضربه است. اون حتما اطلاع داشته وگرنه اینها رو نمیگفت. باور کن حسین. باورکن!!"
حسین به تردید افتادهبود:
ـ" ولی آخه برای زدن عبدالله همین دلیل را آوردهاند."
ـ" ببین! اگه این که میگی درست باشه،پس چرا پری را نزدند. هان؟ چه فرقی میکنه. دختر یا پسر؟"
حسین سری به معنی تائید تکان داد:
ـ"پری خودش هم همین رو میگفت. خیلی ناراحت بود. میگفت اگر قرار بود کسی تنبیه بشه، چرا اونو تنبیه نکردند. اون خودشو خیلی مقصر میدونست."
بانگرانی پرسیدم:
ـ" چرا مقصر؟"
ـ" میگفت من بودم که به عبدلله ابراز علاقه کردم. باید منو میکشتند."
یکباره بغض گلویم را گرفت. "طفلک پری" صورتش جلوی چشمم بود. او دختری بود که مدتها در خارج از کشور زندگی کرده بود. میتوانستم تصور کنم که شجاعت بیشتری در ابراز علاقه از خودش نشان داده باشد. دلم میخواست که اونجا بود و بغلش میکردم. احساس او را خوب درک میکردم. خودم را جای او می گذاشتم. چه حالی میشدم وقتی پسری را که دوست داشتم بخاطر این رابطه میکشتند. نه! این وحشتناک بود. تیری که شلیک شده بود تنها به عبدالله اصابت نکرده بود، این تیر به قلب پری، به قلب من، به قلب بسیاری دیگر، به خود عشق شلیک شده بود. نمی فهمیدم چطور رفقا توانستند اینکارو بکنند؟ نتوانستم جلو اشکهایم را بگیرم.
حسین که حالم را اینطور دید، دستش را گذاشت روی شانهام و گفت:
ـ" بهت گفتم که ناراحت میشی."
ـ" چکار کنم! آخه نمیتونم باور کنم که در سازمان چنین اتفاقی افتاده باشه. حسین بگو آیا کسی چیزی دیده بوده یا حرفی زده؟"
ـ"چی بگم، مثل اینکه چند نفر که توی تیم آنها چشم بسته بودند، متوجه این موضوع شدند. میگن بین یکی از آنها و عبدالله برخورد تندی هم پیش آمده. رفقا میگفتند که چون عبدالله در سطح رهبری بوده، چنین بیمسئولیتی از طرف او غیر قابل قبوله....."
" چقدر وحشتناک" حواسم دیگه به جزییات حرفهای حسین نبود. فکر میکردم، عبدالله یک کادر ساده نبود. خودش جزء رهبری بوده، چه کسانی این تصمیم را در باره او گرفته بودند؟ آیا این تصمیمی جمعی بود یا تنها یک نفر تصمیم گرفته بود؟ اگر صبا زنده بود حتما میتوانست جلو این تصمیم را بگیرد. اگه الان حمید و بهروز زنده بودند ... پس از ضربات و کشته شدن همه رهبری خیلی چیزها در سازمان درهم ریخته شده بود. حسین درست میگفت، بعد از ضربات خیلی چیزها عوض شده بود ولی قتل رفیقی بخاطر رابطه عاطفی چیز دیگری بود. میتوانستم تصور کنم که کسی را به علت خیانت یا همکاری با پلیس یا اقداماتی که جان دیگر رفقا را به خطر بیاندازد، اعدام کنند ولی نه به این دلیل.
دل پیچه و ضعف بدنی ناشی از استفراغ های ممتد جانی برایم نگذاشته بود. ولی حس میکردم بیش از همه فشار به روحم بود که نابودم میکرد:
-"حسین! شاید اعدام عبدالله دلیل دیگری داشته و اونها این رو بهانه کردهاند"
-" چه دلیلی؟ مسائل نظری که نمیتونه باشد. عبدالله در این رابطه مسالهای نداشت. اصلا او تیپی نبود که در زمینههای نظری حساسیت داشته باشه. "
سرم بشدت درد گرفته بود. انگار میخواست بترکه. دلم از درون چنگ میزد و مالش میرفت:
-" دلایل تشکیلاتی چی؟ نمیدونم مثلا میخواستند کنارش بزارن، اون هم نمیپذیرفته یا چیزهایی شبیه این؟
حسین شانه هایش را بالا انداخت و با تحکم گفت:
-" اگر چنین چیزهایی هم باشه، چه فرقی میکنه. مهم اینه که اونو زدن و رابطه عاطفی رو بعنوان دلیل مطرح کردند."
ـ" ببین! به تیم ما که کسی چیزی نگفته. ما میتونیم خودمون از رفقا سوال کنیم و توضیح بخواهیم، آنوقت میتونیم بهتر قضاوت کنیم."
معلوم بود حسین هم با این فکر خیلی کلنجار رفته و مثل اینکه منتظر بود من همین را بگویم تا نتیجه فکرهایش را در مخالفت با من مطرح کند:
ـ"چی رو بپرسیم!! بپرسیم چرا عبدالله را اعدام کردید؟ فکر میکنی چی جواب میدن؟ یا انکار میکنند، که آنوقت ما باید بگیم، نه دروغ میگید. میدونی این یعنی چی؟ یعنی سلب اعتماد از رهبری. اگر هم بپذیرند که بله ما عبدالله را زدیم، آنوقت باید ما چکار کنیم؟ آیا میتونیم بپذیریم که کسانی که این کار رو کردهاند مجازات نشن؟ در هر دو حالت، رهبری برای ما زیر سوال رفته."
وای! چه حرفهایی. توان شنیدنش را نداشتم. دلم میخواست مثل همیشه حرفهای امیدوار کنندهای بزند. چیزی بگوید که دریچهای از امید را برایم باز کند، ولی تمام کلمات حسین بیاعتمادی و بدبینی محض بود.
حسین مثل اینکه با خودش حرف میزد، ادامه داد:
ـ" با این وضعی که تیم ما دارد، همین مانده که این حرف ها رو هم بزنیم."
عاجزانه پرسیدم:
ـ"تو یک جوری حرف میزنی انگار ما کار خلافی کردیم؟ "
ـ" مگه ندیدی نقی چی گفت. تیم ما چند ماهه که تشکیل شده ولی هیچ کار مفیدی برای سازمان انجام نداده. ما حتی یک امکان نساختیم. فقط نشستیم کتاب خوندیم، بعد هم مشی سازمان را زیر سوال بردیم. حالا هم همین مانده که رهبری را زیر سوال ببریم. میخواهی ازمون تشکر هم بکنند!!"
حسین حق داشت. ما در موقعیتی نبودیم تا سوالیکنیم و در انتظار جوابی قانع کننده باشیم. در افکارم، در دایره سرگردانی دور میزدم و به نقطه اول باز میگشتم. سردرد دیوانهام کرده بود. حتی تخم چشمهایم هم درد میکردند. با دست دو طرف سرم را فشار دادم. میخواستم این درد را ساکت کنم ولی درد در جای دیگری جز سرم بود. با نا امیدی و آهسته گفتم:
ـ" یعنی میگی هیچ کاری نکنیم. همینطوری ساکت بشینیم؟
حسین لیوان آبی که پر از قند بود بدستم داد و گفت:
- " خودم هم کلافهام. نمیدونم چی درسته. ما که دستمان بجایی بند نیست. اگر بخوایم روی این موضوع وایسیم، تیم رو منحل میکنند، ما رو به اتاق تکی میفرستند. موقعی میشه از این حرفها زد که جای پای آدم قرص باشه."
قندداغ را سر کشیدم. معدهام درد شدیدی گرفت:
- " منظورت چیه؟ ما که با کسی ارتباط نداریم؟"
-" اینطورهام نیست. رفقایی رو که میبینم همه به این کار اعتراض دارن. باید صبر کنیم. ببینیم تیمهای دیگه چی میگن. آنوقت شاید بشه همه تیمها با هم اعتراض کنند."
این حرفها هر چند خیلی مبهم بود ولی در دلم نقطه امیدی بوجود آورده بود. من با کسی ارتباطی نداشتم ولی حسین و نیما هر دو ارتباطهایی داشتند. حتما در این رابطه هم صحبتهایی شده بود. شاید مشاجرههای آنها هم سر این بود که چهکار میشود کرد.
نگران بودم. نمیدانستم چنین اعتراضی به کجا میانجامد. سرمایی عمیق در درونم حس میکردم. خیلی ترسیده بودم. هنوز نمیتوانستم باور کنم که راه دیگری وجود ندارد. حسین همه چیز را خیلی سیاه و تاریک میدید. "حتما چیزهایی میدانست که من از آن بی خبر بودم." ناتوان از فهم کل ماجرا، حس میکردم که این همه از ظرفیت و توانم بیشتر است.
" چرا نمی توانستیم رهبری را در مقابل سوالی صادقانه قرار دهیم و جوابی روشن بخواهیم و نظرمان را صریح بگوییم؟ اگر بقیه تیم ها اعتراض نکنند، اگر دیگران چیزی نگویند؟ آنوقت چی؟
نا امیدی مانند لکه سیاهی در درونم هر لحظه برزگ و بزرگتر میشد. صورتم را پوشاندم. نمیخواستم این حس را به حسین هم منتقل کننم. ولی لرزش شانههایم از دستم خارج بود. حسین که متوجه شده بود، دستش را روی سرم گذاشت ولی چیزی نگفت. میدیدم که حسین خوشبین هم دیگر کلمهای برای دلداری من ندارد. بغضم ترکید.
ـ" شیرین!"
ـ" حسین! چه بلای سر سازمان آمده؟ چرا به اینجا رسیدیم؟ کجاست آن سازمانی که آنقدردوستش داشتیم؟ چه شد؟"
حسین با تحکم گفت:
ـ" شیرین ! چرا اینو می گی؟ چرا فکر می کنی "سازمان" اونهایی هستند که این عمل را تایید میکنند؟ چرا فکر نمیکنی که "تو" سازمانی، "من" سازمانم، نیما، صبا، غزال سازمانند سازمان ماییم
با خود فکر میکردم راستی سازمان کدومه؟ ما یا اونها؟
وقتی نیما آمد، مدتی بود که حسین به اتاق تایپ بازگشته بود. ولی من همانطور مات و گنگ روی زمین کنار توالت نشسته بودم. نیما آنقدر با فکرهای خودش مشغول بود که توجهی به من نکرد. حالا میفهمیدم که چرا او و حسین حوصله هیچ کاری را نداشتند و تیم ما در خاموشی فرو رفتهبود. ما بجای صحبت با یکدیگر هر کدام سعی میکردیم خودمان به تنهایی پاسخ سوالاتمان را بیابیم.
اسهال و دل پیچه امانم را بریدهبود. چای و آب ازحلقم پایین نرفته برمیگشت. استفراغهای ممتد دیگر توانی برایم نگذاشته بود. حالم بدتر شده بود. سرم گیج میرفت، جلو چشمهایم سیاه میشد. به اتاق رفتم و دراز کشیدم. میفهمیدم که فشارم افت کرده. این مشکل همیشگی من بود. بطور طبیعی فشارم پایین بود ولی هر وقت بیمار میشدم، اول فشارم افت میکرد. دکتر یکبار گفتهبود: "خوشحال باش که فشارت پایینه. در جوانی کمی احساس ضعف میکنی، ولی عوضش در پیری مشکل فشار خون نخواهیداشت." در دل به او خندیده بودم. " من و پیری؟"
نگران بودم. "چه شده بود؟ چه خورده بودم؟ نکند مسمومیت باشد؟ یا بیماری جدی دیگری؟" میدانستم که چقدر سخت است اگر این وضع ادامه یابد. هر لحظه ممکن بود مجبور به فرار باشیم، یا با دشمن درگیر شویم. من که با این حالم تنها میتوانستم سیانورم را گاز بزنم.
خود را میان چادرم پیچیده بودم. با وجود گرمی هوا، سردم بود. فکر میکردم اگر بخوابم حالم بهتر میشود. ولی چشمان پفکرده پری، جلوی چشمم بودند. حال خود را نمیفهمیدم. نمیدانستم این بیحالی و بیقراری از بیماری است یا از فکرهای آشفتهام. چشم هایم سنگین شده بود. صدای نیما و حسین را میشنیدم. به نظرم از فاصلهای خیلی دور میآمد
صدا آهسته و آهسته تر شد. دیگر چیزی نفهمیدم.
عکس: ادنا ثابت (پری)
مریم سطوتsatwat_m@gxm.de
*******
برخی دوستان بمن اطلاع داده اند که در نوشتن نظر دچار دشواری هستند. برای نوشتن نظر اگر عضو گوگل نیستید میتوانید نام را کلیک کرده و نامی را که مایلید و در صورت تمایل آدرس وبلاگ خود را بنویسید و ارسال کنید
اشتراک در:
پستها (Atom)