/* expanded templates begin */ */ expanded template ends */

۲۵.۳.۸۵

مسابقه ايران و مکزيک

مسابقه ايران مکزيک
يکشنبه موفق شدم بديدن مسابقه ايران در نورنبرگ بروم. من سالها بود که مسابقه فوتبال را مستقيم در استاديوم نديده بودم و خيلی لذت بردم.
ديروز حدود 30 تا 35 هزار نفر مکزيکی و حدود 5 هزار نفر ايرانی برای ديدن مسابقه آمده بودند. من نميدانم دليل آنکه مکزيکی ها بيش از ايرانی ها بلیط پيدا کرده بودند. جالب اين بود که اکثر مکزيکی ها از آمريکا و مکزيک و ايرانی ها از آلمان آمده بودند. مکزيکی ها تقريبا همه شان تی شرت سبز پوشيده بودند و مشخص بودند. مکزيکی ها هم از نظر تعداد و هم از نظر کيفيت تشويق بهتر از ايرانی ها بودند. ايران ايران گفتن با متد ممد بوقی حريف هوله هوله مکزيکی ها نميشد. ولی برای من نکته جالب، ترکيب و روحيه شرکت کنندگان بود. اول آنکه جمعيت اکثرا خانوادگی آمده بودند و حالت تماشاچيان حرفه ای فوتبال که در بازيهای باشگاهی حضور مييابند و حتی تماشاچيان بازيهای ملی کشورهای اوپايی را نداشتند. برای من جضور چند هزار نفر که همه برای هدفی واحد و با انگيزه های مشابه بدون رقابت درونی و هيرارشی جمع شده اند و در نتيجه همه با هم دوستانه و محبت آميز برخورد ميکردند بسيار دلچسب بود. اين حالت را تا حدودی ميتوانم با برنامه های کوهنوردی وقتی گروهها با هم مواجه ميشوند، ميشود مقايسه کنم.
جمعيت اکثرا از چند ساعت قبل به استاديوم آمده بودند و شعار ميدادند و ميرقصيدند. نزديک به نيمی از ايرانيان زن بودند. خيلی ها بودند که فکر کنم فرق آفسايد و کرنر را نميدانستند ولی از حضور در اين فضا لذت ميبردند. مکزيکی ها که فکر ميکنم فرهنگ و سازماندهی شرکت در اين نوع مسابقات را بيش از ايرانی ها داشته باشند، بعد از مسابقه با ماشين های بليزری که کرايه کرده بودند و با اتوبوس به مرکز شهر رفتند و جشن گرفتند و تمام شهر نورنبرگ را تسخير کرده بودند. ما هم يک تعدادی بوديم که با آنها رفته و ايران ايران ميکرديم و وقتی هم آنها دور ما را گرفته و عدد 3 را نشان ميدادند ما هم مگفتیم جام جهانی بعد ايران 4 مکزيک 1. صرف نظر از هر تفسيری که در رابطه با فوتبال و مسابقات جام جهانی و بهره گيری های سياسی و اقتصادی و تاثيرات اجتماعی مثبت و منفی آن مطرح شود، توجه مليونها نفر در سراسر جهان به اين مسابقات آنجا که به ما برميگردد برای کسانيکه اين بازيها را مستقيم و يا بطور جمعی تماشا ميکنند يک تفريح توده ای کم نظير است. بمن که مدتها بود آنقدر خوش نگذشته بود (با وجود آنکه باختيم

Read More...

سی سال گذشت

يادداشتی از رضا جوشنی
سی سال گذشت
سی سال گذشت. انگار همین دیروز بود. نه دیشب، پاسی از نیمه شب ۲۸ اردیبهشت ۵۵ گذشته بود که زنگ خانهام را که در طبقه دوم ساختمانی در خیابان شادمان تهران قرار داشت، به صدا درآوردند. نوبت ما رسیده بود. دو روز پیش از آن رفته بودند سراغ خانههای تیمی واقع در تهراننو، نظامآباد و میرداماد. ر. ح گویا پس از فرار از مهلکه تهراننو بود که به خانهام زنگ زد و حال داداش (ر.بهروز) را پرسیده بود. من از او خبر داشتم و گفته بودم حالش خوب است ولی حال خودم از خبرهای حادثه تهراننو، نظامآباد و میرداماد گرفته بود. حتما ر.ح حال گرفته من را در دو سه جمله توجیهی که بین ما ردوبدل شد، فهمید. درست مثل چندی پیش از آن که پس از واقعه تبریز به خانه زنگ زده بود. و من گفته بودم:" آخر بایست دید کجای کار اشکال داشته؟!" حتماً آن موقع در کلام من تاثر وحیرتی بود که او در جواب گفته بود: "کار ما همین است. این وقایع پیش روی همه ما است." (حدس زدم به چه انگیزه و نیتی میگوید و شاید هم در آن موقع حدسم درست نبوده باشد.) من بعدها هم که او را دیدم هیچگاه صحبتی بین ما در این باره که کجای کار ما میتواند اشکال داشته باشد در نگرفت. و الان فکر میکنم چه خوب بود که در میگرفت.
می گویند حیرتکردن سنگپایه آغاز فلسفیدن واندیشیدن و پرسش ادامه حیات آن و مآلاً روال رو به رشد اندیشیدن است. و طبیعتاً انقطاع این دو بویژه دومی موریانه و سم آن. کسی چه میداند؟ شاید ادامه همان حیرت و سوال اولیه بود که بازبینی تعداد قابل توجهی از ما را درباره روشهای مبارزاتیمان ، در همان سال اول دوره اسارت موجب شد.
آری نوبت ما رسیده بود. آنشب به سراغ اغلب خانههای تیمی که " داداش " (ر. بهروز) مسئولیت آنها را داشت، رفتند. خانه های تیمی کرج و قزوین و رشت را زدند. ر.بهروز آن شب در خانه تیمی رشت بسر میبرد. خانه را گویا به آر پی جی بسته بودند . بهروز همراه چند رفیق دیگر جان باختند و همزمان در یک یورش گسترده اغلب افرادی را که با شاخه در ارتباط بودند ولی در خانههای تیمی زندگی نمی کردند هم دستگیر کردند. تنها تعداد ناچیزی از یاران شاخه ما از ضربه و دستگیری بهردلیلی جان بدر بردند. آن شب نقطه پایانی بود بر دورهای کوتاه از زندگی هر لحظه در اضطراب بسیاری از ما، چه آنها که جان باختند و برای همیشه ما را ترک کردند و چه ما که در وضعیتی نابرابر و دستبسته قرار گرفتیم که " قرارها " را بر زیان آوریم. البته ایام اضطراب زیر بازجویی از نوع و جنس دیگری است.
وه چه حالی دارد آدمی، وقتی که ساعات اولیه کشمکش نابرابر را با رضایت پشتسر میگذارد و چه حلاوتی دارد خوابی کوتاه و سرپایی اما با دردی کرخت در پاهای خونین و سیاه و بی حس و ... از این چیزها نگویم بهتر است ...
من ر. بهروز را که یکی دو سالی از من کم سنتر بود از همان سالهای اول ورودش به دانشکده فنی میشناختم. من آن موقع سال دوم دانشکده پزشکی بودم. بهروز دوره دهه چهل را با فعالیتهای دانشجویی، محفلی و تشکیلاتی و مطالعاتی و کار پشتسر گذاشته بود و از تجربه دوسال اقامت در زندان و همنشینی و همصحبتی و... با افراد موثر زندان هم برخوردار شده بود و پس از آزادی از زندان یک راست رفته بود سر قرار. پس از ضربات متوالی سال های اولیه سازمان، کمتر رفیق دیگری درآن موقع مجموعه توانایی ذهنی و عملی او را می توانست یکجا داشته باشد. بهروز در آن سالها غنیمتی بود برای سازمان. من تا آنجا که رابطه اجازه میداد، شاهد بخشی از مناسبات مسئولانه او با ر. ح بودم شاید به ابتکار او بود که تمهیدات معینی برای ارتقای توان ذهنی در سازمان در خانه های تیمی تدارک دیده شد. حتی برخی از رفقایی که اغلب در مسافرت بودند خود را موظف میدیدند از نوار کاست در حال رانندگی برای فراگیری نوشتارها بهره گیرند. بی جهت نبود که یکی از یاران همسازمانی ما در زندان که گرایش دیگری داشت و با انشعاب اول از سازمان جدا شد یا درست تر بگویم از هم جدا شدیم، گفته بود که " بهروز همراه کسانی که با خود به سازمان آورد، سازمان را روشنفکری(!) کرد."
و اما زندگی کوتاه ، زندگی هر لحظه در اضطراب ما، زندگی بود که در آن نفرت مشخص و روزمره ما از " دشمن " که خود را در عملیات و یا تلاش و تدارک برای عملیات علیه " دشمن " باز مینمایاند، بر " عشق کلی ما " به مردم که کمتر فرصت بازنمایاندن آن ممکن بود، چیرگی داشت و آن را کمرنگ میکرد و این، چهره ما را بیش از اندازه جدی و تاحدی خشن کرده بود. کمتر اتفاق می افتاد در ساعات و یا دقایق کوتاهی که همدیگر را میدیدیم شوخی و یا طنزی بین ما ردو بدل شود. (تا آنجا که یادم میآید تنها یک بار یکی دو روز از عید گذشته بود قراری داشتم با ر.ح .من کت و شلوار نویی پوشیده بودم علی رغم اینکه سالها بود که شاغل و صاحب خانه و زندگی بودم، با لذتی کودکانه در حالیکه کت و شلوارم را به ر.ح نشان می دادم گفتم انگار ندیدی که من نونوار شدم گفت چرا دیدم مبارک باشه ولی توهم چشات ندید که من هم اوورکت تازهای پوشیدهام. من نگاهی به اوورکتش انداختم گفتم: مال داداش بزرگته؟ تنهای به شوخی بهام زد که پهلوی راستم از فشار ضربه نارنجکش اندکی به درد آمد. شانس آوردم که اونورش نبودم که قنداق شاتایرش پدرم را در میآورد)
رابطه و مناسبات من با بهروز به اعتبار آشنایی نزدیک و طولانیمان از نوع دیگری بود. روال تربیت سیاسی گذشته ما هم در سالهای دهه چهل مشترک و تقریبا یکسان بود.ما بسیاری از تطابقها را پیش از این از سر گذرانده بودیم
در بالا گفتم که عشق کلی ما به مردم، کمتر فرصت بازنمایاندن داشت ولی گاهگاهی خود را مینمایاند. یکی از نمودها و نمونه های آن: وقتی که مطرح شد اگر در یک موقعیت اضطراری قرار گرفتید و مجبور شدید پیم نارنجک را بکشید و خود و " دشمن " را یکجا هلاک کنید و هرگاه دور و برتان مردمی بودند که با عملتان امکان آسیب آنها فراهم میشود شما چه میکنید؟ جواب عمده این بود که از کشیدن پیم نارنجک خودداری خواهیم کرد. حتماً بودند کسانی از ما که با استدلال و یا توجیه تقدم جانبداری از منافع مردم و سازمان جواب دیگری دادهاند. نمونه دیگر: زمانی که رفقا بیژن جزنی و دیگر یاران ما را در زندان در سال ۵۴ در تپه های اوین به مسلسل بستند، پیشنهادی از جانب یکی از شاخهها مبنی بر انجام عملیات فدایی که در آن مامورین ایرانی و افسران خارجی مورد هدف قرار گیرند، مطرح گردید. این پیشنهاد با استدلال پرهیز از ایجاد حمام خون زنجیرهای و انتقام رژیم شاه از یاران زندانی ما با مخالفت جدی قابل توجهی مواجه گردید.
و اما وضعیت عشق های مشخصمان به معنای متعارف آن؛ راستش اینکه بسیاری از ما نه البته همه ما نه وقت عاشقشدن داشتیم و نه به صرافت عاشقشدن می افتادیم. حالا اگر ایراد بگیرید که عاشقشدن مگر احتیاج به وقت دارد، من چه جوابی می توانم بدهم؟ جز اینکه جمله بالا را دلیل و یا توجیه عاشقنشدنهایمان بیاورم و تکرار کنم:" زیرا که ما زندگی هر لحظه در اضطرابی داشتیم. " آیا در اضطراب هم می توان عاشق شد؟ کار دشواری است شاید بتوان ولی اضطراب داریم تا اضطراب!
داستان گل کردن برخی روابط عاطفی در خانههای تیمی، داستان جداگانهای ولی البته از همین دست است که نگاه ظریفتری رامی طلبد....
ر. جوشنی
اردیبهشت ۸۵

Read More...