/* expanded templates begin */ */ expanded template ends */

۲۲.۸.۸۷

دل شوره های تلخ و شیرین


بارها فکر کرده بودم اگر جای نسترن بودم چه می‌کردم؟ آیا چاره‌ای جز شلیک داشتم؟ اگر می‌دانستم رها کردن او یعنی افتادن در چنگال ساواک و شکنجه‌‌های وحشتناک، بعد هم اعدام. آیا در شلیک لحظه‌ای شک می‌کردم؟ شنیدم پس از این واقعه نسترن تا مدتی دچار بحران و افسردگی شده بود. می‌‌توانستم تصور کنم که چه‌قدر این تصمیم ناگزیر برایش دشوار بوده. حمید اشرف گفته بود این سخت‌ترین کاری است که رفیقی در حق رفیق زخمی‌اش می‌تواند بکند. حالا حسین در چنین شرایطی قرار می‌گرفت. دلم برای او بیش از خودم مي‌سوخت. با روحیه‌ای که از او می‌شناختم، می‌دانستم چنین تصمیمی تا چه حد او را خرد خواهد کرد. اینچنین مرگی را هرگز تصور نمی‌کردم
عکس نسترن آل آقا اسپیدکمر 1349

برگی از یک داستان (11)

برای عاشق شدن نمی‌شه تصمیم گرفت. عشق مثل آواری یکباره و آنجايي که اصلأ منتظرش نیستی روي سرت خراب می‌شه.
... مادر و برادرم در راهرو خانه‌ بازی می‌کردند. از دور نگاهشان می‌کنم. مامان با دست مرا به سمت خودش می‌خواند. خیلی دلم می‌خواهد‌ وارد بازیشان بشوم. به سمتشان می‌روم. "چرا راهرو این‌قدر دراز است؟". پاهایم خسته‌اند. هرچه می‌روم نمی‌رسم...

ـ" تب داره مگه نمی‌بینی."
ـ" فکر نمی‌کنم. چته شیرین؟ سردته؟"
صدای نیما بود.
چادر را به دور خودم محکم پیچیده بودم. خیس عرق بودم. نیما دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت:
ـ" خونه همسایه چیزی خورده‌ايی؟
دهانم خشک بود. دلم پیچ می زد. بلند شدم. باید به دستشویی می‌رفتم:
ـ" هیچی."
ـ" نکنه تو هم از سیانور مسموم شدی؟"

اشاره نیما به اتفاقی بود که به تازگی برای رفیقی افتاده بود. از درز کپسول سیانور وارد دهانش شده‌ و مسمومش کرده بود. خیلی شانس آورده بود. یک هفته‌ای طول کشیده بود تا او دوباره سر پا بایستد.
از یادآوری نیما دلم به شور افتاد. کپسول سیانور را تهران درست ‌کرده بودم. مثل همیشه شیشه آمپول را از داروخانه ‌خریدم. تکه بلند آنرا با چاقو ‌بریدم، محتویات آنرا خالی کرده، سیانور را توي آن ‌ریختم. سرش را با "مداد پاک کن" محکم ‌بستم و رویش را لاک ‌زدم. کپسول‌ را مدتی تو آب ‌گذاشتم تا خوب مطمئن بشوم منفذی به بیرون ندارد. به علت استفاده زياد گاهی پیش می‌آمد، که منفذی باز شده باعث مسمومیت شود. هر چند روز یکبار آن‌را آزمایش کرده بودم. خیلی بعید بود که از لاک نشت کرده باشد.

مریضی احساس ضعف درونی‌ام را دوچندان کرده بود. فکر می‌کردم هیچ‌وقت خوب نمي‌شم. به آشپزخانه رفتم. يك سر قاشق نمک را با آب قاطی کردم و سرکشیدم. از بعد از ظهر هر جور دوا و درمانی را که برای گرمازدگی و اسهال و استفراغ می‌دانستم، بکار گرفته بودم. هنوز آب از حلقم پایین نرفته، دلم بهم پیچید. صدای نیما از توي اتاق می‌آمد.
ـ" فردا سر قرار وضع شیرین را به رفقا بگو. شاید بتونند دکتری بفرستند."

دیده بودم که رفقای دکتر سازمان را‌ چشم‌بسته از تیمی به تیم دیگر می‌برند تا بیماران را مداوا کنند. کشته یا زخمی شدن رفقا در اثر شلیک اتفاقی گلوله و یا انفجار نارنجک، پیش آمده بود. دکترهای سازمان اکثرا موفق می‌شدند زخمی‌ها را معالجه کنند. اما گاهی هم مجبور به مراجعه به درمانگاه یا دکترهای دیگر می‌شدیم. مثل مورد سعید پایان.
از صبا شنیدم که تعریف می‌کرد ضامن نارنجک سعید موقع در آوردن پیراهنش، به دگمه آن گیر می‌کند. ضامن کشیده شده نارنجک منفجر می‌شود. سعید از قسمت شکم و زیر شکم بشدت زخمی می‌شود. زخم آنچنان وسیع و خونریزی آنقدر شدید بود که از رفقا در خانه کاری بر نمی‌آمد. فرصتی هم برای خبر کردن دکترهای سازمان نبود. نسترن و دو رفیق دیگر مجبور می‌شوند سعید را به مطب دکتری در همان نزدیکی برسانند...

ـ" فکر نمی‌کنم تا فردا بتونیم صبر کنیم. مگه نمی‌بینی رو‌پاش بند نیست."
حسین جوش می‌زد. اما نیما راه دستش نبود ما را به بیمارستان بفرستد. از حرکت آنموقع شب نگران بودم. هر حرکت اضافی یعنی خطری برای همه. نگران حال خودم هم بودم. با پایین افتادن فشارم خطر بیهوشی برایم وجود داشت. وقتی شانزده ساله بودم قرار بود لوزه‌ام را عمل کنند. دکتر گفته بود شب قبل از عمل غذا نخورم. از دلهره جراحی نهار هم نخورده بودم. صبح روز عمل وقتی پرستار خواست خونم را بگیرد، از حال رفتم. یکبار هم وقتی تو تریای دانشگاه کار می‌کردم، لیوانی شکست و دستم را عمیق برید. فشارم پایین افتاد و بیهوش شدم.

ـ" خطرناکه .. الان ساعت یک و نیمه. اگه تو راه گشتی جلوتونو بگیره چی می‌گین؟"
نیما حق داشت. حتی حسین هم می‌‌دانست که حرکت آن وقت شب آنطور که تصور می‌کرد، بی‌خطر نیست. همه چیز ما غیر عادی بود. هر حادثه‌ای می‌توانست به فاجعه منجر بشود. کافی بود به گشتی برخورد بکنیم یا پاسبانی بما مشکوک بشود. حتی نمی‌توانستیم آدرس خانه‌مان را بدهیم.
حسین موضوع را خیلی طبیعی می‌دید.
ـ"می‌گم زنم مریضه، داریم می‌ریم مریض‌خونه. این‌همه آدم، شب‌ها این‌طرف و اون‌طرف می‌رن. "

رمق شرکت تو گفت‌وگوشان را نداشتم. دلم نمی‌خواست به خاطر من اتفاقی برای تیم بیافتد. احساسی دوگانه‌ داشتم. "اگر بیهوش می‌شدم چطوری می‌خواستند منو به جایی برسونند؟"
نیما در فکر بود. به دستشویی رفتم تا آب نمکی را که سرکشیده بودم برگردانم، درد سر معده‌ام پيچيد. مستأصل کنار توالت نشستم.
صدای نیما را شنیدم که گفت:
ـ"کمرت را باز کن. با خودت فقط سیانور بردار."
آمدم با تصمیمش مخالفت کنم، اما حسین سریعتر از من موتور را برای رفتن آماده کرده بود.
ـ" همین نزدیکی درمانگاهی هست. می‌ریم همان‌جا."
بدون اسلحه احساس می‌کردم كه لخت هستم. بيست و چهار ساعته اسلحه به کمرم بود. جزیی از بدنم شده بود. تنها وقت ورزش یا دیدار با همسایه‌ها بازش می‌کردم. از حرکت بدون اسلحه مي‌ترسيدم. اگر اتفاقی می‌افتاد تنها راه، مرگ با سیانور بود. همان چیزی که از آن می‌ترسیدم. دلم نمی‌خواست مجبور بشوم خودم، به زندگی‌ام پایان بدهم.

غرش موتور، سکوت شب را شکست. هوا گرم بود، اما وقتی روی موتور نشستم و باد شبانه به تنم خورد، سرما بدنم را لرزاند. خودم را تو چادرم پیچیدم. سعی کردم پشت شانه‌های حسین تا آنجا که ممکن بود کوچک شوم.
ـ" شیرین منو محکم بگیر. می‌افتی‌ها"
آن‌قدرها هم که فکر می‌کردم خیابان‌ها خلوت نبودند. مردی پیاده، موتوری در حرکت، تاکسی پشت چراغ قرمز، کامیونی در حال خالی کردن بار. دلگرم شدم.
درمانگاه، ساختمان یک طبقه‌ای بود که درش از توي حیاط باز می‌شد. حسین موتور را جلوی در نگه‌داشت. کسی پشت ميز اتاق جلويي نشسته بود و در حال چرت زدن بود. حسین دستش را پشت کمرم گذاشت.
ـ" آقا جان حال زنم بده، کجا ببرمش... دکتر هست...؟"

در درمانگاه به راهرویی باریک با دیوارهایی آبی رنگ باز می‌شد. چراغ مهتابی کم سویی راهرو را روشن می‌کرد. يك زن با بچه توي بغل، پاها را روی صندلی دراز کرده بود، مردی هم سمت دیگر روی صندلی فلزی کنار دیوار نشسته بود. با وارد شدن ما هر دو، سر از دیوار برداشته نگاهمان کردند. روی اولین صندلی نشستم. سرمای صندلی به جانم افتاد. حسین مرا گذاشت و به سمت اتاقی رفت که چراغش روشن بود. بچه تو بغل زن غلت زد و ناله‌ کرد. پرسیدم:
ـ" خواهر خدا بد نده، بچه چشه؟ "
ـ" اسهال شدید داره. "
بوی الکل حالم را به‌هم زد. دلم دوباره پیچ زد.
ـ" ... دستشویی کجاست؟"
هر لحظه که فکر می‌کردم حالم بهتر شده، بلافاصله التهاب معده‌ام خبر می‌داد که هنوز خوب نشده‌ام. " پس این همه ورزشی که کرده بودم کجا رفته بود!" فکر می‌کردم بدن سالمی دارم. با یک مریضی مختصر کله‌پا شده بودم.
حسین دم دستشویی منتظرم بود.
ـ" کجا رفتی؟! نگران شدم!"
مرا به سمت اتاقی برد. دوتا تخت توي اتاق بود که با پرده‌ از هم جدا می‌شدند. روی یکی زن حامله‌اي خوابیده بود. پرستار اشاره کرد تا روی تخت دیگر دراز بکشم.
حسین مهلت نمی‌داد. وضع من را از خودم بهتر براشان می‌گفت.
پرستار گوشی گذاشت و نبضم را گرفت.
ـ" کجات درد می‌کنه؟...حامله که نیستی؟ اوه نبضت که خیلی ضعیفه؟"
رو کرد به حسین و گفت:
" چرا این‌قدر دیر آوردیش؟"
منتظر جواب حسین نشد. ادامه داد:
ـ" اینکه داره از دست می‌رد.... باید سرم بهش وصل کنیم."
پرستار سوزنی آورد و در بازویم فرو کرد. رگ‌ دستم را به سختی می‌شد یافت. پایین افتادن فشار، پیدا کردن رگ را باز هم سخت‌تر کرده بود. سوزن را همين‌طوري زیر پوست می‌چرخاند. فایده‌ای نداشت. از این سوزن سوزن شدن حالم بدتر شد. چشمانم سیاهي رفت. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. داغ شده بودم. قلبم تند می‌زد. پرستار دست چپ را ول کرد و دست راستم را گرفت. رگم را پیدا نمی‌کرد. احساس خفگی داشتم. دیگر چیزی نفهمیدم.

با بوی بدی بخود آمدم. کسی به صورتم می‌زد.
ـ" اوا ! چرا این‌طوری شدی دختر جان.. هی . هی..؟"
ـ" شیرین .. شیرین. صدام رو می‌شنوی؟"
صدای نگران حسین بود. چه پیش آمده بود؟.. همان که فکر می کردم؟!
ار ترس دوباره بیهوش شدن دست حسین را گرفتم. بلند شده نشتسم. حالت استفراغ داشتم. سرم گیج ‌رفت. پرستار لگنی دستم داد و به‌سرعت از اتاق بیرون رفت. دهانم بد مزه بود. حسین نزدیک‌تر آمد گفت:
ـ" ..نترس. نترس! رفت دکتر رو صدا کنه."
باز چشمم سیاهي رفت. نفسم بالا نمی آمد. آرام گفتم:
ـ" حسین! "
دستم را محکم گرفت و سرش را جلو آورد. بریده بریده و با بغض گفتم:
ـ" اگر اتفاقی افتاد..، اگه بیهوش بودم... منو همین‌طوری ولم نکن.. "
دستم می‌لرزید. سرم را به گوشش نزدیک کردم: "شک نکن،.. بزن... شنیدی؟"
حسین چیری نگفت. مکثی کرد و دستم را محکم فشرد.

صحنة مرگ سعید جلو چشمم بود. پزشک وقتی شکم پاره شده سعید را دیده بود، متوجه غیرعادی بودن اوضاع شده بود و از درمان سر باز زده و داد و فریاد راه انداخته بود. صبا با عصبانیت می گفت:
ـ" نامرد! نسترن او را تهدید کرد اما فایده‌ای نداشت. او میدانست که رفقا به او شلیک نخواهند کرد. وضعیت خطرناکی پیش آمده بود. از یک طرف سعید بیهوش روی تخت افتاده بود، ار طرف دیگر دکتر با سر و صدایش همه مطب را خبر کرده بود. باید تصمیم می گرفتند. چگونه باید سعید را به مطب دیگری می‌ر‌ساندند؟ با آن وضعی که داشت، او را کجا می‌توانستند ببرند؟. به همان حال بی دفاع هم نمی‌شد او را آنجا رها کرد. نسترن تصمیم گرفت و با شلیک تیری به سعید کار را تمام کرد...

بارها فکر کرده بودم اگر جای نسترن بودم چه می‌کردم؟ آیا چاره‌ای جز شلیک داشتم؟ اگر می‌دانستم رها کردن او یعنی افتادن در چنگال ساواک و شکنجه‌‌های وحشتناک، بعد هم اعدام. آیا در شلیک لحظه‌ای شک می‌کردم؟ شنیدم پس از این واقعه نسترن تا مدتی دچار بحران و افسردگی شده بود. می‌‌توانستم تصور کنم که چه‌قدر این تصمیم ناگزیر برایش دشوار بوده. حمید اشرف گفته بود این سخت‌ترین کاری است که رفیقی در حق رفیق زخمی‌اش می‌تواند بکند. حالا حسین در چنین شرایطی قرار می‌گرفت. دلم برای او بیش از خودم مي‌سوخت. با روحیه‌ای که از او می‌شناختم، می‌دانستم چنین تصمیمی تا چه حد او را خرد خواهد کرد. اینچنین مرگی را هرگز تصور نمی‌کردم.

چشمم بسته بود حسین را نمی‌دیدم اما می‌توانستم تصور کنم که چه حالی دارد. دلم برای خودمان مي‌سوخت. اشک از گوشه چشمم سرازیر شد. حسین حالم را می فهمید. با انگشتش اشک را از گوشه چشمم گرفت.

صدای مردانه‌ای به من نزدیک شد.
ـ" هر دو دستش را امتحان کردی؟ "
سوزنی گرفت و آنرا عمیق‌تر زیر پوستم چرخاند. دیگر دستم نبود که درد می‌کرد. درد در عمق وجودم بود. دندان در لب فروبرده بودم. دستم را انچنان محکم مشت کرده بودم، که ناخن‌هایم در گوشت فرو می‌رفتند. فریادم را فرو می‌دادم به امید اینکه شاید از این جستجو دکتر رگی پیدا کند.
یکباره سوزن را از آرنجم در آورد و با یک حرکت سریع آنرا روی دستم میان انگشتانم فرو کرد. همزمان صدایی "قرچ" آمد و مایع گرمی زیر پوستم لغزید.
حسین با خوشحالی و هیجان گفت:
ـ".. شیرین وصل شد.. سرم وصل شد.
آرامشی همراه با رخوت بهم ‌دست داد. مثل اینکه همه یکباره از اتاق خارج شده ‌بودند. حسین دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت:
"ـ... من...."
چیزی گفت که نشنیدم.

وقتی بیدار شدم، جلو تختم پرده‌ای کشیده‌بودند. بیرون را نمی‌دیدم. ساعت روبه‌رو ده‌دقیقه به شش را نشان می‌داد. هنوز احساس ضعف می‌کردم اما از آن حالت‌های دل‌آشوبی و درد معده خبری نبود. شیشه سرم را می‌دیدم که تقریبا تمام شده‌بود.
حسین پهلوی تخت روی صندلی نشسته بود. سرش را به دیوار تکیه‌داده و چشمانش بسته‌ بود. فرصتی بود تا به چهره‌اش خوب نگاه كنم. صورتش آرامشی داشت. دلم نمی‌آمد صدایش کنم. چه‌قدر دیشب خودم را با خیال راحت به دستش سپرده ‌بودم. مطمئن‌ بودم که هر کاری از دستش بر بياد برايم انجام مي‌دهد. بودنش در کنارم آرامش و اطمینانی به من می‌داد. "این پسر چه جایی در وجودم داشت؟"
از این فکر تنم داغ شد و قلبم به تپش افتاد. آنقدر بلند که صدایش را خودم می‌شنیدم. "زیادتر از آن که فکر می‌کردم، به درونم نفوذ کرده بود. این چه حسی بود که به او داشتم." هنوز درست نمی‌دانستم. شاید هم انتظارش را نداشتم. اما می‌فهمیدم احساسی را که به او داشتم در مسیری می‌رفت که کنترلش از دستم خارج بود. از این افکار آنچنان داغ شده بودم که نمی‌توانستم در همان حالت روی تخت بمانم. با اولین تکانی که خوردم حسین چشمانش را باز کرد.
ـ"چی شده؟"
سعی کردم نگاهش نکنم. می‌ترسیدم به آنچه فکر کرده‌ام پی ببرد.
ـ" سرم تمام شده. پرستار رو صدا کن اینو از دستم دربیاره."
نمی‌توانستم چیزی را از او پنهان‌کنم. نگران پرسید:
ـ" چیه؟ حالت خوش نیست؟"
باید حرف را عوض می‌کردم.
ـ" نه، خوبم .دیشب پرستار چی گفت؟ ازت اینجا چی خواستند؟"


از درمانگاه با کیسه‌ای دارو راهی خانه شدیم. همسایه ما را دید و حالم را پرسید. قبل از اینکه جوابی بدهم گفت:
ـ" انشالله مبارکس، دیگه وقتش بودس. مواظب خودت باش. زیاد بلند و کوتاه نشی‌ها."
حسین از من جدا شد و جلوجلو رفت. همسایه سرش را جلو آورد. نزدیک گوشم. طوری که حسین نشنود.
ـ" حالا وقتشس خودتو برای شورت لوس کنی."


شب قبل که ما نبودیم، نیما تمام شب را بیدار مانده‌بود. حالا باید یکی از آن دوتا نگهبانی می‌دادند و دیگری می‌خوابید و بعد دوباره عوض می‌کردند. بدن ناتوانم را به خواب سپردم. یکبار که بیدار شدم، نیما خواب‌ بود و حسین نگهبانی می‌داد. معده‌ام مالش می‌رفت. احساس گرسنگی داشتم اما توان بلند شدن نداشتم. "ای کاش کسی برایم لیوانی چای یا بشقابی غذا می‌آورد."

حرف‌های روز قبل حسین در ذهنم دور می‌زد. پری و علاقه‌اش به عبدالله. عبدالله را نمی‌شناختم. احساسی به او نداشتم. نه خوب، نه بد. اما هنوز نمی‌توانستم قبول ‌کنم که او را کشته‌ باشند.
کشتن یک رفیق !! نمی توانستم شلیک به آدمی آشنا و بی‌گناه را به خاطر روابط عاشقانه، تصور کنم. نمی‌دانم در کدام شرایط آدم می تواند به چنین کاری دست بزند. می‌توانستم مثلا در درگیری با پلیس تیری بیاندازم. تیری در دفاع از خود و یا برای فرار از درگیری، ولی برای اینکه آدم بتواند کسی را بکشد، آن هم با قصد قبلی، توانایی خاصی لازم بود. من آنرا نداشتم. آیا این یک ضعف بود؟
حسین معتقد بود:" نه، ضعف نیست. چرا باید به کشتن کسی حتی دشمن عادت کرد؟"
"کاش صبا اینجا بود". برایش می‌توانستم از احساسم بگویم. حتما مرا می‌فهمید. قلبم دوباره به تپش افتاده بود. وقتی به سازمان آمدم، دیوار آهنینی دور خود کشیده بودم. دیواری که نه خودم بتوانم از آن خارج شوم و نه دیگران بتوانند از آن عبور کنند و جلوتر بیایند. نمی‌دانم چه بلایی سر این دیوار آمده بود! "اگر کسی متوجه این احساسم بشود؟" از فکر بر ملا شدن آن لرزشی از ترس تمام وجودم را فرا گرفت. "نه نباید کسی چیزی از آن می‌فهمید. هیچکس. هیچکس.. حتی حسین ..."

وقتی دوباره چشم بازکردم شب شده بود. صدای صحبت می‌آمد. "آیا همه اینها را در خواب می‌‌دیدم." بلند شده به اتاق دیگر رفتم. نقی ‌آمده بود. با حسین و نیما مشغول صحبت بود. " چرا مرا بیدار نکرده بودند!؟ چه می‌گفتند؟ آیا نقی برایمان توضیحی داشت؟ آیا رفقا جرات طرح ماجرای عبدالله را داشتند؟"
ـ" رفیق نقی شما کی آمدید؟"
ـ"دوساعتی می‌شه. گفتند ناخوشی صدات نکردند."
سفره شام پهن بود. مثل اینکه همه خورده‌ بودند چرا که عقب نشسته بودند. نقی با خودش کتابهایی آورده بود. از میان آنها" نبرد با دیکتاتوری شاه" را شناختم.
حسین سفره را به سمت من کشید:
ـ" می‌خوری؟"
اشتها نداشتم اما دلم مالش می‌رفت.
نقی به کتاب‌ها اشاره می‌کرد:
ـ"اینها را بخوانید. باز هم کتاب‌های دیگری هست که از تیم‌های دیگر برایتان می‌آورم."
نیما کتابها را ورق می‌زد.
حسین جلوی من لیوان بزرگی چای گذاشت. از پشت لیوان دیده می‌شد که تا نیمه از شکر پر بود. آنرا سر کشیدم، حس کردم تمام ذراتش وارد خونم شد اما هم زمان معده‌ام درد شدیدی گرفت. چای شیرین داغ حالم را کمی جا آورد. حسین که دید با ولع آنرا می‌نوشم، چای دوم را ریخت.

ـ"... تیم شما از آن تیم‌هایی‌ست که با هدف و با طرح سوالات مشخص کتاب می‌خونه. به همین دلیل هم مطالعات جمعی‌تان ثمر‌بخش بوده. اینها را بخوانید، باهم بحث می‌کنیم. در تیم‌های دیگر هم کم و بیش بحث های خوبی شروع شده. سازمان تصمیم دارد که در هر تیم رفیقی را که تسلط بیشتری روی مسائل تئوریک داره، جا بده. تعداد این رفقا زیاد نیست. شاید مجبور باشیم که آنها را در میان تیم‌ها بچرخانیم.... با برنامه دوباره باید سازمان را سرپا بیاریم..."

همانطور که نیما پیش بینی کرده‌بود، زبان نقی تغییر کرده‌بود. طور دیگری حرف می‌زد. باور نمی‌کردم که این همان نقی است که دفعه قبل با ما دعوا کرده‌بود، ما را از اخراج ترسانده‌بود. از اینکه پیش‌بینی نیما درست از آب در‌آمده‌ بود، خوشحال نبودم. درست بودن حرف‌های او به معنی قبول ضعف رهبری بود.

این رهبری آن اعتماد و امنیتی را که نیاز داشتم به من نمی‌داد. بعد از شنیدن خبر اعدام عبدالله، رهبری باز هم بیشتر در نظرم شکسته بود. آن احترام، آن حس ستایشگرانه را نسبت به آنها از دست داده‌بودم. در رهبری کسانی باید جای می‌گرفتند که می‌توانستم به آنها اتکا کنم، باور کنم که امنیت مرا تامین می‌کنند. همیشه باور داشتم که آنها بهتر از من می‌اندیشند و تصمیم می‌گیرند. اما حالا..

نقی با نیما بحثی را شروع کرده بود که من چندان به آن توجهی نداشتم. يعني حواسم را نمی‌توانستم جمع کنم. حسین داشت کتاب جزنی را ورق می‌زد. دلم می‌خواست بدجنسی کنم و از نقی بپرسم: "خوب رفیق چی شد که نظرت را عوض کردی!! همین چند روزه به این ایده‌ها رسیدی؟!" از او عصبانی بودم. حرصی داشتم. در کله‌ام حرف‌های زیادی بود که می‌رفتند و می‌آمدند. منظم نبودند. از جایی به جایی دیگر می‌پریدند. هر بار که می‌خواستم روی بحثی متمرکز شوم، چهره عبدالله در کنارم در اتوبوس ظاهر می‌شد.

یکباره نقی رو کرد به من و گفت:
ـ" رفیق شیرین حالت بهتره؟"
ـ" چیزی نیست. دارم خوب می‌شم"
ـ" در این چند وقته چه کتاب‌هایی خوندی، کدام بحث ها را داشتید. تعریف کن؟"
هرچی فکر کردم هیچ بحثی را بیاد نیاوردم. مطالعات ما تعطیل شده بود. اما قبلش با نیما چه خوانده ‌بودم؟ ذهنم خالی بود. مثل اینکه افکارم را به همراه مواد درون معده‌ام استفراغ کرده ‌بودم. ذهنم تنها به عبدالله و پری مشغول بود.
ـ" این دو روزه مریض بودم. در بحثی شرکت نداشتم."
ـ" خوب از قبلش بگو ؟"
چرا به من بند کرده بود. نکند از زبان درازم باخبر بود یا اینکه مرا از همه ساده‌تر گیر آورده بود؟ آیا می‌توانستم حرف‌های نزده دیگران را به زبان بياورم!!
نیما به دادم رسید.
ـ"کتاب رژه دبره را خواندیم، در باره کودتای 28 مرداد و شرایط عینی انقلاب صحبت کردیم..."
برعکس دفعه قبل اینبار نقی با تیم فعال ما مواجه نبود. با گوشه سبیلش بازی می‌کرد. نیما با احتیاط حرف می‌زد. نقی متوجه بود. حسین هم فهمید که اوضاع خیط است:
ـ "همان بحث‌های قبلی را ادامه دادیم و به شرایط عنی انقلاب رسیدم. حالا کتاب بیژن را می‌خوانیم . بعدش می‌تونیم بیشتر صحبت کنیم..."

"صحبت کنیم.." در باره چی؟ آیا می‌توانستیم کتاب بیژن جزنی را دست بگیریم، به بحث و گفتگو در باره مسائل سیاسی مشغول شویم و فراموش کنیم که چه بلایی سر عبدالله آمده؟ آیا همه چیز به همین سادگی شامل مرور زمان می‌شد؟ یا اینکه زهر این اعدام تا آخر عمر با ما می‌ماند؟ آیا بعد از این اتفاق کسی جرات عاشق شدن در سازمان پیدا می‌کرد...؟

ـ" شیرین! می‌دونی لیست کتاب‌ها کجاست؟

سوال حسین مرا از افکارم بیرون کشید. افکارم رشته‌های گسسته‌ای بودند که فاصله‌های میانشان خالی بود. لیست را که به دستش می‌دادم، با نگاهش به من فهماند که نگرانم است. می‌فهمید که پا بر زمین ندارم، در خلایی از احساسات گوناگون شناورم. نگاهش حسی را که به او داشتم یادآوری کرد. از فاش شدن رازم ترس بر دلم افتاد.

حسین موضوعی پیدا کرده بود تا فضای سکوت را پر کند. لیست کتاب‌ها را به نقی نشان می‌داد و چیزهایی از او می‌پرسید. حرف‌هایی می‌زد، حرفهای الکی. می‌خواست فضا را تغییر دهد، حرف را منحرف کند. از کوششی که برای پر کردن فضای خالی گفتگو می‌کرد، ممنون بودم. ناآرام تر از آن بودم که بتوانم در این میان کاری انجام دهم. نیما نه حرفی می‌زد و نه به حرفی گوش می‌داد. در فکر خود غرق بود.
در لحن صدای ما چیزی بود که نقی آنرا می‌گرفت. حرفی داشتیم که نمی‌زدیم.

دوباره نقی خودش صحبت را بدست گرفت. آهنگ صدایش خیلی آرام و مهربان بود. اگر یک ماه پیش با همین شیوه در بحث شرکت می‌کرد، چقدر می‌توانستم برایش حرف داشته باشم. اما حالا تنها سوالی که در ذهن داشتم، علت مرگ عبدالله بود. هر کجا می‌چرخیدم دوباره به این سوال باز می‌گشتم. هر وقت دوباره به یادش می‌افتادم، مثل کابوسی بود. در ته دل قانع نشده بودم که چرا نمی‌توانیم صریح و واضح سوال کنیم و نقی را به جواب وادار نماییم. در جامعه باید جلو دهانمان را می‌گرفتیم، اینجا هم باید حرف دلمان را نمی‌زدیم.
ـ"رفیق شیرین تو هم در این بحث‌ها شرکت داشتی؟"

درد معده‌ام بعد از خوردن دو لیوان بزرگ چای بیشتر شده بود. دهان باز کردم تا چیزی بگویم. می‌خواستم بگویم پس چرا شما مرتبه قبل با بحث‌های ما آنقدر تند برخورد کردید. با صدایی لرزان، مثل اینکه از ته چاه در می‌‌آمد گفتم:
ـ" رفیق نقی این درسته که سازمان عبدالله رو زده؟"
نفهمیدم که چرا این جمله از دهانم بیرون آمد. اصلا قصد گفتنش را نداشتم. زبانم از من اطاعت نمی‌کرد. مثل همیشه.
توی چشم‌های نقی نگاه می‌کردم که این جمله از دهانم خارج شد. حسین و نیما نیمه خیز شدند. دیگر راه بازگشت نبود. نقی تکان مختصری خورد، اصلا انتظار نداشت این موضوع را وسط آن بحث و در آن فضای دوستانه مطرح کنم.

"چرا نباید می‌گفتم."....
مریم سطوت
عکس نسترن آل آقا

Read More...

۱۱.۸.۸۷

عکس و موزیک آخر هفته

لطفا به لینک زیر مراجعه کنید

http://www.fatapour.de/musik/colors.pps

Type rest of the post here

Read More...